پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

دکتر فرزاد طیّباتی


دکتر فرزاد طیّباتی
مرد نابینا تصمیم بزرگی گرفت. تصمیمی که همه را به تعجب واداشته بود. دوستان و آشنایان سعی می کردند با لحنی که او آزرده نشود عملی نبودن این تصمیم را به وی گوشزد کنند. او تصمیم گرفته بود به بزرگ ترین رویای زندگی اش جامه عمل بپوشاند: [ او می خواست پزشک شود]. اگرچه می دانست چشم و مشاهده از مهمترین ابزار حرفه پزشکی است، امّا او سلاح قوی تری در خود داشت: « قدرت اراده ». سالها بعد که فرزاد طیّباتی در بین سیصد دانشجوی پزشکی یک دانشگاه معتبر امریکا با رتبه اوّل مدرک تخصّصی خود را در رشته «کایرو پراکتیک» دریافت کرد و نامش در کتاب طلایی سال امریکا با عنوان سمبل اراده به ثبت رسید. به افرادی که او را می شناختند درس بزرگی آموخت: خواستن، توانستن است.
فرزاد طیّباتی در سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد. خانم افشار، مادر فرزاد در مورد دوران کودکی او می گوید:
«من پنج فرزند دارم: چهار پسر و یک دختر. فرزاد، دوّمین فرزند خانواده است. هنگام تولّد کودکی سالم بود تا به سنّ یکسالگی رسید و ما متوجّه شدیم او اجسام را بسیار نزدیک چشمانش می برد تا ببیند، به همین علّت او را نزد یک دکتر متخصّص بردیم. دکتر گفت که او نزدیک بین است و چون هنوز سنّی ندارد نمی تواند از عینک استفاده کند،. باید صبر کنیم تا سه ساله شود.
در سه سالگی استفاده از عینک را آغاز کرد. از آن زمان به بعد هر شش ماه یک بار او را برای معاینه به چشم پزشک می بردیم. دکتر به ما توصیه اکید کرد که مراقب باشیم تا ضربه ای به سرش وارد نشود.
لذا به توصیه پزشک مراقبتهای خویش را بیشتر کردیم ولی بازیگوشی او ما را نگران می کرد. فرزاد دوره ابتدایی را با نمرات بالا تمام کرد. کلاس اوّل و دوّم راهنمایی را هم با موفقیت سپری کرد. آن روزها، هر یک روز برای ما قرنی می گذشت. با این که موفقیتهایش سبب تقویت روحیه ما بود امّا همیشه دچار ترس بودیم که مبادا اتفاقی برایش بیفتد و سرانجام با وجود تمام تلاش ما مسأله ای که از آن می ترسیدیم اتفّاق افتاد: یک روز فرزاد در حال بازی بود که ضربه ای به سرش خورد. او آن زمان چیزی به ما نگفت امّا بعدها متوجه شدیم که دچار مشکل دید شده است.»
پدر فرزاد می گوید:
«فرزاد به من گفت که دچار مشکل دید است. ما که همیشه نگران فرزندمان بودیم او را یک بار دیگر نزد دکتر بردیم. دکتر، احتمال پارگی شبکیّه چشم را عنوان کرد و اعتقاد به معاینه دقیق تر داشت و دکتر دیگری را که متخصّص شبکیه بود معرّفی کرد. ما به وی مراجعه کردیم و او پارگی شبکیه را تأیید کرد. بعد از آن ما را به دو جرّاح انگلیسی و امریکایی معرّفی کرد.
من فرزاد را به لندن بردم. در آنجا دکتر انگلیسی فرزاد را جرّاحی کرد و گفت باید حداقل چهل و پنج روز در لندن تحت مراقبت باشد. بعد از ده روز، فرزاد برای خانواده نامه ای نوشت و عمل را موفقیت آمیز خواند، امّا بعد از هجده روز وقتی در یک روز روشن در خیابان آکسفورد قدم می زدیم فرزاد از من پرسید: پدر! چرا خیابان اینقدر تاریک است؟.» من به سرعت او را به بیمارستان رساندم. دکتر بعد از معاینه گفت: «با کمال تأسّف به دلیل همان عامل اوّل یعنی نارسایی عصبی، شبکیه مجدداً پاره شده و امکان عمل مجدد نیست. مگر این که علم پیشرفت کند تا بتوانیم وی را معالجه کنیم.»
بـه این ترتیب ، از آن زمان فرزاد دوازده ساله با یک واقیعیت بغـایت تلخ مـواجه شد کـه بـایـد تا آخر عمر آن راتحمّل کند: او دیگر هیچگاه نخواهد دید. فرزاد که در آستانه جوانی نابینا شده بود پس از مدتها تفکّر به یک نتیجه مشخص رسید: او می خواست بجنگد و به بی مهری روزگار تسلیم نشود تا مصداقی دیگر برای آن شعر حافظ باشد:
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک خانواده و آشنایان که از این غم جانکاه می سوختند از قدرت انطباق فرزاد با شرایط جدید حیران گشته و به وجد آمدند گویی از آغاز تولّد نابینا بود. به حکایت پرونده های تحصیلی اش با هیچ مشکل خاص تحصیلی در مدرسه نابینایان شهید محبی مواجه نشد و با کوشش وصف ناپذیری دروس خود را پیگیری کرد تا دیپلم رشته اقتصاد را کسب کرد. او که در دبیرستان دوره اپراتوری تلفن را گذرانده بود بعد از فراغت از تحصیل به دنبال کار رفت و در سِمَت اپراتور تلفن به استخدام بانک تجارت درآمد و چون یک حسّ قوی را از دست داده بود از حواسّ دیگر کمک بیشتری می گرفت. در بانک ۲۰۰ شماره تلفن را که باید مرتب با آنها تماس برقرار میکرد به خاطر سپرد و در کارش بسیار منظّم و دقیق بود و این عمل سبب شد مدیران مربوطه از کار وی راضی باشند و تشویقش کنند. امّا در عین حال از درس خواندن دور نبود و به فراگیری زبان انگلیسی می پرداخت.
فرزاد که هر چند ماه یکبار باید فشار چشمانش را اندازه می گرفت به طور مرتّب به متخصصان مراجعه می کرد. در سال ۱۳۶۳ یکی از متخصصان به او پیشنهاد کرد یک سفر به امریکا برود شاید در آنجا معالجه شود. دکتر فرزاد طیّباتی می گوید: « به این ترتیب من به اتفاق برادرم فرشاد به قصد معالجه به امریکا رفتم و متأسفانه در مراجعه به پزشکان همان جواب دکتر انگلیسی را گرفتم» امّا باز به خود اجازه مأیوس شدن را ندادم. طیّ این سالها باید با آرزوی بزرگ و وسوسه انگیزم کلنجار می رفتم. من از کودکی آرزوی پزشک شدن را داشتم امّا به ظاهر، نابینایی من امکان وصول به این آرزو را از من گرفته بود.
پس از مدتها تفکّر سرانجام تصمیمم را گرفتم: من می بایست پزشک می شدم. البته این تصمیم تقریباً برایم محال می نمود به خصوص در آن کشور غریب که به دلیل نداشتن مجوّز اقامت، نمی توانستم به دانشگاه بروم. در آن روزها برادرم کار می کرد و خرج ما را می داد و من برای رسیدن به هدفم تصمیم گرفتم بیشتر تلاش کنم به همین منظور از کلاسهای نابینایان استفاده کردم و چون این کلاسها احتیاج به اجازه اقامت نداشت به راحتی در آن ها ثبت نام کردم. در کلاسهای نابینایان دوره های تایپ و کامپیوتر را گذراندم. حضور در محیط و نیاز به زبان سبب شد تا زبان را خوب یاد بگیرم. در سال ۱۳۷۶ موفق شدم اجازه اقامت را دریافت کنم و به این وسیله در دانشگاه ثبت نام کردم. در ابتدای ورود به کالج با مشاور تحصیلی ام مشورت کردم و به او گفتم که می خواهم در رشته ای از رشته های پزشکی تحصیل کنم که قابلیت تشخیص و درمان داشته باشد.
مشاور من گفت که فقط قبل از من یک نابینا را دیده که پزشکی خوانده و آن هم مربوط به ۱۷ یا ۱۸ سال پیش است.
دکتر طیبّباتی می افزاید:
« با عزمی پولادین تحصیلم را شروع کردم، در ابتدا به دلیل نابینایی به من توصیه شد واحدهای کمتری بگیرم. امّا من تصمیم گرفته بودم هر چقدر هم سخت باشد پزشک شوم. علوم پایه را از ابتدا شروع کردم. دروس شیمی را از شناخت ابزار تا بیوشیمی در مدت دو سال و نیم خواندم. در این راه مشکلاتی داشتم: نخستین مشکل من درس خواندن با بینایان در یک کلاس بود. چون دیپلمة رشته اقتصاد بودم از شیمی وحشت داشتم. با شرایط خاصی که داشتم به سختی تلاش می کردم. انگیزه قوی و میل به موفقیت در دسترسی به هدف مقدّسم به من چنان نیرو می داد که در گذشته آن را تجربه نکرده بودم»
در ترم اوّل به مباحث استاد با دقت گوش میدادم، او مسائلی را بر تخته می نوشت غافل از آنکه دانشجوی نابینایی نیز در کلاس حضور دارد. آن ترم نمره هایم در حدّ متوسط بود. در ترم بعد که واحدهای آزمایشگاهی داشتم با مشکل بزرگی مواجه بودم زیرا طریقه یادگیری این دروس از راه مشاهده بود. این مشکل را با استفاده از توضیحات و توصیف دوستانم از واکنشها، از میان برداشتم. آنها واکنش را می دیدند و برایم تشریح می کردند و من نیز صحبتهایشان را ضبط می کردم تا مجدداً گوش کنم.
در ترمهای بعد دروس فیزیک و بیولوژی را نیز فراگرفتم تا به شیمی پیشرفته رسیدم. به خاطر دارم نخستین روزی که به کلاس شیمی پیشرفته رسیدم کمی دیر شده بود. در را باز کرده و وارد کلاس شدم. استاد که متوجه نابینایی من شده بود گفت که کلاس را اشتباه آمده ای و سپس از من سؤال کرد: به کدام کلاس می خواهی بروی؟ من به شماره همان کلاس اشاره کردم. استاد که برای اولین بار با یک دانشجوی نابینا برخورد کرده بود متعجب شد، امّا هنگامی که اشتیاق مرا برای تحصیل دید در طول ترم مرا یاری کرد.
یکی دیگر از مشکلات من استفاده از کتابهای درسی بود. تا آن زمان کتابهای پزشکی به خطّ بریل برای نابینایان تبدیل نشده بود. برای حلّ این مشکل نیز از دوستانم خواهش می کردم که مطالب کتاب را بخوانند و من نیز صدای آنان را ضبط می کردم و این گونه، با گوش دادن به نوار مطالب درس را فرا گرفتم. در آزمایشگاه شیمی پیشرفته مشکل داشتم زیرا موادّ قوی تری را به کار می بردیم و نابینایی من خطر آنها را مضاعف می کرد. این مرحله را نیز به یاری دوستان با ارزشم از سر گذراندم. آنها ترکیب مواد را انجام و واکنش ها را برایم شرح می دادند. در آن ترم در درس شیمی به عنوان دانشجوی ممتاز شناخته شدم و لوح تقدیر دریافت کردم. در درس شیمی آلی من مجبور به شناختن اتمها بودم ولی مشکل بزرگم این بود که من قادر به دیدن تصاویر اتمها نبودم. گذراندن این واحدها را مدیون کمکهای استاد گرانقدرم هستم. او که علاقه وافر مرا به آموختن می دید ملوکولها را از میخ و چوب برایم می ساخت و به من می داد و بعد از شناسایی دانه دانة ملوکولها ترکیب آنها را برایم شرح می داد. پس از مدتی به درجه کمک استادی رسیدم و کلاسهای ترمهای پایین تر را درس می دادم. به خاطر دارم که حضور یک استاد نابینا همواره باعث تعجب تمام دانشجویان و کارکنان دانشگاه می گشت. درس فیزیک را هم با بهره گیری از حسّ و ابتکار پیش بردم.
فقط در قسمت نور مشکل داشتم. در بیولوژی که به بینایی احتیاج مٌبرم داشتم تا بتوانم از میکروسکوپ استفاده کنم. از دوستان و دانشجویان هم دورة خود خواهش می کردم که هرچه را زیر میکروسکوپ می دیدند با خمیر برای من درست کنند، خمیر را لمس و توضیحات آنها را ضبط می کردم تا بعد ها برای خود تکرار کنم و این گونه بیولوژی را هم فرا گرفتم. دکتر طیبّاتی در مورد تشریح جسد می گوید:
« نخستین بار که در سر کلاس تشریح حاضر شدم از جنازه ای که در اختیارم گذاشته بودند وحشت داشتم. استاد به من اجازه نداد از دستکش استفاده کنم و برای اینکه ترس مرا از بین ببرد سینه جنازه را شکافت و برای آنکه دست خود را نکشم دست خود را روی دستم قرار داد، اوایل کار هنگامی که از اتاق تشریح خارج می شدم نمی توانستم چیزی بخورم امّا کم کم عادت کردم.
از استادم خواستم که اجازه دهد مانند بینایان از دستکش استفاده کنم ولی مخالفت کرد و گفت: « با دستکش نمی توانی مویرگها را تشخیص دهی»
شناسایی عصب ها، سرخرگها، سیاهرگها و مویرگها را با ابتکار خاصّی به انجام رساندم. سرخرگها را از صدای خاصّی که زیر دستم احساس می کردم تشخیص می دادم و اعصاب را از سختی آنان. در بافت شناسی که مجبور به دیدن بافتهای مختلف زیر میکروسکوپ بودم از آنهایی که قطعه ای از یک بافت را زیر میکروسکوپ دیده بودند می خواستم با خمیر آن را برایم بسازند. برای تشخیص رنگها و بافت از آنها می خواستم رنگ قرمز را برجسته کنند و رنـگ سفید را گـود کنند و بـا علایم قراردادی که بـرای خودم وضع کرده بودم رنگ بافتها را هم آموختم و مجدداً
توانستم بین ۳۰۰ دانشجوی تشریح دانشجوی ممتاز شوم و به این ترتیب دکتر فرزاد طیبّاتی با تلاش اعجاب انگیز غیر ممکنی را ممکن کرد و با عزمی راسخ گام به گام موانع را از میان راه ناهموار خود برداشته و به آرزوی با شکوهش دست یافت. امروزه دکتر فرزاد طیبّاتی که پزشکی حاذق و پرآوازه است عاشقانه به حرفه مورد علاقه اش، طبابت، می پردازد. بیماران او با مراجعه به وی نه تنها بیماریهای جسمی شان را درمان می کنند بلکه با مشاهده عظمت کار این پزشک، از نظر روحی نیز تقویت شده و در مبارزه با بیماریهایشان امید و انگیزه بیشتری می یابند و به راستی که لحظه لحظة زندگی دکتر طیبّباتی صحنه های زیبایی از توانمندی بی انتهای آدمی در برابر دیدگان نظاره گران می آفریند و پیامی زیبا با خود به همراه دارد:
(زندگی می تواند رخدادی شگفت انگیز باشد)
منبع: اراده های پولادین معاصر ایران
نویسندگان: حسین شریفی - سعید فتح الهی راد
منبع : عصای سفید


همچنین مشاهده کنید