پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

فیلسوفان و سبک نوشـتاری، برایان مگی


فیلسوفان و سبک نوشـتاری، برایان مگی
برایان مگی این پرسش را مورد بررسی قرار می دهد که آیا سبک نوشتاری در فلسفه اهمیت دارد؟ اگرچه تنی چند از فیلســوفان بزرگ نویسندگان ضعیــفی بودند، اما پیچیدگی متن نباید هرگز با فکری عمیــق و نکته یی حکیمانه برابر دانسته شود. لیکن حرفه یی کردن فلسفه و نیاز برای تاثیر گذاشتن بر دیگران روشن می کند که چرا بسیاری از فیلســـــوفان اکنون نـثـــرهای غیرقابل فهم می نویسند.
در گذشته بسیار بیشتر از امروز به این پندار برمی خوردم که فلسفه شاخه یی از ادبیات است. در حقیقت وقتی جوان بودم اغلب با انسان های روشنفکر و تحصیلکرده اما بی تجربه در فلسفه روبه رو می شدم که فکر می کردند فیلسوف کسی است که در مجموع نگرش خود در برابر سایر چیزها را در همان طریقی ابراز می کند که ممکن است یک مقاله نویس یا حتی یک شاعر انجام دهد، اما او این عمل را به طرزی حساب شده تر و شاید در مقیاسی وسیع تر، یعنی با تعصبی کمتر از یک مقاله نویس، کمتر عاطفی و احساسی نسبت به یک شاعر، با جدیتی بیشتر از هر دو آنها و شاید با بی طرفی بیشتر به انجام می رساند. کیفیت آثار مکتوب نزد فیلسوف همچون مقاله نویس و شاعر بخشی ضروری محسوب می شد و از همه چیزهای دیگر واجب تر بود. فیلسوف نیز مانند شاعر و مقاله نویس سبک نگارشی متمایز و مشخص برای خود داشت و بخش تفکیک ناپذیری از آنچه بیان می کرد محسوب می شد و همان گونه که آشکارا بی معنی خواهد بود گفتن اینکه شخصی نویسنده بدی است اما مقاله نویسی خوب، یا نویسنده یی بد و شاعری خوب، این سخن نیز یاوه است که بگوییم فردی نویسنده بدی بود اما فیلسوف خوبی.
البته این نگرش کاملاً بی مورد است، زیرا توسط بعضی از بزرگ ترین فلاسفه ابطال شده. ارسطو به عنوان یکی از بزرگ ترین فیلسوف تمامی ایام شناخته شده است، اما همه آنچه از آثارش باقی مانده، یادداشت هایی است برای سـخنرانی که یا توسط خودش یا یکی از شـاگردانش به نگارش درآمـده است و همان اندازه که ممکن است از یادداشت هایی برای سخنرانی انتظار داشته باشیم همگی آنها ثقیل و بی بهره از ارزش ادبی هستند، اما به رغم همه اینها جملگی فلسفه یی هستند بی نظیر که ارسطو را به یکی از چهره های کلیدی تمدن غرب تبدیل کردند. عقل سنتی برای مدت های مدید بر این باور بود که برجسته ترین فیلسوف از زمان یونان باستان امانوئل کانت است، اما من باور ندارم که کسی کانت را به عنوان نویسنده یی خوب و چیره دست مورد توجه قرار داده است تا چه رسد به یک نویسنده صاحب سبک؛ برای آن کس که در واقع اثری از او را خوانده باشد چنین تصوری به دشواری درک بعضی از بخش های استنتاج استعلایی مقولات اوست. پایه گذار تجربه گرایی و نظریه سیاسی لیبرالی جدید یعنی جان لاک شخصیت برجسته دیگری در فلسفه غرب است. اما او به نحوی می نوشت که اغلب انسان ها به نظر می رسد آن را کسل کننده و بی روح می یابند.
این مثال ها که هرکدام شان از یکی از سه زبان غنی در فلسفه انتخاب شده اند برای اثبات این نکته کافی خواهند بود که کیفیت نثر آثار فلسفی ارتباط ضروری با ارزش آن متن از جهت فلسفی بودن ندارد. قانونی وجود ندارد که بگوید فلسفه نمی تواند به خوبی به رشته تحریر درآید، و بعضی از فلاسفه نویسندگان خوبی بوده اند، حتی نیم دوجین از آنها نویسندگان بسیار بزرگی. اما این موضوع باعث آن نمی شود که ادعا کنیم آنها فلاسفه بهتری هم بودند. افلاطون توسط بسیاری از صاحب نظران به عنوان عالی ترین نویسنده نثر زبان یونانی که تا به امروز باقی مانده، شـناخته شده است، با این وجود سبک نوشتاری بهتر او نتوانست وی را به فیلسوف بهتری از ارسطو تبدیل کند و کسانی که ارسطو را به این عنوان قبول دارند، او را صرفاً به خاطر سبک نوشتاری اش مورد تحسین قرار نمی دهند. از قضا آثاری از ارسطو که در زمان حیاتش منتشر شد در سراسر دنیای باستان به سبب زیبایی اش مورد ستایش قرار گرفت. سیسرو متن ارسطو را به عنوان «نهری از طلا» توصیف می کند اما همه آنچه به دست ما رسیده یادداشت هایی از مجموع یک چهارم کل آثار او هستند. با این حال محتوای آن یادداشت ها دارای اهمیت بی حد و حصری است. در جهان آلمانی زبان شوپنهاور و نیچه جزء نویسندگان بسیار خوب نثر در میان سایر نویسندگان خوب آلمان شناخته شده اند و حتی شاید به استثنای گوته از جمله بهترین آنها هم باشند اما همه اینها باعث نشد که این فیلسوفان در جایگاهی بالاتر از کانت ارزیابی شوند.
این البته طبیعی است که کیفیت نوشتار برای خوانندگان مهم باشد. مطالعه آثار بعضی از فیلسوفان خود نوعی مایه وجد و شعف است؛ علاوه بر آنها که نام شان را آوردم ما در زبان انگلیسی بارکلی و هیوم را داریم، در زبان فرانسوی دکارت، پاسکال و روسو و در لاتین سنت آگوستین. مطالعه آثار تمامی اینها حتی در متنی که ترجمه است مایه مسرت و انبساط خاطر است. در قرن بیستم ما فلاسفه یی داریم که بحق موفق به دریافت جایزه نوبل در ادبیات شده اند؛ برتراند راسل، ژان پل سارتر و هنری برگسون. روشن است تحقیق و پژوهش در آثار این فیلسوفان جالب توجه تر است تا فیلسوفی که مطالعه آثارش به کندی به جلو می رود اما آنها را نمی توان تنها به همین دلیل فیلسوفان بهتری دانست.
آیا از آنچه گفتم چنین نتیجه گرفته می شود که سبک نوشتاری در فلسفه اهمیتی ندارد؟ من نمی توانم خود را به گفتن چنین چیزی راضی کنم. دلیل آن این است من هم وضوح و هم مفاهمه را به عنوان موضوعاتی بسیار پراهمیت می دانم. این به نظر من یک فاجعه است که آثار کانت توسط چنین تعداد اندکی از انسان ها به استثنای البته دانشجویان و استادان فلسفه خوانده می شود. آن آثار راه رسیدن به عرصه های بالاتری از فلسفه هستند، نه چندان بی شباهت به حساب دیفرانسیل که مدخلی است برای رسیدن به عرصه بالاتری در ریاضیات. اما حتی خواننده یی که به طور استثنایی باهوش است، غیرمحتمل به نظر می رسد از آنها مطلب زیادی دستگیرش شود، مگر آنکه او پیشینه سرشاری در فلسفه داشته باشد. زمانی که برای مکوالی (Macualay) اولین ترجمه انگیسی از نقد عقل محض کانت فرستاده شد او در خاطراتش چنین اظهار نظر می کند؛ «سعی کردم آن را بخوانم، اما آن را کاملاً غیرقابل درک یافتم، انگار که در زبان سانسکریت نوشته شده بود... باید تبیین نظریه حقیقی از متافیزیک در کلماتی که من آنها را بفهمم ممکن باشد. من می توانم لاک و بارکلی، هیوم و راید و استوارت را بفهمم. من می توانم آکادمیای سیسرو را بفهمم و اغلب آنچه افلاطون نوشته... »
هر کس که زمانی دانشجوی جدی فلسفه بوده باشد با وضع بغرنج مکوالی همدردی نشان خواهد داد و این توضیح می دهد چرا ما هرگز نباید بر این نظر باشیم که فلسفه کانت باید بخشی از اسباب ذهنی هر انسان فرهیخته باشد، آن هم به همان ترتیبی که فلسفه دکارت بخشی از وسایل ذهنی هر انسان فرهیخته فرانسوی است.
در چنین مفهومی از روشنی و قابلیت درک به نظر می رسد در فلسفه چرخه ها یا نوسانات آونگی وجود دارد. پس از دوره یی که در آن پیچیدگی و ابهام مد روز است، به طور معمول عکس العملی در برابر آن ظاهر می شود و نسل جدیدی از فلاسفه تلاشی آگاهانه برای نوشتن با روشنی و وضوح بیشتر به خرج می دهند اما پس از آن و با گذشت زمان، وضوح و روشنی به سوی پیچیدگی و ابهام زوال می یابد تا آنکه برای بار دیگر واکنش بعدی ظاهر شود. بیشتر زندگی بزرگسالی من در یکی از همین چرخه ها سپری شده است. البته می دانم که انگلستان جزیره کوچکی بیش نیست و اینکه مثال آوردن از یک کشور به تنهایی کوته نظرانه خواهد بود اما محدود بودن چنین تمرکز و دیدگاهی شاید مطلب را آشکار تر سازد. هنگامی که من در سال ۱۹۴۹ دانشجو بودم، فیلسوفانی که در انگلسـتان زندگی می کردند و آثارشـان توسط کسانی که به موضوعات فلسفی علامند بودند، خوانده می شد شامل برتراند راسل، جی ای مور، ویتگنشتاین، کارل پوپر، آیزایا برلین، جی ال آستین، گیلبرت رایل و ای جی ایر بود. همه اینها به استثنای ویتگنشتاین و آستین در سبکی می نوشتند که طرف توجه و علاقه هر شخص فهیم و آگاه قرار داشت و اغلب آنها بیشتر در خارج از جهان دانشگاهی خوانده می شدند تا در درون آن. به خصوص راسل بر نظرات لیبرالی تاثیرات عظیمی گذاشت و در سال های بعد به سمبلی برای جوانان تندرو تبدیل شد. راسل و ایر هر دو مقالات بسیاری در روزنامه ها منتشر کردند و به معروفیت مجریان تلویزیونی درآمدند، نه فقط برای بیان نظرگاه هایشان درباره مسائل و موضوعات کلی روزگار خود که همچنین برای حمایت از شیوه به خصوصی برای برخورد به موضوعات مورد بررسی. مور احتمالاً بزرگ ترین نفوذ فردی و آگاهانه بر گروه Bloomsbury را داشت. پوپر نفوذ زیادی بر نسل بعدی از سیاستمداران داشت و همچنین بر بسیاری از دانشمندان مشغول به کار تحقیقاتی که از میان آنها بعضی نیز موفق به دریافت جایزه نوبل شدند.
امروز جانشینان این فیلسوفان، یعنی دارندگان همان کرسی ها و بورسیه ها ابداً نقشی با چنان دامنه گسترده یی به عهده ندارند. نوشته های آنها در مجموع نه گیرا و جذاب است و نه حتی برای غیرفیلسوفان قابل درک. اگر قرار باشد بی طرفی را رعایت کرده باشیم باید مد نظر داشت که گسترش بسیار متنوع در تعلیم و تربیت بالا که طی پنجاه سال گذشته در سراسر جهان پیشرو به وقوع پیوسته است، به آنها شنوندگان حرفه یی اعطا کرده که چندین برابر وسعت آن چیزی است که سابق بوده است. اما این واقعیت همچنان پابرجا است که به نظر نمی رسد آنها انتظار داشته باشند یا اصلاً علاقه مند باشند که نوشته هایشان توسط هر کس به غیر از همکاران حرفه یی و دانشجویان جدی و پیگیر خوانده شود. افزون بر آن، کسانی از میان ما که قادر به فهم آن چیزی هستند که آنها می نویسند به عبث به دنبال ویژگی های سبک شناختی مانند آثار افلاطون یا هیوم هستند. حقیقت این است که بسیاری از فیلسوفان برجسته و مطرح در روزگار ما به جهت عدم استقبال از نوشته هایشان به طور خصوصی مورد انتقاد همکاران حرفه یی خود قرار می گیرند. آن گونه که دانیل دنت (Daniel Dennet) در دایره المعارف فلسفه که هنوز به طور رسمی انتشار نیافته اما به طور گسترده دست به دست شده، می گوید، یکی از همان فیلسوفان نام خود را روی روشی از نوشتن قرار داده که در آن هر چقدر نویسنده درون یک جمله پیش می رود، به همان نسبت به نظر می رسد که پایان آن دورتر می شود.
از طریق تجربیات شخصی خود می دانم که وقتی بیان چنین گرایشاتی به محفل های حرفه یی برسد، تقریباً همیشه این واکنش را برمی انگیزاند که چنین تغییراتی در شیوه نگارش فلسفه توسط تغییرات در خود موضوع است که تحمیل شده و اینکه طی پنجاه سال گذشته تحلیل های مفهومی به چنان درجاتی از ظرافت و تحلیل های منطقی به چنان جایگاه بالایی از ریزه کاری و تخصص رسیده است که امروزه انتظار اینکه آنها شنوندگان و خوانندگان غیرحرفه یی داشته باشند، واقع بینانه نیست. اگر صرفاً آن کسانی که در این امور از تخصص کافی برخوردار هستند قادر به خواندن مطالب شما باشند این به هر حال برای شما و برای آنها به مقدار قابل توجهی در زمان و در دشواری درک موضوع صرفه جویی می کند، آن هم چنانچه شما توان و حد آمادگی فنی آنها را در آنچه می نویسید مورد توجه قرار داده باشید.
من این استدلال را ابداً موجه نمی دانم. چنین تصوری فرض را بر دیدگاه کوته بینانه و غیرقابل توجیه فلسفی می گذارد اما حتی اگر ما چنین دیدگاهی را بپذیریم هنوز هم به عقیده من فاقد اعتبار است. هنگامی که من نام های پیشگامان نسل گذشته را فهرست کردم فقط دو نفر از آنها را به عنوان اشـخاصی که نوشتارهایشان بر حسب عادت و در روشـی که برای غیرمتخصصان غیرقابل درک بود، شاهد آوردم. این دو نفر آستین و ویتگنشتاین بودند. من آنها را با وجود همه آنچه آمد به این عنوان که هر کدام شان در شیوه یی متفاوت نویسندگان خوبی هستند به شمار می آوردم. آستین در تحلیل های مفهومی اش، تمایزاتی از ظرافتی کمیاب در نثر قائل شد که همیشه قابل فهم و روشن بود و البته گاهی هم مطایبه آمیز. این صرفاً عمل متهورانه او بود و نه سبک نوشتاری اش که برای همه مگر حرفه یی ها ناخوشایند بود. همچون در مورد ویتگنشتاین، وسوسه شدم آستین را هم فردی صاحب سبک لقب دهم. من متکلم و ناطقی بومی در زبان آلمانی نیستم، اما در تراکتاتوس برخی از درخشان ترین و مهم ترین نثرها در زبان آلمانی را یافتم که پیشتر به آن برنخورده بودم. آن جملات گیج کننده در ذهن شما زبانه می کشند و بسیاری از آنها برای بقیه عمرتان در همان جا می مانند. برای فرد غیرمتخصص دشواری، یافتن معنای صحیحی برای آنها است، اما خود نثر به تنهایی فروزان است. در تحقیقات فلسفی جملات دارای همان هیجان شدید تراکتاتوس نیستند، هرچند سبک نگارش آنها کاملاً متمایز است. برای من این روشن نیست که آیا مسائل موردتوجه فیلسوفان پیشگام امروز ما به همان اندازه دغدغه های ویتگنشتاین موشکافانه و پیچیده اند یا نه، زیرا چنین مسائلی را فقط می توان در جملاتی بیان کرد که شدیداً پیچیده اند و غیرگوش نواز.
هنگامی که به گذشته تاریخ فلسفه نظری بیفکنیم درمی یابیم که پیوسته طی دوره های ادواری که در آنها فلسفه دور از دسترس بوده دفاع و حمایت مشابهی ابراز شده است. در نیمه اول قرن نوزدهم این در جهان آلمانی زبان بود که بیش از هر جای دیگر اروپا فلسفه عرض اندام کرد. این جایگاه به طور متوالی در سیطره فیشته، شلینگ و سپس هگل و آن هم در شیوه یی بسیار فراگیر قرار داشت. هر کدام از این سه فیلسوف تا به امروز به عنوان نمونه و مظهری از پیچیدگی و ابهام باقی مانده اند. در آن زمان دفاع رایج از آن پیچیدگی و ابهام این بود که آثار آنها بسیار عمیق است و اینکه آنها مشغول حل تمامی معماهای جهان هستند. انتظار اینکه نوشته های آنها واضح باشد عقیده یی ساده لوحانه بود و نشانه یی از نافرهیختگی روشنفکرانه محسوب می شد. تمامی نسل معاصر از فیلسوفان حرفه یی آن زمان در روشی مشابه می نوشتند و به همان نحو از پیچیده نوشتن خود دفاع می کردند.
به بعضی از این شخصیت های فراموش شده و البته در زمینه و شرایطی غیرفلسفی نظری اجمالی خواهیم افکند. یکی از آنها زندگینامه خودنوشت ریچارد واگنر هنگام تحصیلش در شهر درسدن بین سال های ۱۸۲۰ و ۱۸۳۰ است. وی در یکی از آنها چنین می گوید؛ «من در دروس زیبایی شناسی که توسط یکی از استادان جوان تعلیم داده می شد، شرکت کردم، مردی با نام وایس... که او را در منزل عمو آدولف ملاقات کردم... در آن مراسم به گفت وگوی بین این دو مرد درباره فلسفه و فیلسوفان گوش فرا دادم، صحبت هایی که مرا سخت تحت تاثیر قرار داد. من می توانم سخنان وایس را به خاطر آورم... او فقدان روشنی در نوشته هایش را که به شدت مورد نقد قرار گرفته بود با این اظهارنظر موجه جلوه می داد که برای حل ریشه دار ترین مسائل روح انسانی نمی توان به فکر توان و قدرت درک افراد عادی بود. من فوراً این اندرز حکیمانه را به عنوان یک اصل آموزنده برای هرچیزی که می نوشتم، پذیرفتم. من برادر بزرگ ترم آلبرت را به خاطر می آورم که در مورد نگارش نامه یی که یک بار برای او و به نمایندگی از طرف مادرم نوشتم به خشم آمده بود و برایم بیمش را در این باره آشکار کرد که گویا من ظرافت طبع خود را از دست می دهم.» قطعه دیگری که آن هم مربوط به واگنر است درباره زندگینامه خودنوشت نقاشی است با نام فردریش پشت. او در آن زمان از خودش و روزگاری که با واگنر در شهر درسدن در ۱۸۴۰ داشت، می نویسد؛ «یک روز هنگامی که من واگنر را ملاقات کردم او را در حالتی یافتم که تحت تاثیر کتاب پدیدار شناسی هگل از هیجان می سوخت و با حالت مبالغه آمیزی ادعا می کرد که این بهترین کتابی است که تا به امروز نوشته شده. برای اثبات ادعایش برایم قطعه یی از آن را که تاثیر ویژه یی بر او گذاشته بود، خواند. از آنجا که نتوانستم به طور کامل از آن سر درآورم، خواستم آن را برای بار دیگر بخواند که متعاقب آن هیچ کدام از ما نتوانست چیزی از آن بفهمد. او برای بار سوم آن را خواند و باز برای چهارمین بار تا آنکه سرانجام به یکدیگر نگریسته و زیر خنده زدیم.»
سرانجام عکس العملی بین فیلسوفان علیه نوشتن فلسفه در چنین روش هایی به وجود آمد. کتاب شوپنهاور دارای قطعات بسیاری است از دشنام های تند نسبت به فیشته، شلینگ و هگل. شوپنهاور در جایی درباره یکی از فیلسوفان حرفه یی و معمولی آن روزگار به نام وایس می نویسد؛ «برای مخفی کردن فقدان اندیشه های واقعی، بسیاری برای خود اسبابی با ابهت از سخنان به هم بافته شده طولانی سرهم می کنند. ادا و اطواری بغرنج و پرطول و تفصیل و عباراتی جدید و ندیده و نشنیده که همگی آنها روی هم زبانی شدیداً مغلق و دشوار فراهم می کند که به گوش بسیار فرهیخته می آیند. با همه اینها، آنچه برای گفتن دارند دقیقاً هیچ است.» او نه در طبیعت فلسفه و نه در ویژگی زبان آلمانی چیزی نمی یابد که چنین طرز نگارشی را موجه قلمداد کند و از آنجا که به عقیده او هیچ گونه الگوی قابل قبولی برای نگارش فلسفه در زبان آلمانی وجود ندارد، خود او مصمم به نوشتن در روشی می شود که هیوم در زبان انگلیسی مسائل فلسفی خود را می نوشت. پس از ایده آلیست های بزرگ آلمانی تمامی فیلسوفان برجسته از اواسط قرن نوزدهم- کی یرکگارد، شوپنهاور، مارکس (که به هر حال تا حدودی یک فیلسوف به حساب می آید) و نیچه- آگاهانه شیوه نگارش هگل را سرمشق قرار نمی دادند و البته همگی آنها نویسندگان برجسته و بزرگی بودند. من نمی توانم درک کنم چگونه کسی که حتی چنانچه اطلاعات اندکی با نوشته های کی یرکگارد و شوپنهاور داشته باشد این گونه استدلال می کند که روشنی و وضوح آنها و ویژگی سبک شان عمق، ظرافت یا باریک بینی را غیرممکن می سازد (هرچند البته می توانیم بپذیریم که چگونه چنین ادعایی ممکن است علیه مارکس و نیچه عنوان شود).در انگلستان دوره یی تقریباً مشابه در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به وقوع پیوست. در این کشور دوره یی طولانی وجود داشت که در آن درست آیینی (ارتدوکسی) حاکم در میان فلاسفه شکلی از هگلیسم جدید به خود گرفته بود. بعضی از نام هایی که در میان آنها دیده می شد شامل Bradly، Mc Taggart، Bosanquet و Green بود. در مجموع شیوه نگارش آنها در متن های فلسفی در همسویی کامل و تعلق خاطر به هگل قرار داشت. برتراند راسل و جی یی مور در چنین سنتی تعلیم دیده بودند. در واقع اکنون به طور کامل فراموش شده است که اولین مقاله منثور و مستقل راسل رساله هگلی های جدید درباره اساس هندسه بود؛ اثری که وی آن را بعداً مربوط به خود ندانست. طولی نکشید که او و مور آگاهانه علیه میراث خود شورش کردند. بخش مهم و ضروری از برنامه یی که این جوان های شورشی تبلیغ می کردند نیاز برای وضوح و روشنی در نوشته های فلسفی بود. این شرط لازمی بود که آنها انجام آن را به شکل تحسین آمیزی به خود تعلیم می دادند، به ویژه راسل نویسنده یی درجه یک از آب درآمد و آنها با موفقیت نسل کاملی از فلاسفه را برای دنبال روی از خود متقاعد ساختند. همان گونه که استوارت همشایر درباره سبک نگارش راسل اظهار نظر کرده است؛ «مساله در اینجا پیچیده و بغرنج نکردن است. باقی نگذاردن هرگونه مرزهای مبهم، داشتن احساس وظیفه برای واضح و روشن بیان کردن منظور، به طوری که خطاهای افراد را بتوان دید و موضوع خودپسند و دوپهلو نبودن است، مساله هرگز سرهم بندی نکردن نتایج است، هرگز استفاده نکردن از لفاظی برای پرکردن جای خالی، هرگز استفاده نکردن از عباراتی که خواننده می تواند به سهولت آنها را به هر چیزی تعبیر کند، یعنی دو یا سه اشاره یی که معلوم نیست منظور دقیق نویسنده کدام یک از آنهاست.» یک بار کارل پوپر به من گفت که او در همان طریقی که شوپنهاور در زمان خود هـیوم را به عنوان الگوی خودش گزینش کرده بود اکنون راسل را به عنوان الگو برای خود انتخاب کرده است. در همـین رابطـه پـوپـر به من مطلـبی را گفت که آن را هرگز فراموش نمی کنم؛ «موضوع اصلی روشنی و وضوح نیست، بلکه پیروی از اخلاق حرفه یی است .»
شوپنهاور ژرف بین ترین بیماری شناس علل عدم وضوح در نوشته های فلسفی بود. او این بیماری را ناشی از به هم پیوستن دو رویداد بدون ارتباط با هم می دانست. مورد اول حرفه یی شدن فلسفه بود. ما اکنون این حرفه یی شدن را به عنوان امری بدیهی پذیرفته ایم، لیکن تا صد سال پس از خاتمه قرون میانه هیچ کدام از فلاسفه بزرگ دانشگاه دیده نبودند. طی این دوره دانشگاه های تاسیس شده به آموختن فلسفه ادامه می دادند اما هیچ کدام از فیلسوفان بزرگ دانشگاهی نبودند و هیچ یک فلسفه تدریس نمی کردند؛ هابز، دکارت، اسپینوزا، لایبنیتس، لاک، بارکلی، هیوم، روسو. همان گونه که شوپنهاور تاکید می کند؛ «فقط تنی چند از فیلسوفان استاد فلسفه بودند و البته تعداد نسبتاً کمتری از استادان فلسفه فیلسوف. » هم به اسپینوزا و هم به لایبنیتس کرسی هایی پیشنهاد شد، اما هر دو نپذیرفتند. هیوم نامزد دریافت دو کرسی شده بود، اما هرگز هیچ کدام را به دست نیاورد.
کانت قطعاً اولین فیلسوف بزرگ و مسلم پس از قرون میانه بود که استاد دانشگاه شد- و با این وجود هرگز درسی درباره فلسفه خودش نداد. کانت و ایده آلیست های مشهور استاد دانشگاه بودند، اما پس از آنها فیلسوفان پیشگام از اواسط و اواخر قرن نوزدهم - شوپنهاور، کیرکگارد، مارکس و نیچه- دانشگاهی نبودند، و همین طور بزرگ ترین فیلسوف بزرگ انگلیسی قرن نوزدهم، یعنی جان استوارت میل. قرن بیستم اولین قرن پس از قرون میانه بود که در آن اکثر فیلسوفان برجسته اهل دانشگاه بودند. در واقع حرفه یی شدن فلسفه تا این اندازه رویدادی جدید است.
شوپنهاور در همان آغاز این جریان پی برد که قطعاً نتایج نامیمون به خصوصی در پی خواهد آمد. معمولاً انتظار نمی رود که هیچ گاه در هر دوره زمانی مفروض بیش از تعداد اندکی متفکر اصیل و واقعی در فلسفه وجود داشته باشد؛ انسان وسوسه می شود که بگوید در هر قرن مفروض. بنابراین عجیب است که چگونه تمامی سایر اعضای یک مجموعه در کار خود به کامیابی خواهند رسید؟ به عنوان صاحبان مشاغل دانشگاهی، آنها برای هزینه زندگی خود به حقوق ماهیانه و بازنشستگی از دانشگاه وابسته اند که سطح چنین حقوقی به نوبه خود بستگی به سطح ترفیع شغلی آنها دارد. اکثر چنین اشخاصی دارای همسر و فرزندانی هستند که باید مخارج زندگی آنها را تامین کنند. در هر حال آنها نیز مانند سایر انسان ها با فزون خواهی معمول مایل به پیشرفت شغلی و نیل به شناسایی توسط دیگران و کسب موقعیت و عنوان های ممتاز هستند. اما با توجه به امر مسلم استعداد طبیعی مبنی بر اینکه فقط بعضی از آنها دارای فکری خلاق هستند، چگونه چنین چیزی قابل حصول خواهد بود؟
در همین خصوص است که باید به مورد دوم از تحولات در هم آمیخته یی که شوپنهاور به آنها اشاره کرده بود، بازگردیم. شوپنهاور مایل بود چنین بپندارد که کانت البته احتمالاً به استثنای افلاطون بزرگ ترین فیلسوف همه ایام بوده است. اما فلسفه او چنان برای درک و فهم دشوار است که تقریباً هیچ کس با یک بار مطالعه آن چیزی دستگیرش نخواهد شد. این واقعیت عموم خوانندگان فهیم و آگاه آن روز آلمان و دوره یی که بلافاصله پس از آن آغاز شد را برای اولین بار به پذیرش این نکته عادت داد که گویا اثر فلسفی می تواند برای آنها نامفهوم باشد و با این وجود حقیقتاً عمیق، و اینکه اگر آنها قادر به درک آن اثر نیستند این خطای نویسنده نیست بلکه اشکال از خود آنهاست. این وضعیت نوظهور فرصتی مضاعف را به استادان بی وجدان دانشگاهی عرضه داشت. اکنون او می توانست در روشی شبیه به کانت بنویسد که در نتیجه اگر متن به حد کافی نامفهوم بود، این امکان وجود داشت که آن اثر به عنوان نوشتاری عمیق و پرمحتوا مورد قبول واقع شود، در حالی که آن پیچیدگی که به دقت ایجاد شده بود می توانست از خوانندگانش این حقیقت را مخفی نگاه دارد که در اینجا چیز زیادی برای عرضه وجود ندارد. اولین شخصی که به این ترفند متوسل شد طبق نظر شوپنهاور فیشته بود، کسی که اثری فلسفی به نام نقد مکاشفات منتشر ساخت و آن را توسط ناشر کانت در سال ۱۷۹۲ به عنوان نویسنده یی ناشناس منتشر کرد. به علت سبک آن اثر، خود موضوع، عنوان اثر، تاریخ و یکسانی ناشر و اینکه نویسنده ناشناس بود این کتاب سهواً به عنوان نقد چهارم کانت پذیرفته و از این رو به نام او تلقی شد. هنگامی که مشخص شد نویسنده ناشناس فیشته است او ناگهان به شهرت رسید و کرسی استادی فلسفه در دانشگاه ینا را از آن خود کرد. این رویداد به نسل بعدی از دانشگاهیان آینده راه را نشان داد. شوپنهاور رویدادی که به راه افتاده بود را این گونه توصیف می کند؛ «فیشته اولین شخصی بود که چنین حق ویژه یی را به چنگ آورد و از آن استفاده کرد. شلینگ حداقل در این مورد با او به برابری برخاست و به زودی فوجی از پرت و پلانویسان بی تاب، کم عقل و بی صداقت از هر دوی آنها پیشی گرفتند. اما سرانجام بزرگ ترین وقاحت و گستاخی در خدمت به یاوه گویی ناب به همراه پرت و پلانویسی جمله های نامفهوم و شبکه یی زجرآور از کلمات که مانند آن را فقط در دیوانه خانه ها می توان شنید نزد هگل ظاهر شد.»
آن فلاسفه یقیناً آنچه را انجام می دادند که شوپنهاور به آنها نسبت داده بود؛ نوشتن در روشی مبهم، رازورزانه و طلسم شده که برای افسون کردن خوانندگان شان ترتیب داده شده بود تا آنها به سهم خود مطلبی ساده و سطحی را به عنوان دشوار تلقی کنند. اما در قضاوت من آنها فیلسوفان ارزشمندی بودند که چیزی برای گفتن داشتند اما آن را در چنین روش نادرستی بیان کردند. این بقیه اعضای این حرفه بودند که در همان روش نوشتند اما هیچ چیز برای گفتن نداشتند، کسانی که بی کم و کاست سزاوار نکوهش شوپنهاور هستند.
ما هرگز نباید گمان بریم که چنانچه کسی نیرنگ های یک شیاد را به خدمت می گیرد نمی تواند استعدادی اصیل داشته باشد. در زندگی مشاغلی وجود دارد که در آنها این هر دو به طور معمول در کنار یکدیگر قرار می گیرند؛ بازیگری، رهبری کردن غارکسترف و هنرها در مجموع و البته رهبری سیاسی در حقیقت رهبران پرهیبت از تمامی قشرها. من فیشته، شلینگ و هگل را به عنوان چنین انسان هایی تلقی می کنم. در واقع فیشته در نقطه یی از دوره زندگی اش این بازی را رها کرد. او شغل خود را در دانشگاه ینا از دست داد و بر این باور بود که مخارج زندگانی اش را توسط نوشتن برای مخاطبان غیردانشگاهی کسب خواهد کرد. از این رو او کتابی نوشت تا مردم را با اندیشه های اصلی فلسفه اش آشنا سازد. این کتاب به سال ۱۸۰۰ با عنوان آلمانی Die Bestimmung des Menschen یا تقدیر انسان منتشر شد که در زبان انگلیسی با نام The Vocation of Man یا رسالت انسان ترجمه شد. این کتابی است پر محتوا که در روشی کاملاً بی شباهت به اثر قبلی اش به طرزی عالی نوشته شده است، دارای نثری است واضح و روشن و بدون آنکه تاثیری از دیگران پذیرفته باشد کاری است عمیق. به عقیده من کتابی است بزرگ و برای آنکه فیشته را در صف مقدم فلاسفه قرار دهد کفایت می کند و دارای ارزش ادبی برجسته یی است. بنابراین اگر او مایل بود می توانست مانند آن اثر قبلی اش بنویسد. چنین به نظر می رسید که همه چیز وابسته به آن کسی بود که مخاطب قرار می گرفت و آنچه او با این طرز نگارش خود می توانست از انجام آن شانه خالی کند.
نمونه فیشته به ما یاری می دهد تا یکی از تحولات کلیدی در زندگی فرهنگی و دانشگاهی غرب قرن بیستم را درک کنیم، در واقع غرب از زمان جنگ جهانی دوم به بعد. قشر افراد دارای تحصیلات بالا از نظر ابعاد چندین برابر افزایش یافته و این رویداد آموزش در سطوح بالا را به یکی از حرفه هایی تبدیل کرده است که اعضایش از صدها هزار فزونی یافته اند. هرکدام از موضوعاتی که در دانشگاه ها تدریس می شود تعداد بسیاری از افراد حرفه یی را به وجود آورده که تقریباً همه آنها نیز نگران پیشرفت شغلی خود هستند، لیکن بیشتر آنها بر خلاف فیشته دارای استعداد برجسته نیستند. متوقع بودن از استادان دانشگاهی رشته فلسفه مبنی بر اینکه شخصاً فیلسوفان خوبی هم باشند همانند این اشتباه است که از تمامی استادان دانشگاهی رشته ادبیات انتظار داشته باشیم که همزمان شاعران، نویسندگان و نمایشنامه نویسان خوبی باشند. البته در هر رشته چندتایی وجود خواهد داشت، اما این غیرمنصفانه است توقع داشته باشیم که همه آنهای دیگر بدان گونه باشند. لیکن در این ایام از حاکمیت شعار «منتشر کن یا بمیر» تمامی آن دیگران چگونه در موقعیت شغلی خود کامیاب خواهند بود؟ در برابر آنها انتخاب های بسیار اندکی قرار دارد. آنها می توانند درباره کارهای انسان های برجسته دیگر بنویسند و این همان مسیری است که اغلب شان طی می کنند. اگر مایل باشند که از خود اثری بدیع برجای گذارند می توانند حوزه یی را برگزینند که تا آن زمان مورد توجه و بررسی دیگران قرار نگرفته است، به نحوی که تقریباً هرچیز در آن موارد بگویند تلاش های قابل قبولی خواهد بود یا آنکه می توانند در حوزه یی که با آن سر و کار دارند بمانند و ویژگی های تا آن زمان دست نخورده را بیرون بکشند. نتیجه آن نوشتن بیشتر و بیشتر درباره موضوعاتی است که همواره تعداد آنها کمتر و کمتر می شود، و این همان فزونی تخصص گرایی است که با آن ما به خوبی آشنا هستیم. تمامی این گونه انتخاب ها و امکان ها در اصل نه به خاطر ارزش ذاتی خود، بلکه جهت ترفیع موقعیت شغلی نویسنده تعقیب می شوند. هم اکنون کتاب ها و مقالات بسیاری نوشته می شوند به این امید که به تضمین پیشرفت شغلی یاری رسانند یا حداقل اعتبار و آوازه نویسنده را افزایش دهند. موضوعات مورد نظر بدین خاطر انتخاب می شوند که مد روز هستند یا برای آنکه استادان یا بخش ها و رشته های به خصوصی را از خود خشنود سازند. پروژه های تحقیقاتی برای جلب توجه سرمایه گذاران صورت بندی می شود. در هر مورد به خصوص هدف ایجاد تاثیری مطلوب بر افراد به ویژه برای منظورهایی در راه پیشرفت های شغلی است. این میل و اشتیاق شدید برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران به بلایی برای نوشته های دانشگاهی تبدیل شده است و این همان بالا ترین تباه کننده سبک نوشتاری است.
آنچه یک نویسنده به خاطر آن مایل است خوانندگانش را تحت تاثیر قرار دهد حداقل تا حدی مربوط به موضوعی است که انتخاب کرده است. برای مثال تاریخ نگاران گاهی مایل هستند دیگران چنین تصور کنند که آنها بسیار می دانند و دارای مهارت و استادی در پرداختن به جزئیات هستند، از این رو آنها می توانند به نحوی بنویسند که چنین احساساتی را در خوانندگان خود برانگیزانند. از طرف دیگر دانشجویان ادبیات اغلب مایلند دیگران این گونه درباره آنها اندیشه کنند که پاسخ آنها نسبت به متن های نوشته شده نکته سنجانه و عالمانه است و اینکه آنها در یک متن چیزهایی می بینند که دیگران از دیدن آنها عاجزند. کلید سبک، انگیزش است. یک نویسنده برای چه می نویسد؟ این عمل او هر دلیلی هم که داشته باشد نه تنها روشی را که او در آن می نویسد معین می کند، بلکه آنچه او درباره اش می نویسد را نیز شامل می شود. اما فیلسوفان نیز اکثراً مایلند درباره آنها این گونه اندیشه شود که افرادی بسیار باهوش و زیرک هستند و از این رو آنها در سبکی می نویسند که مهارت و استعدادهایشان به نمایش گذاشته شود. آنها به حد کافی سریع الانتقال هستند تا نابسنده بودن ویژگی هایشان را خنثی سازند، این توانایی را دارند که بر پیچیدگی استدلال هایشان غلبه کنند و می توانند بصیرت تحلیل هایشان را با مهارت به اتمام رسانند. اما همان گونه که شوپنهاور نیز به ما یادآوری می کند، انگیزش همیشه خود را به نمایش می گذارد. انگیزش های یک نویسنده حتی آنگاه که او تلاش هایی حیله گرانه برای مخفی کردن آنها انجام می دهد پیوسته از میان سطور نوشته هایش دزدکی به خواننده می نگرد. سامرست موام گفته بود که یک نویسنده همان گونه که نمی تواند از روی سایه خود بپرد، نمی تواند تاثیری را که بر خوانندگانش می گذارد معین کند. علاوه بر آن تردیـدی نباید داشت که بعضی از انگیزش های آنهایی که می نویسند به صورت ناخودآگاه است. نتیجه آن این است که بدون آنکه از دست ما کاری برآید ارزش های ما فاش می شوند.
بسیاری از فیلسوفان هرگز نمی خواهند روشن و واضح بنویسند.
آنها از انجام آن ناتوانند، زیرا از وضوح می ترسند. آنها از آن بیم دارند که اگر آنچه می نویسند روشن و قابل فهم باشد، دیگران به سهولت متوجه آن خواهند شد، در حالی که مایلند درباره شان این گونه تصور شود که استاد در متن های دشوار هستند. هنگامی که من مشغول تهیه مجموعه سه قسمتی درباره تاریخ فلسفه بودم، دو بخش برای تلویزیون و یک بخش برای رادیو، دریافتم که فقط تنی چند در این حرفه اغلب بزرگ ترین چهره ها مانند کواین، چامسکی، پوپر، برلین و آیر مشتاقانه حاضر بودند مخاطبان بسیار عمومی را در روشی مستقیم و ساده طرف صحبت قرار دهند. بیشتر فیلسوفان دیگر از آن بیم داشتند که اگر چنین کنند موقعیت خود را میان همکاران شان از دست بدهند. برای آنها این همواره مساله مهمی باقی ماند که آنچه آنها به عنوان کار حرفه یی انجام می دهند باید به نظر دشوار بیاید.
تمایز مابین دشواری و عدم وضوح بسیار ضروری است. هنگامی که فلاسفه یی مانند افلاطون، هیوم و شوپنهاور درباره دشوار ترین مسائل فلسفی در نثری روشن مطلب می نویسند، روشنی و وضوح آنها باعث نمی شود که خود مسائل ساده به نظر آیند یا آنکه حل آنها ساده باشد؛ کاملاً برعکس، روش آنها به طور کامل، دشواری هایی که باید به آنها پی برد را نمایان می سازد. اینکه چون مساله یی خود بسیار پیچیده و دشوار است پس باید در نثری پیچیده و دشوار به آن پرداخته شود خود خطایی منطقی است. همان گونه که دکتر جانسون به طنز می گوید؛ «کسی که بر گاو نر چاقی سوار است لزومی ندارد که خود نیز چاق باشد.» البته نثر می تواند به دلایل گوناگون ناروشن باشد. یکی از دلایل بسیار متداول این است که نویسنده شخصاً سردرگم است. دلیل دیگر می تواند این باشد که نویسنده کم کاری کرده و مسائل را از پیش برای نگارش با خود حلاجی نکرده است. علت دیگر که از روی ناشکیبایی انجام می شود این است که او چیزی را منتشر کرده که باید به عنوان طرح ماقبل آخر تلقی می شد. هیوم در زندگی خودنوشت اش این را به عنوان اشتباهی ویژه و متداول شاهد می آورد؛ موردی که به گمان او خود نیز مرتکب شده است. عملاً این همان اشتباهی است که توسط کانت در مجموعه نقد هایش انجام شد. در این مورد به خصوص علت آن بود که کانت بیم آن داشت که قبل از به پایان بردن آنها عمرش به آخر رسد. اما نکته اصلی اینجاست که هیچ کدام از این دلایل موجبی برای تمجید و ستایش نیستند. تمامی آنها مایه تاسف اند. این واقعیت که چیزی گنگ و نامفهوم است هرگز و هرگز و هرگز نباید تحسین ما را برانگیزاند. هرچند ممکن است که به دلیل پیچیده بودنش آن را مورد توجه قرار دهیم، اما گنگ و نامفهوم بودن همیشه نکته یی منفی است و هیچ گاه مثبت نیست.
سبک نگارش خوب هنگامی به وجود می آید و همان گونه که کانت نیز نشان می دهد همیشه حتی نه در این صورت که نویسنده عمدتاً توجه خود را به موضوع مورد نظرش معطوف کند و نه به خود و به آنچه دیگران درباره او خواهند اندیشید. فقط در این صورت است که آنچه او برای نوشتن در اختیار دارد مهم تر از خود سبک خواهد بود. از این رو سبک با صداقت و منظور های نویسنده سروکار دارد. یک صاحب سبک در فلسفه کسی است که پیوسته با عدم توجه به خودش، خود را تماماً صرف آن چیزی کند که درباره اش می نویسد. این حقیقت که او می نویسد نشانه یی است از اینکه او مایل است بنا به دلایلی مربوط به موضوع مورد نظرش و نه مربوط به خودش با دیگران ارتباط برقرار کند. نثـر او تـوسـط تمامـی آن علامت ها و نشانه های کوچکی که هدف اصلی از وجود آنها مشخص کردن چیزهایی درباره آنهاست ساده و بی پیرایه خواهد بود. اگر او در اشتباه باشد در پی این خواهد بود تا این حقیقت را دریابد و از این رو مایل است در روشی بنویسد که فهمیدن و کشف کردن تسهیل شود. گیلبرت رایل که در بین فیلسوفان فردی صاحب سبک است، می گوید؛ «اگر یک فیلسوف در اصطلاحات فنی صحبت نکند، گرفتن مچ او ساده تر است و مهم ترین چیز درباره استدلال های یک فیلسوف این است که باید برای دیگر انسان ها و البته برای خودش مچ گیری او کار بسیار ساده یی باشد، اگر اصلاً بتوان مچ او را گرفت.»
سبک محصول جانبی از انگیزه های ماست. از این رو بی ثمر است که آگاهانه درصدد برآییم تا به سبکی خوب نائل شویم به این عنوان که گویا سبک خوب غایتی در خود محسوب می شود. هنگامی که چنین بیندیشیم نتایج اش پیوسته نگران کننده خواهد بود، شاید تا حدی بدین خاطر که این اکنون راه دیگری است از نگرانی ما در این خصوص که دیگران درباره ما چه می اندیشند و نه اینکه ما شخصاً درباره آنچه خود می نویسیم چه می اندیشیم. ماتیو آرنولد یکی از معدود ترین منتقدان ادبی که تمدن ما هرگز به بار نیاورده است، می گوید؛ «مردم تصور می کنند که من می توانم به آنها سبک نگارش را آموزش دهم چه مهارتی برای آن لازم است؟ پاسخ من این است که شما باید حرفی برای گفتن داشته باشید و آن را تا آن حد که در توان دارید به وضوح بیان کنید. این تنها راز سبک نگارش خوب است.» من از صمیم قلب با این فکر موافقم. نظر او همه آن چیز هایی را در خود خلاصه می کند که من بیش از سایر موارد دیگر مورد تاکید و تمجید قرار می دهم. همه ما باید شخصاً برای انجام آن تلاش کنیم و اگر آن را در دیگران کشف کردیم ارج بسیار نهیم. هرگز چیزی ننویسید مگر چیزی برای گفتن داشته باشید و سپس تمام توان خود را به طور کامل صرف آن کنید که تا حد ممکن نوشته شما واضح و روشن باشد و همیشه صداقت خردمندانه و شجاعت لازم را برای کسب آموزش و شایستگی در خود تقویت کنید. اما چنانچه در این کار بس خطیر مضایقه کنید، هر چقدر هم که محصول کار شما با ارزش باشد، در محافل روشنفکران به آن توجه چندانی نخواهد شد.
ترجمه: علی محمد طباطبایی
منبع : مجله فلسفی زیزفون


همچنین مشاهده کنید