جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


شانس و بدشانسی


شانس و بدشانسی
مرد عصبانی و کمی دستپاچه بود، سعی می‌کرد خونسرد باشد ولی نمی‌توانست، چهارمین باری بود که آمده بود این اداره و هنوز کارش راه نیفتاده بود.
- آقای محترم! شما خودتون گفتید که چهارشنبه بیام برای نتیجه کار! امروز هم چهارشنبه است، الوعده وفا! باز که همکارتون می‌گه برم شنبه هفته بعد بیام، شما فکر می‌کنید من جز اومدن به اداره شما کار و زندگی ندارم!
- این روال اداریه، باید طی بشه!
این را با خونسردی کشنده‌ای گفت.
- شما به این می‌گید روال اداری؟ حضرت آقا من هم مثل شما کارمندم ولی از این روال‌ها نداریم توی کارمون، الان دو ماهه من می‌رم و میام و پرونده‌ام هنوز روی میز آقای صبوریه، اینجا چرا هیچکس جوابگو نیست ....
- چرا جوابگو نیستیم آقا! شما فکر می‌کنید ما هیچ کاری توی این اداره نداریم و باید فقط دنبال کار شما باشیم؟ خیلی ناراحت هستید برید بالا اتاق آقای رئیس و شکایتتون رو به ایشون بگید و وقت ما را نگیرید!
این را با لحن بی ادبانه‌ای گفت و لیوان چای را برداشت و پشت بندش حبه قندی را پرت کرد توی دهانش و تکیه داد به پشتی صندلی‌اش.
مرد کلافه شده بود، شقیقه‌هایش درد می‌کرد، دلش می‌خواست آنطور که شایسته است جواب کارمند بی‌ادب را بدهد اما با خودش فکر کرد، فایده‌اش چیست، آن‌وقت به جای شنبه هفته بعد احتمالاً کارش می‌افتاد به شنبه دو سال بعد! با خودش فکر کرد که اگر برود پیش رئیس باز همین‌ آش و همین کاسه و طبعاً رئیس از کارمندهایش حمایت می‌کند و گیرم که جلوی روی او شماره‌ای را بگیرد و به کارمندش بگوید در انجام کار آقای جعفری تسریع بفرمائید! تقریباً تمام این روال‌ها را در بیست و پنج سال کاری اداری دیده بود، برای همین با ناراحتی خداحافظی کرد و بیرون آمد، دسته کلید را به عادت همیشه از جیبش در آورد و بی‌آنکه نگاهی به ماشین بکند دکمه دزدگیر را فشار داد، اما صدای کوتاه آژیر را نشنید، سرش را بلند کرد دید شیشه سمت راننده باز است، هُری دلش ریخت پائین و به سرعت از پله‌های جلوی اداره پایین دوید و چشمش به جای خالی ضبط ماشین افتاد، می‌دانست که چیزی توی داشبورد ماشین ندارد که نگرانش باشد، برای همین در ماشین را باز کرد و نشست، اعصابش به هم ریخته بود، سرش را بلند کرد، کاغذ کوچکی را پشت برف پاک کن ماشین دید، از ماشین پیاده شد. قبض جریمه بود، به خاطر پارک در منطقه پارک ممنوع! هر چه سرش را چرخاند، تابلویی ندید که نشان از ممنوع بودن پارک داشته باشد، صبح تعجب کرده بود که به این راحتی جای پارک پیدا کرده و از هول حلیم توی دیگ افتاده بود. این یک هفته روی دنده بد شانسی بود، درست روز شنبه توی اداره با رئیس جوان و تازه وارد اداره درگیر شده بود.
- آقای جعفری! لطفاً برای پاره‌ای توضیحات به اتاق من تشریف بیارید.
این کلمه «پاره‌ای توضیحات» لبخند کمرنگی را روی لب‌هایش دوانده بود، بعد از بیست و پنج سال کار اداری و تجربه کردن مدیرهای جورواجور می‌دانست که تکیه کلام جوان‌های تازه از راه رسیده است. بعد از هماهنگی با منشی جوانی که همراه رئیس در دوماه گذشته به اداره آمده بود وارد اتاق شده و سلام و احوالپرسی‌های اداری را انجام داده بودند.
- آقای جعفری! متاسفم باید به اطلاعتون برسونم، حساب و کتاب‌های شما با هم جور در نمی‌آید و فاکتورهایی که شما در دو ماه گذشته من باب خرید اقلام اداری کرده‌اید با مبالغ واقعی تفاوت دارد، برای این موضوع چه توضیحی دارید؟
آقای جعفری از عصبانیت سرخ شده بود، در ده سال اخیر که کارپرداز اداره بود و تمام خریدهای اداره را اعم از میز و صندلی و کاغذ و هزینه‌های سمینارها و نشست‌ها و... را برعهده داشت اولین باری بود که در چنین موقعیتی گیر افتاده بود،یاد چهار سال پیش افتاد که آقای فاضلی هم این اتهام را به او زده بود و حتی با استفاده از آدرس و شماره تلفن‌های روی فاکتورها با مراکزی که از آنها او خرید کرده بود، تماس گرفته بود و ته و توی ماجرا را در آورده بود و بعد از دو هفته کلنجار بالاخره به قول خودش سیاوش وار از آتش اتهام بیرون آمده بود، ولی حالا جلوی روی مدیر جوان و گنده دماغی نشسته بود که در مدت دو ماهه مدیریتش چنان اداره را زیر و رو کرده بود که کارمندها هم به جان هم افتاده و همه عصبانی بودند از سیستم مدیریتش، بعد از هجده سال کار در بخش مالی آقای نجفی را برداشته بود و فرستاده بود کارگزینی، به آقای صباغی که مردی کم رو، خجالتی و کمی دست و پاچلفتی بود. حکم مدیر روابط عمومی داده بود، بچه‌های اداره با صباغی شوخی می‌کردند که از بس خجالتی است که حتی موقعی که تلفن زنگ می‌زند و او گوشی را بر می‌دارد از جایش بلند می‌شود و حرف می‌زند و هی دولا راست می‌شود!
- والا چی بگم آقای رئیس! حتماً شما درست می‌گید، ولی می‌تونم بپرسم از کجا به این نتیجه رسیدید؟
- کار مشکلی نبود آقا! وقتی به شما دستور خرید بیست کامپیوتر برای اداره را دادم و شما آن رقم وحشتناک را روی دست اداره گذاشتید و خرید کردید من رفتم و توی بازار قیمت کردم دیدم سیستمی که شما با ششصد هزار تومان خریده‌اید را می‌شود با سیصد و شصت هزار تومان خرید!
- یعنی شما می‌فرمایید بنده روی هر سیستم برای خودم ۲۴۰ هزار تومان برداشته‌ام که به عبارتی می‌شود حول و حوش پنج میلیون تومان!
- درسته! حساب و کتابتون درسته، اما چه توضیحی برای این کار دارید؟
این را باجدیت خاصی گفته بود، آقای جعفری هم که از این توهین او حسابی آمپر چسبانده بود و البته از یک ماه پیش درخواست بازنشستگی پیش از موعد داده بود و به نوعی عقده سالها سر خم کردن برای تصمیمات غلط مدیران مافوقش را توی دلش داشت خیلی محکم گفت:
- پسرم! اصلاً تو می‌دونی کامپیوتر چطور روشن و خاموش می‌شه؟ اونی که این قیمت رو به شما داد به من هم داد ولی آن سیستم سیصد هزار تومانی کجا این سیستمی که ما برای اداره خریداری کردیم کجا؟ اون سیستم اولین نسل کامپیوترهایی که تو این کشور اومده و واسه دوماه هم جواب نمی‌ده و آنقدر که شما هزینه برای تعمیر و تقویتش باید بکنید که هر کدام در عرض دو سال برایتان حول و حوش یک میلیون آب می‌خوره، به قول قدیمی‌ها هم پیاز را می‌خورید هم کتک را! آقای رئیس! جوانی، تحصیلکرده‌، پر انرژی هستی، خوبه، اما عزیزم این راهش نیست، هر کی تو این اداره ندونه من که می‌دونم شما داماد آقای نجابتی مدیرکل هستید و با چه روابطی اومدید و اینجا مدیر شدید، برای همین خیلی دوستانه بهتون می‌گم اگه من جعفری توی این دوماه هر خرده فرمایشی که شما داشتید رو انجام دادم و صدام در نیومده از سر تسلیم و ترس نبوده عزیزم، من برای آقای نجابتی احترام زیادی قائلم، شما هم بهتره اینقدر دور برندارید و احترام موی سفید امثال من را داشته باشید، به جای اینکه برید و درست و حسابی تحقیق کنید، آمدید و به من تهمت می‌زنید؟ من اندازه عمر شما کار اداری کرده‌ام، رئیس‌های جورواجوری هم دیده‌ام، از کسایی که نون و پنیر و سبزی می‌خوردند با همکارشون و توی عروسی و عزا دست همکارا رو می‌گرفتن تا گنده دماغ‌هایی که باید هر روز از بهترین رستوران‌ها برایش غذا می‌آوردند و اگر همکاری کار داشت یک هفته مثل ارباب رجوع باید اسمش می‌رفت توی دفتر منشی تا نوبتش می‌رسید و آخرش هم با دست و پای آویزان از اتاق بیرون می‌اومد، روزگار بدی شده، اتفاقاً همون آدمها که بیشتر از این ادا اطوارها داشتن و همه از دستشون خسته بودند خیلی سریعتر پیشرفت کردند اما اون بنده خداهایی که واقعاً دلشون می‌سوخت و خدایی کار می‌کردند بیشترین سختی‌ها را کشیدند و حرفها را شنیدند، همه این چیزا میاد و میره، اما خوبی و بدی از یاد آدم نمیره، اون آقای صادق زاده که دیروز آمده بود شما را ببیند و گفته بودید جلسه دارید و نمی‌تونید ایشون رو ببینید رئیس پانزده سال پیش اینجا بود، همه بچه‌ها دوستش داشتند، وقتی شما راهش ندادید توی اتاقتون، اومد اتاق من و نشست و سرش را تکیه داد به عصاش و گفت: جعفری، من که همیشه مردمداری کردم این سزامه که کسی راهم نده تو اتاقی که پنج سال من رو صندلیش نشستم؟ من که توقعی نداشتم، چیزی نمی‌خواستم!
آن روز آقای جعفری هر چه دل تنگش خواسته بود به «بهنام فر» رئیس جوان اداره گفته بود، یعنی هرچه همکارها از او گله و دلخوری داشتند را یکجا گفته بود، به قول سعدی: «هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید!» البته جوابش را هم گرفته و بهنام فر بعد از رفتن او از اتاق شماره کارگزینی را گرفته بود و گفته بود دیگر لزومی ندارد آقای جعفری منتظر جواب بازنشستگی‌اش باشد، از همین امروز برود مرخصی بدون حقوق تا وقتی که حکمش بیاید! روز بعد با یک جعبه شیرینی آمده بود، همکارها که جریان برخورد او را با رئیس فهمیده بودند کلی او را دور از چشم رئیس تحویل گرفته بودند!
حالا درست چهار روز بود که دیگر بازنشسته شده بود یا به قول آقای ذبیح زاده «با زن نشسته!» راست می‌گفت بعد از بیست و پنج سال فرصت کرده بود که بدون فکر کردن به اداره توی خانه بنشیند، البته بدون فکر که نمی‌شد، اما دیگر هیچ پوشه و پرونده‌ای روی میزش نبود و به فکر هیچ ماموریت و خرید و فاکتور و سندی نبود. در این بیست و پنج سال مانند ساعت شماطه دار کار کرده بود، از آن دست آدمهای دقیقی بود که می‌شد ساعت را با آنها کوک کرد، هیچ‌وقت به هیچ بهانه‌ای از رفتن به اداره خودداری نکرده بود، حتی یکبار هم به قول ذبیح‌زاده نشد که خودش را به مریضی بزند یا پدربزرگ و مادربزرگ و عمه و خاله‌ای را به دروغ بمیراند و دو روز مرخصی بگیرد، سوسن خانم زنش توی جمع فامیلی می‌گفت والا من یه هوو دارم که خیلی وقته دارم باهاش زندگی می‌کنم اما آقای جعفری قول داده قبل از اینکه سی سال بشه طلاقش بده! اسمش اداره است! با همه این حرفها و گوشه و کنایه‌ها، او آدم وظیفه شناسی بود و امکان نداشت از وقت کارش بدزدد و مثل بعضی از همکارها به بهانه کار و ماموریت اداری برود دنبال کارهای خودش، بعد از عید امسال بچه‌ها توی خانه شوخی می‌کردند و می‌گفتند مهران مدیری شخصیت این آقای شصتچی رو از روی بابا نوشته که می‌خواد بره دستشویی هم مرخصی می‌گیره!
همانطور که نشسته بود روی صندلی ماشین داشت به همه این حرفها فکر می‌کرد، بعد از بیست و پنج سال کار اداری تنها چیزی که داشت آبرو بود، خودش این را همه جا می‌گفت، نه مال ، منال ، خانه‌ای داشت و نه می‌شد به ماشین زهوار در رفته‌اش که بیست سال پیش خریده بود اسم ماشین را گذاشت، سوسن خانم راست می‌گفت که هزینه نگهداری این ماشین بیشتر از استفاده‌اش است! راه افتاد طرف خانه، خیابان‌ها هنوز توی حال و هوای اول مهر بود و دختر و پسرهای کوچکی که با لباس مدرسه در گوشه و کنار خیابان بودند توجهش را جلب کردند، ترافیک بود و با سرعت خیلی کم می‌رفت که از توی کوچه پسر موتور سواری که تی شرت سیاهی تنش بود با سرعت به طرف او آمد، معلوم بود که ترمز گرفته است اما از بس سرعت داشت که نمی‌توانست خودش را کنترل کند و قبل از اینکه فرصت عکس‌العملی باشد موتورش به چرخ جلو ماشین خورد و پسرک از جلوی شیشه ماشین رد شد و افتاد روی آسفالت! آقای جعفری با دستپاچگی از ماشین بیرون آمد و در حالیکه زیر لب خدا خدا می‌کرد، زیر بازوی جوان را گرفت و بلندش کرد، پسر گیج و منگ بود و نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است، فوری یکی از ماشین‌های کناری که حالا همه ایستاده بودند از توی ماشینش یک بطری آب معدنی بیرون آورد و ریخت روی سر و گردن پسر و روی لبه جدول او را نشاندند، موتورش کمی صدمه دیده بود اما خودش سالم بود، آقای جعفری از او پرسید که در سر یا بدنش درد احساس نمی‌کند؟ پسر هم فقط سرش را تکان می‌داد و نه می‌گفت، یکی از راننده‌ها گفت:
- حاج آقا! خدا بهش رحم کرد، اگه شما سرعت داشتین یا اون نمی‌زد رو ترمز امکان نداشت جون سالم به در ببره!
حتی این حرف که نشان از رفع خطر بود هم ترس را زیر پوست آقای جعفری می‌دواند، می‌دانست پسر مقصر است اما اگر اتفاقی برای او می‌افتاد یک عمر عذاب وجدان داشت. توی این هیر و بیر تلفنش زنگ خورد، شماره ناشناس بود، جواب نداد، دوباره زنگ خورد، باز دستش را کرد توی جیبش و قطع کرد، بالاخره بعد از کلی کش و قوس و صلوات فرستادن همه چیز ختم به خیر شد و آقای جعفری دوباره توی ماشینش نشست که باز موبایلش زنگ خورد، همان شماره قبلی بود، ماشین را گوشه‌ای پارک کرد.
- بله! بفرمایید!
- سلام آقای نجفی! حسینی هستم از بانک شعبه آزادی!
- بفرمایید آقای نجفی در خدمتتون هستم، مشکلی پیش اومده؟ قسط‌هام عقب افتاده؟
- نه ! شما فقط یه جعبه شیرینی بگیرید بیایید بانک، ما در خدمتتون هستیم!
- شیرینی؟ واسه چی؟
- شما تشریف بیارید!
آقای جعفری با خودش فکر کرد حتماً وامی که دو سال است دنبالش است درست شده برای همین خیلی خوشحال نشد، تقریباً یکسال می‌شد که بانکها دیگر وام نمی‌دادند و شاید اینکه او بعد از مدتها سماجت وامش درست شده، حتی کارکنان بانک را هم خوشحال کرده بود! یک جعبه شیرینی خرید و به طرف بانک راند، سه میلیون توی بانک داشت و چندین و چند بار پیگیر این وام شده بود ولی هر بار بی فایده بود، حتی در روزهایی که درگیر خرید جهیزیه برای سمیه دخترش بود هم نتوانست از این امتیاز استفاده کند و حالا داشت با خودش حساب و کتاب می‌کرد که با این شش میلیون تومان چی کار کند؟ حتماً مازیار می‌گفت ماشین را عوض کنند و سوسن خانم می‌خواست یخچال سای بای ساید بخرد و... جلوی بانک رسید، خوب به چپ و راست نگاه کرد تا جایی پارک نکند که باز جریمه شود، از ماشین پیاده شد و پارچه نوشته‌ای که جلوی در آویزان بود را خواند:
آقای محمد رضا جعفری دارنده شماره حساب ............... برنده یکدستگاه خودرو ریو...
ستاره دوستی
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید