سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


بحران روشنفکری ادبی


بحران روشنفکری ادبی
۱۸ شهریور سالمرگ جلال آل‌احمد یکی از نمادین چهره‌های روشنفکری و ادبیات ایران بود. حالا که نزدیک به چهل سال از مرگ آل‌احمد می‌گذرد هنوز هم شاهد بحث‌هایی پیرامون «رهبری روشنفکری ادبی» در ایران هستیم. به طوری که بعد از مرگ چهره‌های دیگری مانند احمد شاملو، هوشنگ گلشیری، به‌آذین و ... جناح سنتی‌تر روشنفکری ایران با توجه به کارکردهای نام‌هایی چون ایشان و البته آل‌احمد معتقد هستند که تشتت موجود در فضای روشنفکری ایران باید با ظهور کسی چون این اشخاص صاحب رهبری شود. از سوی دیگر تئوریسین‌های نوگراتر معتقدند که دوران رهبران روشنفکری به پایان رسیده و کار روشنفکری واحد دیگر مفهومی ندارد.در این پرونده کوچک تلاش کرده‌ایم تا مسأله‌ای به نام «رهبری روشنفکری ادبی در ایران» را به بحث بگذاریم.
مشکل هر بحثی درباره روشنفکری، منظور از این کلمه است زیرا اگرچه بعید است کسی در تشخیص آن گروه از بازیگران اجتماعی اشتباه کند که اصطلاحاً «روشنفکر» نامیده می‌شوند، اما وقتی در محتوای مفهوم دقیق می‌شویم، تعریف‌ها همان‌قدر متعددند که متفاوت. یک ویژگی جالب روشنفکر به‌عنوان اسم عام این است که کم‌تر پیش می‌آید حالت موصوفی نداشته باشد و همیشه با یک صفت یا برچسب همراه است که اگر گاهی ویژه وضعیت روشنفکری است (مانند دینی، عرفی، مارکسیست، ناسیونالیست، جهان‌وطن، لیبرال و...) و از کلان‌روایتی خبر می‌دهد که مبین چارچوب نظام منطقی‌ای است که روشنفکر در آن به کارویژه اصلی خود می‌پردازد که ظاهراً خردورزی در خدمت ترقی است، اما اغلب صفت‌ها ویژه وضعیت روشنفکری نیستند و فقط برچسب‌هایی‌اند که هر کس می‌تواند به هر کس دیگر بزند، چه روشنفکر و چه ناروشنفکر: از سازشکار و انقلابی گرفته تا خادم و خائن.
و جالب این‌که اگرچه نظام‌های دموکراتیک – برخلاف نظام‌های غیردموکراتیک – با روشنفکران خود فخر می‌فروشند، اما همه نظام‌های سیاسی اعم از دموکراتیک و غیردموکراتیک به روشنفکران به‌طور کلی مشکوک‌اند و جالب‌تر آن‌که وقتی به سطح اجتماع می‌رویم، کم‌تر اجتماعی هست – نظام سیاسی هرچه باشد – که دست‌کم در عمیق‌ترین لایه توده‌هایش، احساسی به‌جز نفرت کور نسبت به روشنفکران داشته باشد و روشنفکران را علت‌العلل همه مصایب اجتماعی و حتی طبیعی نداند.
اگر برای مارکسیسم لنینیسم – دست‌کم آن مارکسیسم لنینیسمی که در اتحاد شوروی، چین، اروپای شرقی، کوبا و...
دولت تشکیل داد – روشنفکر کسی است که کار فکری می‌کند و بنابراین اصطلاحی است که قشرهای وسیعی از اجتماع را از معلم گرفته تا فیلسوف و از روزنامه‌نگار گرفته تا نویسنده و هنرمند و منتقد ادبی و هنری در بر می‌گیرد. از دیدگاه ژان پل سارتر – که می‌توان او را به‌نوعی یکی از «متعهدترین و درگیرترین» روشنفکران سده ۲۰ دانست – روشنفکر کسی است که کار فکری می‌کند اما در حد تخصصی، ضمن آن‌که متخصصی است که به نظام سیاسی حاکم معترض است و به آن «نه» می‌گوید. و اگر برای مارکسیسم لنینیسم، نظام فکری طبیعی خردورزی روشنفکران، نظام نظری ماتریالیسم دیالکتیکی است، برای سارتر نیز روشنفکر نمی‌تواند فاقد نظام ایدئولوژیکی باشد، اما این نظام ایدئولوژیکی لزوماً ماتریالیسم دیالکتیکی نیست.
اما روشنفکر، در یک تعریف عام‌تر و ناایدئولوژیک، خرودورزی است که همچون عصب اجتماع، از دردهای جامعه می‌گوید و می‌نویسد.
این سه تعریف، به‌رغم تفاوت‌های بسیار، یک فصل مشترک دارند که تقریباً در همه تعریف‌های رایج دیگر روشنفکری نیز دیده می‌شود: فعالیت روشنفکری فعالیتی است که با فکر پیوند خورده است و متوجه نظام سیاسی و اجتماعی است.
اما چه فکری؟
در نیمه دوم سده ۱۸، انسیکلوپدیست‌ها که شاید بشود آنان را نخستین پیشاروشنفکران نامید، با الهام از افریم چمبرز (۱۶۸۰-۱۷۴۰) که «فرهنگ جامع علوم و هنرها» را به زبان انگلیسی درآورده بود،‌ دست به کار نگارش «فرهنگ مستدل علوم، هنرها و حرفه‌ها» شدند. هدف از این کار که از ۱۷۵۱ تا ۱۷۷۲ طول کشید، ارائه «منظره عمومی تلاش‌های ذهن انسان در همه زمینه‌ها» بود و نام‌آورترین اندیشه‌ورزان آن روزگار – از ولتر گرفته تا مونتسکیو و روسو – زیر نظر دنی دیدرو و ژان دالامبر در تدوین انسیکلوپدی شرکت کردند.
پرسش جالب در این میان آن‌که چرا افریم چمبرز که دانشمندی بزرگ بود و روشی را در فرهنگ‌نویسی بنیان گذاشت که هنوز اعتبار خود را از دست نداده است،‌ هرگز مقام انسیکلوپدیست‌ها را نیافت که به‌نوعی مقلدانش بودند؟ چگونه است که اگرچه بیش از یک سده و نیم است که «فرهنگ مستدل علوم، هنرها و حرفه‌ها» نه روزآمد شده و نه حتی تجدید چاپ تاریخی، اما نام و مقام انسیکلوپدیست‌ها همچنان محفوظ است، حال آن‌که کم‌تر کسی می‌داند که همه فرهنگ‌های ریز و درشت و همیشه روزآمد و معروف «چمبرز»، نام‌شان را از همین افریم چمبرز گرفته‌اند که نخستین «فرهنگ جامع علوم و هنرها» را نوشته؟
دلیل این امر شاید همان دلیل دوگانه‌ای است که از انسیکلوپدیست‌ها، نخستین پیشاروشنفکران تاریخ را می‌سازد: نخست آن‌که فرهنگ‌شان «مستدل» بود، یعنی با فکر و دلیل و خرد کار داشت؛ و دوم – و مهم‌تر – این‌‌که فرهنگ‌شان گذشته از علوم و هنرها،‌ به «حرفه‌ها» نیز می‌پرداخت تا بدین‌سان بر «مقام و منزلت اجتماعی صنعتگران» صحه گذارد.
نکته مهمی است چون اگر در تاریخ دقیق شویم هم افلاطون کار فکری می‌کرد و در کار خود متخصص و استاد بود و هم ابن‌سینا، ضمن آن‌که ابن سینا ضمناً با نظام مسلط سیاسی روزگار خود نیز درافتاد. اما هیچ‌یک از این بابت «روشنفکر» نشدند. چرا؟ چون نه کار فکری این دو و نه کار فکری هیچ‌یک از دیگر اندیشه‌ورزان پیشامدرن، هیچ ربطی به کار فکری یک متخصص روزگار مدرن ندارد. آن‌هم به این دلیل ساده که کار، مقام و منزلت خود را مدیون مدرنیته است.
در جهان پیشامدرن، طبقه‌های پست کار می‌کردند تا طبقه‌های بالا حکومت کنند و – از چند استثنای انگشت‌شمار که بگذریم – «کار فکری» مختص آن عده از اعضای طبقه‌های بالا بود که به «فلسفیدن» عشق می‌ورزیدند وگرنه دانش هیچ دانشمندی – هرقدر زیاد – به او حق ارتقای اجتماعی نمی‌داد که تنها اشرافیت، اشرافیت خون بود و اصولاً این‌که کار ذاتاً پست به‌شمار می‌رفت و بنابراین هرگز نمی‌توانست هیچ ترقی اجتماعی را موجب شود.
با صحه گذاشتن بر «مقام و منزلت اجتماعی صنعتگران»، انسیکلوپدیست‌ها انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه را پی ‌ریختند که با رجحان اشرافیت کار بر اشرافیت خون، برای نخستین بار در تاریخ، مدرنیته را صاحب نظام سیاسی کرد، یعنی دموکراسی که کار می‌بایست در آن ابزاری برای ثروت‌اندوزی و ترقی اجتماعی باشد و «فکر کردن» نیز می‌توانست با پیدا کردن بازاری برای فروش محصول خود، محملی برای ارتقای اجتماعی باشد.
و جالب این‌که هرچه جلوتر آمده‌ایم، ظاهراً هم از هدف اولیه انسیکلوپدیست‌ها دورتر شده‌ایم و هم انگار که اصلاً هنوز برای تحقق همان هدف می‌جنگیم.
از هدف انسیکلوپدیست‌ها بسیار فاصله گرفته‌ایم چون از آن‌جا که دستیابی به رفاه و ثروت مهم‌ترین اسباب تحقق منزلت اجتماعی است، با رجحان اشرافیت کار، صنعتگران بی‌منزلت دیروز اربابان بامنزلت صنعت و تجارت و مالیه امروز شده‌اند و بنابراین، دفاع از «مقام و منزلت اجتماعی صنعتگران» عملاً به‌معنای دفاع از اشرافیت پول در برابر اشرافیت کار است.
هنوز به این هدف نرسیده‌ایم چون ابزار انسیکلوپدیست‌ها برای صحه گذاشتن بر «مقام و منزلت اجتماعی صنعتگران»، ارج گذاشتن بر حرفه یعنی کار بود و هنوز – پس از گذشت بیش از دو قرن – اشرافیت کار تضمین‌شده نیست.
چه‌بسا همین نکته توضیح‌گر وضعیت باطل‌نمای روشنفکری و تعدد و تفاوت تعریف‌هایی باشد که روشنکفران از خودشان و کارویژه‌شان می‌کنند: روشنفکری به‌جز در جامعه مدرن ممکن نیست، یعنی جامعه‌ای که آرمانش اشرافیت کار است و نیروی محرکش نیز علم و فن و فن‌آوری است که هر سه فقط می‌توانند دستاورد کار باشند.
چنین جامعه‌ای نمی‌تواند برای کسی که کار می‌کند، «مقام و منزلت اجتماعی» قایل نشود – و روشنفکر، عالی‌ترین نوع کار را انجام می‌دهد یعنی کار فکری را که مختص انسان است و هیچ گونه زنده دیگری قادر به آن نیست – چه‌بسا یک دلیل نفرت ذاتی عوام از روشنفکران نیز در همین نکته باشد: روشنفکران عموماً موفق‌اند و به‌خاطر سواد و تخصص‌شان از مقام و منزلتی در اجتماع برخوردارند که بی‌سوادان و نامتخصصان هرقدر هم تلاش کنند معمولاً نصیب‌شان نمی‌شود و تازه «نق» هم می‌زنند!
اما مدرنیته‌ تجربه‌ای ناتمام است که هنوز نتوانسته اشرافیت کار را تضمین کند. بنابراین روشنفکر که هم محصول طبیعی اشرافیت کار است و هم خردورز، بهتر از هر کس می‌داند که اتفاقاً آن‌چه قطعی نیست، بقای همین مختصر اشرافیتی است که کار توانسته پس از هزارها سال مبارزه، در پرتو مدرنیته به دست آورد. روشنفکر می‌داند که آن‌چه قطعی است و هرگز از میان نرفته، خطر ارتجاع و پسگرد است. بنابراین هم محافظه‌کار است – مبادا همین مختصر نیز از دست رود – و هم به‌شدت از محافظه‌کاری بیزار است – چون تنها راه دفع خطر بازگشت ارتجاع، پیشرفت باز هم بیش‌تر اشرافیت کار است.
پس همیشه نگران است و گوش‌به‌زنگ. چون کار فکری می‌کند، تنها ابزارش خردورزی است. چون پیوسته نگران است، خردورزی‌هایش گاه به احتجاج‌های پارانویایی پهلو می‌زند. چون می‌داند که تنها راهش اقناع است،‌ به‌جز دل‌بستن به راه‌های اجتماعی چاره‌ای ندارد و چون موفق به اقناع جمع نمی‌شود، تنها راه برای حفظ دستاوردها و دفع خطر بازگشت ارتجاع را در رادیکالیسم می‌جوید بل‌که رادیکالیسم توده‌ها را برانگیزد.
تطور مدرنیته هم مزید بر علت است: با استقرار و پیشرفت مدرنیته هم جهان پیچیده‌تر شده است و هم خود مدرنیتنه.
اگرچه از عمر بشر مدرن کم‌تر از چند قرن می‌گذرد، اما این بشر نه تنها کم فاجعه نیافریده و ندیده که هرچه هم جلوتر آمده، بر شدت و دامنه فاجعه‌ها افزوده است: در نیمه نخست سده ۲۰، در دو جنگ جهانشمول، بیش از همه جنگ‌های تاریخ، کشته بر جای گذاشته و آن‌گاه با اختراع بمب‌های اتمی و سپس هیدروژنی و راه‌اندازی مسابقه بی‌امان تسلیحاتی، حتی ابزار نابودی بشر – یعنی خودش را به‌عنوان نوع – پدید آورده است.
خود مدرنیته هم پیچیده‌تر شده است. در اوایل سال‌های ۲۰ سده پیش، لودویگ کلاگز، فیلسوف و روان‌شناس بدبین آلمانی، سلطه توامان شکل‌گرایی یا فرمالیسم را بر چهار عرصه بزرگ و متفاوت مالی و ریاضی و فنی و ورزشی افشا می‌کرد و سرآغاز این سلطه را در سده ۱۷ قرار می‌داد که سرآغاز تقریبی مدرنیته است. پر بیراه هم نمی‌گفت چون هنوز نیم سده نیست که مدرنیسم توانسته از سیطره اثبات‌گرایی و علم‌گرایی رهایی یابد – آن‌هم نه به‌طور کامل – و حرکت علم نیز در درجه نخست، حرکتی برای نظم‌دهی و رده‌بندی دانش‌ها برای بهره‌گیری حداکثری از آن‌هاست. نظم‌دهی و رده‌بندی هم در وهله نخست حرکتی شکل‌گراست.
مگر نه آن‌که مهم‌ترین و احتمالاً چالش‌برانگیزترین سرشت‌نمای خردورزی مدرن، فروکاهش مدام برای رسیدن به فرمول‌های زاینده کلان‌روایت‌هاست؟ و مگر فرمول چیست به‌جز چکیده‌ترین حالت فرم؟ مگر نه آن‌که از پاسکال و لایبنیتس گرفته تا بویل، بزرگ‌ترین آرزوی ریاضیدانان و منطقیان، رسیدن به منطقی صوری بوده که بتواند همه عملیات ذهنی انسان را با نمادهای ریاضی نمایش دهد؟ و مگر نه این‌که اصل کار رایانه‌ها که زندگی مدرن بی‌آن‌ها ناممکن می‌نماید، منطق صوری است؟
آیا به‌خاطر گسترش ناگزیر بوروکراسی به تمام شئونات زندگی بوده و ضرورت داشتن پروتکل‌های مشخص برای هر چیز؟ اما چنین می‌نماید که در تطور غایی مدرنیته، فرمالیسمی که کلاگز با حدت تمام افشا می‌کرد، جای خود را به فرمول‌گرایی داده است.
دموکراسی چیست؟ حکومت مردم بر مردم که از رهگذر مراجعه به آراء عمومی محقق می‌شود. آراء عمومی چیست؟ آراء همه کسانی که حق رأی دارند. چه کسانی حق رأی دارند؟ همه کسانی که قانون به آن‌ها حق رأی داده است. قانون را چه کسانی تدوین می‌کنند؟ کسانی که طی یک فرآیند دموکراتیک و از رهگذر مراجعه به آراء عمومی به‌عنوان نمایندگان مردم برای قانون‌گزاری انتخاب می‌شوند.
از این چند پرسش و پاسخ پی‌درپی چه می‌فهمیم؟ پاسخ هر پرسش، فرمول جدیدی است که اِشکال نهفته در خود را با ارائه یک فرمول دیگر حل می‌کند. همه فرمول‌ها نیز بخردانه و درست‌اند و طبعاً هیچ‌کس هم مخالف هیچ‌کدام‌شان نیست. دموکراسی هم طبعاً بهترین الگوی حکومتی است.
پس چرا هیچ دموکرسی‌ای در عمل خوب کار نمی‌کند؟ چرا همه جامعه‌های بشری بدون استثنا به بحران بازنمایندگی دچارند و رأی‌دهندگان خودشان را کم‌تر در کسانی بازمی‌شناسند که به آن‌ها رأی داده‌اند؟
آیا مشکل محتوایی است و با طرح پرسشی از نوع دیگر که پاسخی نه فرمولی که محتوایی را ایجاب کند، حل می‌شود؟ پرسشی مثل « قانون به چه کسانی حق رأی داده است؟»
برای ذهنیتی خردورز و ترقی‌‌خواه – یعنی ذهنیتی که ظاهراً باید ذهنیت روشنفکر باشد – اگر پاسخ به این پرسش، «کلیه شهروندان ذکور بالای x سال» باشد، تکلیف زنان چه می‌شود؟ اگر پاسخ «کلیه شهروندان زن و مرد بالای x سال» باشد، تکلیف آن عده از ساکنان کشور که شهروند نیستند، اما اقامت‌شان قانونی است و مالیات هم می‌دهند چه می‌شود؟ اگر پاسخ «کلیه افراد مقیم بالای x سال که مالیات می‌دهند» باشد،...
واقعیت این است که جهان امروز عملاً هر سه پاسخ را آزموده و می‌آزماید و بحران بازنمایندگی هم‌چنان پابرجاست و ذهن خردورز چاره‌‌ای به‌جز اعتراف به شکست خردورزی ندارد.
و این مثال، یکی از ساده‌ترین مثال‌هاست.
مثال پیچیده‌تر را می‌توان برای نمونه از اقدام نظامی کشورهای متحد امریکا در افغانستان و عراق سراغ گرفت و قیاس این اقدام با مداخله نظامی همین کشور در ویتنام در نیمه دوم سده گذشته. در سال‌های پایانی دهه ۶۰ و سال‌های آغازین دهه ۷۰، اکثریت قریب‌به‌اتفاق روشنفکران در سرتاسر جهان، به حکم خرد، علیه جنگ بودند – حتی روشنفکران ضدکمونیست.
درست یا نادرست، به حکم خردورزی، یک طرف ارتجاع امپریالیستی بود و در طرف دیگر، مردمی که می‌خواستند خودشان درباره سرنوشت خود‌شان تصمیم بگیرند. اما حکم خرد در مواجهه با مسئله افغانستان یا عراق چیست؟ فروکاهش دو وضعیت متفاوت عراق و افغانستان به وضعیتی یکسان و محکومیت یا تأیید مداخله‌جویی نظامی امریکا؟ تفکیک وضعیت عراق و افغانستان، تأیید مداخله در یک مورد و محکومیت آن در مورد دیگر؟ اصلاً جبهه ارتجاع کدام است و جبهه ترقی کدام؟ قدر مسلم این‌که نه طالبان مترقی‌اند و نه حزب بعث عراق. اما قدر مسلم‌تر نیز آن‌که نتیجه مداخله عجالتاً فقط گسترش بی‌نظمی و ناامنی بوده است حال آن‌که پیش از مداخله، نظم و امنیت هم در حکومت طالبان وجود داشت و هم در حکومت حزب بعث.
ایضاً برای جنگ بی‌امان روس‌ها در چچنستان. ایضاً برای استقلال کوزوو. حکم خرد در مورد تک‌تک این اتفاق‌ها چیست؟
حکم خرد، طرفداری یا مخالفت با استقلال کوزوو است؟ به حکم خرد، به خطر انداختن دستاوردهای حقوق بین‌الملل عمومی، بازگشت به عقب، نابخردی و عملی ارتجاعی است. به حکم حقوق بین‌الملل، ضرورت حفظ صلح، احترام به حاکمیت ملی و تمامیت ارضی همه کشورهاست. به حکم قطعنامه ۱۲۴۴ شورای امنیت که در ۱۹۹۹ به جنگ کوزوو پایان داد، کوزوو جزء لاینفک خاک صربستان است. اما ضمناً ۹۰ درصد مردم کوزوو در یک همه‌پرسی کاملاً آزاد و دموکراتیک، رأی به استقلال خود از صربستان داده‌اند و اتفاقاً حق مردم به تصمیم‌گیری در مورد سرنوشت خود نیز یکی دیگر از اصول خدشه‌ناپذیر حقوق بین‌الملل عمومی است.
آیا به حکم خرد، دولت‌ها حق ندارند و نباید از تمامیت ارضی خود در برابر جنبش‌های جدایی‌طلب دفاع کنند؟ آیا جنبشی که مسکو با آن در چچنستان می‌جنگد به‌جز یک جنبش جدایی‌طلب تندرو از نوع طالبان است که از هیچ اقدام تروریستی و حتی کشتن بچه‌ها ابا ندارد؟ اما جنگ روسیه در چچنستان فقط با گروه‌های تروریستی و جدایی‌طلب نیست و سرکوب چنان دامنه‌دار است که گناهکار و بیگناه را به‌یکسان می‌کشد. آیا به حکم خرد می‌توان سرکوب کور را مترقیانه دانست و از آن به دفاع برخاست؟
حاصل آن‌که انگار فرمول‌گرایی به جایی رسیده است که فرمول‌ها نیز کارآیی خود را از دست داده‌اند یا دست‌کم این‌که آن فرمول‌های حداقلی ناکارآمد شده‌اند که شالوده هرگونه خردورزی‌اند. در نتیجه، حاصل خردورزی‌های منفرد آن‌چنان متفرق و دچار تشتت شده است که به‌سختی می‌توان امیدوار بود به برنامه‌ای اجتماعی یا سیاسی برای بهبود اوضاع منجر شود.
آیا باید نتیجه گرفت که با پسامدرنیته و پایان کلان‌روایت‌ها که حداقل امتیازشان، ایجاد جریانی مسلط و برنامه‌ساز بود که مانع از رخ‌نمایی تشتت می‌شد، ناقوس مرگ روشنفکر به‌عنوان واپسین پاسدار اشرافیت کار نواخته شده است یا آن‌که اشرافیت کار، آرمانی هنوز آن‌چنان جذاب است که تلاشی دوباره را برای ایجاد خردی نو و روشی نو برای خردورزی برانگیزد؟ خردورزی‌ای که با توجه به ناکارآمدی روزافزون خردورزی مدرن، طبعاً فقط می‌تواند خردورزی پسامدرن باشد و نه احیای منطق‌های کلان‌روایتی.
مدیا کاشیگر
منبع : شهروند امروز


همچنین مشاهده کنید