سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

علم آفرینی قرآن


علم آفرینی قرآن
موضوع این نوشتار بر محور «علم آفرینی قرآن» است. بدین معنا که قرآن کتاب بهینه یی است علم آفرین که متدولوژی و روش شناخت خاصی معرفی می کند و این خود بانی و باعث آفرینش علوم می شود. در میان روشنفکران دینی و سکولار یک نوع خودکم بینی در مقابل علم وجود دارد به طوری که می گویند علم محصولات عظیمی داشته از جمله رنسانس و تمدن غرب که البته بسیار هم چشمگیر بوده است. حالا ما در مقابل این محصولات شگرف که عظمتی هم آفریده اند و نوع زندگی بشر را هم عوض کرده اند چه دستاوردی برای عرضه داریم؟
جریان «روشنفکری دینی» یا به عبارتی «نواندیشی دینی» بر این باور است که علم و دین با هم سازگارند، همان کاری که مهندس بازرگان و دیگر نواندیشان مانند اقبال و پروفسور عبدالسلام کرده اند. پروفسور عبدالسلام- برنده جایزه نوبل- معتقد است اصل علمی صد درصد تثبیت شده و محال است که با قرآن مغایرت داشته باشد. دکتر اقبال لاهوری می گوید؛ «قرآن گویش آفرینش است.» یعنی قرآن کتاب مکتوبی است که در واقع گویش این طبیعت و تاریخ است. بدین معنا قرآن تضادی با طبیعت ندارد. اگر دانشمندی مطلبی را کشف می کند این در قرآن هم هست و همچنین برعکس. مرحوم طالقانی در پرتوی از قرآن به این مضمون می گویند؛ «قرآن قانون بیانگر تکامل است.» اگر به جهان هستی نگاه کنیم می بینیم جهان چیزی جز رشد و گسترش نیست. جهان سرتاپا حرکت است و قرآن قانون چنین حرکتی است. در چنین دیدگاه هایی سازگاری علم و دین نتیجه می شود. این گزاره ها ما را قانع نمی کنند به این معنا که علم قوانینی کشف کند و ما بعد از سال ها بگوییم این در قرآن هم وجود داشته است. به فرض که وجود داشته ولی در این صورت ما باید تابع علم باشیم. اگر علم پیشتاز است و چیزهایی کشف می کند این پرسش پیش می آید که وجود قرآن چه ضرورتی دارد؟ پس قرآن را کنار بگذاریم و علم را مبنای عمل بگیریم. قوانین کشف شده علمی را اصل بگیریم و به گوش باشیم که علم چه می گوید چرا ما وقتی صرف کنیم که قوانین علمی را به قرآن عرضه کنیم و تایید آن را از قرآن بگیریم؟ زیرا در این صورت از شاهراه تمدن عقب می مانیم.
این نقدی است که بر این گزار ه ها وارد می شود و پرسشی است که شهید صمدیه و شهید شریف واقفی پس از ضربه ۱۳۵۴ به سازمان مجاهدین مطرح کردند و در واقع پیام آنهاست که سازگاری علم و دین چه مشکلی را حل می کند؟ پیشتازی دین کجا رفته؟ قرآن چه مزیتی نسبت به علم دارد؟ مزیت قرآن این است که اصولاً علم آفرین است و این مطلب را هم در تاریخ و هم در متدولوژی نشان خواهیم داد در وجه اول اگر به تاریخ نگاه کنیم و زندگی انبیا و امامان را بررسی کنیم- که اینها حاملان قرآن و پیام آوران دین بودند- و تاریخ علم و صنعت را هم از نظر بگذرانیم، می بینیم که انبیا در زمان خودشان اولاً انسان های صالح و پیشتازی بوده اند و دوم آنکه در زمینه علمی و صنعتی هم یک حرکت پیشتازانه داشته اند. مثلاً در زمان نوح نخستین کشتی بزرگ تاریخ ساخته می شود چنانچه در تاریخ و متن قرآن آمده همه او را مسخره می کردند. میخ نیز در زمان نوح ساخته می شود. در زمان داوود و سلیمان(ع) ذوب فلزات و ساختن زره یک نوآوری بوده است. انبیا به لحاظ علمی هم پیشتاز بوده اند. در زمان حضرت موسی(ع) «سحره» در واقع اندیشمندانی بودند که کارهای محیرالعقول می کردند و در حکم مشاوران علمی فرعون به شمار می آمدند، به لحاظ علمی پیشرفت های زیادی در زمان فرعون شده بود ولی موسی اینها را خنثی کرد. راستی چه عنصر ذاتی در حرکت موسی بوده است که توانسته کار اندیشمندان زمان فرعون را خنثی کند؟
بیماران بسیاری به دست عیسی (ع) شفا داده می شدند. بدیهی است صرف نظر از منشاء آن، آنچه به بار نشست، یک کار علمی بوده است. علم پزشکی در زمان عیسی به اندازه یی رشد کرده بود که بسیاری از کسانی که بهبودشان ناممکن به نظر می رسید درمان می شدند. شرایط زمانی عصر جاهلیت و صدر اسلام نیز از همین قانون پیروی می کند. شخصیتی مثل خلیل ملکی که از جامعه سوسیالیست های نیروی سوم بود، در دیباچه کتاب «نقش شخصیت ها در تاریخ» نوشته پلخانف که خود آن را ترجمه کرده است شگفت زده مانده و می نویسد؛ «من نمی دانم در زمان پیامبر که مسلمانان به سرنوشت معتقد بوده اند و اراده خدا را بر زندگی خودشان حاکم می دانسته اند چرا تمدن آنها تا این اندازه و در تمام وجوه شکوفا شد. در زمان امام صادق(ع) شاگردان بسیاری وجود داشتند که نوآوری های علمی هم از آنها ثبت شده است. البته اینکه مسلمانان دستاوردهای علمی زیادی داشته اند ما را به طور کامل قانع نمی کند. پرسش ما این است که آیا قرآن متدولوژی علمی هم دارد یا ندارد؟
مقدمتاً یادآوری این نکته ضروری می نماید که در صدر اسلام به هیچ وجه خدا را اثبات نمی کردند؛ خدایی که پیش از آفرینش بشر این آسمان و زمین را در شش مرحله آفریده (اعراف ۱۵۴)- و به روایت دانش تکامل، تکامل در چند مرحله تا تکامل اجتماعی صورت گرفته است - آیا ما می خواهیم وجود چنین خدایی را اثبات کنیم؟ یعنی خدایی را که شیطان خالقیتش را قبول دارد؟ آیا در این صورت ما از شیطان هم عقب تر نخواهیم بود؟ به نظر من ریشه عقب افتادگی ما این است که اصلی ترین جهاد را اثبات خدا می دانیم و می خواهیم به مردم خدا بدهیم تا از این طریق آنها را زیر سلطه خود بگیریم و بردگان تشکیلاتی خود کنیم. در حالی که انبیا آمدند تا این ویژگی پایدار انسان، یعنی خداجویی انسان ها را «تقویت» کنند. آری به شهادت قرآن، زندگی ائمه و روایاتی که از این بزرگان رسیده، ما از شیطان هم عقب افتاده ایم. به جای آنکه به آن عناصر ذاتی شکوفایی تمدن توجه کنیم و امر و صفات خدا را تحقق دهیم و مثلاً بگوییم خدا واحد است، باید انسجام در تاریخ داشته باشیم و امت واحدی شویم یا از این گزاره که خدا عادل است، عدل را در جامعه تحقق بخشیم، یا اینکه خدا عالم است، پس ما نیز از علم خدا بهره بگیریم، متاسفانه این سیر را طی نکردیم و وقت خود را صرف اثبات خدا کردیم.
مرحوم طالقانی درباره فراز «الراسخون فی العلم یقولون آمنا به کل من عند ربنا و ما یذکر الا اولوالالباب» (آل عمران۷) معتقد است راسخ در علم کسی است که در خانه خدا - یعنی معدن علم - را می زند و متعلم به تعلیمات انبیاست که آنها هم در خانه خدا را زدند. اما ما از شاهراه علم عقب افتاده ایم و می خواهیم خدا را اثبات کنیم. حتماً باید بدیهیات بشری - من دون الله - را بپذیریم تا اینکه به یک خدای آفریدگار برسیم که هیچ گاه هم نمی رسیم و این حجاب بزرگی خواهد شد و ما را از دستورات خداوند دور نگه داشته و باز می دارد.
عنصر ذاتی در تمدن شکوفای صدر اسلام این بود که مسلمان ها در خدا که همان هستی است شک نداشتند و شیطان نیز شک نداشت که می گفت «خدایا تو مرا از آتش «آفریدی». (ص۷۶) چهار آیه خطاب به بت پرستان می گوید چه کسی آسمان ها و زمین را خلق کرد؟ آنها می گویند خدا. و وقتی از آنها سوال می شود چرا بت می پرستید، در پاسخ می گویند اینها ما را به الله نزدیک می کنند و شفیعان ما نزد او هستند. (یونس ۱۸) بنابراین هرگز در طول تاریخ نیز در وجود خدا کمترین شکی نبوده است. مرحوم علامه طباطبایی هم در المیزان می نویسند؛ «در طول تاریخ در ذات خدا شکی نبوده است، بلکه همواره بحث بر سر صفات خدا بوده است.» بنابراین عنصر اساسی و درونی شکوفایی، ایمان به خدای واحد بوده است. عنصر دوم شکوفایی، ایمان به نظم واحد و جهان بوده است. عنصر سوم شکوفایی، ایمان به امت واحد در تاریخ بوده است و عنصر چهارم شکوفایی ایمان به قانون واحد به شمار می رفته است. توجه شود که خدای واحد و نظم واحد و امت واحد همه در طول هم و در یک راستا هستند و هیچ تعارضی با هم ندارند. هر کدام شان علم آفرین اند. مثلاً وقتی می گوییم خدای واحد، بدان معناست که «ارباب متفرقون» (یوسف ۳۹) یا «رب های پراکنده» را قبول نداریم. «ایاک نعبد» یعنی تنها تو را عبادت می کنیم و زیر بار بردگی غیرخدا نمی رویم. در حقیقت «من دون الله» را به خدایی نمی گیریم. در آیه سی ام سوره فصلت آمده «ان الذین قالو ربنا الله ثم استقاموا...» همین که بگویید خدا و رب ما الله است و سپس استقامت کنید استقامت می خواهد چون وقتی بگویید رب ما الله است و «من دون الله» را نپذیرید «ارباب متفرقون» (یوسف۳۹) به شما حمله خواهند کرد و شما ناچار باید مقاومت کنید. این فرهنگ، علم آفرین است، چون دانش دفاع در برابر جنگ را به بار می آورد. چنان که دانش سازماندهی و استراتژیک را نیز شکوفا می کند.
دوم ایمان به نظم واحد؛ قرآن می گوید «ولو کان من عند غیرالله لوجدوا فیه اختلافاً کثیرا» (نسا ۸۲) اگر قرآن از جانب غیر خدای واحد بود، انسجامی نداشت و در آن اختلافات بسیاری دیده می شد. شکی نیست که بشریت به طور فطری نظم جهان را باور دارد. مثلاً شما دانشمندی هستید که یک سانتی متر مکعب از کوه نمک را به عنوان نمونه انتخاب می کنید و می گویید نقطه ذوب آن مثلاً ۱۸۰ درجه است. از چه روی این نتیجه را به کل نمک های کره زمین تعمیم می دهید؟ آیا همه نمک های جهان را آزمایش کرده اید؟ این نوع نتیجه گیری از آن جهت است که بشر براساس فطرت به نظم واحد در کل طبیعت ایمان دارد و همه دنیاها را هم در یک پروسه می بیند. اگر دنیای دیگری هم باشد، ایمان دارد که در ارتباطی همبسته با همین دنیا است بنابراین پذیرش، باور و به عبارتی ایمان به نظم واحد یکی از ارکان شناخت بشری است.
پلانک در کتاب «علم به کجا می رود؟» می نویسد اگر دانشمندی شش مرحله علم را طی کرد و از تجربه به تکرار و از تکرار تجربه به فرضیه و تئوری و بعد به قانون و اصل رسید
- که بالاترین قله علم است- و در مقطعی بعد از رنسانس این کاخ علم فرو ریخت، در برابر فروپاشی کاخ علم چه باید بکند؟ آیا باید مایوس شود؟ طبعاً آری. اگر علمی- کلاسیک نگاه کند، باید مایوس شود. ولی چرا مایوس نمی شود؟ برای اینکه دانشمند به عنوان یک بشر به نظم واحد جهان ایمان دارد و می گوید من باید به آن نظم و قانون واحد دست پیدا کنم. این است که مایوس نمی شود و راه علم با این موتور محرک «ایمان به نظم واحد» ادامه پیدا کرده و به نظم های علمی جدیدتری می رسد وگرنه روند علم باید در سراشیبی سقوط قرار می گرفت و راه علم به بن بست می رسید، ولی چون بشر کنجکاو و معرفت طلب است، به نظم واحد ایمان دارد و در نتیجه سیر علم ادامه پیدا می کند. این است که قرآن یک عنصر ذاتی در جهت توسعه و شکوفایی معرفی می کند که ایمان مقدم بر شناخت است. مرحوم حنیف نژاد هم در کتاب شناخت مطلبی بیان کردند و تبصره مثبتی به شناخت علمی زدند که با الهام از قرآن و نوشته های اینشتین و پلانک و دیگر دانشمندان بود و آن اینکه ارکان شناخت، مقدم بر پروسه شناخت است و سه مولفه دارد؛
▪ نخست اینکه به جهان خارج ایمان داریم و این مطلب «باورکردنی» است. نمی توان به هیچ وجه جهان خارج را اثبات کرد؛ پذیرش واقعیت، نور، روشنایی، ایمان و باور است. پلانک هم که خود یکی از قله نشینان علم است در مقاله «آیا جهان خارجی واقعیت دارد» در کتاب علم به کجا می رود، می نویسد؛«این چیزی است که باید باور کرد و هیچ راهی جز باورکردنش نداریم.» بنابراین
۱) رکن اول ایمان به واقعیت جهان است که البته ذهن هم بخشی از جهان خارج به شمار می رود و معنای آن این است که وجود جهان مشروط به حس بویایی، چشایی و کلاً ذهن نیست.
۲) رکن دوم این است که واقعیت جهان خارج قابل شناخت است و قوانینش را باید کشف کرد.
۳) رکن سوم همان ایمان به نظم واحد کل جهان است. این سه رکن از ارکان شناخت هستند و دانشمندان هم با این سه رکن بود که پیشرفت های علمی رنسانس را آفریدند. رنسانس به این معنا نیست که بگوییم ماورای ذهن من دنیایی هم وجود دارد که من و وجود ذهنی من هم بخشی از آن است. دانشمند کسی نیست که بگوید این است و جز این نیست و آنچه هست، محصور در ذهن من است، بلکه دانشمند می گوید ماورای ذهن من هم واقعیتی هست و به این ترتیب اولین گام را در جهت پیشرفت علم برداشته است.
▪ دوم آنکه این واقعیت قابل شناخت و کشف است. بنابراین قوانینش را باید کشف کرد. باید به متن واقعیت رفت و قوانین خلقت را بیرون کشید. اگر این قوانین را کشف کنیم به محصولی می رسیم به نام علم و این همان معنای رنسانس است. ملاصدرا هم چهارصد سال پیش تعریفی از جهل دارد که خیلی جالب است. وی می گوید؛«جهل ندانستن نیست، بلکه انکار ماورای ذهن است.» یعنی اگر کسی ماورای ذهنش را انکار نکند به واقعیت تن می دهد و واقعیت را قبول می کند. بنابراین، این عنصر ذاتی در دین ما بوده و هست و تمدن شکوفایی هم ایجاد کرده ولی با کمال تاسف ما از آن دور بوده و هستیم. ما متاسفانه می خواهیم این خدایی را که خود منشاء ایمان است ثابت کنیم، آن هم با بدیهی گرفتن «من دون الله» که دستاوردی بشری است. در پی همین روند است که روش اثبات خدا به مقوله یی خودمحورانه، استکباری و سرکوبگر تبدیل می شود.
پس از ایمان به خدای واحد و نظم واحد، ایمان به امت واحد است. مرحوم طالقانی می فرمایند اصلی ترین حکم در قرآن- یعنی حکم اولیه- همین رشد و گسترش امت واحد است. حالا اگر به آموزش های جاری سری بزنیم، می بینیم که می گویند اصلی ترین حکم «سرمایه داری نامحدود» یا «مالکیت نامحدود» است، این حکم خیلی دور از قرآن است. مرحوم طالقانی نتیجه می گیرد یک مومن در صدر اسلام با الهام از قرآن به امت واحد ایمان دارد. امت واحد به عنوان یک دانش اولیه مطرح بوده است. این در حالی است که هنوز علمای ما نمی توانند جایگاه احزاب را در قرآن توجیه کنند. صرفاً به یک آیه استناد می کنند که احزاب هم در قرآن هست. ولی وقتی شما به رشد و گسترش امت واحد ایمان داشته باشید، از گروه شروع می شود، بعد به سازمان می رسد، بعد هم به یک حزب، آنگاه به حاکمیت سرتاسری و در آخر به یک وفاق جهانی منتهی می شود. این آموزه قرآنی اصولاً دانش تشکل و سازماندهی را از بدیهیات می داند ولی امروزه ما متاسفانه در تلاش هستیم ثابت کنیم آیا تشکل در اسلام هست یا نه؟ آیا احزاب در اسلام معنا دارد یا ندارد؟ آیا در اسلام دانش سازماندهی وجود دارد یا اینکه سازماندهی مختص سیا و موساد است. می بینیم دانش سازماندهی و حکومت در همین بدیهی اولیه- رشد و گسترش امت واحد- جای می گیرد. اصلی ترین انحراف، عدول از امت واحده بوده است که مرادف با پیدایش ظلم و طبقات انحصارطلب است و اصلی ترین کار و «چه باید کرد؟» پر کردن این گودال ها و فاصله های طبقاتی است. ما می گوییم قرآن خودش یک قانون واحد است. تمام تلاش دانشمندان این است که به چنین قانون واحدی دست یابند. مثلاً اینشتین وصیت کرده بود که سه میدانی که وجود دارد- یعنی میدان مغناطیسی، الکتریکی و جاذبه- باید وحدت داشته باشند و به یک میدان تبدیل شوند. بعد از او دو میدان الکتریسیته و مغناطیس به هم نزدیک شدند که محصول آن الکترومغناطیس است ولی جاذبه هنوز به این وحدت ملحق نشده است. وی با ایمانی که به قانون واحد دارد، وصیت کرد که تداوم علم به وحدت این سه میدان است. بنابراین دستیابی قانون واحد یکی از اهداف علم است که خود علم آ فرین است و این ایمان به قانون واحد، وجهی متدولوژی قرآن است.
دیدیم راهی که علمای ما طی کرده اند و خواستند خدای آفریدگار را ثابت کنند، آنها را از قرآن دور کرد؛ قرآن نشانه دیگری هم به ما می دهد. ما آیات زیادی داریم که واژه «کیف» غچگونهف در آنها به کار رفته است. مثلاً «افلا ینظرون الی الابل کیف خلقت» (غاشیه ۱۷) آیا نظری دقیق نمی افکنند به شتر که چگونه خلق شده است؟ کیف در اینجا این مکانیسم را نشان می دهد. وقتی ما بخواهیم علم را تعریف کنیم می بینیم که علم بر سر مکانیسم ها و چگونگی ها گفت وگو می کند، در حالی که فلسفه از چرایی ها صحبت می کند و ادعای مکانیسم ندارد. علمای ما از این آیه به اثبات خدا می رسند و می گویند از این پدیده خدا را در می یابیم. شتر را ببینید که چه نظمی دارد؟ پس خدا هست. بی خدا این خلقت شگفت انگیز امکان نخواهد داشت. یعنی از خلقت شتر به عنوان یک پدیده به اثبات خدا می رسند. در حالی که خدا به ما دستور می دهد بروید به دنبال «مکانیسم خلقت شتر» که «چگونه» خلق شده است. اگر ما به ازای «کیف» دستور حرکت آفرین خداوند را در نظر می گرفتیم، ما باید علم بیولوژی، آناتومی و جانورشناسی را کشف می کردیم. اگر این رهنمودها راهنمای ما بود باید پیشتاز می شدیم. در آیه بعدی می فرماید؛ «و الی الجبال کیف رفعت» آیا نگاه نمی کنند به کوه ها که چگونه بلندمرتبه شدند؟ اگر ما براساس این رهنمود قرآنی کوه ها را شناسایی می کردیم و اینکه چگونه سر به افلاک کشیده اند دانش زمین شناسی بر ما روشن می شد. در آیه بعدی به مسطح بودن زمین توجه می دهد و می فرماید؛ «و الی الارض کیف سطحت» آیا به زمین نگاه نمی کنند که چگونه گسترده شده است؟ این پرسش ها بی تردید پاسخ دارد. خدا می پرسد و ما باید پاسخش را بیابیم. اینها همه علم آفرین است و آنجا که به شناور شدن کشتی توجه می دهد (بقره ۱۶۴) نیز علم آفرینی می کند. مگر نیوتن چه کرد؟ گفت؛ چرا سیب بالا نرفت و پایین افتاد؟ و اینگونه قانون جاذبه و دافعه را کشف کرد.
ارشمیدس نیز دید ظرف آب در آب سبک تر می شود. اگر سوال خدا را در رابطه با شناوری کشتی پاسخ داده بودیم، ما زودتر از دیگران باید قوانین شناوری را کشف می کردیم. این متدولوژی در ادیان و به خصوص قرآن مطرح بوده است. بنابراین یکی از عناصر ذاتی علم آفرینی در قرآن همانا پاسخ دادن به این پرسش ها است که در واژگانی مانند «کیف» تجلی کرده اند. مرحوم طالقانی می گفتند که چرا در رساله های ما برای هرچیز ریزی آیین نامه داریم ولی دستورات آشکاری چون روش تدبر و تعقل که خداوند فرموده و آیاتی مانند «سیروا فی الارض کیف بدأالخلق» (عنکبوت۱۹) یا «فسیروا فی الارض فانظروا کیف کان عاقبه المکذبین» (آل عمران ۱۳۷) معطل مانده است. ما باید در زمین سیر می کردیم که ببینیم منشاء خلقت چیست و طبعاً کتاب های مربوط به کشف منشاء حیات، زمین شناسی و منشاء خلقت را ما باید می نوشتیم نه اوپاین روسی و جان ففنر امریکایی. به هر حال ما این متدولوژی گرانبها را از دست دادیم، اگرچه این متدولوژی به طور شفاف و صریح در قرآن وجود دارد. ما به دلیل بینش های بازدارنده جاری از این نگرش محروم شدیم و توان و وقت خود را صرف اثبات خدا کردیم و رسالت دیندار کردن مردم، با این فرض که مردم بی دین اند و بی خدایند و در خسران محض به سر می برند. این ادعا که ما حق مطلقیم و می خواهیم بقیه را دیندار کنیم و هدایت کنیم، ما را از کشف حقیقت بازداشته است.
توجه کنید به آنجا که قرآن می گوید در زمین سیر کنید و ببینید که تکذیب کنندگان واقعیت چه سرنوشتی پیدا کردند؟ چه قدرت هایی بودند که به همین دلیل فروپاشی شدند، حالا ما در جامعه خودمان با جریانی روبه رو هستیم که نه به عرف عمل می کند و نه حتی به دین سنتی و نه به قانون، نه به خط امام و قرآن و نهج البلاغه. این ظلمی فاحش است که تکذیب و انکار واقعیت هاست. اینان می گویند همه نخبه های جامعه ما مسلمان نیستند و الزامی هم به اسلام و قانون ندارند. قرآن می گوید بروید و ببینید چگونه ملت ها و قدرت ها فروپاشی شدند؟ این نگرش قرآن علم جامعه شناسی را می آفریند. شاید بتوان نتیجه گرفت که نباید خودکم بین باشیم و بگوییم حال که دین و علم با هم سازگارند، پس فعلاً علم را می گیریم و قرآن سر جای خودش بالای طاقچه باشد؛ در جای خودش محترم است. این گونه است که آرام آرام ایمان ها سست می شود و به اینجا می رسیم که تصور می کنیم قرآن مزیت نسبی ندارد و نمی تواند در این زمینه ها راهنمای عمل باشد، پس قرآن را کنار می گذاریم.
متاسفانه یا خوشبختانه آقای نیکسون کتابی نوشته به نام «لحظه را دریاب». این کتاب که به فارسی هم ترجمه شده، بخشی دارد به نام «دنیای اسلام». ایشان می نویسد «این واقعیت را باید پذیرفت که رنسانس در واقع چیزی جز سرازیر شدن علوم اسلامی به غرب نبود». این اعتراف نیکسون است. حال آیا منظور وی محصولات علمی بوده مثل کشفیات محمد زکریای رازی، مثل شفا و قانون بوعلی و کتاب های جامعه شناسی ابن خلدون و زمین شناسی و ستاره شناسی ابوریحان بیرونی که محصولاتی داشته اند و به غرب هم رفته و در کتاب «شش بال علم» از جرج سارتن و در تاریخ ها ثبت شده است؟ به نظر می رسد نیکسون تا اینجا فهمیده بود، ولی به نظر من آنچه باعث رنسانس شد، متدولوژی قرآن بود، چرا که قرآن دائم ما را به صحنه واقعیت پرتاب می کند. مثلاً در قرآن آمده که «وتری الجبال تحسبها جامده و هی تمر مر السحاب» (نمل ۸۸) به کوه نگاه می کنی با ذهنیت خودت و گمان می کنی این کوه بی حرکت و جامد است، در حالی که قرآن می گوید برو در متن واقعیت کوه را بشناس و ببین همچون ابرها در حرکت است. حرکت ایزوستازی مثل کوه یخ در آب و حرکت ریزشی (آب درون خلل و فرج کوه می رود، با یخ زدن آب حجم آن زیاد می شود و ریزش می کند) از همه مهم تر کوه حرکت جوهری دارد، که این از کشفیات ملاصدرا است. ملاصدرا با ژرف اندیشی در قرآن قانون حرکت جوهری را کشف کرد. حرکت جوهری یعنی تو از ذهن خودت خارج شو و ببین که کوه در ذات خودش حرکت دارد. این می شود رنسانس. به نظر من رنسانس صرفاً دانایی نبود، بلکه یک متد و روش برخورد بود. متدی که می گوید ما باید از قیاس خارج شویم، از اینکه قوانین طبیعت را اسیر ذهن کنیم بیرون بیاییم. به نظر من همین متد قرآنی بود که بدان جا منتقل شد، ولی ما هنوز در اثبات خدا درجا می زنیم.
من معتقدم به جای گفته نیکسون که «محصولات علم به غرب سرازیر شد» باید گفت که متدولوژی و گوهر گرانبهای قرآن بود که به بشر نیازمند و کنجکاو معرفت طلب مغرب زمین پیوند خورد و آن کشفیات به وجود آمد. در اینجا من بشر را غربی و شرقی نمی کنم، بلکه بشر را با ویژگی های پایدار خود می بینم، حقیقت جویی، معرفت طلبی و کنجکاوی.
پاولف - دانشمند روسی صاحب نظریه بازتاب های مشروط که هزاران نفر در آزمایشگاه های شوروی روی نظریه وی کار می کردند - معتقد بود پدیده هویت مستقلی ندارد. اگر پدیده در معرض شرایط خارجی قرار بگیرد، مثل موم و به گونه یی منفعل شرایط را می پذیرد و همرنگ محیط می شود. چنین علمی مسلط بر فکر بخشی از غرب است. گفتنی است به عنوان نمونه پدیده زندان و شکنجه سفید بر همین مبنای بازتاب های مشروط است. یک موجود فعال را در سلول می اندازند، بعد از مدتی او را شرطی می کنند. در سلول که باز می شود می فهمد که غذا آورده اند یا می فهمد که موقع بازجویی است. به تدریج منتظر انعکاس هایی به این شکل خواهد شد. بعد آرام آرام هویتش از بین می رود و بنابراین شرایط زندانبان و شرایط خارجی بر زندانی غلبه پیدا می کند. پیروان این نظریه بر این باورند که «همان گونه که اسرائیل اشغال شد، به عراق هم می رویم.» بوش می گوید که «نپذیرفتن اسرائیل غیرواقعی است.» اینان معتقدند این مسائل همه مشمول مرور زمان می شوند و مردم هم ناچار مقاومتی نخواهند کرد و اگر هم کردند آنها را تروریسم می نامیم و مقاومت آنها را می شکنیم تا سرانجام بگویند؛ «در کف شیر نر خونخواره یی / غیر تسلیم و رضا کو چاره یی؟» بعد تز «حکومت سازی» خود را پیاده می کند. این نظریه هم اکنون در امریکای محافظه کار جدید حاکم است. ولی قرآن می گوید؛ «و مایستوی البحران هذا عذب فرات سائغ شرابه و هذا ملح اجاج...» (فاطر ۱۲) دو دریا که یکی شیرین و گواراست که آشامیدنش خوشکام است و دیگری شور و تلخ یکسان نیستند، ولی از هر یک ماهی تازه می خورید و زیوری برای آراستن خود از آن بیرون می آورید. گوشت ماهی در آب شیرین و آب شور، شیرین است. چرا در دریایی که همه محیط اطراف ماهی شور و تلخ است (منگنز و منیزیم دارد که تلخ است و نمک دارد که شور است) در چنین محیطی، ماهی تابع محیط نمی شود؟ برای اینکه قرآن برای هر پدیده یی فطرت و هویت مستقل قائل است و این فطرت و هویت می تواند در برابر محیط خارج منفعل نباشد، بلکه فعال برخورد کند و آنچه به نفع ارگانیسم اوست جذب کند و آنچه مخالف ارگانیسمش است دفع کند و هر چه جذب می کند هضم کند. جذب و هضم و دفع یکی از مکانیسم های ارگانیسم است. بنابراین پدیده هویت دارد و می تواند در برابر محیط مقاومت کند، چنانچه مولانا هم فرمود؛ «عشق در دریای غم غمناک نیست.»
شما را در سلول می اندازند، در حالی که همه محیط را یأس فراگرفته است. محیط یأس آور است و به درها چندین قفل بسته اند. ولی اینها هویت و عشق انسانی را از میان نمی برد و با این همه ، زندانی می تواند در برابر محیط خارج برخورد فعال داشته باشد. قرآن این را بیان می کند و این همان علم مفید برای مردم است. بنابراین در برابر نظریات پاولف، ما برای هر پدیده و انسان یک هویت قائلیم که می تواند اساس اخلاق و تربیت نیز باشد.
لطف الله میثمی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید