سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


حرفی به من بزن


حرفی به من بزن
صبح توی تاکسی نشسته بودم و تلفن همراه زنی که کنارم نشسته بود زنگ خورد.پشت گوشی انگار خواهر آن زن بود یا یک دوست بسیار صمیمی اش.سر درد دل زن باز شد و تا زمانی که من از تاکسی پیاده شدم،زن از دست دخترش نالید و نالید.فکر می‌کردم که چه تراژدی‌های ساکتی در خانواده‌ها رخ می‌دهد،تراژدی تنهایی آدمها در مقابل دیوار نفهمیدن و ندیدن دیگران. دیوار دردناک آدم بودن.
تا حالا‌ شهر را از بالا‌ی یک بلندی دیده اید؟ میلیونها چراغ چشمک زن که هر یک خانه ای را روشن می‌کند.در پس این خانه‌ها چه بسیار آدمهایی که با دنیاهای متفاوت و روحیات و خلقیات و بینش‌ها و احساس‌های مختلف نفس می‌کشند.هر وقت فرصتی دست داده است و شب هنگام به کوه رفته ام یا از بالا‌ی هواپیما شهر زیر پایم را نگاه کرده ام،این احساس در من جوشیده است که اکنون در هر یک از این خانه‌ها چه خبر است؟جایی کودکی متولد می‌شود،جایی کسی در بستر احتضار و مرگ افتاده است،زنی از دست همسرش کتک می‌خورد،مردی از دست زنش خون دل می‌خورد،کودکی به مادری لبخند می‌زند،مادری عشقش را به فرزندی نثار می‌کند،عارفی به پهنای صورتش بر سجاده اشک می‌ریزد،عاشقی غزلی برای معشوق می‌سازد و....اما هیچ یک از این افراد ازدنیای دیگری خبر ندارند،انگار دیگران نیستند،یا اگر هستند آنگونه هستند که آنها می‌بینند.ما آدمها در برخورد با آدمهای دیگر اسیر نگاه خودمان هستیم.عینک تجربه و ذهنیتهای خودمان را می‌گیریم جلوی چشممان ونگاه می‌کنیم به این همه آدمی‌که دور وبرمان هستندو اسمشان را گذاشته ایم پدر و مادروخاله و عمو و همسرورفیق و همکار.
چاره ای هم نیست.خودمان را بکشیم هم گرفتار این حصاریم.همانگونه که شریعتی از چهار زندان آدمی یاد می‌کرد، جهان، تاریخ، طییعت و اجتماع...اما یک زندان خیلی مخوفتری هم هست که حقیقت کش است،زندان "خود."و چقدر ادبیات عرفانی ما در شهود و کشف و تفسیر این زندان غنی است،"این جهان(جهان حواس و امیال آدمی)زندان و ما زندانیان/حفره کن زندان و خود را وارهان"،"صد هزاران فصل داند از علوم/جان خود را می‌نداند آن ظلوم،داند او خاصیت هر جوهری/دربیان جوهر خود چون خری"،"چون غرض آمد هنر پوشیده شد،صد حجاب از دل به سوی دیده شد..."
بین ما تا حقیقت شخصیمان هم گاهی فاصله ی خوفناکی به اندازه حصار بینش ماست.گاهی دست و پا میزنی که به دنیای بچه ات راه پیدا کنی یابه قلعه بلند تنهایی دوستت نقب بزنی اما عاجز می مانی.می مانی پشت حصار محدودیتهایی که آدم بودن ما مستلزم آن است.انگار ما آدمها هر کدام جزیره ای هستیم که در منتهی الیه تنهایی خویش، ازدوردستها مثل رابینسون کروزو با ایما و اشاره با جزیره بغلی که برادرمان است یا دشمن مان،یا همسر و همکارمان،صحبت می کنیم تا منظورمان را و خودمان را حالیش کنیم و او را آن گونه که هست بفهمیم اما با چنان فضاحتی در این تلا‌ش شکست می‌خوریم که می‌شویم مثل نقاشی که روبروی مدلش نشسته تا چهره اش را نقش بزند و قلم میزندو قلم میزند ودر پایان می‌بیند زن زیبایی که نقش کرده تنها آن مدلی بوده که او در ذهن خود ساخته بوده و بیچاره مدلش زن ۸۰ ساله ای ست با موهای سپید و پوستی شیار بسته در مسیر روزگار و نگاهی بی فروغ که به جای برق زندگی دلضربه انتظار مرگ در آن است !وچه سوء تفاهم ناجوری ا ست.
گاهی هم بر عکس است.به قول مولوی:"پس بد مطلق نباشد در جهان/بد به نسبت باشد این را هم بدان" البته من نمیخواهم بگویم بد مطلق در جهان نیست.مگر می‌شود گفت که هیتلر با ۴ میلیون کشته ای که در جنگ جهانی دوم روی دست آدمیزاد گذاشت خوب است؟حتی خوداگر چند صفت انسانی هم در وجودش باشد.نمی‌خواهم بگویم که به هر بدی اگر به گونه ای دیگر نگاه کنی می‌شود خیر مطلق.هرگز.اما گاهی به آدمهایی که توی محیط کارت یا در خانواده و دوستانت که ازشان بدی دیده ای و بدت را خواسته اند و کینه شان را بدل گرفته ای،وقتی با تلا‌ش زیادو با هر جان کندنی است از حصار بینش بشری خودت بالا‌ می‌روی و جای طرف می‌نشینی، می‌بینی که اگر چه نمی‌توانی بدیش را بپذیری اما در گناهکاریش درکش می‌کنی و می‌فهمیش...
وقتی از تاکسی بیرون آمدم،آرزو می‌کردم کاش می‌شد این همه آدم را روبروی یکدیگر نشاند تا جور دیگری حرف بزنند،تا جور دیگری به حرف یکدیگر گوش دهند،تا غرض‌ها کنار رود،بخشش‌ها به پیش آید و آینه دلها برآیینه دلها بتابد.کاش پدری می‌توانست به فرزندش،همسری به محبوبش،حاکمی‌به محکومش با اعتماد به نفسی جوشیده از زلا‌ل محبت بگوید:"حرفی به من بزن،من در پناه پنجره ام،با آفتاب رابطه دارم"
اصغر قاسمی
منبع : روزنامه سیاست روز


همچنین مشاهده کنید