چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا
غیبت موقت زیستن
عدهای از پژوهشگران و فیلسوفان «مرگ» را آغاز فلسفه ورزی بشر دانستهاند. افلاطون در جایی گفته: فلسفه تمرین مردن است. با این حال، مرگ همواره از همان آغاز تاکنون مورد تأمل فیلسوفان بزرگ قرار گرفته که خود داستانی شنیدنی دارد. در مطلب حاضر که ترجمه بخشی از مدخل «مرگ» دانشنامه استنفورد است و نیز در دو مقاله آتی، برخی مسائل و پرسشها که در نگاه غرب به مقوله مرگ متداول است، مطرح میشوند. لازم به ذکر است که طرح این دقایق مفهومی و تفاسیر غربی، اساساً به معنای تأیید صدق آنها نیست. در واقع فهم عمیق مرگ و مواجهه شامل با آن به خصوص برای ما که عموماً در سنت خاص اسلامی عرفانی خود به تفسیر مرگ دست مییازیم – آشنایی با چنین نگرشهایی، حداقل از جهات سلبی میتواند ضمن منجر شدن به فهم بهتر از این مقوله بنیادین، موجب تشخیص مرزهای فهم خاص ما از موضوع مرگ با آوردهها و باورهای متداول سنت غربی شود.
اصطلاح مرگ اصطلاح و مفهومی مبهم است. شاید در جواب به پرسش از چیستی مرگ بگوییم که مرگ پایان زندگی است اما پایان زندگی یک قضیه است و شرایط و موقعیتی که با آن زندگی پایان میپذیرد، امری دیگر است؛ به همین جهت است که بعضی از فیلسوفان گفتهاند خود اصطلاح «پایان زندگی» نیز چنان ایهام و ابهامی را داراست که ایهام آن اگر از ایهام اصطلاح مرگ بیشتر نباشد، کمتر نیست. مرگ با مجموعهای از رخدادها حادث میشود؛ مقدماتی باید فراهم شوند تا مرگ رخ دهد. در این زمینه، حتی این پرسش مطرح شده است که «آیا مرگ نتیجه یک فرایند است یا خود این فرایند را باید مرگ گفت؟» بدین جهت گفتهاند که باید میان مرگ به مثابه یک موقعیت، مرگ به مثابه یک فرایند و مرگ به مثابه یک نتیجه فرایند، تمایز قائل شد. با تکیه بر این نکات است که میتوان و باید در قالب چندین تذکار به چیستی و معیارهای مرگ نزدیک شد.
● ثبات و تداوم مرگ
تکرار کنیم که دو جنبه از مرگ مبهم هستند؛ یکی مفهوم مرگ است. به طور مثال فرض کنید ما میتوانستیم ماشینی بسازیم که همه ویژگیهای روانی انسان را داشت؛ آیا میتوانستیم بگوییم که این ماشین زنده است؟ ممکن است افرادی پیدا شوند که این ایده را ابراز کنند اما گستره معنایی که ما از مفهوم «زندگی» داریم، این مورد خاص را پوشش نمیدهد. اما ابهام مرگ صرفاً از جهت مفهومی نیست. ابهام دیگر به این مورد بر میگردد که «ما کی میتوانیم بگوییم یک زندگی پایان یافته و مرگ آغاز شده است؟». این پرسش، پرسشی دیگر را هم مطرح میکند مبنی بر اینکه «آیا غیبت موقتی در زیستن و زندگی کردن را میتوان مرگ نام نهاد یا اینکه آیا مرگ را باید غیبت همیشگی در زیستن و زندگی کردن تعریف کرد؟»
در اهداف عملی به طور مثال برای موارد پزشکی ما وقتی میگوییم کسی مرده است شاید موقعیت غیاب همیشگی و پایدار وی مدنظر ماست، از این رو شاید نتوان در این موارد از چیزی به نام زندگی موقتی سخن به میان آورد. با این همه، آزمایشهایی فکری هستند که ما در آنها میتوانیم از دست رفتن موقتی حیات را تصور کنیم. به طور مثال فرض کنید که ما میتوانستیم یخ ببندیم و برای قرنها زنده بمانیم. این مورد البته برای پارهای از ارگانیسمهای زنده ساده رخ میدهد. در این حالت در مورد چنین فردی چه میتوان گفت؟ آزمایش فکری دیگری تصریح میکند: تصور کنیم ابزاری به وجود آید که بتواند ما را به اتمها تجزیه کند و سپس چندی بعد ترکیبی از اتمهای من صورت دهد. در این موارد شهودهای زبانی ما هیچ رأی مشخصی در مورد اینکه مرگ چیست ارائه نمیکنند. از سویی موجه است اگر بگوییم من هنگامی که بدنم کاملاً یخ میزند یا به اتمها تجزیه میشود، میمیرم چرا که اصطلاح مرگ هنگامی کاربرد دارد که زندگی من خاتمه یابد. از سوی دیگر به نظر موجه است که تصور کنیم من هنوز در این موقعیتها زنده هستم چرا که بالاخره زندگی من ذخیره شده و مرگ تنها بدان معناست که من برای همیشه زندگی خود را خاتمه یافته تلقی کنم. خلاصه اینکه مرگ با مفهوم ثبات و پایداری دائمی زندگی پیوند وثیق دارد و هر کس که خواهان سخن گفتن از این مفهوم است از این تعریف نمیتواند و نباید به سادگی گذر کند. علاوه بر این ، طبق نظر پارهای از سنتهای دینی هنگامی که فردی جسماً میمیرد، این بدان معنا نیست که زندگیاش برای همیشه پایان میپذیرد. در این میان ۲ دیدگاه در مورد اینکه چگونه زندگی پس از مرگ ادامه مییابد، وجود دارد؛ دیدگاه اول اشاره دارد به اینکه مرگ جسمی ما موقتی است چرا که خداوند، اجسام ما را دوباره زنده میکند و جسم به روح باز میگردد. به افرادی که به این ایده باور دارند، طرفداران معاد جسمانی میگویند. دیدگاه دوم اما تأکید دارد که زندگی پس از مرگ ادامه زندگی این جهانی بدون جسم است (معاد غیرجسمانی). تفاوت این دو زندگی البته صرفاً در وجود نداشتن بدن در زندگی پس از مرگ است. این هم خللی به تعریف زندگی وارد نمیکند چرا که بدن در دیدگاه دینی جزء اساسی هویت و شخصیت ما محسوب نمیشود. هر دو رویکرد البته مرگ را پایان زندگی برای همیشه تعریف میکند و با توجه به این تعریف مرگی که برای انسان رخ میدهد، در واقع مرگ نیست و تنها تغییر منزلی از یک جا به جای دیگر قلمداد میشود. این تعبیر در آموزههای اسلامی هم بسیار به کار رفته است.
● مرگ و هستی (وجود)
پرسشی که در ذیل نسبت به مرگ و هستی مطرح میشود، این است که آیا ممکن است یک موجود برای زمانی پس از پایان حیاتش موجود باشد و هستی داشته باشد؟ ذهن ما در این مواقع بیشتر متوجه حیوانات و گیاهان است چون باور کلیای وجود دارد مبنی بر اینکه آنها پس از مرگشان نیز هستی دارند. چون برای حیوانات فردیت و شخصیتی قائل نیستیم، میگوییم اجزای آنها پس از مرگشان وجود دارند پس میتوان از هستی پس از مرگ برای آنها سخن گفت. اما پرسش مهم و حیاتی این است که «آیا این امکان هست که افراد انسانی برای مدتی پس از زندگیشان موجود باشند؟». در اینجا واژه فرد یا شخص بسیار ابهامآمیز است چرا که به موجوداتی اشاره میکند که ویژگیهای روان شناسانهای چون خود آگاهی را بدانها نسبت میدهیم. برای پرهیز از این ابهام ما باید واژه شخص را تنها در یک معنای محدود به کار بریم. ما میتوانیم واژه موجود انسانی را برای انسانهایی به کار بریم که ویژگیهای خاص روان شناسانه دارند. شاید در پرسش از اینکه «آیا اشخاص ممکن است بعد از آنکه زندگیشان پایان مییابد وجود داشته باشند؟» ما منظورمان این است که «آیا آنها به عنوان اشخاص بعد از مرگشان باقی میمانند یا نه؟» با توجه به اینکه ما حیوان هستیم این امکان برای ما هست که برای زمانی کوتاه بعد از زندگی حضور داشته باشیم؛ البته مشروط به اینکه پارهای از نظریههای گیاه شناسی و حیوان شناسی را بپذیریم که گیاهان و حیوانات این ویژگی را واجد هستند؛ اما حتی اگر مطلب از این قرار باشد، این سخن درست نیست که ما پس از مرگ به عنوان «اشخاص» حضور و هستی داریم چرا که فردیت و شخصیت به معنای در اختیار داشتن صفاتی روان شناختی است و در اختیار داشتن این صفات در صورتی ممکن است که ما زنده باشیم.
● مرگ و هویت
دلیل خوبی برای تمایز گذاشتن میان مرگ ما به عنوان شخص با اضمحلال و نیستی اجسادمان وجود دارد. اشخاص ممکن است وجود نداشته باشند، در حالی که اجسامشان باقی باشند. همچنین اشخاص ممکن است با وجود از بین رفتن بخش زیادی از جسمشان انسان باقی بمانند؛ تا آنجا که ما بر شخص تأکید میکنیم مرگ از بین رفتن هویت معنی میدهد. بنابراین برای نزدیک شدن به این موضوع که چه چیز مرگ شخص را سبب میشود باید دریابیم که چه چیزی عنصر اصلی هویت شخصی است، ساختار این هویت شخصی چیست و اگر این ساختار فرو ریزد، چه روی میدهد. این هم البته موضوعی پیچیده است که رویکردهای بسیاری بدان بسط یافتهاند.
نظریههایی نظیر نظریه درک پارفیت که مبتنی بر نظر جان لاک هستند بر این امر تأکید دارند که ویژگیهای روان شناختی نظیر حافظه و خصایص شخصیتی که به جد با زمان تغییر میکنند برای هویت نقشی محوری دارند. در این زمینه پارهای هویت را به مثابه حواس جمعی تعریف میکنند. در مقابل نظریهای دیگر هویت را به مثابه تداوم مطرح میکند. طبق دیدگاه اول ما میتوانیم به تدریج هویت خود را از دست بدهیم و هویت در معرض تغییر یافتن است. طبق ایده دوم، هویت همه یا هیچ است؛ ما یا شخصی هستیم یا نیستیم. بنابراین اگر ما هویت را به مثابه حواس جمعی ببینیم نتیجه میگیریم که مرگ میتواند واجد درجاتی باشد و به تدریج و طی یک فرایند رخ دهد. اما اگر هویت را به مثابه یک تداوم در نظر بگیریم تمایل داریم بگوییم که مرگ همه یا هیچ است.
● معیارهای مرگ
علاوه بر این، مهم است که میان تعریف مرگ و معیار مرگ تمایز قائل شویم. مفهوم و تعریف مرگ از چیستی مرگ میگوید. معیار مرگ اما شرایطی را پررنگ میکند که برای مرگ کافی هستند و با آنها مرگ فرد قطعیت مییابد. معیارهای متعارف تصریح میکنند ما هنگامی که قلب یا ریهمان از فعالیت باز ایستند، مرده محسوب میشویم (نه اینکه مرگ توقف تنفس یا کار قلب باشد). معیار جدیدتر البته مرگ مغزی است؛ بدان معنی که مغز به کلی از فعالیت باز ایستد چرا که مغز ستون و مبنای همه ویژگیهای روانشناختی ماست. معیار مرگ مغزی درستتر است چرا که با تکنولوژی مدرن، تنفس و گردش خون میتوانند حتی اگر مغز از کار بیفتد، برقرار باشند. همان گونه که میدانیم مراجع قضائی و پزشکی بر معیار مغز مرگی بسی تأکید دارند. به طور مثال اگر مرگ مغزی بسی تأکید دارند. به طور مثال اگر مرگ مغزی رخ نداده باشد، اعطا کردن عضو بدن فرد یا انتقال اموال وی ناممکن است.
● بحثهای متأخر در باب مرگ
در دهههای اخیر بحث در مورد تعریف مرگ میان ۳ دسته برقرار بوده است؛ طرفداران رویکرد متعارف، طرفداران مرگ مغزی و طرفداران مرگ بخشی از مغز. با این همه هر سه این رویکردها فرضهایی دارند که قابل مناقشه هستند؛ یکی این که مرگ کم و بیش یک پدیده و نه یک فرایند است، دوم اینکه تعریفی درست و قطعی از مرگ وجود دارد که بر اساس شرایط لازم و کافی بسط مییابد و سوم اینکه مرگ انسانی از جهت اخلاقی موقعیتی بس مهم است. رویکردهایی نیز هستند که با این پیش فرض به مناقشه برخاستهاند. یک رویکرد، مرگ را نه پدیدهای متعین که یک فرایند میداند. هنگام عمل پیوند اعضا معمولاً ۳ پرسش وجود دارد؛ چه زمانی پزشکان میتوانند به پیوند اعضا اقدام کنند؟ چه زمانی آنها باید از این عمل جلوگیری کنند؟ و چه زمانی بیماران از جهت حقوقی مرده فرض میشوند؟ فراتر از جوابهای متعارف و رسمی به این پرسشها، ما باید به مناقشههای متفاوتی هم توجه نشان دهیم. یک جواب جدید به این پرسشها تصریح میکند هر چند جوابهای متعارف برای موقعیت حقوقی لازم هستند، برای پیوند اعضا نباید تا این حد متوقف ماند. رویکرد دیگر، بر اینکه مرگ به عنوان مفهومی چند پاره مطرح است که جوابگوی تعاریف سنتی نیست، دست میگذارد.
بیشتر تعاریف رایج، این گونه فرض میگیرند که تعریف و ویژگیهای مرگ را میشناسند و آنها را در چنته دارند. ممکن است مانند ویتگنشتاین قائل باشیم به اینکه در اینجا نیز شاهد شباهتهای خانوادگی میان انواع مرگ هستیم و مرگ واجد ذاتی نیست تا بتوانیم به ذات و سرشت آن دسترسی داشته باشیم و بنابراین بتوانیم آن را تعریف کنیم؛ به تعبیر دیگر تحت هیچ شرایطی شرایط جامع و مانع برای تعریف مرگ در اختیار نداریم؛ یعنی هر تعریف از مرگ با تعاریف دیگر واجد شباهتهایی خانوادگی است. همچنین ممکن است مرگ را نوعی طبیعی بدانیم که جوهر آن مبهم است. آن گونه که کریپکی از انواع طبیعی سخن میگوید و آنها را نوعهایی مینامد که نه با تفکر و زبان انسانی که با طبیعت تعیین مییابند و چون مشخصههای جوهری آنها ناشناخته هستند، جلوی هر تعریفی مقاومت میکنند. نگاه سوم به مرگ به عنوان امری که از علایق اخلاقی فاصله دارد، نگاه میکند. سنتهای انسانی و همچنین حقوق انسان بسی تأکید دارند که مردن انسانها از جهت اخلاقی را به چالش کشیدهاند؛ به نظر این افراد مواردی چون قتل ترحمی جلوی این دید اخلاقی میایستد، البته میدانیم که سنتهای دینی بشر به جد علیه این رویکردها میایستد و آنها را قبول نمیکند.
● فناناپذیر بودن بداقبالی است
زنی را در نظر بگیرید که نظر مساعدی نسبت به مرگ دارد (میخواهد بمیرد)؛ اگر قرار باشد که او به زندگی ادامه دهد باید غذا و پوشاک مناسبی داشته باشد، پس غذا و پوشاک فقط در صورت زنده بودن، نیازهای او به حساب میآیند. در این شرایط، خواستههای او مشروط هستند و به او دلیلی برای زنده ماندن نمی دهند. در مقابل پدری که قصد دارد دخترش را بزرگ کند، می خواهد (خواسته مطلق، نه مشروط) کودکش به خوبی زندگی کند و این خواسته مطلق، دلیل کاملی برای زنده ماندن را به او میدهد زیرا او فقط در صورت زنده بودن میتواند کودکش را پرورش دهد. در این مثال، خواستههای این پدر «مطلق» هستند. به نظر ویلیامز، خواستههای مطلقمان به طرحها و روابطی که برای «خودمان» تعیین کنندهاند، متصل میشویم و با نابودی آنها احساس میکنیم که زندگیمان بیمعنی است و در یک کلام، نمیتوانیم همان کسی باشیم که قبلاً بودهایم. طبق گفته ویلیامز، مرگ واقعه قابل تحملی است؛ به این دلیل که مردم مرگ زود هنگام را محکوم میکنند چون خواستههای مطلق آنها را بینتیجه میگذارد. دوم، فناپذیری (میرا بودن) خوب است زیرا افرادی با عمر طولانی بالاخره خواستههای مطلقشان را از دست میدهند؛ زندگی نیز تازگی خود را از دست داده و افسردگی ناراحتکنندهای جایگزین آن میشود. برای جلوگیری از ابتلا به ملالت شدید، سالمندان مجبور خواهند بود که بارها و بارها خواستههای جدیدی را جایگزین آرزوها و خواستههای پیشین خود کنند و این به معنی از دست دادن هویت است که همان (یا حتی بدتر از) مرگ است.
همان طور که ویلیامز میگوید، زندگیهایی با نظم کسل کننده (روزمرگی) اگر بیش از حد طولانی شوند، «روزمره» و به عبارت دیگر مستعمل خواهد شد؛ البته این به معنای ساده و بیارزش کردن فناپذیری عادی انسان نیست؛ بیشتر افراد پیش از نابودی شیرینی و لذتهای واقعی زندگی، از این جهان رخت بر میبندند. به هر حال طبق دیدگاه نظریه پردازان متعددی مانند نیگل، گلاوره فیشر هیچ الزامی وجود ندارد که با عمر طولانی، زندگی راکد و خسته کننده شود. ویلیامز شاید به قابلیت پیچیدگی و غنای زندگی – به ویژه برای سالمندانی که پروژههای فراوان و نامحدود را به همراه دیگر همسن و سالانشان در دست اقدام دارند – توجه کافی نداشته است. ویلیامز در پاسخ میگوید که حتی طرحهای نامحدود و غنی نیز در نهایت (حتی بعد از چند میلیارد سال)به روزمرگی مبتلا میشوند. بنابراین اگر ما میخواهیم که به زندگی علاقهمند باقی بمانیم، باید در طول زمان اهداف جدیدی را جایگزین اهداف پیشین خود کنیم. تغییر یک پروژه کامل – حتی در چند مرحله – به معنی از دست دادن هویت است.
این پاسخ ویلیامز اعتراضاتی را در پی داشت. نخست، ما ممکن است با افزودن به اهداف و آرزوهایمان و انتخاب راهها و روشهای متعدد در رسیدن به آنها، از ابتلا به ملالت و روزمرگی جلوگیری کنیم، بدون اینکه خواستههای مرکزی مشخصی که ما را تعریف میکنند را رها کرده باشیم. دوم اینکه ویلیامز دیدگاهی از هویت را سرلوحه نظریات خود قرار داده که شاید زیادی باریک بینانه باشد. این احتمال منفی و کم ارزش او، مورد استقبال بسیاری از ما قرار میگیرد. تغییر تدریجی علایق و اهداف فرد طی زمان، تغییر به معنی مرگ نیست؛ مشخصاً تغییر متمایز از مرگ است و روشن است که ارجحیت دارد. تغییری (تبدیل) تنها در شرایطی که هویت تنها راه ارتباط ما با دنیای بیرون باشد، مرگ محسوب میشود. به هر حال، ما هویت را از جنبه تداوم (Continuity) در نظر میگیریم. اگر ما میتوانستیم زندگی جاودانه داشته باشیم، مراحل زندگی ما در نمودار، سیر نزولی ارتباط را نشان میداد اما به هر حال، هنوز وجود داشت (این ارتباط). حتی بعد از نوشیدن از چشمه جوانی ابدی، ما تمایل خواهیم داشت که روی بخشهای کوتاه مرتبط با زندگی نامحدود و طولانیمان تمرکز کنیم و در طول این دورهها ارتباط برای ما ارزشمند است زیرا ما با اهداف و ارتباطهای مشخصی که تنها به شکل ارتباطهای متقابل در مراحل مختلف زندگی دیده میشوند زندهایم.
● کاهش آسیبهای ناشی از مرگ
بعد از این بحث طولانی، این سؤال مطرح میشود که «آیا مردن بد است؟». به جای زیر سؤال بردن مرگ و تلاش برای کشف حقیقت آن، فقط باید باور کنیم که مرگ بداقبالی نیست، اگر خودمان را برای آن آماده کرده باشیم. این کار چندان هم دور از ذهن نیست. ما از راه تغییر خواستههایمان دیگر اهدافی نخواهیم داشت که با مردنمان ناتمام بمانند، پس ما میتوانیم خواستههایمان را به نوعی مرتب کنیم؛ به این معنا که تمام آرزوهایی را که مرگ ممکن است آنها را ناتمام بگذارد، رها کنیم. در این میان، خواستههایی داریم که با چند روز زنده ماندن بر آورده میشوند و آرزوهایی که با یک دوره زندگی عادی قطعاً به آن نمیرسیم. آرزوی «نمردن» خود از این دسته خواستههاست.
این مرتب و تنظیم کردن، ما را از آسیبهای احتمالی مرگ مصون میسازد؛ به این شکل که دیگر خواستهای نخواهیم داشت که مرگ بتواند در آن اختلال ایجاد کند. متأسفانه، اهداف ما ممکن است چندان با این نظریه مرتب کردن سازگار نباشند. به علاوه، حتی اگر ما بتوانیم آنها را کاملاً دستکاری کنیم، یک ایراد اساسی در پی خواهد بود؛ شاید این آرزوی جدید سازگار شده دیگر برای ما جذاب نباشد. نکته اینجاست که خواستههای سازگار شده نمیتوانند انگیزه لازم برای زنده ماندن را در ما ایجاد کنند؛ تنها خواستههای مطلق، محرک ما برای ادامه زندگی هستند. با توجه به اینکه رها کردن تمام اهداف و آرزوها به منزله استقبال داوطلبانه از مرگ است، پس باید به هر نحوی دلیلی برای زنده ماندن خود داشته باشیم. هر دلیلی که برای زنده بودن داریم، بهترین دلیل برای نمردن است؛ برای اجتناب از دومی باید از اولی بپرهیزیم.
منبع: WWW.Plato.stanford.edu.com
مترجم: شیدا - امینی
منبع: هفته نامه - خردنامه همشهری - ۱۳۸۷ - شماره ۲۵، فروردین و اردیبهشت
مترجم: شیدا - امینی
منبع: هفته نامه - خردنامه همشهری - ۱۳۸۷ - شماره ۲۵، فروردین و اردیبهشت
منبع : باشگاه اندیشه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران پاکستان ابراهیم رئیسی مجلس شورای اسلامی رئیسی دولت سید ابراهیم رئیسی حجاب ایران و پاکستان مجلس رئیس جمهور دولت سیزدهم
سیل فراجا تجاوز تهران هواشناسی پلیس شهرداری تهران وزارت بهداشت قتل فضای مجازی سازمان هواشناسی آتش سوزی
قیمت خودرو خودرو سلامت بانک مرکزی قیمت طلا ایران خودرو قیمت دلار بازار خودرو دلار سایپا بورس تورم
کتاب رادیو تلویزیون سینمای ایران سریال فیلم تئاتر سینما نمایشگاه کتاب
کنکور ۱۴۰۳ دانشگاه آزاد اسلامی دانش بنیان
اسرائیل رژیم صهیونیستی جنگ غزه غزه فلسطین روسیه چین اتحادیه اروپا عملیات وعده صادق ترکیه اوکراین حماس
فوتبال پرسپولیس استقلال باشگاه پرسپولیس تراکتور باشگاه استقلال رئال مادرید بارسلونا بازی سپاهان فوتسال لیگ برتر
گوگل همراه اول اپل هوش مصنوعی تبلیغات ایلان ماسک فناوری سامسونگ تلگرام
کاهش وزن یبوست پیری صبحانه