جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


دلم برای همه تنگ شده است!


دلم برای همه تنگ شده است!
یکدفعه بوی نارنگی له شده، کلاس را برداشت؛ همه مثل پوآرو چشم نازک کردیم و بو کشیدیم... اینقدر تابلو نظم کلاس را به هم ریختیم که معلم فهمید. آقای رمضانی! خدا حفظش کند؛ عاشورایی توی ایستگاه صلواتی دیدمش. سفید کرده بود. هنوز هم سیگار می کشید؛ تن صدای سرفه دارش هنوز توی گوشم می پیچد...«چیه هی اینور و اونور نیگا می کنین!»
- آقا اجازه یه بویی می آد!
آقای رمضانی از پای تخته آمد پایین. یعنی از آن سکوی آجری قدیمی... رسید به رضا آجیلی؛ خدا نکند درس کسی بد باشد؛ بی انضباط هم باشد؛ زبانش هم زیاد کار کند...«پاشو وایسا!» ... معروف بود سیلی های آب دار آقای رمضانی البته نه به اندازه سیلی های چپ و راستی آقای خانعلی زاده که چقدر نذر و نیاز کردیم توی کلاس او نیفتیم و سوم دبستان را با آقای جوادی گذراندیم... صدای سیلی که توی کلاس پیچید آقای رمضانی برگشت سمت تخته و گفت: حالا فهمیدی بوی چی بود؟!
زنگ که خورد؛ ته و توی ماجرا را درآوردیم؛ من و ملازاده! حمید آبخضر چند تا نارنگی آورده بود که توی کیفش و زیر کتاب هاش له شده بود اما از ترس آقای رمضانی... طفلی از جاش جم نمی خورد و آرام آرام اشک می ریخت تا آقای وطن خواه را صدا کردیم و گفتیم حمید از ترس خودش را خیس کرده... یادش بخیر آقای وطن خواه با آن محاسن مشکی و کم پشتش و البته تذکرات اخلاقی صبح گاهی اش !
□□□
دلم هوای آن آجرهای آب خورده مدرسه امیرکبیر را کرده؛ روزهای آفتابی شادی که زنگ های تفریح اش با همین ملازاده بی معرفت و حامد عزیز یک تیم می شدیم و می جنگیدیم(!؟) با همه آنهایی که سر کلاس با هم کری داشتیم! هر زنگ تفریح هم می رفتیم پای دفتر می ایستادیم تا آقای افصحی بیاید ونگاهی به قیافه هامان بیاندازد و بگوید...«بازم شما؟... برید سر کلاس ببینم!» ماها شاگرد اول مدرسه بودیم؛ یعنی یک تیم رقابتی بودیم که تا سال پنجم روز گرفتن کارنامه روز گریه و خنده مان بود که مثلاً حامد نمراتش ۱۰ صدم از من بیشتر شده و یا من معدلم ۱۲ صدم از...
دو سال بعد از اولین حضورم روی آن موکت های ساده و یکرنگ خانه حامد؛ فهمیدم آن زیرزمین ساکت که می رفتیم و با هم درس می خواندیم، منزل دختر آیت الله مشکینی (ره) است. دو سال بعد بود که تازه فهمیدم ماجرای آن اتاقک یشمی رنگ سر کوچه شان چه بود. حامد حائری عزیزم! دو سال بعد که از مدرسه رفتی، خیلی دنبالت گشتم؛ حتی از آقای پیشوا- شوهر خاله ات- که لبخندهای گره خورده با آن اخم شیرین میان ابروهایش هیچ گاه از یادم نمی رود، سراغت را گرفتم... یادش بخیر آقای پیشوا معلم پرورشی ما بود؛ چقدر به من می گفت شیطنت نکنم و مراقب حاضر جوابی هایم باشم! حامد نمی دانم کجایی ولی خیلی دلم برایت تنگ شده، می دانی که معنی خیلی در روزگار جوانی یعنی چه؟ داغ دلم تازه شد از این مهاجرت های یکباره! ملازاده هر جا هستی خوش باشی ولی حلال نمی کنم آن چکش چوبی که برای کاردستی درست کرده بودم و تو برای یک هفته قرض گرفتی و بردی، اما هیچ وقت نیاوردی... وای یاد افضلی افتادم؛ همیشه خدا یک جایش را بسته بود، یا بانداژ کرده بود یا با چسب زخم...
کلاً بچه جسوری بود چه در مدرسه و چه توی زمین خاکی نزدیک فلکه؛ دروازه بان بود و انگار بازی های جام جهانی؛ آسفالت و زمین خاکی برایش معنا نداشت، می پرید و ادای والترزنگایی را درمی آورد که آن روزها عکس اش توی آدامس ها آمده بود و داشتنش افتخار محسوب می شد! یادم هست یکبار ۲۰ تا عکس جور کردم برای بازی اما چون بلد نبودم و به تور حرفه ای ترین بچه محل خوردم، یک جا همه اش را باختم!
«مصدق» تو کجایی الان؟ با عینک فوتبال بازی می کردی و به خاطر پاستوریزه بودنت خیلی اذیت می شدی؛ ما هم کلی دستت می انداختیم آخر هنوز ۲ ماه مانده به زمستان، شال و کلاه می کردی برای مدرسه! خب قبول کن خیلی تیتیش مامانی بودی! ولی دلم برای تو هم خیلی تنگ شده... خدا رحمتت کند آقای گلپرور! سر صبحی ۱۱ نفر را می ریختی توی تاکسی و تا مدرسه می خندیدی و می آمدی؛ هر کسی پول داشت می گرفتی و نداشت نمی گرفتی! ظهر هم که می شد همین آش و همین کاسه بود! مینی بوس بود، نه تاکسی!
چقدر اسم توی ذهنم مانده که دلم برای یک لحظه دیدنشان، یک ذره شده! آقای مفیدی ناظم مدرسه بود، چاق بود و عینکی با یک ترکه نازک! همیشه موقع ورود و خروج به سالن یکی به من می زد؛ آرام و با خنده! بعد می گفت: سلام داداشتو برسون! خدا کنه هر جا هستید، سرحال باشید؛ چقدر برای ما غصه می خورد! امان از روزی که کسی اعصباش را هم می زد؛ مثل علی بابایی که برای بار دوم روفوزه شده بود و حالا زیر دست ناظم داشت له می شد که چرا درس نخواندی، این همه به ات گفتم و کتک خوردی بس نبود؟!
آقای کریمی، آقای عابدی، آقای قنبری، آقای قلی زاده، آقای افشاری، آقای... یاسر شاه رفیعی، اسماعیل حاج بابایی، هادی رضایی، احمد نکویی، رضا نصیری، محمد رضا غیاثی... آخ! محمد رضا باور کن دو سال پیش توی تابستان آمدم در خانه تان، نبودی، یادگاری هایی برایت گذاشتم؛ اسم و شماره تلفنی هم دادم اما... از دستم دلخوری، می دانم؛ حق داری! اصلاً به من چه که تو توی مدرسه با گروه سرود به جای شعر ۲۲ بهمن، ترانه یه دختر دارم شاه نداره را خواندی! مدرسه خودش جمع و جور کرد ماجرا را! اصلاً جشن بود، تو هم خواندی! اصلاً... اصلاً رویم نشد وقتی از مدرسه رفتیم، بیایم و حلالیت بطلبم؛ شاید الان اصلاً مرا نشناسی! باور کن همان موقع هم بعد از اینکه از کنار من رفتی و روی نیمکت دیگری نشستی و حافظه فوق العاده و خط اتو کشیده و صدای دوست داشتنی ات را با او تقسیم کردی، دلم می خواست به تو بگویم بیا آشتی کنیم!
□□□
چند دقیقه به زنگ آخر مانده بود و معلم کلاس را به حال خودش رها کرده بود؛ آقای مهدوی! بچه ها حرف می زدند، سر و صدا می کردند، می خندیدند... یکدفعه پژمان سعیدی دو دستش را روی گوش هایش گذاشت و سریع برداشت! چند بار این کار را تکرار کرد و به بچه ها گفت: خیلی بامزه اس! اینجوری بکنید... دست ها را که روی گوش می گذاشتیم و برمی داشتیم؛ صدا قطع و وصل می شد و حال و هوای خاصی ایجاد می کرد؛ من هم شروع کردم. حواسم بود که آقای مهدوی دارد به من نزدیک می شود اما سرعت باز و بسته شدن دریچه گوش هایم و صداهای ایجاد شده اش خیلی کیف داده بود؛ آقا معلم روبرویم ایستاد، من نیشم باز بود و دست هایم باز و بسته می شد... سیلی محکم آقای مهدوی،کل کلاس را ساکت کرد؛ داغی و سرخی سیلی روی صورتم ماسید، مثل خنده های چند ثانیه قبلش ... نشستم؛ در سکوت کلاس غرق شدم؛ غرق در میان آن چند قطره اشک تکرار ناشدنی؛ اولین و آخرین تنبیه دوران مدرسه ام همین بود، همین هم شد که کلاسم را عوض کردم؛ علیرضا کریمی؛ معلم کلاس چهارم من شد و شد دفترچه ای از بهترین خاطرات دوران تحصیلم... تازگی ها پدربزرگ شده؛ خدا برایش حفظ کند! هر جا هست با عشق برایش سلام می فرستم؛ برای آقای مهدوی هم سلام می فرستم؛ برای تمام آنهایی که کودکی ام را شکل دادند؛ همه آنهایی که مرا تا آخر عمر بنده خود کردند...
□□□
نمی دانید که چقدر حرف برای نوشتن دارم؛ چقدر اسم؛ چقدر خاطره؛ چقدر اشک و لبخند... اما از کجا معلوم شما هم دوست داشته باشید خاطرات و کودکی از دست رفته مرا بخوانید؟!
محسن حدادی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید