جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


غفلت


غفلت
دو سال خدمت سربازی به سرعت برق و باد گذشت، مادر هم خوشحال بود، چون بعد از دو سال دوری فرزندش حالا برگشته در حالی که برای خودش مردی شده بود، علیرضا در یک خانواده شلوغ و پرجمعیت به دنیا آمده بود، پنج برادر و سه خواهر داشت و او فرزند پنجم و پسر سوم خانواده بود. برادرهای بزرگترش ازدواج کرده و در تهران مشغول به کار بودند. حالا که خودش خدمت سربازی را تمام کرده بود باید به فکر کاری می‌افتاد، چون دوست داشت بعد از پیدا کردن کار به تمام آرزوهایی که در حین خدمت شب و روزش را با آن سپری کرده بود، برسد.
البته هدف او از پیدا کردن یک شغل مناسب ابتدا برداشتن باری از دوش پدر بود، چرا که پدر به جز یک باغ و یک زمین کشاورزی سرمایه دیگری نداشت، چون با خشکسالی که تمام زمین‌ها و باغ‌ها را فرا گرفته بود دیگر کار کشاورزی جوابگوی خرج و مخارج یک خانواده نبود. به همین خاطر علیرضا دوست داشت به پدر کمک کند و همچنین برای آینده خود یک پشتوانه شغلی مناسب داشته باشد. از این رو شروع کرد به پیدا کردن کار مناسب...
او که مدرک آنچنانی و یا آشنایی نداشت پیدا کردن کار برایش غیرممکن شده بود، هر چه بیشتر می‌گشت بیشتر ناامید می‌شد؛ و این یاس باعث می‌شد او از آرزوهایش فاصله بگیرد. اما یک‌ماه پس از کلی تلاش بی‌فایده محمود یکی از هم خدمتی‌‌هایش را که هر دو با هم ترخیص شده بودند، پشت چراغ قرمز دید در حالی که سوار یک ماشین مدل بالا شده بود. وقتی محمود هم او را دید صدایش کرد و از او خواست تا سوار شود چون بعد از ترخیص دیگر او را ندیده بود. پس از احوالپرسی، علیرضا تعریف کرد که در یک ماه گذشته فقط به دنبال کار بوده اما موفق به یافتن یه شغل ساده و معمولی هم نشده بود. محمود ناراحت شد از اینکه به علیرضا گفته بود هر وقت خواستی دنبال کاری بری بیا اول سراغ من.
او توضیح داد یک کار راحت و پردرآمد دارد اگر کمی دل و جرات داشته باشد می‌تواند خیلی زود به تمام آرزوهایش برسد، چون با یک کار ساده و معمولی نمی‌تواند به این زودی‌ها به خواسته‌هایش برسد، پس بهتر بود برای مدتی با هم کار کنند، بعد اگر دوست نداشت می‌تواند به دنبال شغل دیگری بگردد. حرف‌ها و وعده‌های محمود، فکر علیرضا را حسابی مشغول کرده بود. دوست نداشت مثل بعضی‌ها ره صد ساله را یک شبه طی کند اما می‌دانست هر چقدر در این شهر دنبال کار بگردد بی‌فایده است، حتی از برادرهایش در تهران هم نمی‌توانست کمکی بخواهد چون وضعیت کاری آنها هم طوری نبود که بتوانند برای علیرضا کاری کنند. به این خاطر برخلاف میل باطنی‌اش مجبور شد پیشنهاد محمود را قبول کند. اولین قرار کاری آنها در یک قهوه‌خانه سنتی صورت گرفت، محمود از علیرضا خواست یک کیف دستی را با خود به تهران ببرد پس از تحویل و بازگشت از تهران اولین دستمزد را پرداخت می‌کند. البته به علیرضا تذکر داد باید مواظب باشد چون این کیف آن‌قدر ارزش دارد که به‌خاطرش هر خطری را به جان بخرد. در ضمن باید به خانواده‌اش هم بگوید جهت پیدا کردن کار راهی تهران می‌شود، در این مورد هم نباید با کسی حرفی بزند.
به سفارش محمود، جهت امنیت بیشتر به جای اتوبوس بهتر بود با سواری برود چون امکان داشت در بین راه اتوبوسها را مورد بازرسی قرار دهند اما با سواری خطرناک‌تر بود. از این‌رو علیرضا به همراه سه نفر دیگر با سواری راهی تهران شدند. با حرفهایی که محمود زده بود، ظاهرا خطری آنها را تهدید نمی‌کرد اما علیرضا دلشوره داشت احساس می‌کرد، امکان دارد مشکلی پیش بیاید، او از کاری که بر عهده گرفته بود می‌ترسید اما چاره دیگری نداشت باید هر طوری می‌شد کیف را به تهران می‌رساند، در ضمن محمود قول داده بود مشکلی برایش پیش نیاید. چون گذر از این امتحان به قیمت راحتی و آسایش خود و خانواده‌اش بود چون به پولی که قرار بود با انجام این‌کار به دست بیاورد با سالها کار کردن هم حاصل نمی‌شد پس ارزش داشت که به خاطرش دست به چنین کار خطرناکی بزند.
یک ساعت از حرکتشان نگذشته بود که ماموران ایست بازرسی با اشاره دست از آنها خواستند که توقف کنند. راننده با خونسردی ماشین را کنار زد. مسافران هم پیاده شدند مامور نیروی انتظامی با راننده در حال صحبت بود مدارک ماشین را مورد بررسی قرار داد سپس مقصدشان را پرسید و در نهایت از راننده خواست صندوق عقب ماشین را باز کند علیرضا که به خاطر امنیت کیفش را عقب ماشین نگذاشته بود کمی خیالش راحت شد اما نگران بود، ضربان قلبش به شدت می‌زد، عرق از پیشانی‌اش سرازیر شده بود و دعا می‌کرد سریع بازرسی تمام شود و بدون مشکل از دست ماموران خلاص شود. سرباز نیروی انتظامی داخل ماشین سرک کشید در زیر صندلی جایی که علیرضا نشسته بود یک کیف مشکی دید، این موضوع را به اطلاع مافوق خود رساند کیف را از ماشین بیرون آوردند، علیرضا احساس کرد دیگر نمی‌تواند سرپا بایستد، حرکات ماموران را زیر نظر داشت وقتی افسر مربوطه با راننده صحبت کرد، به سوی علیرضا آمدند و از او پرسیدند آیا صاحب کیف شمایید؛ علیرضا قبل از اینکه جواب دهد از شدت لرزش پایش، دیگر توان ایستادن نداشت روی زمین نشست، چشمانش را بست و دیگر هیچی نفهمید وقتی به خود آمد، دید که پشت میله‌های زندان است. باورش نمی‌شد به این سادگی در اولین گامش به سوی خوشبختی، به بن بست رسیده باشد، وقتی به اطرف نگاه کرد جز تاریکی دیوارهای سیاه خط‌خطی و میله‌های بلند و محکم که نشان از بازداشتگاه افراد خلافکار و مجرم بود، چیز دیگری نمی‌دید، تازه فهمید که چه ساده و بچگانه به چنین کاری کرده بود، چقدر راحت و آسان سرنوشتش را با دستانش اینگونه تلخ رقم زده بود.
او دیگر مسافری در جستجوی خوشبختی نبود، حالا او به اتهام حمل یک کیلو هرویین که در آن زمان جرم بسیار سنگینی محسوب می‌شد دستگیر شده بود و نمی‌دانست چه عاقبتی را پیش رو خواهد داشت.
مراحل بازجویی از علیرضا آغاز شده بود. در طول روز از او بازجویی می‌کردند، از او می‌خواستند اعتراف کند که این همه مواد را از چه کسی تحویل گرفته و قرار بوده کجا و پیش چه کسی ببرد. از او خواستند تا افرادی که در این ماجرا دست داشتند را لو دهد. چون در این‌صورت متهم اصلی شناخته می‌شود، علیرضا هم به خاطر وعده و وعید‌هایی که محمود از بابت فراهم کردن آرامش و آسایش خانواده‌اش داده بود، نمی‌توانست حرفی بزند، در ضمن آدرس یا نشانه‌ای از محمود نداشت تا بتواند بی‌گناهی خود را ثابت کند. از این رو تلاش ماموران برای به دست آوردن اطلاعات مهم و اسامی افرادی که در حال پخش مواد مخدر به نقاط مختلف بودند، بی‌فایده بود تا اینکه بعد از اتمام مراحل بازجویی پرونده علیرضا برای صدور حکم نهایی به دادگاه فرستاده شد.
پس از اینکه قاضی پرونده علیرضا را به دقت مورد بررسی قرار داد، بعد از برگزاری چند جلسه دادگاهی و شنیدن حرفهای علیرضا در حالی که هیچ تمایلی جهت همکاری و معرفی اسامی افرادی که در این کار دست داشتند، ندید حکم نهایی را بعد از بررسی‌های انجام شده صادر کرد. اینگونه بود که «علیرضا.ف» جوان ۲۰ ساله به اتهام حمل یک کیلو هرویین به اعدام محکوم شد. این رای یعنی پایان راه و انتهای عمر علیرضا، جوانی که به خاطر مشکلات خانوادگی و همچنین سادگی وفریب خوردن به این راحتی در دام افراد خلافکار و سودجو افتاد، افرادی که از جوانی و سادگی او سوءاستفاده کردند تا بتوانند به اهداف شوم خود برسند. اما اکنون علیرضا محکوم به اعدام بود و باید در اوج جوانی به این زودی رخت از این دنیا برکند و از زندگی خداحافظی کند.
وقتی خانواده علیرضا از صدور حکم آگاه شدند تمام سعی و تلاش خود را کردند تا بتوانند محکومیت او را به حداقل کاهش دهند چون می‌دانستند فرزندشان بی‌گناه است و به‌خاطر فریب خوردن از یک عده انسان‌های خدانشناس که قصد و نیتشان تنها نابود کردن جوانان و خانواده‌های این مملکت است، در چنین دامی گرفتار بود. آنقدر رفتند و آمدند، آنقدر تلاش کردند تا بالاخره حکم اعدام علیرضا با بخشش، به خاطر نداشتن سوابق کیفری و همچنین جوانی‌اش، به حبس ابد تغییر کرد.
با این حکم شاید علیرضا تا حدودی از مرگ فاصله می‌گرفت اما برای جوانی به سن و سال او تحمل زندان آن هم برای یک عمر، کار راحتی نبود. اما چه کند که به خاطر یک اشتباه به چنین سرنوشتی گرفتار شده بود. خانواده علیرضا هر چه دوندگی کردند تا بتوانند محکومیت او را کاهش دهند، موفق نشدند، تنها کاری که توانستند برایش انجام دهند این بود که با گذاشتن سند، در طول ماه برایش دو روز مرخصی بگیرند.
زندگی در زندان از علیرضا آدمی گوشه‌گیر و افسرده ساخته بود، دیگر امیدی به فردا و آینده نداشت، باید تا آخر عمر راه زندان تا خانه را می‌پیمود، از آرزوها و رویاهایش دور شده بود و امیدی به بازگشت آنها نداشت. سالها گذشت؛ اما همچنان علیرضا روزها و شبهای جوانی‌اش را در زندان سپری می‌کرد. با اینکه امیدی به آزادی نداشت اما باز منتظر معجزه و یا اتفاقی بود که بتواند از اسارت رها شود. ۵ سال گذشت تنها کاری که پدر و مادرش برایش انجام دادند، این بود که با وعده‌ها و امیدواریها تحمل این شرایط را برایش آسان کنند. اما او دیگر طاقت نداشت وقتی دید دیگر امیدی به رهایی ندارد، تصمیم گرفت خود را خلاص کند تا از این شرایط آزاد شود به همین خاطر رگ دستش را با تیغ زد تا خود و خانواده را از این رنج‌ رها کند. اما با به موقع رساندن او به بیمارستان از مرگ حتمی نجات یافت تا خاطره دیگری که رنگ سیاهی به خود گرفته بود در وجودش به یادگار بماند. او دیگر نه به فکر خود بود، نه خانواده‌اش. او می‌دانست دیگر بودن و یا نبودنش تاثیری در زندگی خانواده‌اش ندارد. او می‌دانست حبس ابد یعنی مرگ تدریجی به همین خاطر دوست نداشت ذره ذره زجر و عذاب بکشد.
تا اینکه برای بار دوم با خوردن نیم کیلو گچ ساختمانی اقدام به خودکشی کرد اما انگار دست تقدیر نمی‌خواست او را از این دنیا جدا کند چون دوباره به زندگی بازگشت و نتوانست به آرزوی خود برسد؛ با زنده ماندن او، خانواده‌اش خوشحال شدند، چون نمی‌خواستند به این زودی ناامید شوند، آنها دوست نداشتند علیرضا را از دست بدهند حتی اگر تا ابد در زندان باشد اما علیرضا برخلاف آنها خیلی ناراحت بود. او نمی‌خواست با بازگشتن دوباره، اعضای خانواده‌اش را عذاب دهد. آرزو می‌کرد که کاش دست مرگ رهایش نمی‌کرد تا با بودنش شاهد بدبختی و رنج خود و خانواده‌اش نمی‌شد.
ماهها گذشت، اما هر چه سن او افزایش پیدا می‌کرد جسم و روح او تحلیل می‌رفت، آنقدر ضعیف شده بود که هر کس او را می‌دید باور نمی‌کرد این همان علیرضای چند سال پیش باشد، اما انگار مرگ هم روی خوش به او نشان نمی‌داد. وقتی ناامید از همه جا انتظار مرگ را می‌کشید وقتی از همه جا بریده و ناامید بود، خبر آمد قرار است به عده‌ای از زندانیان با توجه به نوع اتهامشان، عفو تعلق بگیرد. این خبر روزنه امید را در وجود علیرضا روشن کرد. حالا او امیدوار بود جزو زندانیانی باشد که به آنها بخشش و عفو بخورد، شاید بعد از دوبار خودکشی قسمت این بود که او زنده بماند و آزاد شود، آرزو می‌کرد بتواند با آزادی‌اش هم خانواده را خوشحال کند، هم خودش از این همه رنج و مصیبت رها شود چون دیگر طاقت زندان ماندن را نداشت.
اسامی افرادی که به آنها عفو خورده بود، اعلام شد. اما در کمال ناباوری اسم علیرضا در بین آنان نبود، وقتی خانواده‌اش موضوع را پیگیری کردند، به آنها گفتند چون یکبار حکم علیرضا از اعدام به حبس ابد تغییر کرده، دیگر به او نمی‌توانستند، تخفیف دهند از این‌رو بخشش به کسانی تعلق گرفت که تاکنون حکمشان تغییر نکرده بود، این خبر دیگر تمام امیدها و آرزوهای علیرضا را به باد داد. اگر تا حالا منتظر اتفاقی بود تا بتواند دوباره رنگ آزادی را ببیند اما حالا همه چیز برایش به پایان رسیده بود. مصمم بود برای بار سوم به این همه بدبختی و عذاب پایان دهد. اما دوست داشت این دفعه ابتدا با تمام عزیزان و کسانی که دوستش داشتند، خداحافظی کند و سپس به استقبال مرگ برود. به همین خاطر در یکی از مرخصی‌های ماهانه‌اش، وقتی که به دیدار خانواده‌اش رفت از آنها خواست به خاطر تمام این رنجهایی که به آنها تحمیل کرده بود او را ببخشند. با شرمندگی و خجالت از آنها طلب عفو و بخشش نمود.
مادر، فرزند را در آغوش گرفت، به جوانی و سرنوشت تلخش زار‌زار گریه کرد. در میان اشک و حسرت به علیرضا دلداری می‌داد، به او از آینده می‌گفت، از روزهای خوشی که در راه بود. به علیرضا امیدواری می‌داد از او می‌خواست تا این شرایط را تحمل کند تا شاید با لطف و کرم خدا فرجی شود و او دوباره آزاد شود، مادر به علیرضا گفت: با آزاد شدنش می‌تواند ازدواج کند، صاحب زن و فرزند شود. تنها باید منتظر خواست خدا می‌شدند شاید این امتحانی برای او بود تا بداند در جاده پرپیچ و خم زندگی پستی و بلندیهای فراوانی است که از یک پسر جوان یک مرد واقعی می‌سازد که بتواند در زیر فشار مشکلات و ناملایمات طاقت بیاورد. پدر و مادر احساس کرده بودند، علیرضا قصد انجام کاری را دارد به همین خاطر به خواهر و برادرهایش هم خبر داده بودند که حسابی مواظب او باشند، نباید تنهایش بگذارند چون هر لحظه امکان دارد دست به خودکشی دوباره بزند. به همین خاطر تمام حواسشان به او بود حتی تا نیمه‌های شب مادر کنار علیرضا نشسته بود و با او حرف می‌زد تا اینکه تصمیم گرفت برای آزادی فرزندش دو رکعت نماز شب بخواند، همین فرصت کوتاه کافی بود تا علیرضا تصمیم خود را عملی کند. وقتی مادر نمازش به پایان رسید، دید از او خبری نیست تمام خانه و اطراف آن را گشت اما نشانی از او نیافت. به سرعت دیگر اعضای خانواده را باخبر کرد، همگی تمام محله، خیابان و جاهایی که می‌توانست علیرضا آنجا باشد را جستجو کردند، اما نشانی از او به دست نیامد. همه ناامید بودند چون به هر کجا که به ذهنشان می‌رسید سر زده بودند. خورشید نیز در حال طلوع کردن بود اما از علیرضا خبری نبود. هنگام بازگشت ناگهان پدر، یاد درختی افتاد که علیرضا در بچگی به هنگام بازی و یا وقتی که دعوایش می‌کرد به آن پناه می‌برد، به سرعت سمت باغ رفتند وقتی وارد باغ شدند، دیدند علیرضا بالای درخت دراز کشیده، خوشحال شدند خودشان را پای درخت رساندند اما هر چه او را صدا کردند جوابی نشنیدند، به اتفاق او را از درخت پایین آوردند. وقتی به چهره‌اش نگاه کردند، دیدند چشمانش کبود و قرمز شده، رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود. دهانش کف کرده بود، هر چه او را تکان دادند، صدایش کردند علیرضا حرکتی نکرد. درختی که در کودکی جای امنی برای او بود اکنون جایگاه و مکانی بود برای خداحافظی علیرضا از این زندگی.
مادر بیهوش شد، پدر کمرش خم شد، خواهر و برادرها به سر و صورت خود می‌زدند اما از علیرضا صدایی نشنیدند چون او به خواب ابدی رفته بود. وقتی جسم بی‌جان علیرضا را به پزشکی قانونی بردند، مشخص شد او تعداد زیادی قرص‌های خطرناک مصرف کرده بود.
علیرضا که در ابتدای جوانی یک گام اشتباه برداشت هرگز به انتها نرسید تا اینکه بعد از ۳۰ سال زندگی ناکام از دنیا رفت تا داغش برای همیشه بر دل عزیزانش به یادگار بماند.
شاید این داستان برایتان جذابیت نداشته باشد، اما سرگذشت او، درس عبرتی است برای کسانی که در این راه افتادند تا از خطر فاصله بگیرند، چرا که لحظه‌ای غفلت باعث می‌شود که تمامی آرزوهایتان فنا شود...
علی الماسی
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید