پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


ایستادگی برای یک ایده


ایستادگی برای یک ایده
مساله این نیست که ایده های زیادی داشته باشی اما مهم آن است که به یک ایده وفادار باشی. کی یرکگور
دشنه تقدیر آنگاه فرود می آید که آدمی خود را بیش از هر موقع دیگری، در امان می بیند، این رازی است که نمی شود به کنه آن پی برد، زیرا اگر بشود به کنه آن پی برد، دیگر راز نیست، تقدیر بزرگ ترین راز این جهان است، تنها دانستن این راز سرنوشت ساز است که آدمی را از سرنوشت یا همان تقدیرش نیرومندتر می کند، اما آدمی نمی تواند به راز سرنوشت خود پی ببرد و بنابراین در برابر تقدیرش مغلوب می شود، اما با این همه سعی می کند قدرت تقدیر را نادیده بگیرد و حتی خود را حاکم بر سرنوشت خودش تلقی کند زیرا آدمیان در اکثر مواقع میل به فریب خوردن دارند و به همین دلیل و برای تحقق آرزوها یا ارتقای موقعیت شان در میدان پرتنشی که آن را جامعه می نامند دست به مبارزه می زنند، اما واقعیت آن است که این مبارزه برابر با موفقیت هم نیست، گرچه آدمی توهم موفقیت را برای خود خلق می کند اما در عین حال این مبارزه به طور طبیعی وجود دارد، چون وجود بی شمار آدمیان با موقعیت ها و منافع متضاد وجود درگیری یا به عبارت دیگر مبارزه را اجتناب ناپذیر کرده است ولی در هر حال سرنوشت خود را تحمیل می کند و در نهایت نیز زندگی آدمی به مرگ منتهی می شود؛ «مرگ»ی که آدمی به رغم میل خود به سمتش می رود در حالی که از آن می گریزد «مرگ» که خود نیز یک سرنوشت است.
جوزف کنراد نویسنده لهستانی (۱۹۲۴-۱۸۵۷) در این میانه ایده جالبی را مطرح می کند؛ ایده یی که بی ارتباط با زندگی سراسر پر ماجرایش نیز نبوده، زندگی که همراه با خطر و امید شروع شد و ادامه پیدا کرد.
او که در کودکی آرزو داشت دریانورد شود، آرزوی غریبی که در لهستان به سبب نبود دریا، غریب تر می نمود ولی با این همه آرزویش را محقق کرد (زیرا می خواست حاکم بر سرنوشت خودش باشد) آن هم در ۱۷ سالگی یعنی در اکتبر ۱۸۷۴ که تصمیم می گیرد سوار قطار اکسپرس وین شود تا به فرانسه و بندر مارسی و به تعبیر خودش سپس به آخر دنیا برود تا سرنوشتش را رقم بزند و به این ترتیب حدود ۲۰ سال به عنوان کارگر ساده یا افسر و گاهی کاپیتان کشتی، اقیانوس ها را پیمود تا سرانجام در ۱۸۹۴ در لندن پا به خشکی گذاشت تا سفر پرمخاطره تر دیگری را آغاز کند که نویسندگی اش بود.
قهرمانان داستان های کنراد مانند خود کنراد زندگی غریبی را تجربه می کنند که در عین حال شباهتی هم به زندگی زیسته شده کنراد دارد. آنان به عبارتی «خطر» و «ماجرا» را حرفه خود انتخاب می کنند، گویی که در خطر کردن نیز رازی وجود دارد. مثلاً رمان «جوانی» که داستان دریانورد جوانی است که برای اولین بار به مشرق زمین سفر می کند آن هم با کشتی کهنه و نامطمئنی که سفر کردن با آن در هر صورت توام با ریسک و حادثه است، چنان که حادثه نیز رخ می دهد و کشتی قدیمی در وضعیت آتش سوزی و غرق شدن قرار می گیرد یا رمان «دل تاریکی» که طی آن قهرمان این رمان یعنی مارلو مسافر کنگو می شود. (خود کنراد نیز به سال ۱۸۹۰ سفری به کنگو می کند.) «دل تاریکی» در عین حال که ادعانامه یی است علیه بورژوازی «سفید» و «فربه»، همچنین علیه برده داری، نابودی تدریجی جنگل، مرگ های دسته جمعی، دروغ دموکراسی و مسیحیت رسمی ولی همچنین بیانگر تناقضات عجیب در سرشت آدمی نیز است.
در این رمان کنراد از کشیدن راه آهن در کنگو می گوید، جنگل با دینامیت منفجر می شود تا فضا برای ریل مهیا شود و هر ریل به قیمت جان انسانی کار گذاشته می شود. اما با این همه بردگان به اربابان شان عشق می ورزند و منافع خود را نه تنها همسو بلکه ذیل منافع سفیدپوست ها در نظر می گیرند. این تناقض عجیبی است یعنی استثمارشونده، استثمارکننده را ستایش می کند، اکنون ممکن است جمله نیچه مصداق خود را پیدا کرده باشد که «میل به فریب خوردن در آدمی سرکوب نشدنی است» ولی حتی پذیرش تمایل به فریب خوردگی از متناقض بودن مساله اصلی چیزی کم نمی کند. «به کورتز (شخصیت سفیدپوست این رمان) عشق ورزیده می شود. مورد پرستش قرار می گیرد. پسرک ساده و معصوم روسی در کنگو - استثنایی در جنگل تاریک - «کورتز» را می پرستد همچنان که همه آفریقاییان او را می پرستند. آنها کسی را می پرستند که استثمارشان می کند و به خفتشان می کشاند... بردگان به اربابان شان عشق می ورزند. دو مرد - کورتز، آن شیطان و روسی فرشته سان - یکی هستند.
این آن پیوند ناگسستی بین نیکی و بدی است که «کنراد» را به جنون می کشاند. پسرک روسی را، روحی ناب فارغ از حسابگری و ناآزموده رهبری می کند. عاج و تاج و تفنگ بر «کورتز» مستولی می شود. آوایی که می شنویم طنین پوکی انسان بورژوازی است. طنین پوچی استعمارگری است و هیچ. تمامی یک فرهنگ هیچ نیست جز فریب. بنابراین با خود می اندیشد که چرا نباید همه چیز را برتکاند؟ یأس، بازی هایی از یأس و آفرینش.»۱ پس چاره چه چیزی است وقتی همه چیز جز فریبی بیش نیست؟
اما این دیدگاه های کنراد تنها لفاظی کلیشه وار علیه استعمارگران نیست، گرچه بر این موضع گیری دیدگاه خود صحه می گذارد اما مساله مهم تر آنکه شخصیت سفیدپوست این رمان یعنی «کورتز» حتی به عنوان کسی که سیاهان را با بی تفاوتی استثمار می کند، خیلی هم تحقیر نمی شود و حتی شاید ماجراجویی اش مورد توجه نیز قرار می گیرد. گفته می شود «کورتز تجسمی است که کنراد از «رمبو» (که آثارش را در آخر سال های ۱۸۹۰ خوانده بود) دارد - رمبو شاعر فرانسوی که به آفریقا رفت، قاچاقچی اسلحه شد، تاجر برده شد و ناظر کشتزار. مانند «رمبو» کورتز هم فصلی از جهنم را دیده است. او هم هنرمند است، خطیب است، نقاش و شاعر است»۲ از طرفی دیگر «کنراد به درون قلبش می نگرد و در آن رگه یی از هرزگی می یابد زیرا شیفته شرارت است... کورتز نیروی شرارتی است که آدم ها آن را پرستش می کنند.»۳
اما در پس این ماجراجویی ها و تناقض ها آن ایده جالب کنراد خود را نشان می دهد. گویی پس از تجربه یی سخت و پرفراز و نشیب و زندگی زیسته شده است که می توان ایده یی ارائه داد. واقعیت آن است که انسان همواره هر چیزی را فدای خودخواهی، راحتی و سود خود کرده و از این رو که خود را مرکز جهان قلمداد کرده نخواسته یا به عبارت درست تر نتوانسته به وضعیت واقعی اش پی ببرد. در واقع ایده آلیسم او صرفاً کوششی بوده برای آنکه اعتبار وضعیت واقعی را به افسانه هایی نسبت بدهد که خودش آن افسانه ها را برای ارضای خودخواهی اش اختراع کرده، اما این به این معنا نیز نبوده که سرنوشت نیز تابع افسانه سرایی اش قرار گرفته بلکه بالعکس سرنوشت همواره کار خود را بدون توجه به اراده های انسانی انجام داده و آدمی را همچون بازیچه یی به این ور و آن ور برده و در آخر کار تمامی کوشش هایش چه باحاصل و چه بی حاصل را به مرگ منتهی کرده است.
اما با این همه جوزف کنراد ایده جالبی را در رمان هایش پی می گیرد یعنی ممکن است کاراکترها و شخصیت های رمان های کنراد ضعف های انسانی زیادی داشته باشند، مغرور، کله شق، ساده، زودباور یا احساساتی و... «اما همه وفادارند، هر چند وفاداری شان را از راه های گوناگون نشان می دهند. وفاداری آنها ممکن است به یک دوست، به یک کشتی، به یک انگیزه یا حتی به یک ایده باشد، این وفاداری به ظاهر احمقانه و اصولاً نامعقول آنان را به طرف خطر و مرگ می کشاند اما هدف نهایی آنان در اعمال شان همین ابراز وفاداری است. در راه هدف ممکن است جان شان را از دست بدهند اما شکست نمی خورند زیرا با اثبات وفاداری خود روحاً به پیروزی می رسند.»۴ به عبارتی دیگر اگر چه ممکن است تمامی فعالیت ها به طور کلی حاصلی در بر نداشته و در نهایت به مرگ منتهی شود اما با این همه به علت پافشاری و پایداری بر یک ایده معین و ایستادگی تا به آخر برای آن ایده پیروزی روحی و شعف ناشی از برتری در آدمی حاصل می آید تا بدان جا که حتی شکست نیز نوعی پیروزی تلقی شود.
اکنون ممکن است حتی توجه کنراد به کورتز از شخصیت های رمان دل تاریکی به دلیل وفاداری کورتز به ایده هایش یا به تعبیر درست تر به ایده اش باشد اما مساله وفاداری به شکل جالب تری در رمان جوانی نشان داده می شود. در این رمان وفاداری قهرمان داستان به یک کشتی نشان داده می شود؛ کشتی کهنه یی که ممکن است ارزش چندانی نیز نداشته باشد اما کشتی کهنه به صورت نمادین تبدیل به یک ایده ذهنی و ایده آلیستی می شود که وفاداری به آن و پافشاری برای حفظ آن به هدفی غایی و حتی لذت بخش مبدل می شود.
اما با این همه آدمیان دوست دارند محکم کاری کنند و به اصطلاح تخم مرغ هایشان را در یک سبد نگذارند. البته که کار از محکم کاری عیب نمی کند اما در عوض نباید در انتظار پیروزی روحی یا پاداش بزرگی بود. لازمه عظمت روحی آن است که به تعبیر کی یرکگور خود را وقف یک ایده یا یک راه کنیم، خود را وقف یک ایده کردن همان وفاداری است که شخصیت های رمان های کنراد با وفاداری به تنها یک ایده به پیشواز خطر و مرگ می روند.
نادر شهریوری (صدقی)
nadershahrivari@yahoo.com
پی نوشت ها
۱- دل تاریکی، جونا راسکین، ترجمه محمدعلی صفریان، صص ۲۶-۲۵
۲- همان، ص ۲۵
۳- همان، ص ۲۵
۴- جوزف کنراد، زمانی، ترجمه محمدعلی صفریان، ص ۶
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید