پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


بازنشسته


بازنشسته
یک پارک کوچک در حاشیه‌ی خیابانی پر رفت‌و‌آمد در مرکز شهر در نزدیکی منزل من قرار دارد که گاهی از کنار آن عبور می‌کنم. سروصدای بیش از حد این خیابان اصلی به اندازه‌ای است که عابرین را به فرار از آن واداشته و آنان را عجولانه به طرف سوراخ مترو می‌راند. راهروی زیرزمینی عابر پیاده، اتوبوس شهری پر از مسافر و یا فروشگاه‌های نو و کهنه کنار خیابان از نظر می‌گریزند. من هم از این قاعده مستثنا نیستم، و هر روز شتابان به طرف خیابان خلوتی که منزلم در آن قرار دارد می‌روم.
یک روز غروب که از کنار پارک می‌گذشتم، چند گامی دورتر، منظره‌ای نظرم را جلب کرد! مردی که به نظرم دیوانه می‌آمد، میز و صندلی فرسوده‌ی لرزانی را مورد استفاده قرار داده بود و مانند بورس‌بازان کشورهای سرمایه‌دار که روزنامه‌ای به دست در رستورانی اشرافی با فنجانی قهوه، در روزنامه‌شان غرق می‌شوند و در لابه‌لای اعداد ریز نوشته‌های آن به دنبال منافعی که از آن‌ها سیری ندارند می‌گردند، روزنامه‌ای را که صورتش را تماما پوشانیده بود با ولع می‌خواند.
این منظره برایم چندان عجیب نبود، چون من شبگردان روزنامه‌خوان در پارک‌ها را بسیار دیده‌ام، اما چیزی که عجیب بود این‌که گنجشک‌ها از این مرد نمی‌ترسیدند، و به آرامی در اطرافش و روی میزش به روی روزنامه‌اش و حتی روی شانه‌هایش می‌نشستند و هیچ‌گونه حرکت تند و متشنج از آن‌ها مشاهده نمی‌شد. او همانند مجسمه‌ای بود که پرندگان به دیدنش عادت کرده باشند و بدانند که آزاری برای آن‌ها ندارد.
با تعجب از خود پرسیدم، اگر پرندگان بخواهند به چیزی عادت کنند، حتی اگر یک مجسمه بی‌جان باشد، زمان زیادی لازم ندارد؟ چرا این پرندگان، از این انسان هراسی ندارند؟
به طرف آن مرد به راه افتادم و هنوز چند قدم بیشتر به جلو نرفته بودم و در حالی که فاصله‌ی زیادی با او و پرندگان اطرافش داشتم؛ گویی پرندگان از تصمیم من با خبر شده باشند همه با وحشت به طرف درختان پرواز کردند و در روی شاخه‌ها نشستند و به سر و صدا پرداختند. چنین به نظرم آمد که انتظار دارند به آنان نزدیک نشوم و این جمعِ بی‌آزار را به حال خود واگذارم. اما برای من اهمیتی نداشت که آن‌ها ترسیده و پراکنده شده‌اند، من یک شکارچی بودم که با همه‌ی ترفندها باید به شکارش دست یابد وگرنه گرسنه و ناکام به خانه بازخواهد گشت.
اما دیگر عزم من یعنی شکستن دیوار بین خود و جواب سوالاتم آن‌چنان راسخ شده بود که هیچ چیز مانع نشد تا دو دست خود را روی میز نیمه شکسته‌ی آن مرد گذاشته، با نگاه در چشمانش به او بفهمانم که من سوالی از او دارم که باید آماده‌ی شنیدنش باشد.
مرد سرش را به آرامی بلند کرد، نصف نگاهش را به من متوجه کرد و بسیار آرام گفت: ببخشید آقا این میزِ فرسوده ممکن است در اثر فشار دستان شما بشکند، ممکن است دستتان را بردارید؟
بلافاصله قامتم را راست کردم و به حالت عادی ایستادم.
مرد گفت: متشکرم آقا.
منتظر کلام دیگری از او بودم، ولی کلمه‌ی دیگری از دهانش بیرون نیامد و سرش را توی روزنامه‌اش فرو برد. قبل از این‌که در مقابل سوال قرار بگیرم، گفتم: آقا ببخشید، اگر مزاحم نباشم می‌خواهم سوالی بکنم...
و او سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید: سوال؟
گفتم: بله، سوال.
گفت: بفرمایید.
پرسیدم چرا گنجشک‌ها که حتی از حرکت سایر پرندگان وحشت‌زده می‌شوند و به هوا می‌پرند، از شما هیچ وحشتی ندارند؟
مرد پرسید: آقا شما مدت‌هاست به این موضوع پی برده‌اید یا امروز برای اولین بار است که با این منظره روبه‌رو می‌شوید؟
گفتم: چه فرقی می‌کند؟ ثانیا منظور شما از مدت‌ها چه مدتی است؟
گفت: من بیش از دو سال است که روزهایم را در این پارک، در پشت همین میز می‌گذرانم ولی پرندگان مدتی است که با من سازگار شده‌اند.
گفتم: خوب لابد آنقدر شما را دیده‌اند که به شما عادت کرده‌اند؟!
گفت: نه آقا، مساله‌ی عادت نیست، مثلا، آن زن فقیر را که آرام روی آن نیمکت نشسته نگاه کنید... او هم تقریبا دو سال است که هر روز نزدیک ظهر این‌جا پیدایش می‌شود، روی همین نیمکت می‌نشیند و پس از نوشیدن یک لیوان چای مانند مجسمه خشکش می‌زند و کوچک‌ترین حرکتی هم ندارد، اما گنجشک‌ها از او می‌ترسند.
پرسیدم: پس خودتان هم متوجه‌ی این حالت غیرعادی یعنی نترسیدن گنجشک‌ها از شما شده‌اید؟
گفت: بله آقا بله، آنقدرها هم مغز خودم را تعطیل نکرده‌ام که ندانم چه کسی هستم و...
به نظر می‌رسید که تمام وجودش به جای دیگری رفته و تنها جسمی به عنوان نمادش در مقابلم مانده، مانند ماری که پوست انداخته و رفته و تنها شکل خالی مار به جا گذارده، که با هر وزش باد ممکن است به هوا برود و محو شود. از او پرسیدم و چه؟ او که از باقی‌مانده‌ی جسم بی‌حرکتش تنها لب‌هایش تکان می‌خورد، گفت و... باز هم گویی می‌خواهد به دنیای دیگری برود، که دستش را گرفته و پرسیدم و چی؟
بالاخره با تمام وجود به خودش یعنی به همان پوسته‌ای که نزدیک بود باد آن را ببرد برگشت و محکم گفت و ندانم که چه کسی بودم. مرد از پشت میز برخاست، روزنامه‌اش را تا کرد و روی میز گذاشت و صندلی شکسته را در زیر آن میز فرسوده قرار داد و به حالتی نظامی راست ایستاد، شکم خود را به داخل فرود برد، سینه‌اش را به جلو داد، نفس عمیقی کشید و حالتی مانند فرمانده‌ی ارتش که می‌خواهد فرمانی برای مراسمی پرشکوه صادر کند به خود گرفت، ولی در این حالت هم به سکوت فرو رفت اما من مهلت ندادم و انگار که تحت تاثیر حالت ایستادن او قرار گرفته باشم گفتم: بفرمایید ژنرال منتظر فرمایشات شما هستم. او چشمش را در چشمان من انداخت و با صدایی رسا ولی آرام و متین تکرار کرد: ژنرال... ژنرال... آقا از کجا این عنوان را برایم آوردید؟ آیا معنای ژنرال بودن را می‌دانید؟ اصلا هیچ‌وقت نظامی بوده‌اید؟ تصور می‌کنم این عنوان را بسیار ساده به من دادید و علتش هم باید این باشد که نمی‌دانید ژنرال یعنی چه؟ به چه جرات به شبگردی در کناری افتاده عنوان ژنرال می‌دهید؟
قبل از این‌که ادامه دهد و مرا بیشتر شرمنده‌ی این حرکت خامم کند، گفتم: آقا ببخشید قصد توهین به یک درجه‌ی بالای نظامی نداشتم، همین‌طوری حرفی از دهانم خارج شد، شاید هم طرز ایستادن و نگاه عمیق شما مرا واداشت که این عنوان را به شما بدهم، به هر شکل بسیار عذر می‌خواهم از این‌که نسنجیده آن را گفتم و موجب ناآرامی شما شدم.
او همچنان زیر لب می‌گفت: بلی ژنرال... بفرمایید ژنرال... امر کنید ژنرال...
فکر کردم که او یا خیلی مریض است ولی می‌تواند خودش را سرپا نگه دارد و یا بیمار روانی است. از این قبیل آدم‌ها فراوانند که هنوز هم خود را در قالب لنین و استالین و برژنف و... می‌بینند و مانند آن‌ها لباس می‌پوشند و به خیابان‌ها می‌آیند و سوژه‌ی عکاسی گردشگران می‌شوند. در این‌صورت می‌بایست به عقب‌نشینی دست زد و خود را از حمله‌ی احتمالی ژنرال قلابی مصون ساخت. به همین دلیل به طوری غیرمحسوس نگاهم را از نگاهش دزدیدم و قدمی به عقب برداشتم.
با زیرکی گفت، دارید عقب‌نشینی می‌کنید آقا؟ چقدر زود جبهه را ترک می‌کنید؟
گفتم: فکر می‌کنم بهتر است مزاحم شما نباشم، بنابراین...
حرفم را قطع کرد و گفت، نه آقا کسی که می‌خواهد مزاحم نباشد مزاحمت را شروع نمی‌کند، در واقع اگر مزاحمتی در کار باشد شما مرتکب آن شده‌اید، اگر ضربه‌ای در کار بوده شما آن را زده‌اید، بنابراین ادب و جوانمردی ایجاب می‌کند که به من هم امکان مقابله بدهید.
گفتم: بفرمایید آقا من در خدمت شما هستم. گویی از چشمانم خوانده باشد که به سلامت عقل او شک دارم، گفت: آقای عزیز به من شک نکنید که دیوانه یا مست باشم، من نه اینم و نه آن! شما مانند یک چریک بی‌سروصدا حمله‌ی خودتان را شروع کرده و دو تیر شلیک کردید که هر دو به هدف اصابت کرد.
گفتم: کدام حمله؟ کدام شلیک؟
گفت: وقتی کنجکاوی شما متوجه من شد یعنی شما حمله‌ی خود را آغاز کردید، سوال اول شما که چرا گنجشک‌ها از من نمی‌ترسند شلیک اولتان بود و با دادن عنوان ژنرال به من، تیر دوم خودتان را هم شلیک کردید و حالا نوبت من است، ولی من قصد ندارم تیری حتی از همان قبیل که شما شلیک کردید شلیک کنم. شلیک من همان پژواک تیرهای خود شماست که احتمالا جواب شما را هم بدهد.
ادامه داد، اگر من هم یکی از همین دراویش بودم یا بهتر است بگویم اگر یک «شبگرد درویش» بودم الان نه شما مرا از حالتم بیرون آورده بودید و نه من مزاحم شما بودم.
گفتم: بیایید برویم سر اصل مطلب و آن‌چه در دل شماست را بشنویم.
گفت: باشد به سر اصل مطلب هم می‌رویم و ادامه داد؛ کلمه‌ی «شبگرد درویش» را از این جهت به زبان آوردم که چون در این زمانه بیشتر از آن‌چه هست، غیرواقعی و مجازی است و دراویش ما واقعی‌ترینند، بگذار یک درویش غیرواقعی هم وجود داشته باشد. سپس لبخندی زد و گفت، حالا می‌رویم سر اصل مطلب. روزنامه را که تا کرده بود برداشت، آن‌را لوله کرد و در دست گرفت و شروع به قدم زدن کرد. به حالتِ رفت و برگشت روزنامه را در دست راست می‌چرخانید و به کف دست چپ می‌کوبید. در آخرِ یکی از این حرکات که بارها تکرار کرده بود ایستاد، به چشم‌های من خیره شد و گفت: ژنرال... آقای ژنرال... بله آقا من یک ژنرال هستم یعنی بودم البته اگر بودم یعنی هنوز هم هستم، منتهی نمی‌دانم که آیا هنوز هم هستم یا نیستم ولی این بودن یا نبودن، به هر حال دیگر برایم تفاوتی ندارد. سرش را به زیر انداخت و گفت: بگذریم از حال و به گذشته‌ی دور برگردیم.
نفسی عمیق کشید و چند قدم به جلو آمد بعد توقف و برگشتی به حالت نظامی تا یک قدمی من و برگشتی دوباره و در همین حالت شروع به حرف زدن کرد: پدرم یک افسر عالی‌رتبه بود که شرکت در جنگ جهانی دوم او را کارکشته‌تر و منظم‌تر از حد معمول کرده بود. او همه چیز را در یک نظم ارتشی می‌دید، حتی طلوع و غروب خورشید و حرکت ماه و جمع ستارگان هم برایش یک نوع حرکات ارتشی بودند و کم مانده بود به همه‌ی این کرات آسمانی هم درجات نظامی بدهد!
مادرم در خانه مانند رییس و فرمانده‌ی دانشکده‌ی افسری، مسئول آموزش افسران، یعنی فرزندانش بود و پدرم مانند فرمانده‌ی کل، به پیشرفت این آموزش نظارت داشت و نظریات اصلاحی خود را در قالب فرمانی نظامی به مادرم اعلام می‌کرد.
چنین شد که من از کودکی علاقمند به نظام و ارتش شدم و آرزویی در درونم نبود جز این‌که روزی شانه‌هایم را ستارگان زینت بخشند و سینه‌ام را مدال‌ها بپوشانند و فرمانم مو بر بدن سربازانم راست کند. همین آرزوهای کودکی مرا سخت‌گیر، انعطاف‌ناپذیر و شاید بتوان گفت بی‌رحم بار آورده بود، به شکلی که در دوران تحصیل و آموزش نظامی هیچ‌چیزی را در سمت راست و چپ خود نمی‌دیدم. همیشه هدفی در پیش رو و گوشی به فرمان داشتم تا جایی که جز این دو (یعنی پیشروی و گوش به فرمان بودن) دیگر چیزی را نمی‌فهمیدم! لذات زندگی را درک نمی‌کردم و اگر هم کاری بود که لذتی در آن می‌بود، انجامش نمی‌دادم مگر این‌که فرض کنم این کار بقای یک سرباز جانباز (خودم) را در بردارد و بدین‌صورت به خود اجازه می‌دادم از آن لذت بهره‌مند شوم.
در این‌جا لبخندی زد و گفت: لذت... لذت... لذت... کدام لذت و برای مدتی به سکوت فرو رفت و باز به قدم زدن ادامه داد و گفت: هر آدم حرفه‌ای که حرفه‌اش را با تمام وجود درک و جذب کرده باشد پس از مدتی، جزیی از آن حرفه می‌شود و من هم همین‌طور، بنابراین آن‌چه در پیش رویم قرار داشت دشمن بود و هرگاه فرمان لازم به گوشم می‌رسید، با تمام قوا در نابودیش می‌کوشیدم. در آن ایام هر کس با طرز فکر و ایدئولوژی ما مخالف بود خائن بود و دشمن به حساب می‌آمد. دشمن هر که و هر چه باشد کودک، زن، پیر، مریض، می‌بایست نابود شود. توقفی کرد و گفت: دشمن... دشمن!
در مقابل این همه دشمن که دیدم، آیا نمی‌بایست یک دوست هم می‌دیدم؟ شاید هم دوستان فراوانی بودند، اما چشم من جز دشمن چیزی نمی‌دید!. بالاخره این اوضاع هم دوام نیاورد و چیزی نگذشت که دنیا دگرگون شد و هر چیز که بود واژگون گردید. آن‌ها که تا دیروز دشمنان ایدئولوژی من بودند، امروز سالار افکار، مالکین ساختمان‌های زیبا و حاکمان زندگی در مملکت من هستند، به قسمی که آدم نمی‌تواند بفهمد که این‌ها مهمانند یا صاحب‌خانه. سربازها و زیردستان یاغی صفت و نافرمان من حالا اسم بازرگان بر خود نهاده‌اند و زندگی‌های آن‌چنانی دارند و من و امثال من با حداقل معاش، دست به گردن خاطرات گذشته در انتظار مرگی که نوعش را نمی‌دانیم و هر چه باشد مرگی نظامی نخواهد بود، روزگار می‌گذرانیم. یک روز یکی از همین زیردستان سابق من که حالا ثروتمندی کلان شده به من پیشنهاد کرد که برایش کار کنم و فرزندانش را که از فرط پول‌های بادآورده افسارگسیخته و فاسد شده‌اند تربیت کنم، تا بلکه سربه‌راه شوند! از او پرسیدم مگر مادرشان بالای سرشان نیست؟ گفت: خیر ژنرال او در زندگی پر از تجمل غرق شده، آخر زندگی سربازی کجا و اوج ثروت کجا؟ او حالا شب‌هایی را می‌گذارند که در گذشته به خواب هم نمی‌توانست ببیند. او بی‌شرمانه به من فهماند که اگر شغل پیشنهادی او را قبول کنم، نباید فراموش کنم که حالا دیگر او فرمانده است و من تنها به نام ژنرال هستم.
پرسیدم چه کردید؟ و با تردید ادامه دادم، قبول کردید؟
نگاهی بسیار عمیق به من انداخت که گویی یک فیل پرنده دیده است و گفت: آقای محترم آیا شما هرگز به اصالت انسان‌ها فکر کرده‌اید؟ آیا نمی‌دانید هنوز انسان‌هایی هستند که به خاطر اعتقادشان زندگی می‌کنند و مرگ را به زیردستی نودولتان بی‌ریشه ترجیح می‌دهند؟
گفتم: عذر می‌خواهم ژنرال، باز هم خامی کردم.
گفت: بگذریم که اگر بخواهم همه‌ی دستاورد و تجربه‌ی زندگیم را شرح دهم، روزها و هفته‌ها و ماه‌ها لازم خواهد بود، پس خلاصه می‌کنم. این همه نابرابری که در گذشته و حال دیدم باعث شد کمی عمیق‌تر فکر کنم و نتیجه‌ای حاصل آورم، لذا سعی کردم سیاه و سفید، دوست و دشمن، خوش و ناخوش، حق و باطل و هر تضاد دیگری که آموخته بودم را، روبه‌روی هم قرار دهم و هر یک را جداگانه تحلیل کنم، که خلاصه‌اش را برایتان می‌گویم. روزنامه را میان دستانش چرخاند تا لوله‌ی محکم‌تری درست کند و حالا وقتی آن‌را در یک دست می‌گرفت و محکم به کف دست دیگرش فرود می‌آورد صدایی خشک و توخالی از آن بیرون می‌آمد. این‌چنین به نظر می‌آمد که آن صدا او را تا حدی آرام می‌کند. این حرکت را تکرار می‌کرد و مانند صدای طبل موزیک ارتش، گام‌های خود را با آن تنظیم می‌نمود. در یکی از حرکات عقب‌گرد خود ناگهان روزنامه‌ی لوله شده را به طرف من دراز کرد و گفت: حالا گوش کنید. همان‌طور که برایتان گفتم من از دوران کودکی، نوجوانی، جوانی و بلوغ در خانه، مدرسه، دانشکده‌ی نظام و صحنه‌ی زندگی تابع انضباطی بودم که می‌بایست حافظ شرافت اعتقاداتم باشد، لذا چیزی جز اجرای فرمان و رسیدن به اهدافی که در مقابلم قرار می‌دادند برایم مهم نبود. حتی اگر همه‌ی مردم دنیای سرمایه‌داری با کل رسانه‌های گروهی‌شان بر علیه آن‌چه به دست من انجام می‌گرفت تظاهرات می‌کردند برایم اهمیتی نداشت. دیدن زنان، مردان و کودکان مجروح بعد از حملات، برایم با تماشای یک درخت که شاخه‌اش شکسته باشد فرقی نداشت، حتی اگر آن شاخه را خودم شکسته باشم.
روزنامه‌ی لوله شده را بالا برد و محکم به کف دست دیگر فرود آورد و دوباره به طرف من نشانه گرفت و گفت: امیدوارم از همین چند جمله‌ای که گفتم همه‌ی گذشته‌ام را درک کرده باشید و زیر لب غرغرکنان گفت: البته اگر از هوش کافی برخوردار باشید و بیهوده وقتتان را برای شنیدن چیزی که اصلا به شما ارتباطی ندارد تلف نکرده باشید، تا همین‌جا کفایت می‌کند.
دست‌هایش را در حالی که روزنامه‌ی لوله شده را در بین آن‌ها می‌چرخانید و از دستی به دستی دیگر می‌داد در پشت سرش گره کرد، کمی به طرف جلو خم شد، مانند کسی که معده یا شکمش درد بکند به حالت خمیده آرام آرام در همان مسیر قدم می‌زد و آن‌چنان آرام حرف می‌زد که خیال کردم واقعا حالش خراب شده و یا عضوی از بدنش به درد آمده است.
با نگرانی سوال کردم: آقا ناراحت هستید؟ دردی دارید؟
پرسید چطور مگر؟
گفتم از ظاهر شما این جور فهمیدم.
گفت: آقا من دردی دارم ولی ظاهر نمی‌شود که کسی متوجه آن شود و زیر لب ادامه داد چه بسیار دردها که در جدول دردشناسی طبیبان نمی‌گنجد.
سرش را به طرف من برگرداند و گفت: بگذارید ادامه بدهیم تا مطلبی را که شروع کرده‌اید تمام کنیم، درست است؟
من دیگر جرات نکردم جوابی بدهم، فقط با چشم و سر تایید کردم. او ادامه داد: فرض کنیم که گذشته‌ام را خوب فهمیده‌اید و قبول کنید که هر آغازی را پایانی است و حکم وفات هر چیز با تولدش امضا می‌شود. با گذشت زمان، عمر خدمت و ریاست و فرمانروایی من هم به پایان می‌رسدو می‌خواهم چند صباح باقی‌مانده را در خدمت خود و خدای خود باشم. آیا جواب سوال‌های خود را پیدا کردید؟ با انبوهی از چراها به راه خود ادامه دادم.
نویسنده : سید رضا موسوی پورمهرام(دانش آموز پایه دوم دبیرستان / واحد آبشناسان ۱)
منبع : مجتمع فرهنگی آموزشی علامه طباطبایی


همچنین مشاهده کنید