شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


نظریات مدرن در باب قشربندی اجتماعی


نظریات مدرن در باب قشربندی اجتماعی
تفکیک بین نظریات کلاسیک و مدرن در حوزه‌های مختلف علوم اجتماعی چندان مورد توافق و دقیق نیست. این مسأله در حوزه مطالعات قشربندی اجتماعی نیز صادق است. ما در این مقاله، از نظریه کارکردگرائی پارسونز بعنوان نقطه شروع مطالعات مدرن در زمینه قشربندی اجتماعی، حرکت می‌کنیم. ضمن توصیف هر یک از نظریات، به مقایسه و ارزیابی آنان می‌پردازیم.
● نظریه کارگردگرائی:
خصلت عمده نظریه کارکردگرائی، دخل و تصرف در مقولات رسمی تحلیل و خصلت‌های انتزاعی است. و همین امر آنرا از دیگر نظریات موّجه‌تر می‌سازد. مارکس و وبر از یک مبنای واقعی شروع می‌کنند: شکل و ویژگی طبقات بصورتی که در جامعه صنعتی جدید شکل گرفتند. اما کارکردگرها بیشتر از مفاهیم انتزاعی که دارای مضامین بین‌ فرهنگی و جهانی هستند آغاز نمودند. در واقع این رویکرد، تا حدودی سمت و سوی انسان شناختی داشته و به خصوص به نظرات مالینوفسکی نزدیک است.
بنظر پارسونز، قشربندی عنصر حیاتی سازمان اجتماعی است. به این معنا که در تمامی جوامع وجود دارد. هر چند اشکال تجربی سیستم قشربندی متنوع است اما با یک تئوری واحد تبیین می‌شود. پارسونز، سیستم قشربندی را رتبه‌بندی واحدهای یک سیستم اجتماعی بنا بر معیارهای مشترک سیستم ارزشی تعریف می‌کند: این تعریف پیامدهائی دارد به این صورت که اولاً آشکارا هر سیستم قشربندی، نمود و تحقق ارزشهای اساسی یک جامعه است. این ارزشها مبنای نوعی ارزیابی را فراهم می‌آورد که آن هم به نوبه خود، لزوماً سلسله مراتبی از جایگاهها، پاداشها و رتبه‌بندیهائی را ممکن می‌سازد. دوم اینکه، سیستم قشربندی عمیقاً با موضوع اصلی جامعه خود مرتبط است زیرا که قشربندی نتیجه اجتناب‌ناپذیر کنش اجتماعی است.
پارسونز در ارزیابی ازقشربندی، آنرا بر اساس دو عنصر کیفیت انتسابی نظیر هوش، نجیب زادگی و … که فردی هستند و عملکرد اکتسابی که بر اساس ارزیابیهائی که افراد انجام داده‌اند یا کسب کرده‌اند بنا می‌شود، ارزیابی می‌‌کند.
پارسونز، چهار معیار ارزشی را برای رتبه‌بندی شکل قشربندی ارائه می‌دهد:
- عام گرائی: ارزشهائی که بطور نسبی فارغ ازمحدودیتهای اخلاقی یا عاطفی هستند مانند: ارزش کارآئی.
- دستیابی به هدف: ارزشهائی که بر اهمیت اهداف جامعه تأکید دارد. نظیر ارزشهای اجتماعی یک جامعه که بر اهداف ملی تأکید دارد.
- یکپارچگی: که به حفظ همبستگی بعنوان یک ارزش اساسی اشاره دارد. نظیر ارزیابی کنشهای افراد بر اساس جهت‌یابی بسوی افزایش یا کاهش همبستگی بین افراد جامعه.
- حفظ الگو: به ارزش تعاریف و معیارهای حفظ کننده وضع موجود در درون یک جامعه اشاره دارد.
بنظر پارسونز، تمامی جوامع بطور نسبی بر این الگوهای چهارگانه ارزشی توافق دارند. اما تعیین الویت نسبی آنها برای جوامع مختلف است.
در انتقاد از پارسونز. این نظر مطرح است که تئوری پارسونز ابزاری برای مشخص نمودن معیار ارزش برتر که نخستین گام اساسی در بکارگیری مدل محسوب می‌شود، بیان نمی‌کند، (ریزمن و انگویتا، ۱۳۸۳) پاسخ پارسونز این است که این امر بوسیله تشخیص هنجارهای عملی و نتایج مرتبط با آنها محقق می‌شود. هنجارهائی که از معیار ارزش استنباط می‌شود.
« پارسونز با الهام گرفتن از ماکس و بر طبقه اجتماعی را مجموعه‌ای از واحدهای خانوادگی می‌داند که سطح زندگی برابر و «سبک زندگی» مشابهی دارند. و ازفرصتهای برابری برای آموزش فرزندانشان تا سطح معینی برخوردارند. با این روابط خانوادگی و خویشاوندی است که یک شخص پایگاه طبقاتی پیدا می‌کند. (گی روشه، ۱۳۷۶: ۲۱۲)
انتقاد غالبی که به کل دستگاه فکری پارسونز می‌شود این است که او درروابط میان عناصر یک سیستم اجتماعی، عنصر تضاد و درگیری را نادیده می‌گیرد یا لااقل بعنوان وضعیت‌گذار یاد می‌کند. که این انتقاد را نیز در توصیف او از سیستم قشربندی می‌توان ارائه داد. او در واقع پایه اصلی سیستم قشربندی را بر اساس یک سیستم ارزشی مشترک و مورد توافق می‌داند که تقریباً اکثریت جامعه آنرا پذیرفته‌اند و مشروعیت جمعی دارد در حالیکه مبارزات صورت گرفته در طول تاریخ در بین طبقات مختلف جامعه، با این قاعده پارسونزی تناسب ندارد. درگیریهای بین طبقات شهری که به شکل مبارزات کارگری و جنبشهای کارگری در دهه‌های اولیه قرن بیستم مثالی از این مدعاست.
ازدیدگاه دیویس و مور به مانند پارسونز، قشربندی ضرورت کارکردی دارد. و آنرا بعنوان وجه مشخصه‌ی سازمان اجتماعی می‌دانند.
کاردیویس و مور با بسط منطقی فرضیات بنیانی که ذاتی نظریه کارکردی درباره جامعه می‌باشد شروع می‌شود:
ـ فرض نخست: آنها این است که قشربندی جزء کارکردی سازمان‌دهی حیات اجتماعی است. گزاره کلیدی این فرض این است که: جامعه بعنوان یک مکانیسم کارکردی باید به طریقی اعضای خود را در جایگاههای اجتماعی‌شان قرار داده، آنها را وادار به انجام وظایف مبتنی بر این جایگاهها نماید. (ریزمن وانگویتا، ۱۳۸۳: ۶۸).
ـ فرض دوم: دیویس و موربر این مبنا استوار است که جایگاههای اجتماعی در یک جامعه با هم برابر نمی‌باشند چون وظایف مرتبط با این جایگاهها به نسبت ارزشهایشان با یکدیگر متفاوت‌اند.
ـ فرض سوم: آنها این است که برخی جایگاهها نسبت به سایرین اهمیت کارکردی بیشتری برای جامعه دارند. در نتیجه به تناسب اهمیت آنها، پاداشهای مرتبط با آنها بیشتر و با ارزش‌تر می‌باشد. و از آنجائیکه این پاداشها، ارزش اجتماعی دارند جزو خصیصه غیرقابل انفکاک جایگاههای اجتماعی می‌باشند از اینرو با یک سیستم نابرابر اجتماعی مواجه‌ایم که در آن جایگاههای مختلف ـ به لحاظ اهمیت ـ پاداشهای متفاوتی دریافت می‌کنند.
ـ فرض چهارم: دیویس و مور این است که برای اشغال شدن جایگاههای متفاوت با وظایف دشوار، توانائی و استعداد لازم، مورد نیاز است که این امر از طریق ترغیب افراد به قبول وظایف دشوار با دادن پاداش، صورت می‌گیرد. نتیجه‌گیری و منطق این فرض قویاً یادآور تئوری اقتصاد کلاسیک است که آدام اسمیت در بررسی مشاغل تخصصی به تحلیل عرضه و تقاضا دست زده بود.
در واقع میزان تأکید جامعه بر یک یا چند کارکرد از نظر دیویس و مور. تعیین‌کننده شکل خاصی از قشربندی است. که این نکته نیز یادآور تز بنیادین پارسونز است که ارزشهای برتر یک جامعه، اساس سیستم خاص خود را برای قشربندی رقم می‌زند. (همان، ۷۲)
دیویس و موراز ۵ عامل بعنوان عوامل مشخص‌کننده تفاوتهای بنیادین سیستم‌های مختلف قشربندی نام می‌برند:
۱) میزان تخصص: از نظر آنان میزان تخصص (وجود مشاغل تخصصی) هر چقدر بیشتر باشد، جایگاههای دارای پرستیژ و قدرت بیشتر خواهد شد. این نکته شاید بیانگر این باشد که تخصص به همراه خود قدرت و ثروت می‌آورد. (تأثیر معرفت بر سایر عناصر قشربندی اجتماعی).
۲) نوع جامعه: بنظر دیویس و مور. در نتیجه تقسیم کار مضاعف که اقتضای تکنولوژی پیشرفته و سازمان اقتصادی است. نیاز به ازدیاد جایگاهها می‌باشد و این امر در یک جامعه سکولار بیشتر اتفاق می‌افتد تا در یک جامعه مقدس (نظیر: جوامع ابتدائی).
۳) فاصله اجتماعی بین موقعیتها:درجامعه ای که فاصله اجتماعی(به لحاظ توزیع ثروت،قدرت،منزلت ومعرفت)بین موقعیتها بیشترباشدساختارقشربندی جامعه، نابرابری بیشتری پیدا می‌کند، که البته بنظر می‌رسد این قاعده در جوامع گذشته بیشتر مصداق دارد تا در جامعه مدرن امروزی.
۴) فرصتهای موجود در نظام قشربندی: درجامعه‌ای که فرصتهای نظیر تحرک اجتماعی صعودی، امکان بیشتری داشته باشد ساختارقشربندی جامعه، سیال، گرایش به نابرابری کمتر و انعطاف‌پذیر خواهد بود.
۵) انسجام بین طبقات جامعه: هر چه در یک جامعه انسجام و همبستگی بین مشاغل موجود در یک طبقه یا قشر بیشتر باشد، انعطاف‌پذیری نظام قشربندی، بالا می‌باشد.
در واقع می‌توان گفت که هدف دیویس و مور از ارائه این پنج عامل تفاوت‌گذار درسیستم قشربندی این است که اولاً مرجع تجربی کافی برای متغیرهای تشکیل‌دهنده سیستم قشربندی فراهم سازند، ثانیاً، امکان مقایسه بین جوامع مختلف را امکانپذیر نمایند. (ریزمن وانگویتا، ۱۳۸۳)
ملوین تأمین در انتقاد ازفرضیه‌های بنیادین دیویس و مور، معتقد است که تعیین اهمیت کارکردی یک جایگاه مسلماً از نقطه نظر تحقیق امری دشوار است. همچنین تعیین اینکه چه چیزی برای سیستم اجتماعی کارکردی است و چه چیزی کارکردی نیست با استفاده از مبنائی که آنها برای تعیین کارکردی بودن، بکار برده‌اند، عملی نیست. تأمین در دومین انتقاد خود بیان می‌کند احتمالاً کسانیکه جایگاههای ممتاز را اشغال می‌کنند. از قدرت‌شان برای محدود کردن پیشرفت افراد جدید استفاده می‌کنند، بدین ترتیب انگیزه جذب بهترین افراد قطع می‌شود.
از زاویه دیگر، دیدگاه کارکردی به خاطر این پندار که قشربندی باید از تمایز کارکردی ناشی شود مورد انتقاد قرار گرفته است. فوت و هات درمقاله‌شان درباره تحرک اجتماعی و توسعه اقتصادی مسأله عدم کارکرد اقتصادی را مطرح کرده‌اند. بنظر فوت وهات، برابری اقتصادی هم در الگوی درآمد و هم در الگوی مصرف به هم نزدیک‌اند. در این صورت پاداشها که در حال حاضر، حداقل در جامعه امریکا با اهمیت تلقی می شود، باید بطور جدی از نظر مبنائی تعدیل شود. بنابراین انگیزه و محرک موردنیاز کارکرد گرایان باید تغییر کند چون این پاداشهای خاص اهداف آنها را برآورده نمی‌کند.(همان)
یکی دیگر از انتقادهای بنیادی که به نظریه قشربندی کارکردی وارد شده است این است که این نظریه، جایگاه ممتاز کسانی را که هم اکنون قدرت، حثیت و پول را در اختیار دارند. تحکیم می‌کند: بدین سان که می‌‌‌گوید چنین آدمهائی سزاوار پاداشهایشان هستند و در واقع، دادن یک چنین پاداشهائی به آنها به صلاح جامعه است. (ریتزر ۱۳۷۷: ۱۲۶)
همچنین منتقدین این نظریه بیان می‌کنند این فکر که سمتهای کارکردی از نظر اهمیت اجتماعی تفاوت دارند، چندان قابل دفاع نیست. و بعنوان مثال، آیا می‌توان گفت که اهمیت رفتگران برای بقای جامه از مدیران تبلیغاتی کمتر است؟ در حالیکه رفتگران با وجود برخورداری ازدستمزد و حیثیت اجتماعی کمتر، در واقع اهمیت بیشتری برای جامعه دارند. حتی در مواردی، یک سمت، کار کردی مهم برای جامعه دارد لزوماً پاداشهای متناسب با آن تعلق نمی‌گیرد مثال یک زن پرستار برای جامعه بسیار مهمتر از یک هنر پیشه زن سینما است، اما از قدرت، حیثیت و درآمد بسیار کمتر از او برخوردار است. (همان، ۱۲۷-۱۲۶)
▪ رابرتسون (۱۳۷۱):
این فرض کارکردگرائی را که تواناترین افراد، ضروری‌ترین نقشها را عهده‌دار می‌شوند و به همین نسبت، بیشترین پاداشها را دریافت می‌کند مورد نقد قرار می‌دهد و بر این نظر است که برخی از مردم هیچ ارزش آشکاری برای جامعه ندارند اما بیشترین پاداشها و مزایا را دربردارند. نظیر افرادیکه ثروت بادآورده‌ای را به ارث می‌برند و از امتیازات بسیاری برخوردارند. از طرف دیگر نظریه پردازان کارکردی معتقدند مشاغل مهم مشاغلی هستند که از پاداشهای بزرگ برخوردارند و برای مشاغل مهم باید پاداشهای بزرگ اختصاص داد تا اشخاص برای تصدی آنها انگیزه کافی داشته باشند. و در اینجا معیار تعیین اهمیت کارکردی مشاغل توسط پاداشهای آن بصورت توتولوژیک تعیین می‌شود.(آبرکرامبی،۱۳۶۸ )
▪ وارن:
وارنر، نخستین کسی بود که توجه جامعه‌شناسان آمریکائی را به اهمیت معیارهای شهرت و حیثیت جلب کرد. و او معیار ذهنی – تصوری که اعضای یک اجتماع از وضعیت‌شان دارند – را مبنای قشربندی اجتماعی می‌داند. وارنر بر خلاف افرادی نظیر پارسونز، از تحقیق تجربی به تئوری رسیده است او در ابتدای کارش در مطالعه طبقه اجتماعی در امریکا، مبنای نظری چندان مسنجمی نداشت. در واقع او از بکارگیری تئوری اجتناب کرده و تنها با چند مقوله‌ سازمان‌دهنده‌ی نسبتاً مبهم ذهنی کار می‌کرد و این مقوله‌ها بجای اینکه یک تئوری در مورد طبقه اجتماعی بسازند وسیله‌ای برای طبقه‌بندی و ایجاد حساسیت در زمینه‌‌های شخصی درسازماندهی اجتماعی انسان بودند.» (ریزمن وانگوتیا ۱۳۸۳: ۸۱-۸۰)
بنظر وارنر قشربندی ناشی از قضاوتهای جامعه در مورد افراد است این ارزشیابی‌ها مبنای تعیین منزلت افراد است و این ارزشیابی بر اساس شاخصهائی نظیر: شغل، مشارکت اجتماعی، پیشینه خانوادگی و سبک زندگی صورت می‌گیرد. که در واقع او، طبقه اجتماعی را یک واقعیت اجتماعی می‌داند که افراد درون یک اجتماع. با ارزیابی و رتبه‌بندی سایرین، آنرا درک می‌‌کنند. به خاطر این تاکید، او شباهتی میان گروههای پایگاهی (منزلتی) و طبقات اقتصادی نمی‌بیند بدان معنا که افرادی که دارای منزلت بالائی هستند. لزوماً جز طبقات بالای اقتصادی جامعه نیستند (برخلاف دیویس و مور).
«فوتز و دانکن در استفاده از کاروارنر، علاوه بر ضعف کار او درترسیم ساختار طبقاتی جامعه آمریکا و نواقص روش شناختی، فرمول‌سازی مفهومی او و همکارانش را برای توجیه یافته‌هایش. مناسب نمی‌بینند. و معتقدند که از لحاظ نظری با ادبیات موجود قشربندی اجتماعی همخوانی ندارد.( همان، ۸۷)
دومین انتقاد از کار وارنر را می‌توان این دانست که از آنجائیکه وارنر به خصوصیات تحلیلی سیستم در قشربندی و جایگاه این سیستم‌ها در یک تئوری اجتماعی نپرداخته است، مسلماً نمی‌توانست دیدگاههایش را به گونه‌ای توسعه دهد که دربرگیرنده احتمالات و جریانات آینده باشد.(همان،۹۵)
از طرف دیگر، تئوری مطرح شده او به گونه‌ای نبود که بتواند به عناصر غیرمعمول یک جامعه ملی یا حتی یک منطقه بزرگ شهری بپردازد. در نتیجه تئوری او فاقد عناصری بود که بتواند قابلیت تعمیم در بکارگیری داشته باشد.
● دیدگاه مکتب تضاد:
▪ اریک اولین رایت:
رایت از نظریه پردازان نومارکیست، معتقد است کنترل بر منابع اقتصادی درتولید سرمایه‌داری امروزی دارای سه بعد است، و این ابعاد به ما امکان می‌دهد طبقات عمده‌ای را که وجود دارند تشخیص دهیم: «بعد اول کنترل بر سرمایه‌گذاریها که شامل کلیه دارائیها و سرمایه‌های پولی می‌شود. بعد دوم، کنترل بر وسایل فیزیکی تولید که شامل کارخانجات، سازمانها و ادارات صنعتی و تولیدی است و بعد سوم آن کنترل بر نیروی کار که شامل کنترل نیروی ماهر، نیمه ماهر و نیروی ساده کار می‌باشد. بر این اساس، رایت جامعه را متشکل از ۳ طبقه می‌داند:
اول طبقه سرمایه‌دار که بر ابعاد سه‌گانه منابع کار (سرمایه، وسائل و نیروی کار) بطور همزمان، کنترل دارد. دوم، طبقه کارگر که بر هیچ یک از ابعاد، کنترلی ندارد و در میان این دو طبقه اصلی جامعه، طبقات حد وسطی وجود دارند که جایگاههای طبقاتی متناقض دارند: به این معنا که آنها کنترل برخی از ابعاد سه‌گانه فوق را دارند اما از کنترل برخی جنبه‌های دیگر محرومند: در واقع از یک طرف کنترل می‌کنند از طرف دیگر، تحت کنترل هستند، نظیر: کارمندان یقه سفید ]که بر نیروی کار و سرمایه کنترل ندارند و خود تحت کنترل هستند اما بر وسائل تولید کنترل دارند[.(گرب،۱۳۷۵)
بنظر رایت،‌ همانند مارکس و تا حدود زیادی وبر، قدرت واقعی از کنترل بر تولید و انباشت مازاد اقتصادی عملاً تفکیک ناپذیر است.
▪ پارکین:
پارکین همچون وبر با مارکس هم عقیده است که مالکیت (دارائی و وسائل تولید). شالوده اصلی ساخت طبقاتی است. اما از طرف دیگر او دارائی را یکی از اشکال حصر اجتماعی می‌داند. بنظر او، حصر اجتماعی (social exclusion)، فرایندی است که بوسیله آن گروهها سعی می‌کنند کنترل انحصاری بر منابع برقرار کرده و دسترسی به آنرا محدود می‌کند. و در این رابطه متغیرهائی نظیر: خاستگاه قومی، زبان و مذهب برای حصر اجتماعی مورد استفاده قرار می‌گیرد. پارکین دربکارگیری فرایند حصر اجتماعی در تبیین رابطه بین گروهها و طبقات، بشدت تحت تأثیر وبرقرار دارد.
بنظر پارکین حصر اجتماعی دربین طبقات دوگانه (سرمایه‌دار و کارگر) جامعه به دو صورت متفاوت است: حصر اجتماعی بصورت طرد توسط افراد سرمایه‌دار برای محروم ساختن کارگران از حق قانونی مالکیت خصوصی، اعمال می‌شود که در اینجا تحریم از طریق، ابزار سرکوب‌گر قانونی دولت صورت می‌گیرد که در واقع، دولت در مقابل سرمایه‌دار، صرفاً ابزاری برای تولید و حفظ سلطه اجتماعی است. و حصر اجتماعی بصورت غصب که توسط افراد طبقات پائین جامعه برای دستیابی به امکانات و وسائل تولید صورت می‌گیرد. نظیر: انقلاب پرولتاریائی. و در این میان، گروههای حد وسطی وجود دارند که دارای حصر اجتماعی دوگانه هستند که در برخی اوقات دست به تحریم و برخی اوقات دست به غصب می‌زنند مانند: تجار ماهر، کارگران نیمه حرفه‌ای یقه سفید، معلمان و …
▪ دارندورف:
دارندورف، بر خلاف مارکس به کثرت‌گرائی طبقاتی اعتقاد دارد. و به غیر از طبقه سرمایه‌دار و کارگر (مورد تأکید مارکس) او به ظهور طبقه متوسط جدیدی اشاره دارد که عده زیادی از این افراد نقاط مشترکی با طبقه کارگر قدیمی وعده‌ای نقاط مشترکی با طبقه سرمایه‌دار قدیمی دارند نظیر: یقه سفیدها و بوروکراتها.
«او موضوع اصلی تحلیل نابرابری را روابط مبتنی بر اقتدار می‌داند. و دارائی و مالکیت را فقط یکی از انواع اقتدار می‌داند. او طبقه را بطور ضمنی، گروههای تضاد اجتماعی تعریف می‌کند. و طبقات را بوسیله شرکت در اعمال اقتدار یا محرومیت از آن، از هم متمایز می‌کند. و هر تضادی را که مبتنی بر اعمال اقتدار باشد رابطه طبقاتی می‌نامد. درواقع، دارندورف همه روابط نابرابر را به روابط طبقاتی، تقلیل می‌دهد. ( گرب، ۱۳۷۵)
دارندورف به تاسی از پارسوتز، تمام موارد سلطه را روابط مبتنی بر قدرت الگوبندی شده و ساخت یافته، را مشروع می‌داند: در نتیجه بین سلطه و اقتدار، تمایز چندانی قائل نمی‌شود. او تمام روابط قدرت و اقتدار را متضمن دو جایگاه می‌داند ]صاحبان قدرت/محرومان از قدرت[.
دارندورف، تضاد طبقاتی را به مانند پارسونز، نهادینه شده می‌داند مانند: گسترش اتحادیه‌های کارگری.
▪ پولاتراس:
پولاتراس، طبقه را بطور عمده مجموعه‌ای از جایگاهها در ساختار می‌داند. او معتقد است که شکاف اساسی میان طبقه سرمایه‌دار و کارگر محو نشده است و حتی بوسیلة عوامل ایدئولوژیک و سیاسی برجسته‌تر شده است، و از طبقه سومی بنام، خرده بورژوازی نام می‌برد. و این طبقه به مانند پرولتاریا توسط سرمایه‌دار استثمار می‌شود. و از طرف دیگر. خره بورژواها در فرایند تولید، کارگران را کنترل می‌کنند، اما به مانند، سرمایه‌داران تولید‌کننده نیستند. طبقه خرده بورژواها در نظر پولاتراس تقریباً، طبقات دارای جایگاه متناقض درنظریه اولین رایت می‌باشند.
پولاتراس در تعریف از قدرت، آنرا صرفاً به توانائی یک طبقه دردستیابی به منافع خود که مخالفت منافع طبقه دیگر است، اطلاق می‌کند. او در تحلیل نظام اجتماعی سرمایه‌داری، معتقد است برای مشخص ساختن جایگاه طبقاتی مدیران، نیازی به ارجاع به انگیزشهای رفتاری آنها نداریم. بلکه تنها باید جای آنها را درتولید و رابطه‌شان با مالکیت وسایل تولید مشخص کنیم. (پولانزاس ۱۹۷۲، به نقل از ریتزر ۱۳۷۷: ۲۲۷)
▪ لنسکی:
لنسکی (۱۹۶۶) جنبه‌هائی از دو نظریه کارکردی و تضاد را به صورت یک نظریه مفید و مؤثر ترکیب کرده است او بر این ادعا است منابع اساسی جامعه برای ادامة حیاتش بدانها احتیاج دارد – به گونه‌ای که کارکردگرایان ادعا می‌کنند – به منظور تأمین نیازهای اساسی اجتماعی از طریق دادن امتیازاتی به نقشها تخصیص یافته‌اند. از طرف دیگر، منابع مازاد یک جامعه نیز عمدتاً به شیوه‌ای تخصیص یافته است که تضادگرایان، ادعا نموده‌اند یعنی از طریق مبارزه بین گروههای مختلف.
لنسکی در خصوص تحول ساخت اجتماعی فرهنگی جامعه بسوی یک وضعیت پیچیده‌تر. بر این نظر است که قشربندی جوامع عمدتاً بر حسب مقدار ثروت مازادی که دارند صورت می‌گیرد. جوامع شکار و گردآوری خوراک که عموماً فاقد ثروت مازاد می‌باشند و لذا فاقد قشربندی هستند. (رابرتسون، ۱۳۷۱). و در جوامع کشاورزی مقدار قابل ملاحظه‌ای ثروت مازاد امکانپذیر است. و در این نوع جوامع قشر مستحکم و غیرقابل تغییری ظهور می‌یابد و ثروت و قدرت و مقام در دست اشرافیت زمیندار و موروثی که معمولاً یک پادشاه در رأس آن قرار دارد، تمرکز پیدا می‌کند. و در مراحل اولیه جوامع صنعتی غالباً شکاف وسیعی بین فقیر و غنی وجود دارد چرا که دهقانان روستایی به نیروی کار غیر ماهر شهری تبدیل شده‌اند و در زاغه‌ها و حاشیه‌های شهری، سکونت دارند. اما در مراحل پیشرفته جوامع صنعتی معمولاً نابرابری کمتر وجود دارد. گر چه ثروت مازاد بیشتری نسبت به دوره‌های قبل پدید آمده است، و این امر به این خاطر است که صنعت‌گرائی مشاغل بسیار زیادی بوجود می‌آورد که مستلزم نیروی کار ماهر، تحصیلکرده و متحرک است. در نتیجه تحرک اجتماعی به کاهش طبقه پائین و گسترش طبقه متوسط منجر می‌گردد.( همان: ۲۲۲)
بنابراین لنسکی چنین انتظار دارد که گرایش دراز مدت در اغلب جوامع صنعتی ممکن است در جهت برابری بیشتر باشد.
لسنکی «قدرت» و «امتیاز» را از عوامل اصلی تعیین‌کننده حیثیت گروهها و افراد در جامعه می‌داند او همچنین به مانند وبره نابرابری را چند بعدی می‌داند. و معتقد است که در آینده جوامع صنعتی، پیشرفت تکنولوژی و شیوع عقاید دموکراتیک، توزیع مجدد امتیاز و قدرت را در بین شهروندان امکان‌پذیرتر کرده است. «و از آنجائیکه افراد معمولاً برای چیزهای کمیاب ارزش فراوانی قائل هستند در نتیجه مبارزه برای رسیدن به پاداشهای اجتماعی و حفظ آنها در همه جوامع بشری وجود دارد اما چون افراد از نظر طبیعی دارای استعدادها و امکانات مساوی برای مبارزه نیستند بنابراین درجه‌ای از نابرابری اجتناب‌ناپذیر است. او از عواملی نظیر: سطح تکنولوژی و قابلیت تولید در جهت ایجاد ثروت مازاد، میزان تهدیدات و فشار خارجی، ایدئولوژی حاکم و نوع نقش رهبری در یک جامعه بر نظام قشربندی آن جامعه تأثیرگذار است و موجب تفاوتهائی در نوع و حدود نابرابریهای اجتماعی می‌شود.
▪ گیدنز:
گیدنز به مانند اکثر وبری‌ها و تمام مارکسیست‌ها، معتقد است که عامل سرنوشت ساز در ایجاد نظام طبقاتی «مالکیت/محرومیت از دارائی ابزار تولید است، و در نهایت به مانند وبر، بر این نظر است که طبقات بطور عمده حاصل تفاوت در قدرت در میان گروهها و بازار سرمایه‌داری است. او ساختار طبقاتی سه‌گانه ای را بر اساس سه عنصر دارائی، مهارت (مهارتهای شناخته شده و صلاحیتهای تحصیلی) و نیروی کاریدی می‌داند و بر این اساس جامعه را متشکل از سه طبقه سرمایه‌دار، طبقه متوسط نامتجانس و طبقه کارگران یدی می‌داند. اما معتقد است که این ساختار سه‌گانه، بر حسب میزان ساخت‌یابی متغیر است و در زمان و مکانهای متفاوت به مثابه دسته‌‌های اجتماعی مشخص و متمایز پدید می‌آیند و باز تولید می‌شوند و از عواملی نظیر: نحوه تقسیم نیروی کار در محل کار، روابط مبتنی بر اقتدار در محل کار و الگوی گروهبندی توزیعی نام می‌برد که می‌توانند مرزهای بین سه طبقه یاد شده را مشخص‌تر یا مبهم‌تر سازند.
گیدنز «قدرت» را به روابط استقلال و وابستگی میان کنشگران اطلاق می‌کند که در آن افراد ویژگیهای ساختاری سلطه را بکار می‌برند و باز تولید می‌کنند. و سلطه را منابع نامتقارن ساخت یافته‌ای می‌داند که از روابط قدرت استخراج و بازسازی شده است.
گیدنز معتقد است تضاد طبقاتی که مارکس از آن بعنوان نیروی اساسی انحلال جامعه سرمایه‌داری نامبرده است. امروزه، این تضاد نهادینه شده است. و این تضاد، با گسترش سه نوع حقوق شهروندی (حقوق مدنی، سیاسی و اجتماعی شهروندی) به میزان چشمگیری کاهش یافته است. (گیدنز، ۱۳۷۱).
● مقایسه و ارزیابی نظریات مدرن:
پارسونز، مبنای رتبه بندی در سیستم قشربندی را براساس معیارهای مشترک سیستم ارزشی تعریف می کند. و در مقایسه با مارکس و وبرکه از یک مبنای واقعی (میزان برخورداری افراد از فرصتهای زندگی در تعریف طبقه) شروع می کنند. پارسونز از یک مفهوم انتزاعی که موضوعیت فرهنگی و تا حدودی جهانی دارد، به نام "نظام ارزشی" شروع می کند. بدین معنا که هر سیستم قشربندی، نمود و تحقق ارزشهای اساسی یک جامعه است. و به نظر می رسد این مبنای مفهومی پارسونز، دارای ویژگیهایی چون: مشکل در سنجش عینی این مبنای مفهومی، بدین معنا که نظام ارزشی هر جامعه ای نسبی می باشد و از جامعه ای به جامعه دیگر متفاوت می باشد و بدین ترتیب قابلیت تعمیم شاخصها و نتایج ارزیابی آن از یک جامعه به جامعه دیگر با اشکال مواجه می شود. دومین ویژگی اینکه، قرار دادن سیستم قشربندی بر یک مبنای ارزشی، یک نوع ضرورت اجتناب ناپذیر به وجود سیستم قشربندی در هر جامعه ای (براساس نظام ارزشی اش)، می بخشد. سومین ویژگی اینکه، از آنجایی که پارسونز پایه اصلی سیستم قشربندی را بر اساس یک سیستم ارزشی مشترک و مورد توافق جمعی می داند که مشروعیت جمعی دارد، عنصر تضاد و درگیری بین طبقات مختلف جامعه را در طول تاریخ نادیده می گیرد. هرچند که در این خصوص از تحولات اقتصادی، تکنولوژیکی و سیاسی و نیز فلسفه های اجتماعی به عنوان عوامل تأثیرگذار در کاهش نابرابریهای اجتماعی یاد می کند" (روشه، ۱۳۷۶ : ۲۱۴). و او در این زمینه، این ایده را که جامعه ای بتواند به برابری مطلق برسد منتفی می داند و در این خصوص دو راه حل ارائه می دهد مبنی بر اینکه، جامعه باید بتواند به نحو رضایت بخشی نابرابری های موجود یا تحمیلی را توجیه کند تا اعضای جامعه آنها را بپذیرند یا با آنها مدارا کنند. دوم اینکه، گرایشهای مختلف در جامعه را به سوی برابری و نابرابریهای واقعی همساز کند. (همان، ۲۱۵).
بررسی فرضیات بنیادی دیویس و موردر خصوص قشربندی اجتماعی نشان می دهد که آنها نیز به مانند پارسونز، ضرورت کارکردی قشربندی را به عنوان یک واقعیت اجتناب ناپذیر قبول دارند. با این انتقاد ملوین تامین از فرضیات بنیادی دیویس و مور موافقم که "تعیین اهمیت کارکردی یک جایگاه مسلماً از نقطه نظر تحقیق امری دشوار است" که این نقد، با توجه به وابستگیهای متقابل و تنگاتنگ بین جایگاههای یک نظام اجتماعی، بیشتر موجه به نظر می رسد. دومین انتقادیکه، به کلیت نظریه کارکردی وارد است این است که این نظریه، در جهت تبیین وضع موجود عمل می کند و این نقد به زعم ریتزر در خصوص نظریه قشربندی دیویس و مور وارد است مبنی بر اینکه، جایگاه ممتاز کسانی را که هم اکنون قدرت، حیثیت و پول را در اختیار دارند تحکیم می کند.
وارنر، به عبارتی نظیر مارکس و وبر و برخلاف پارسونز، از یک مبنای واقعی به تئوری رسیده است. به زعم ریزمن و انگویتا او با شروع تحقیق اش در خصوص مطالعه طبقه اجتماعی در آمریکا، مبنای نطری چندان منسجمی نداشت. اما او در این که، پایه قشربندی را براساس یک معیار ذهنی (قضاوتهای افراد در خصوص جایگاهها) تصویر می کند با پارسونز، مشترک است. و برخلاف دیویس و مور تناسبی میان گروههای منزلتی و طبقات اقتصادی نمی بیند: بدان معنا کسانیکه دارای منزلت بالایی هستند، لزوماً جزو طبقات بالای اقتصادی جامعه نیستند. در مجموع می توان گفت که نظریه وارنر به دلیل نداشتن یک چهارچوب نظری منسجم و فراگیر و محدود بودن به جامعه آمریکا، قابلیت تعمیم را از دست می دهد.
نمایندگان مکتب تضاد در حوزه قشربندی اجتماعی، در این عبارت اساسی مشترک اند که "مالکیت شالوده اصلی ساخت طبقاتی است". حتی افرادی نظیر پارکین و گیدنزکه بیشتر نووبری به شمار می آیند تا نومارکسیست. در این ویژگی سهیم اند. تقریباً تمام نمایندگان مکتب تضاد پس از مارکس، به کثرت گرایی طبقاتی اعتقاد دارند بدبن معنا که علاوه بر طبقه اصلی: سرمایه دار و کارگر، از طبقه سومی تحت عناوینی چون: طبقه متوسط (دارندورف)، طبقه حد وسط دارای جایگاهی متناقض (رایت،) طبقه داری حصر اجتماعی دوگانه (پارکین)، خرده بورژوازی (پولانزاس) طبقه متوسط نامتجانس (گیدتر) نام برده اند، که البته تفاوتهای عمده ای نیز بین این نظریه پردازان وجود دارد و آن اینکه افرادی نظیر: رایت، پولانزاس. دارائی اقتصادی را مهمترین و تنها پایه مالکیت طبقاتی می دانند در حالیکه افرادی نظیر: پارکین، دارندورف ، لنسکی و گیدنزاز مهارت و پارکین از خاستگاه قومی و زبان یا مذهب به عنوان دیگر منابع نابرابری یاد می کنند. به نظر می رسد که هر چقدر به جلوتر می رویم فاصله نظریه پردازان ،حتی نومارکسیستها، از ماهیت اصلی نظریه نابرابری مارکس فاصله گرفته و صورتی چندبعدی به خود می گیرد که به نظریات و وبر در خصوص قشربندی نزدیکتر می شود. این مطلب را می توان به صورت زیر نمایش داد:
ادوارد گرب (۱۳۷۵) نیز در یک مقایسه، دارندورف، پولانزاس و رایت را در اردوی چپ گرایان مارکسی و پارکین و گیدنز را در اردوی نووبری ها قرار داده است. که این ترکیب ارائه شده در فوق، متأثر از تحلیل مقایسه ای گرب بوده است.
در این میان به نظر می رسد لنسکی موفقتر از سایرین به ترکیب نظریات تضاد و کارکردگرایی در حوزه قشربندی اجتماعی زده است و توانسته به خوبی عناصر و فرضیات اساسی دو نظریه را در قالب یک نظریه تضاد کارکردی، کنار هم قرار دهد. بدین معنا که او بر این ادعا است: منابع اساسی که جامعه برای ادامه حیاتش بدانها احتیاج دارد- به گونه ای که کارکردگرایان ادعا می کنند- به منظور تأمین نیازهای اساسی از طریق دادن امتیازاتی به نقشها تخصیص یافته اند. از طرف دیگر، منابع مازاد یک جامعه نیز عمدتاً به شیوه ای تخصیص یافته است که تضادگرایان ادعا نموده اند. [یعنی از طریق مبارزه بین گروههای مختلف جامعه].
او همچنین به مانند گیدنزبر این نظر است که در آینده جوامع صنعتی، پیشرفت تکنولوژی، شیوع عقاید دموکراتیک و پیشرفت روند تقسیم کار، توزیع مجدد امتیاز و قدرت (کم رنگ ساختن مرزهای بین طبقات از نظر گیدنز) را در بین شهروندان امکان پذیر می سازد. در مجموع می توان این نتیجه را گرفت که نظریات مدرن در حوزه قشربندی اجتماعی، صورت ترکیبی و تکامل یافته نظریات نظریه پردازان کلاسیک چون مارکس و وبر می باشد، که البته در این ترکیب مثل هر تحلیل ترکیبی دیگر نقایصی وجود دارد به مانند دارندورف که با وجود تأکید بر کثرت گرایی طبقاتی، به زعم گرب، هر تضادی را که مبتنی بر اعمال اقتدار باشد رابطه طبقاتی می نامد که در واقع دارندورف همه روابط نابرابر را به روابط طبقاتی تقلیل داده است. و افرادی نظیر رایت و پولانزاس چندان فاصله ای از تأکید یک بعدی مارکس بر منابع نابرابری اجتماعی، نگرفته اند، و هر دو در نهایت، مالکیت دارائی تولید را به عنوان عنصر برجسته در تفکیک بین طبقات مختلف جامعه، سهیم می دانند. و صورت مطلوبتر این ترکیب همانطور که در فوق نیز اشاره شد می توان در کار افرادی نظیر: لنسکی، پارکین و گیدنزدید.
نوروز نیمروزی
منابع و مآخذ:
۱- آبرکرامبی و دیگران (۱۳۶۸): فرهنگ جامعه‌شناسی، ترجمه حسن‌پویان، چاپخش، تهران
۲- خدابنده لو، سعید (۱۳۷۲)، جامعه‌شناسی قشرها و نابرابریهای اجتماعی، جهاد دانشگاهی، مشهد
۳- روشه، گی (۱۳۷۶)، جامعه‌شناسی تالکوت پارسونز، ترجمه نیک‌گهر، تبیان، تهران.
۴- ریتزر، جورج (۱۳۷۷)، نظریه جامعه‌شناسی در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، علمی، تهران
۵- ریزمن، د. انگویتا (۱۳۸۳)، جامعه‌‌شناسی قشرها و نابرابریهای اجتماعی، ترجمه محمدقلی‌پور، مرندیز، مشهد.
۶- رابرتسون، یان (۱۳۷۱) درآمدی بر جامعه، ترجمه حسین بهروان، آستان قدس، مشهد
۷- گرب، جان (۱۳۷۵) جامعه‌شناسی، نابرابریهای اجتماعی، ترجمه سیاهوش و غروی‌زاده، تهران
۸- گیدنز، آنتونی (۱۳۷۷) جامعه‌شناسی، ترجمه منوچهر صبوری، نشرنی، تهران
۹- گیدنز، آنتونی (۱۳۷۱) جامعه‌شناسی: پیش‌درآمدی انتقادی، ترجمه ابوطالب فنایی، دانشگاه شیراز، شیراز


همچنین مشاهده کنید