جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


روشنایی از قلب تیرگی!


روشنایی از قلب تیرگی!
اگرچه در میان تعداد کم‏آثار سینمایی مجید مجیدی، «بدوک» هنوز بهترین فیلم اوست، و «پدر» واقعی‏ترین قصه تصویری از تنهایی آدم‏ها در دایره زشت و خشن فقر، و «بچه‏های آسمان» روایت‏گر آشکار تضاد طبقاتی و غرور و تلاش قهرمانانه، اما هیچکدام از این آثار چون «رنگ خدا» به یک زبان سینمایی قوی دست نیافته‏اند! حالا مجیدی در «رنگ خدا» با کم‏گویی و پرهیز از دیالوگ و بهره‏گیری از شاخصه‏ها و فاکتورهای فراملی چون عاطفه، فقر، زیبایی، نیاز به عشق، تنهایی و انسان دوستی، به زبانی جهانی دست پیدا می‏کند.
مجیدی که اکنون در سینمای ما صاحب سبک شناخته می‏شود، در «رنگ خدا» موفق شده است با زمان استاندارد و معمولی یک فیلم بلند، بدون صحنه و یا نمایی اضافی و خسته کننده قصه را بی‏نیاز از نمادگرایی و سمبلیسم افراطی بسیار روان و ساده، اما جذاب و دلنشین به زبان تصویر، تعریف کند!
«رنگ خدا» ضلع کامل کننده سه گانه (تریلوژی) مجیدی در توصیف و تعریف پدر رنج کشیده سرزمین ایران است: ناپدری در فیلم «پدر»، پدر در «بچه‏های آسمان» و پدر «محمد» در آخرین اثر این فیلمساز (رنگ خدا). پدر در این فیلم در روابط و مناسبات ناعادلانه اجتماعی ـ اقتصادی ـ له شده است و باز بسیاری ناملایمات را بر دوش دارد. او جز به کار تولید و سالم نکوشیده، در سخت‏ترین شرایط سرپناه منطقی و کارآمد خانواده بوده است.
اتفاقا سبک فیلمسازی مجیدی از همین نقطه با دیگرانی متمایز می‏شود که تیرگی، کمبودها، و به طور کلی فقر اقتصادی ـ فرهنگی مردم را دستاویزی قرار می‏دهند تا با نگاه از بالا و جریحه‏دار کردن قلب متمولان و جلب نظر جشنواره‏نشینان با پزهای روشنفکری، جوایزی را به دست آورند. اما در سه گانه مجیدی به ویژه در دو اثر اخیر او، فقر و تیرگی به همان اندازه قهرمانان فیلم را احاطه کرده‏اند که زیبایی‏های معنوی و عزت نفس. تصاویر جذاب از طبیعت شمال کشورمان همان قدر به مخاطب حظ بصری می‏بخشد که سایه خشن فقر و بدبختی خانواده تلنگری آگاهی بخش بر ذهن او وارد می‏آورد.
از همان فصل ابتدای فیلم که مدرسه نابینایان تعطیل می‏شود، تماشاگر با شخصیتی گیرا و دارای روحی بزرگ مواجه می‏شود: پسربچه نابینایی که با زحمت و خطر کردن، جان پرنده‏ای کوچک را نجات می‏دهد. رابطه قوی او در ارتباط با طبیعت مخاطب را به پی‏گیری ماجرا، و سرنوشت قهرمان فداکار ترغیب می‏کند. همین ویژگی سبب می‏شود، تا محمد به شدت در دل تماشاگر جا باز کند و زودتر از آنچه باید، کمبود یکی از حس‏های او به فراموشی سپرده شود، چنانچه وقتی پدر می‏آید و به جای بردن محمد، برای ماندن او چانه می‏زند، حس بدبینانه‏ای در بیننده برانگیخته می‏شود.
مرارت طول سفر پدر و پسر تا رسیدن به مقصد گاه مزاحمت محمد را پررنگ می‏کند، از همین جا مخاطب وارد برزخی می‏شود که گاه به پدر حق می‏دهد و گاه تحت تأثیر توانمندیهای محمد، پدر را شخصیتی منفی ارزیابی می‏کند. فصلی که محمد کنار رودخانه با سنگ‏ها بازی می‏کند و از طریق لمس آنها و گوش دادن به صدای طبیعت، همه چیز را می‏بیند، تصویر پدر، خسته، درمانده و نگران از بردن او به خانواده کاملاً هویداست. دوربین از نقطه‏نظر پدر از پشت سر به محمد نزدیک می‏شود، احساس بدی به تماشاگر دست می‏دهد، آیا پدر می‏خواهد از دست این بچه راحت شود! اگر او را داخل رودخانه هل بدهد، همه چیز پایان می‏یابد! پدر که در حین تلاش برای معاش مادر پیر خود، دو دختر بی‏مادر، و محروم از نعمت زناشویی، به دنبال ازدواج است، در وقوع این امر محمد را بیش از پیش مزاحم می‏بیند و آنجا که خانواده دختر آشکارا از دادن دختر خود طفره می‏روند، عزم او جزم می‏شود که به هر نحو باید از شر محمد راحت شود. سپردن محمد به دست استاد نجاری که اتفاقا او هم نابیناست، عمل پدر را توجیه می‏کند.
فیلم بدون توسل به حادثه‏ای برجسته و تنها به مدد کشاکش ذهنی تماشاگر در حق دادن به شخصیت‏ها، تعلیق می‏آفریند پرداخت بدون نقص شخصیت‏ها، چند بعدی و سیاه و سفید بودن آدم‏های قصه، ذهن مخاطب را درگیر تضادی پیچیده می‏سازد. همان قدر که دلبستگی مادربزرگ به محمد پذیرفتنی است، اندیشه پدر در دور کردن محمد از خانواده نیز منطقی و حق مدارانه است.
کارگردان در پرداخت تصویری فیلم و با استفاده از مشکل نابینا بودن قهرمان آن، شخصیت‏هایش را هر چه دقیق‏تر در ارتباط با طبیعت تصویر می‏کند محمد رنگ‏های طبیعت را در ارتباط‏های عاطفی، تشخیص می‏دهد، او زمانی که به اتفاق خواهرانش بازی می‏کند. رنگ‏های شاد را می‏بیند و رنگ سفید را در لمس کردن دست‏های مادربزرگش می‏شناسد. او رنگ انسانیت را می‏فهمد و رنگ خدا را بر سراسر طبیعت احساس می‏کند.
او سیاهی دل پدر را در شغل سیاه او که حتی رنگ‏های شاد طبیعت را به رنگ سیاه تبدیل می‏کند، تصویرسازی می‏کند، ولی در این سیاهی توقف نمی‏کند، صحنه پایانی «رنگ خدا»، آزمایشگاهی است برای صیقل یافتن و تحول روحی فردی که در برزخ منافع آنی و فردی گرفتار بوده است!
خراب شدن پل و سقوط محمد به داخل رودخانه، برای پدر نقطه آزمایشی است، که شاید به نوعی آرزوی آن را داشته است و چنین فرصتی خود به خود دست داده است، و حالا هیچکس نیست، فقط خداست که شاهد است، او برای نجات محمد خود را به رودخانه پرتاب می‏کند!
مجیدی با فصل رودخانه دنیایی حرف دارد که برای مخاطبان سینمای خود بیان می‏کند، امواج خروشان، سنگ‏های ریز و درشت بر سر راه کودک نابینا و نبودن هیچ وسیله نجاتی، تنها دستی فرابشری است که می‏تواند به کمک آنان بشتابد. در ساحل رودخانه پدر و پسر در آغوش هم، و نگاه دوربین به آسمان عروج می‏کند.(۱)
محمدتقی فهیم
منبع : هنر دینی


همچنین مشاهده کنید