پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


وقتی رستگاری ظهور می کند


وقتی رستگاری ظهور می کند
«آلیس مونرو» در میان نویسندگان مهم داستان های انگلیسی زبان عصر ما جای دارد. منتقدان ادبی در امریکای شمالی و بریتانیا آثار او را بسیار ستوده اند و وی همچنین جوایز ادبی زیادی نصیب خود کرده و دنیا به خوبی با آثارش آشنایی دارد. در میان نویسندگان نیز نام آلیس مونرو به آرامی زمزمه می شود. آلیس مونرو از آن دسته نویسندگانی است که اغلب درباره شان می گوییم هر چقدر هم که در جهان شناخته شده باشند باز هم باید بیشتر آنها را شناخت.
اما تمامی این ویژگی ها یک شبه به دست نیامده است. مونرو از سال های ۱۹۶۰ دست به قلم شده و اولین مجموعه اش را با نام «رقص سایه های شاد» در سال ۱۹۶۸ منتشر کرده است. آخرین مجموعه داستانش نیز با نام «فرار» در سال ۲۰۰۴ منتشر شده و مورد توجه رسانه های ادبی قرار گرفته است. مونرو در مجموع ده مجموعه داستان منتشر کرده که هر کدام به طور متوسط شامل نه یا ده داستان کوتاه است. هرچند داستان های مونرو مرتباً از سال ۱۹۷۰ در مجله «نیویورکر» منتشر شده اند اما این روزها جامعه ادبی جهان دیر به سراغ داستان های این نویسنده می رود. بخشی از این بی توجهی به فرم داستان های مونرو برمی گردد چرا که او داستان نویس است، یا به عبارتی آن طور که در گذشته ها می گفتیم قصه نویس یا آن طور که امروز رایج تر است داستان کوتاه نویس. نویسندگان امریکایی، انگلیسی و کانادایی طراز اول زیادی بوده اند که این فرم را تجربه کرده اند، یعنی داستان کوتاه نوشته اند اما هنوز خیلی ها به اشتباه بر این باورند که هر چه طول یک داستان بیشتر باشد، اهمیت آن بیشتر خواهد شد.
در این میان، آلیس مونرو جزء نویسندگانی است که هر از چند گاهی خارج از کانادا مورد توجه قرار می گیرد. انگار به ناگهان از درون کیک بزرگی بیرون بجهد و بگوید؛ «سلام،» مدت زمانی می گذرد و او سکوت می کند اما دوباره ناگهان پیدایش می شود و این کار را تکرار می کند و باز کل این ماجرا تکرار می شود. مخاطبان ادبیات نام آلیس مونرو را همه جا نمی بینند و از همه کس نمی شنوند. گاهی تصادفاً با داستان هایش برخورد می کنند و ناگهان شگفت زده می شوند و با خود می گویند؛ «آلیس مونرو اهل کدام کشور است؟ چرا قبلاً از کسی اسمش را نشنیده بودم؟ چنین داستان نویس قهاری یکدفعه از کجا پیدایش شده؟»
اما واقعیت این است که مونرو یکدفعه و از هیچ پیدایش نشده. مونرو در واقع از «هورون کانتی» در جنوب غربی انتاریو یعنی همان جایی که بیشتر شخصیت های داستان هایش اهل آنجا هستند، پیدایش شده. انتاریو یکی از ایالت های بسیار بزرگی است در کانادا که از رودخانه اتاوا تا غرب در دریاچه سوپریور وسعت دارد. انتاریو منطقه جالب و وسیعی است اما جنوب غربی انتاریو جای دیگری است و با مابقی این ایالت تفاوت های زیادی دارد. «گرگ کورنو» نقاش آنجا را «سووستو» لقب داده. در نظر «کورنو» سووستو منطقه شگفت انگیزی است اما غرابت و افسردگی عجیبی نیز در این منطقه حکمفرما است و خیلی از ساکنان این منطقه با «کورنو» در این اظهارنظر هم عقیده هستند. «رابرتسون دیویس» نیز اهل سووستو است و درباره آنجا گفته؛ «من رسوم تاریک و قومی مردم این منطقه را می شناسم.» خب، مونرو هم این آداب و رفتارهای مردم منطقه را به خوبی می شناسد. اگر در مزارع گندم منطقه سووستو قدم بزنید، هم ممکن است که با خدای خود ملاقات کنید و هم ممکن است جهنم جلوی چشم تان بیاید و این ویژگی خاص این منطقه است.
دریاچه «هورن» در قسمت غربی سووستو قرار دارد و دریاچه «اری» در جنوب این ایالت واقع است. بیشتر این ایالت را مزرعه پوشانده در حالی که رودخانه های سیل آسا نیز در میان این مزارع عبور می کند. حمل و نقل با قایق و آسیاب های آبی که برق منطقه را فراهم می کردند، موجب شدند که در قرن نوزدهم شهرهای کوچک و بزرگی در این ایالت شکل بگیرند. در همه این شهرها سالن اجتماعات آجری سرخ رنگی دیده می شود که عموماً برجکی نیز بر آن سوار است. در همه این شهرها اداره پست و کلی کلیسای ریز و درشت ساخته شده و خیابان اصلی و قسمت زیبای مسکونی شهر و همچنین قسمت های مسکونی غیرمجاز کاملاً نمایان است. هر یک از این خانه ها داستان خودش را دارد و استخوان های خاندان مشخصی را در خود پنهان کرده است.
در قرن نوزدهم همچنین قتل عام «دانلی» در این ایالت صورت گرفت و منطقه وسیعی از قبرستان این قتل عام در سووستو دیده می شود. خانواده های زیادی در این واقعه که ناشی از جنجال های سیاسی ایرلند بود، قتل عام شدند و خانه هایشان در آتش سوخت. طبیعت مست، احساسات سرخورده، عقده های روانی پنهان، خشونت های بارز، جنایت های مستهجن و زشت و کینه و رشک و غیبت های مداوم مردم از ویژگی های منطقه سووستو داستان های مونرو است که همه از زندگی واقعی این منطقه الهام گرفته شده اند.
مونرو در سال های ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۰ در این منطقه بزرگ شده و در آن زمان اگر کسی در شهر کوچک منطقه جنوب غربی انتاریو حرف از نویسندگی می زد، مضحکه خاص و عام می شد. حتی در سال های ۵۰ و ۶۰ نیز ناشران اندکی در کانادا وجود داشتند و بیشترشان ناشران کتب درسی بودند و آنچه به نام ادبیات به کانادا می آمد از بریتانیا و امریکا وارد می شد. با این وجود، چندتایی گروه پیش پاافتاده تئاتر دبیرستانی با اجراهای معمولی در این شهر دیده می شدند. در آن زمان رادیو رسانه غالب بود و در سال های ۶۰ مونرو کارش را در شبکه سی بی سی و با شرکت در برنامه «گلچین ادبی» شروع کرد، برنامه یی که «رابرت ویور» تهیه کننده اش بود.
اما در این زمان اندکی از نویسندگان کانادا در جهان موفق شده بودند و مخاطبان جهانی داشتند و اگر کسی اشتیاق نویسندگی داشت و دلش می خواست افراد زیادی در جهان آثارش را بخوانند، سرخورده می شود چون هنر در آن منطقه چیز معقولی به حساب نمی آمد و هنرمندان زیادی وجود نداشتند و در نهایت آن فرد مجبور به ترک کشور می شد. در آن زمان همه می دانستند که از نویسندگی نمی شود چرخ زندگی را چرخاند و پولی به دست آورد.
در نهایت اگر کسی خیلی مشتاق بود، با آب رنگ نقاشی می کرد و شعر می گفت و آن طور که مونرو در داستان «فصل بوقلمون» گفته است؛ «کلی آدم عجیب و غریب در شهر بود و همه، همه را می شناختند. یکی از آنها آدم خوش قواره با موهای مجعد بود که کاغذدیواری نصب می کرد و خودش را طراح داخلی منازل لقب داده بود، دیگری کشیش چاق زن مرده یی بود، پسر فاسدی هم بود که همیشه در مسابقه کیک پزی شرکت می کرد و رومیزی قلابدوزی می کرد، دیگری مدیر مالیخولیای کلیسا بود و معلم موسیقی گروه کر مدرسه هم بود که با اوقات تلخی همیشه بر سر شاگردانش داد می زد.» تنها گزینه برای یک زنی که دستش در جیب خودش بود، این بود که هنر را به عنوان یک تفریح و سرگرمی انتخاب کند یا اینکه در نهایت یک شغل به اصطلاح بخور و نمیر هنری گیر بیاورد و مشغول آن شود. داستان های مونرو ماجرای زن های اینچنینی است. زن هایی که پیانو درس می دهند یا برای ستون روزنامه یی مطلب می نویسند. اگر هم مثل «آلمدا راث» در داستان «منستونگ» که اشعار کوتاهی با نام «هدایا» می سرود، استعدادکی داشته باشند، هیچ زمینه پیشرفتی برایشان وجود نخواهد داشت.
اگر به یک شهر نسبتاً بزرگ کانادا بروید، شاید چندتایی خانواده درست و حسابی پیدا کنید اما در شهرهای کوچک ایالت سووستو باید روی پای خودتان بایستید. در این بین، جان کنت گالبرایت، رابرتسون دیویس، ماریان اینگل، گرائم گیبسون و جیمز رینی همه و همه زاده همین ایالت سووستو بوده اند و مونرو نیز با وجود شیفتگی به ساحل غربی، به این ایالت بازگشت و هم اکنون نیز خیلی دور از وینگهام زندگی نمی کند، یعنی همان جایی که به شکل های متفاوت ژوبیلی ها، والی ها، دالگلیش ها و هانراتی ها در داستان هایش دیده می شوند.
داستان های مونرو، منطقه «هورن کانتی» سووستو را شبیه منطقه «یوکناپاتافا کانتی» ویلیام فاکنر کرده، تکه زمینی که توسط نویسنده چیره دستی به اسطوره و افسانه تبدیل شده و مورد ستایش قرار گرفته، هرچند که در هر دو سرزمین این دو نویسنده استفاده از عبارت «مورد ستایش قرار گرفته» کمی نادرست است. در داستان های مونرو بهتر است که بگوییم این تکه زمین توسط چنین نویسنده یی «کالبدشکافی» شده است، هرچند هم که عبارت «کالبدشکافی» آدمی را یاد کلینیک های پزشکی می اندازد. خب، داستان های مونرو در اصل مخلوطی از چند خصوصیت متفاوتند، چه کلمه یی را می توان به معنای آمیخته یی از موشکافی وسواسی و باستان شناسانه، تجدید خاطره ظریف و با جزئیات، بررسی دقیق و کامل لایه های پیچیده طبیعت انسان، یادآوری اسرار اروتیک، نوستالژی بدبختی های از میان رفته و زندگی در شادی و تنوع به کار برد؟
در پایان کتاب «زندگی دختران و زنان» که در سال ۱۹۷۱ منتشر شده و تنها رمان مونرو به حساب می آید - داستانی که چهره دختر هنرمندی را در جوانی نشان می دهد - عبارت مهمی وجود دارد. دل جردن از منطقه ژوبیلی که به جمع نسوان شهر پیوسته و دیگر دختر کوچکی به حساب نمی آید و به نویسندگی هم روی آورده، درباره دوره نوجوانی و بلوغ اش می گوید؛ «من این طور بزرگ نشده ام که روزی برای ژوبیلی دندان تیز کنم. همان طور که عمو کریگ نیز در «جنکین بند» نشسته و مشغول نوشتن تاریخ سرزمین اش است، من هم می خواهم زندگی ام را به تحریر درآورم.» «باید لیستی تهیه کنم. لیستی از انبارها و بنگاه های خیابان اصلی و کسانی که بهشان بدهکارند، لیستی از نام خانواده ها، نام هایی که روی قبرهای قبرستان حک شده و توضیحاتی که زیرشان نوشته شده.» «امید به درستی چنین کارهایی چه احمقانه و مضحک است.» «هیچ لیستی تمام آن چیزهایی که می خواهم را در برنخواهد گرفت، چون من همه چیزها را می خواهم، تمام لایه های فکر و سخن، تشعشع نور روی دیوارها و پوست درختان، گودی ها و دست اندازها، دردها، ترک ها، وهم و خیال ها که همگی هنوز وجود دارند و برای همیشه هم وجود خواهند داشت.»
چنین برنامه یی برای زندگی واقعاً هولناک است و ترس به تن آدم می آورد، اما مونرو چنین برنامه یی را به مدت ۳۵ سال در زندگی اش با وفاداری کامل دنبال کرده است. آلیس مونرو در سال ۱۹۳۱ با نام «آلیس لیدلا» به دنیا آمده. یعنی مونرو در سالیان افسردگی امریکا غسال های جنگ های جهانیف تنها کودک خردسالی بوده است. در ۱۹۳۹ یعنی سالی که کانادا وارد جنگ جهانی دوم شد، تنها هشت سالش بوده و در سالیان پس از جنگ های جهانی بود که به دانشگاه انتاریو غربی وارد شد. وقتی الویس پریسلی در امریکا ستاره شد، او تنها ۲۵ سالش بود و مادر جوانی بود و در دوران انقلاب و جنبش های زنان در سال های ۱۹۶۸ و ۱۹۶۹ ، ۳۸ سالش شده بود، یعنی سالی که اولین کتابش را منتشر کرد.
سال ۱۹۸۱ ، ۵۰ ساله بود. بیشتر داستان های مونرو نیز در همین سالیان یعنی بین سال های ۳۰ تا ۸۰ و در ذهن اجدادش می گذرد.
نیمی از اجداد مونرو از پروتستان های اسکاتلندی بودند و پیشینه خانوادگی شان به «جیمز هوگ» و «اتریک شفرد» دوست «رابرت برنز» و ادبای ادینبورگ قرن هجدهم برمی گردد، یعنی نویسنده کتاب «اعترافات گناهکار بحق»؛عبارتی که می تواند عنوان یکی از کتاب های مونرو نیز به حساب آید. قسمت دیگری از اجداد مونرو وابسته به کلیسای انگلیس بودند و بدترین گناه از نظرشان این بود که سر میز شام کسی چنگال را اشتباه به دست بگیرد. با این حال، هوشیاری کامل مونرو از طبقات اجتماعی و اختلاف ها و جزئیاتی که هر طبقه را از طبقه بعدی متمایز می کرد، ناشی از تربیت پروتستانی اوست که باعث شده شخصیت داستان هایش نیز عادات و رفتار دقیق داشته باشند و پیشینه و احساسات، آرزوها و باطن و وجدان خود را بشناسند و در راستای آنها قدم بردارند. در فرهنگ قدیمی پروتستان ها، شبیه فرهنگ قدیمی منطقه کوچک سووستو، بخشایش کار آسانی نیست و مجازات های زننده و ناخوشایندی در راه است، مردم همدیگر را تحقیر می کنند و شرم در تمام نقاط آن کمین کرده و کسی به آسانی از دست این همه بدبختی رهایی نمی یابد.
این سنت همچنین با اعتقادات دینی همراه است و بخشایش نیز در آن جایگاه ویژه یی دارد. در آثار مونرو نیز بخشایش به وفور دیده می شود اما اشکال عجیب و مختلفی به خود گرفته است. در داستان های مونرو هیچ چیزی را نمی توان از قبل پیش بینی کرد. احساسات فوران می کنند، تعصب نابود می کند، شگفتی و حیرانی از همه جا سر بلند می کند. در چنین فضایی ممکن است در جایی که همه امیدها قطع شده، رستگاری و رهایی با شکل جدیدی ظهور کند. با این وجود، وقتی چنین عباراتی را درباره نوشته های مونرو به کار می برید، یا حتی تجزیه و تحلیل های دیگری می کنید، استنباط می کنید و نتیجه می گیرید، باز هم در اغلب داستان های مونرو با مفسری روبه رویید که شما را دست می اندازد و شما را مسخره می کند، کسی که در ذاتش به شما می گوید؛ «فکر کردی که هستی؟ چه چیزی باعث شده که اینقدر به خودت جرات بدهی و فکر کنی که چیزی درباره من یا آدم های دیگر می دانی؟» یا آنکه از داستان «زندگی دختران و زنان» نقل و قول می آورد که؛ «زندگی مردم چه خسته کننده، ساده، جذاب و ژرف است. غارهای عمیقی که با مشمع رویش را پوشانده اند.» و نکته قابل تامل دقیقاً در همین کلمه «ژرف» نهفته است.
در دنیای داستانی مونرو با شخصیت های فرعی دیگری نیز روبه رو می شویم که هنر و خلاقیت و هر نوع اظهار وجود را تحقیر می کنند. در چنین موقعیتی است که منتقدان ادبی قهرمان های داستان های مونرو را در حال مبارزه برای رهایی از شر چنین آدم هایی توصیف می کنند، قهرمان هایی که مبارزه می کنند تا بتوانند خلاقیتی از خود نشان دهند. در عین حال، قهرمان های داستان های مونرو وجه تصنعی هنر را خوار می شمرند و به آن سوءظن دارند.
درباره چه باید نوشت؟ چطور باید نوشت؟ استفاده از هنر تا چه میزان نشانه هوش و ذکاوت است و چه میزان آن را از بین می برد و تبدیل به حقه های سبک می کند؟ حقه هایی چون تقلید از مردم و رفتار و احساسات شان. چطور می توان درباره یک آدم دیگر، حتی یک آدم خیالی، بدون پیش فرض اظهارنظر کرد و داستان نوشت و مهم تر از همه، چطور یک داستان را باید به پایان رساند؟ مونرو اغلب داستان را با طرح سوال به پایان می برد. گاهی هم بی اعتمادی نشان می دهد، مثل پاراگراف آخر داستان «منستونگ» که راوی می گوید؛ «شاید هم اشتباه کرده باشم.» آیا عمل نویسندگی، نوعی گستاخی و خودبینی نیست؟ در تعدادی از داستان های مونرو همچون «دوست دوران جوانی ام»، «ربوده شده»، «ایستگاه صحرایی»، «نفرت، دوستی، عشق، ازدواج» عباراتی هست که خودبینی یا نادرستی یا حتی بدجنسی نویسنده شان را نشان می دهد. اگر نوشتن چند عبارت گمراه کننده است، پس درباره خود نویسندگی چه می توان گفت؟
چنین سوالاتی در داستان «قمرهای مشتری» نیز دیده می شود. شخصیت های داستانی مونرو نه تنها به خاطر موفق نشدن تنبیه می شوند بلکه برای موفقیت شان نیز توبیخ می شوند.
در این داستان، نویسنده زن در فکر پدرش است و با خود می گوید؛ «می شنوم که می گوید، من در غداستانف مک لئان نشانی از تو ندیدم.» و اگر هم چیزی درباره من خوانده بود، می گفت؛ من زیاد به آن نوشته های خیالی اعتقادی ندارم. لحن صدایش مضحک به نظر می رسید اما با این همه در من دلسوزی به وجود می آورد. پیامی که از او دریافت کردم به این سادگی است؛ «باید به دنبال شهرت رفت و سپس بابتش عذرخواهی کرد، چه آن را به دست آورده باشی و چه به دست نیاورده باشی، در هر دو صورت سرزنش ات می کنند.»
«دلسوزی روح» یکی از مشکلات اصلی آلیس مونرو است. شخصیت های مونرو در حال مبارزه با این «دلسوزی» هستند و برای فرونشاندن آن تلاش می کنند و مردمان دیگر نیز توقعات و قوانین حاکم بر رفتارهایشان و هرگونه لغزش روحی و روانی را کنترل می کنند. در کل، با دو نوع آدم روبه رو هستیم، آدمی که کارهای خوب می کند اما احساساتش بد است و بی احساس است و آدمی که رفتار بدی دارد اما احساساتش واقعی است و به خودش راست می گوید. زن های داستان های مونرو از نوع دوم هستند، یعنی ممکن است رفتار بدی ازشان سر بزند اما احساس شان واقعی است و به خودشان راست می گویند، چون اگر از نوع اول بودند روی لغزش ها و دورویی ها و آ ب زیرکاهی ها و حیله و کژی هایشان سرپوش می گذاشتند.
جامعه یی که مونرو در داستان هایش از آن حرف می زند، جامعه یی مسیحی است. مسیحیتی که غالباً آشکار نیست و بیشتر به خاطر پیشینه آدم ها همراهشان وجود دارد و به اصطلاح وراثتی است. شخصیت «فلو» در داستان «پیشخدمت گدا» دیوارها را با تعداد زیادی نصیحت دینی سیاه کرده و هشدارهای مذهبی داده است؛ «خدا شبان و راهنمای من است، به خدای مسیح اعتقاد داشته باشید تا آنکه رستگار شوید.» اما چرا «فلو»یی که واقعاً مذهبی نیست دم از چنین عبارت های دینی می زند؟
اینها همان ویژگی هایی است که مردم این منطقه از روی عادت با خود همراه دارند. مردم مسیحیت «را یدک می کشند» و در کانادا، کلیسا و دولت هیچ گاه از یکدیگر فاصله نداشته اند. در مدارس دولتی دعا و انجیل خوانده می شود و فرهنگ چنین مسیحیتی ماده خام خوبی برای مونرو بوده است اما این کاربرد از آن ویژگی های خاص داستان سرایی و تصویرگری مونرو نیست.
بنیان اصلی مسیحیت در چنین جامعه یی بر دو شاخص استوار است، یکی الوهیت و دیگری انسانیت که هر دو شاخصه اصلی عیسی مسیح هستند. مردم به یک نیم خدا یا خدای تصنعی اعتقاد ندارند، بلکه در چنین جامعه یی خدا به قالب یک بشر در می آید و در عین حال مقدس و آسمانی باقی می ماند.
در عین حال اعتقاد به یکی از این شاخصه ها، یعنی اعتقاد به اینکه عیسی تنها یک بشر بود یا آنکه عیسی خدا بود، از نظر کلیسای مسیحی بدعت به حساب می آید، غچرا که به اعتقاد آنها، عیسی مسیح آمیخته یی از هر دو استف. در نتیجه مسیحیت در چنین جامعه یی هم منطق را انکار می کند و هم آن را می پذیرد. منطق می گوید الف نمی تواند در یک زمان هم الف باشد و هم الف نباشد اما مسیحیت می گفت چنین چیزی امکان پذیر است. در چنین جامعه یی اعتقاد به اینکه الف، هم الف است و هم الف نیست؛ چاره ناپذیر است. بسیاری از داستان های مونرو یکدیگر را در بر می گیرند و مکمل یکدیگرند اما گاهی هم این طور نیستند. اولین مثالی که از این امر به ذهن می رسد، داستان «زندگی دختران و زنان» است که در آن معلمی که در دبیرستان اپرای کوچک و بانمکی راه انداخته در نهایت خودش را در رودخانه غرق می کند. برای مونرو ممکن است حقیقت هم حقیقت باشد و هم ناگزیر حقیقت نباشد.
در داستان «متفاوت» جورجیا با خود می گوید؛ «هم درست و هم نادرست است.» یا راوی داستان «ترقی عشق» می گوید؛ «چقدر سخت است که فکر کنم همه اینها را از خودم درآورده ام. به نظرم حقیقت، حقیقت دارد و همیشه به آن اعتقاد داشته ام.» در داستان های مونرو دنیا کفرآمیز و در عین حال مقدس است. باید هردوی آنها را در خود داشته باشد. همیشه می شود بیشتر از حد فهم، فهمید. داستان های مونرو پر از سوال است. اما در عین حال این داستان ها درون خود، همچون درون هر انسانی، گنج خطرناکی پنهان ساخته اند که همچون یاقوتی است که نمی شود رویش قیمت گذاشت و آن گنج چیزی نیست جز خواسته قلبی آدم ها.
ترجمه؛ سعید کمالی دهقان
توضیح؛ این مقاله در روز شنبه مورخ ۱۱ اکتبر سال ۲۰۰۸ در روزنامه گاردین منتشر شده و قسمت های غیرقابل چاپ آن حذف شده است.
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید