سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا
به بهانه شب های قدر
مدّتی بود که به ما سر میزد. شبها چشم بهراه آمدنش بودیم. هنوز لطافت دستهای نوازشگرش را به یاد داریم. وقتی ما را در آغوش گرمش - که تنها پناهگاهمان بود - میفشرد, تمامِ غصّهها از دلمان پر میکشید.
یاد نگاههای پرمهر پدرانهاش بهخیر؛ نگاهی که تا عمق جانمان نفوذ میکرد و از آن حیاتی دوباره میگرفتیم. چه شبها که سر بر زانویش میگذاشتیم و با لالاییاش به خواب می رفتیم.
تازه داشتیم با او انس میگرفتیم. شاخههای خشک، تازه داشت در هوای او جوانه میزد. عطرِ نفسهایش - که بوی خدا میداد - چند صباحی بود که در دلهایمان میپیچید. درد بیکسی کم کم داشت آرام میگرفت. امّا ... نمیدانستیم که در یکی از همین شبها دوباره یتیم میشویم.
آن شب بر دلهای بیقرارمان چه طولانی گذشت. تمام ستارهها را در انتظار آمدنش شمردیم و او نیامد.
ماهیِ غرق در آب که قدر آب را نمیداند. تنها وقتی روی شنهای آفتابخورده و داغِ ساحل، دور از آب افتاده و برای رسیدن به آب تقلّا میکند، قدر آب را در مییابد.
همیشه همینطور است. تا نعمت هست قدرش شناخته نمیشود و تنها هنگام رفتنش است که تازیانهی افسوس و حسرت بر دلها مینشیند.
آیا میشود یک بارقدر داشتهها را - پیش از آنکه از دست بروند- دانست؟
خدایا چه بسیار که قدر نعمتت را ندانستم و غافلانه از آن گذشتم. امّا تو مرا رها نکردی و غفلت و قدرناشناسیام را به یاد آوردی. و من چقدر شرمنده شدم از نعمتندانستنِ نعمتت!
چه رسد به شکرگزاریِ آن.
خدایا! امّا اینبار آمدهام تا در پیشگاه تو از بیتوجّهی به بزرگترین نعمتت توبهکنم؛ نعمتی که تمام هستیام را به واسطهاش به من دادی. و از تو بخواهم که مرا شکرگزار این نعمت قراردهی. و من - که بندهای ناسپاسم - گرچه شرم دارم از این خواسته, امّا لطف و کرمت مرا به خواستنِ آن واداشتهاست.
آری او رفت؛ ولی ما را تنها نگذاشت. یازده آیینهی تمامنما بهجاگذاشت که صورت و سیرت او را برای عاشقانش تصویرکنند. امّا دریغ که سنگهای نفاق و کینه, آیینهها را یکی پس از دیگری شکستند. و اکنون تنها یک آیینه از ظلم سنگها در امان مانده.
...و ما ماندیم و این آخرین آینه.
سالها بود که فراموشت کرده بودم. نه یادی از تو میکردم و نه سراغی از تو میگرفتم. امّا تو هیچگاه از من غافل نبودی.
من کودکی ناتوان بودم که غافلانه دستت را رها کرده بودم و به این سو وآن سو میدویدم، و این تو بودی که هرگاه پایم میلغزید و در مردابها سقوط میکردم، دستت را بهسویم دراز میکردی و از میان منجلابها بیرونم میکشیدی. پاکیزهام میکردی و لباس نو به تنم میکردی.
امّا هنوز ساعتی نمیگذشت که دوباره در هوس مرداب، خود را لجنآلود میکردم.
حال که روشنایی یادت بر افقهای تیرهی غفلتم چیره گشت و در پرتوی آن زیباییت را دیدم، دیگر نمیخواهم به چیزی جز با تو بودن بیندیشم, میخواهم بیایم و هرچه دارم فدایت کنم؛ ولی در پاهایم دیگر رمقی نمانده تا بیایم.
چه کنم؟ تنها سر بر دیوار بیکسی میگذارم و آرام آرام گریه میکنم. میدانم که به سراغم می¬آیی. با دستهای مهربانت اشکهایم را پاک میکنی و میگویی:
« غمگین مشو, دستت را به من بده و بلند شو,
کمکت میکنم تا آرام آرام قدم برداری,
مواظبت هستم که زمین نخوری؛
فقط دستت را از دستم رها نکن.
حجت ناصری
برگرفته از وب سایت پناه
برگرفته از وب سایت پناه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران پاکستان مجلس شورای اسلامی رئیسی دولت عملیات وعده صادق سید ابراهیم رئیسی حجاب ایران و پاکستان مجلس دولت سیزدهم رئیس جمهور
تهران بارش باران سیل پلیس قتل شهرداری تهران فضای مجازی آتش سوزی قوه قضاییه سلامت وزارت بهداشت سازمان هواشناسی
بانک مرکزی خودرو قیمت خودرو ایران خودرو قیمت دلار قیمت طلا بازار خودرو دلار سایپا بورس تورم مالیات
ترانه علیدوستی کتاب رادیو سریال تلویزیون انقلاب اسلامی سینمای ایران نمایشگاه کتاب فیلم سینما تئاتر معماری
سازمان سنجش کنکور ۱۴۰۳ دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی دانش بنیان بنیاد ملی نخبگان
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین روسیه جنگ غزه چین ترکیه اتحادیه اروپا اوکراین حماس طوفان الاقصی
فوتبال پرسپولیس استقلال باشگاه پرسپولیس اوسمار ویرا سردار آزمون رئال مادرید بارسلونا بازی سپاهان باشگاه استقلال فوتسال
گوگل همراه اول ایلان ماسک موبایل اپل شیائومی هوش مصنوعی تبلیغات فناوری تلگرام سامسونگ ناسا
یبوست پیری صبحانه