سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا
مارکسیسم و دشمنان آن ـ بخش ۶
● ریشه های ناسازنمایی در اندیشهی «مارکسیسم» غربی
بورژوازی به هیچ شکل و شیوهای بهتر از این نمیتوانست رهبر گورکناناش را «خراب» کند که خود را مارکسیستتر از انگلس جا بزند و با زبان خود مارکس آرای او را باطل اعلام نماید. کاری که سر جیمز جینز، فوکو یاما و هنری کیسینجر یعنی مدافعان با اسم و رسم بورژوازی در کسوت بورژوازی نتوانستند انجام دهند. بدنام کردن مارکس و مارکسیسم- یعنی رادیکالیسم انقلابی پرولتری- با ادبیات و پوشش روزآمدی که به زبان و ایدئولوژی جهانی تبدیل گردیده برای بورژوازی درمانده کارآتر از زبان و کسوت ناکارآمدی است که بیش از یکصد و پنجاه سال است کارکرد و کاریزمایاش را در جامعه از دست داده، به حاشیهی اجتماع رانده شده و حتا روشنفکران خود آن طبقه هم شرم دارند علناً با آن زبان و ادبیات سخن بگویند. چنین است که اگر زمانی فیلسوف دربار بورژوازی سر جیمز جینز نوشت : «ماتریالیسم مرده است» (فیزیک و فلسفه. ص ۲۴۷) و کسی به آن اعتنایی نکرد، بورژوازی درس آموخته از مبارزهی تئوریک، با زبان مارکس به میدان آمد و همان مفهوم را با زبان «مارکسیسم» غربی بیان کرد : «بنای مجلل و کهنهی ماتریالیسم دیالکتیک استحکام قدیمی خود را تا اندازهی زیادی از دست داده است.» (مقدمهی کولتی بر دست نوشتهها ... ص ۲۷). یا با همان ادعا و به شکل دیگری ماتریالیسم مارکس را وارونه نموده و زیر سوال برد :
ـ «شکوفایی مارکسیسم به عنوان گفتمانی نظری و کرداری سیاسی، با سلسله کوششهایی ممتاز میشود که میکوشد با توسل به نظریهی متافیزیکی فراختری، یعنی مجموعهای از گزارهها که قابلیت تحققپذیری یا ابطال ندارند ماتریالیسم تاریخی را توجیه کند. مهمترین نمونههای این نگرش عبارتند از : ماتریالیسم دیالکتیکی به شیوهی انگلس : کائوتسکی و استالین، وارد ساختن دوبارهی سوژهی ترافرازنده در مارکسیسم.» (مارکسیسم و فلسفه. کالینیکوس. معصوم بیگی. ص ۱۶۳). و : «کوشش مارکس و انگلس در جست زدن از فلسفه به علم ناکام ماند.». (همان کتاب ص ۲۵۶).
ستون برپا نگهدارندهی مارکسیسم و وحدت طبقاتی- ایدئولوژیک طبقهی کارگر ماتریالیسم دیالکتیک است. انگلس با آگاهی از همین حقیقت تاریخی بود که آنتی دورینگ را برای محافظت از بنای عظیم جهانبینی پرولتری به نگارش درآورد. در واقع مجموعهی آثار مارکس- انگلس «چهلستونی» است که جدا کردن هر ستونی از آن به کلیت و وحدت ارگانیک ساختمان آسیب میرساند و «مارکسیسم» غربی همین یکپارچگی چهلستونی را نشانه گرفته است. در تقابل با این همبستگی ایدئولوژیک پرولتری است که «مارکسیست» بورژوا مینویسد :
ـ «در حالی که در آثار اقتصادی مارکس گهگاه و به دشواری میتوان پیشینهای فلسفی یا نگرشی عام را یافت در آثار انگلس این پیشینه صاف و بیپرده در صف مقدم حی و حاضر است. تمام آنها] مارکسیستهای کلاسیک [اساساً تحت تأثیر آثار انگلس جذب مارکسیسم شده بودند... در عصر انترناسیونال دوم – و حتا سالها بعد از آن – یکسان پنداشتن تام و تمام اندیشهی مارکس و انگلس یکی از ارکان ایمان بود ... ماتریالیسم دیالکتیکی به این مفهوم از آثار انگلس و بر مبنای این پیشفرض- و اینک مسلم- که دو نفر بنیانگذار ماتریالیسم تاریخی در زمینهی اندیشه یک نفر بودهاند استخراج گردید.». این مطالب را کسی نوشته که ادعای مارکسیست بودن دارد. چه کسی بهتر از این «مارکسیست» میتواند ارکان شناخت ماتریالیستی دیالکتیکی پرولتاریا را آماج تردید و تخریب قرار دهد؟. و آیا این مساله درستی آن تز معروف را به اثبات نمیرساند که بورژوازی برای به انحراف کشاندن مبارزهی پرولتاریا حاضر است خود را مارکسیست بنامد و از زبان مارکس علیه مارکس سخن بگوید؟.
دورینگ مدعی بود که تضاد دیالکتیکی را هگل و سپس مارکس بر جهان (شمای جهان) تحمیل نمودهاند :
ـ «تضاد مقولهای است که تنها میتواند در ساختار تفکر وجود داشته باشد. در اشیاء یعنی در طبیعت- تضادی وجود ندارد.». این ادعای «مارکسیسم» غربی نیز هست. با این تفاوت که اینان مارکس را از داشتن تفکر و اسلوب دیالکتیکی تبرئه و انگلس را مسئول تحمیل دیالکتیک به طبیعت قلمداد میکنند. این گفتهی انگلس که دورینگ بدون آن که معنای دیالکتیک را بفهمد و یا آن را در مناسبات و عملکرد پدیدهها مشاهده کند، بهدلیل درک متافیزیکیاش آن را با تناقض یکی گرفته و تناقض (ناسازنمایی) را بهجای تضاد دیالکتیکی انکار میکند در مورد «مارکسیست»های غربی نیز صدق میکند :
ـ «مضمون فکری اظهار نظرهای دورینگ در این جمله خلاصه میشود که تضاد همان تناقض است. و از این رو نمیتواند در جهان واقعی وجود داشته باشد. این جمله شاید برای کسانی که دارای عقل سالماند همان اندازه بدیهی باشد که مثلاً کج نمیتواند راست و راست نمیتواند کج باشد.». (آنتی دورینگ).
درک دورینگی و ساده انگارانهی تضاد و یکی گرفتن تضاد و تناقض (ناساز نمایی) مشکلی است که گریبانگیر «مارکسیست» غربی الکس کالینیکوس هم هست. کالینیکوس در استدلالهایاش علیه تضاد دیالکتیکی نشان میدهد که چیزی بیش از دورینگ از تضاد و نفی نمیفهمد. او مینویسد : «جملهی باران میبارد و باران نمیبارد قانون امتناع نقیضین را نقض میکند. از چنین جملهای میتوان همهی دیگر جملهها را به نحو معتبر استنتاج کرد. بنابراین تصدیق یک تضاد به این معنا است که بتوان همه چیز گفت.
همچنین به این معنا است که بتوان هیچ نگفت. زیرا هر جملهی معین وجود اوضاع معینی را نفی میکند- گفتن باران میبارد به معنای نفی این است که باران نمیبارد. نفی قانون امتناع نقیضین گفتمان را محال میسازد. هیچ چیز در هیچ یک از نوشتههای مارکس نیست که بتواند گذاشتن بار این آموزهی یاوه را بر دوش او توجیه کند که قانون امتناع نقیضین بیاعتبار است.» (مارکسیسم و فلسفه. ص ۹۷). یک چنین شخصی که هنوز مفهوم واقعی تضاد را به مثابه «جوهر دیالکتیک و قانون ذاتی چیزها و پدیدهها (- لنین)» نمیداند در ردیه نویسیاش بر مارکس ادعا کرده که میکوشد آرای مارکس را طرح و از آن دفاع نماید (ص ۱۶۵ مارکسیسم و فلسفه).
و باز نمیداند که کسی که میخواهد چیزی را رد کند باید نخست آن را فهمیده باشد وگر نه چه چیزی را رد میکند جز ذهنیات خودش را؟ مارکس دربارهی اینان بود که گفت : «اگر اینها مارکسیستاند من مارکسیست نیستم.». و انگلس در پاسخ به این درک دورینگی ساده انگار بود که نوشت : «تا زمانی که ما اشیا را چونان چیزهای بیجان، ساکن، منفرد در کنار یکدیگر و یکی پس از دیگری ملاحظه کنیم به هیچ تضادی بر نمیخوریم. جایی که چنین شیوهی بررسی کافی باشد تفکر عادی و متافیزیکی ]مانند تفکر کالینیکوس[ هم بسنده است. اما همین که ما اشیا را در حرکت و تغییرشان، در هستی و کنش متقابلشان بررسی نماییم قضیه به نحو دیگری خواهد بود. در اینجا است که بیدرنگ به تضاد برمیخوریم. خود حرکت هم نوعی تضاد است.». (آنتی دورینگ. جملهی درون کروشه از من است.).
مارکس و انگلس با کشف قوانین حاکم بر طبیعت (جهان) و جامعه به بیقانونی در تفکر و شناخت پایان دادند و تفکر را تابع تغییرات قانونمند همان قوانین دانستند. فلسفهی مارکسیستی همچون دیگر فلسفهها شناختی است طبقاتی و بر خلاف دیگر فلسفهها شناختی است علمی و تکاملگرا. زیرا طبقهی کارگر برخلاف دیگر طبقات نفعی در کتمان حقیقت جهان و تاریخ ندارد و تنها با شناخت واقعی (علمی) جهان و مناسبات انسانهاست که خود و بشریت را از هدر روی بیهودهی انرژی رهانیده و در مسیر درست و کم هزینهی تکامل خواهد انداخت.
«مارکسیسم» بورژوازی با وارونه کردن فلسفهی ماتریالیستی- دیالکتیکی مارکس و گرفتن زهر دترمینیسم و حتمیت دیالکتیکی آن بر آن است تا آن را از فلسفهای کنشگر و مهاجم به فلسفهای بیعمل و خانهنشین تبدیل نماید. کولتی مدعی است که در آثار اولیهی مارکس هیچ نشانهای از ماتریالیسم دیالکتیک مشاهده نمیشود :«در این آثار ابداً سخنی از دیالکتیک طبیعت نبود، مقدماتی برای نظریهی انگلس در مورد سه قانون عالمگیر دیالکتیک- دگرگونی کمیت به کیفیت و برعکس، نفی در نفی، وحدت اضداد- چیده نشده بود. هیچچیز که به مفاهیم مورد نظر انگلس شبیه باشد، مثلاً از این قبیل که نفی در نفی قانون بینهایت عام و به این جهت گسترده و مهم تکامل طبیعت، تاریخ و اندیشه است، قانونی که هم در قلمرو حیوانات و گیاهان، هم در زمینشناسی، ریاضیات، تاریخ و فلسفه معتبر است ]در آثار مارکس پیدا نمیشود[.» (مقدمهی کولتی بر دست نوشتهها. ترجمهی حسن مرتضوی).
کالینیکوس در «مارکسیسم و فلسفه» با پیچیده نمایی تعمدی شناخت فلسفی (۱) با هدف ایجاد فرصت مانور زبانی و سفسطهگری تلاش میکند منظور خود را از زبان دیگران بگوید و مسئولیت آن را به گردن آنها بیاندازد. اما در هر حال پرسش این است که آیا آنگونه که «مارکسیست»های غربی و پیش از آنها دورینگ وانمود ساختهاند مارکس و یا انگلس مخترع دیالکتیک ماتریالیستیاند یا آن که دیالکتیک در ذات طبیعت وجود دارد و طبیعت بدون دیالکتیک- یعنی تضاد، حرکت، تغییر- نمیتواند هستی داشته باشد؟ دورینگ با متهم نمودن مارکس به تحمیل دیالکتیک بر طبیعت و تاریخ نوشت :
ـ «انباشت اولیهی سرمایه در انگلستان نسبتاً بهترین قسمت کتاب مارکس است و بهتر از این هم میتوانست باشد هر آینه پس از اتکا به چوبدست علمی دیگر به چوبدست دیالکتیکی تکیه نمیکرد. در اینجا به علت نبودن وسیلهی بهتر و روشنتری نفی نفی هگل باید نقش قابلهای را ایفا نماید که توسط آن بند ناف آینده از گذشته بریده میشود.».
انگلس با نقل گفتههای مارکس در کاپیتال به دورینگ توضیح میدهد که بهرغم تصور او مارکس این قوانین را از مغز خود بیرون نکشیده تا واقعیتهای بیرون از ذهن را با آنها قالبگیری کند، بلکه این قوانین را از درون کارکردهای خود واقعیت استنتاج نموده و او نه مخترع قوانین و ساز و کارهای این سیستم بلکه کشف کنندهی آنهاست. انگلس توضیح میدهد که : «مارکس از نظر تاریخی مدلل ساخته و در اینجا بهطور خلاصه میگوید که همانگونه که در گذشته کارگاه کوچک با تکامل خود شرایط نابودی خویش یعنی سلب مالکیت از مالکان کوچک را ضرورتاً بهوجود آورد ]نفی[ همانطور هم اکنون شیوهی تولید سرمایهداری شرایط مادییی را فراهم میآورد که به موجب آن خود نیز باید نابود گردد ]نفینفی[. این روندی تاریخی است و اگر در عین حال روندی دیالکتیکی نیز هست، دیگر تقصیر مارکس نیست. هر چند که خوشایند آقای دورینگ ]و دیگر سخنگویان بورژوازی[ نباشد.».
این نفهمیدن دیالکتیک و نفینفی مشکل تاریخی مغز معتاد به متافیزیک همهی ایدهآلیستها- از دورینگ و هایزنبرگ و سر جیمز جینز گرفته تا «مارکسیست»های غربی- است. آیا «مارکسیست»های متافیزیکی ما هیچ پدیدهای سراغ دارند که شرایط نابودی خود و پیدایی پدیدهی جایگزین خود را در خود نداشته باشد؟
این «در خود» یا خود تحقق بخشی Auto actualization چه بالفعل- یعنی بالقوهی پیشین- و چه بالقوه- یعنی بالفعل کنونی- همان دیالکتیک است و چون این خود حتماً و ضرورتاً مادی است پس دیالکتیک ماتریالیستی در همهی پدیدههای بالفعل و بالقوهی طبیعت (جهان) حضور دارد. و «مارکسیست» متافیزیک اندیش ما نمیتواند خودسرانه و بنا بر مصلحت اکنون و آتی سرمایه آن را از محاسبات و مناسبات انسانها- چه در برخورد با طبیعت و چه در برخورد با جامعه- بیرون نماید. انگلس در همان زمان توضیح قانع کنندهی همه فهمی از نفی و نفینفی داده است.
انگلس میگوید :
ـ «مارکس در نظر ندارد از آن رو که این جریان را نفینفی مینامد بخواهد آن را به عنوان ضرورت تاریخی به اثبات رساند. برعکس، او پس از آن که از نظر تاریخی اثبات میکند که این جریان در عمل بعضاً تحقق یافته و بعضاً باید تحقق یابد آنگاه آن را در عین حال جریانی مینامد که مطابق قانون معین دیالکتیکی صورت میپذیرد.». انگلس برای آن که دیالکتیک را چونان حقیقت از نظر پنهان پروسههای مادی به دورینگ- و به هر کس که دوستدار فهم حقیقت است- بفهماند به انواع مثالهای عینی و واقعی متوسل میشود تا او را متوجه دیالکتیکی نماید که پیش چشم او جریان دارد و او از آن بیخبر است. او با مثالهای فراوان نشان میدهد که ماتریالیسم دیالکتیک چیزی نیست مگر علم شناخت ماهیت مجهول (ناشناخته)، و یا به عبارتی دیالکتیک ماتریالیستی عبارت است از علمی که مجهول (ناشناخته) را از طریق معلوم بهما میشناساند.
اساس دیالکتیک ماتریالیستی گذر از معلوم به مجهول و سپس از مجهول به معلوم است. و هر بار فرا رفت از یک مرحله (یک معلوم) به معنای یک نفی است. و چون هستی مادی پایان پذیر نیست و در بردارندهی نفیهای بیشمار- و از این رو اثباتهای بیشمار است، پس بازتاب آن در مغز شناسا نیز ناگزیر باید از همین ویژگی مادی برخوردار باشد. یعنی در هر نفییی اثبات و در هر اثباتی نفی را مشاهده نماید. آن «باید»ی که مارکس در مورد نابودی شیوهی تولید سرمایه داری میگوید با تکیه بر حتمیت دیالکتیکی موجود در فرایند تولید اجتماعی است که آبستن وضعیتی است که ناگزیر وضعیت کنونی را نفی خواهد کرد.
مغز را به حال خود اگر رها کنی متافیزیک اندیش است و همچنان متافیزیک اندیش باقی میماند. اما در عین حال این خصوصیت (استعداد) را دارد که دانشپذیر است. و چون شناخت دیالکتیکی علم است، در صورتی که بر این علم دست یابد جهان ناشناخته (ناشناختنی) اندیشهی متافیزیکی را رها کرده و به عمق چیستی پدیدهها راه خواهد یافت. طبیعی است مغزی که در محیطی بارآمده و پرورش یافته که متافیزیک بر آن چیرگی داشته دیالکتیک را بهراحتی نپذیرد و آن را همچون تفکری ناهمساز با ساز و کارهای اندیشهگی و تربیت خود واپس بزند.
همچنان که بسیاری را میشناسیم که دانش آموختهاند اما با علم و تفکر علمی میانهی خوبی ندارند، بسیاری نیز هستند که با داشتن تحصیلات آکادمیک دیالکتیک ماتریالیستی را به عنوان شیوهی علمی شناخت نمیپذیرند زیرا محیط پرورشی- و طبقاتی- آنها ماتریالیسم دیالکتیک- یعنی شناخت علمی- پرولتری- را نمیپذیرد (سودی در آن نمیبیند).
متافیزیک رویه و سطح (نمود) را میبیند، دیالکتیک ژرفا و عمق (ماهیت) را وارسی میکند. متافیزیک در رویه و نمود باز میایستد (فرو نمیرود) دیالکتیک در ژرفا غوته میخورد و از مرحلهای به مرحلهای فرو میغلتد. متافیزیک اثبات را در نفی و نفی را در اثبات مشاهده نمیکند زیرا سطحی نگراست- دیالکتیک نفی و اثبات را با هم، در تضاد با هم و به مثابه برآیند حرکت باز میشناسد- زیرا ژرف بین و همه جانبه نگراست- پس میبینیم مساله به این سادگی که الکس کالینیکوس و «مارکسیست»های غربی تصور میکنند نیست. و چیزی است فراتر و پیچیدهتر از «یا باران میبارد یا باران نمیبارد» منطق صوری آنها. و همین پیچیدگی است که فهم آن را برای مغز معتاد به استدلالهای سادهای مانند یا باران میبارد یا باران نمیبارد دشوار کرده است. انگلس به درستی میگوید :
ـ «اثبات امری از طریق دیالکتیک محض به متافیزیسین سرسختی چون دورینگ همان اندازه دشوار است که مثلاً لایب نیتس و شاگرداناش میخواستند به ریاضیدانان زمان خود احکام مشتق وانتگرال را ثابت کنند. برای اینان مشتق همان دردسرهایی را بهوجود میآورد که نفینفی برای آقای دورینگ.».
استدلالهای منطق صوری در واقع دفاع از وضعیت موجود است. یا به عبارت دیگر منطق صوری چه آگاهانه چه ناآگاهانه خواهان تثبیت وضعیت موجود است. وضعیت موجود در منطق صوری اثبات خود را میبیند. همانگونه که منطق صوری (متافیزیک ایدهآلیستی) در وضعیت موجود مصداق عینی (صدق) گزارهها و احکام خود را مشاهده میکند. از این رو میان اندیشهی متافیزیکی و منطق ایستانگر آن از یک سو و وضعیتی که این اندیشه و منطق بیانگر خصلت و طبیعت آن است از دیگر سو پیوندی دیالکتیکی و دو سویه وجود دارد که با هر فرا رفت اجتماعی از فرماسیونی (وضعیتی) به فرماسیون (وضعیت) برتر شکل و عملکرد منطق متناسب با مقتضای فرماسیون (وضعیت) دگرگون میشود. از دیدگاه فلسفهی علمی هم منطق صوری و هم منطق دیالکتیک بازتاب واقعیتهای موجوداند :
ـ یکی بازتاب هستی طبقهای اجتماعی است که موقعیت خود و جامعهی زیر هژمونی خود را جاودانه و بدون تغییر میپندارد – میخواهد-، یعنی بورژوازی، و دیگری بازتاب هستی طبقهای که براساس دادههای تاکنونی علوم تجربی و انسانی به این حقیقت پی برده که موقعیت او و جامعهای که او یکی از پایههای موجودیتاش میباشد قطعاً تغییر خواهد کرد. یعنی این وضعیت را ناپایدار و گذرا میبیند. و این طبقه پرولتاریا میباشد. پس نه قواعد منطق صوری ابتدا به ساکن از سر دورینگ و «مارکسیست»های غربی بیرون آمده و نه قوانین منطق دیالکتیک خود به خود از مغز مارکس و انگلس تراوش نمودهاند: اینها بازتاب تضادهای موجود جامعهی طبقاتی معاصر یعنی سرمایهداریاند.
انگلس مینویسد :
ـ «دورینگ خیالپردازی میکند زمانی که مدعی میشود که نفینفی ساخته و پرداختهی هگل بوده. انسانها قبل از آن که بدانند دیالکتیک چیست دیالکتیکی فکر میکنند. قانون نفینفی که در طبیعت، تاریخ و حتا در مغز تا زمان شناساییاش ناآگاهانه ]خود به خودی[ صورت میگیرد، برای نخستین بار توسط هگل دقیقاً فرموله شد. حال اگر آقای دورینگ با نام آن سازگاری ندارد میتواند نام بهتری برای آن پیدا کند. ولی اگر میخواهد آن را از قلمرو اندیشه بیرون کند باید پیش از هر چیز آن را از طبیعت و تاریخ بیرون کند و ریاضیاتی پیدا کند که در آن نباشد و مشتق وانتگرال گرفتن هم قدغن باشد». گمان نمیکنم توضیحی عالیتر از سخنان انگلس برای دیالکتیک بتوان یافت. این که کسی نخواهد این حقیقت را بفهمد یا بپذیرد گناه انگلس و مارکسیسم نیست.
دیالکتیک به بیانی عبارت است از مجموعه شرایط موجود در یک پدیدهی مشخص که موجب حرکت، تغییر و فرا رفت آن پدیده از حالتی به حالت دیگر میگردد. با تاکید بر این که هیچ پدیدهی مشخصی بیرون از وحدت و کلیت جهان و طبیعتی که در آن هستی دارد- و بنابراین مستقل از قوانین عام حاکم بر حرکت طبیعتی که آن پدیده جزیی از آن است موجودیت ندارد. مجموعهی این شرایط را که در درون یک وحدت همبسته (انداموار) حضور زنده و فعال دارند همستیزی (تضاد) میگوییم و نه ناهمخوانی (تناقض). دیالکتیک در حقیقت همستیزی و آنتاگونیسم است- آنچنان که مارکس و انگلس میگویند- و نه ناهمخوانی – آنگونه که «مارکسیست»های غربی ادعا میکنند. تفاوت همستیزی (Conflict) و ناهمخوانی (Contradiction) در این است که :
۱) همستیزی (تضاد) ذاتی پدیده است و ناهمخوانی (تناقض) ذاتی آن نیست.
۲) ناهمخوانی در سطح پدیده و از این رو نمایان و قابل مشاهده است در حالی که همستیزی در عمق است و غیر قابل مشاهده برای حواس و اندیشهی غیر دیالکتیک و از این رو از نگاه سطحینگر انکار کردنی است.
۳) هستی پدیده مشروط به همستیزی است و با حل همستیزی پدیده دگرگون میگردد : یعنی : پدیدهای نوین با کیفیتهای نوین جایگزین پدیدهی پیشین و کیفیتهای پیشین میگردد بهگونهای که میتوان گفت : این دیگر آن نیست. در حالی که ناهمخوانی نقش تعیین کننده در موجودیت پدیده ندارد بلکه خود تابع تغییرات پدیده است. این بیان دیگری است از ویژگی شماره ۱ یعنی این که همستیزی ذاتی پدیده است در حالی که ناهمخوانی ذاتی آن نیست.
۴) حوزهی کارکرد همستیزی ضرورتاً یک وحدت ارگانیک است در حالی که ناهمخوانی نیازمند وحدت ارگانیک نمیباشد. ۵- همستیزی بهدلیل نقش تعیین کنندهاش در یک پدیده سرانجام باید بهشیوهی آنتاگونیستی (غیر مسالمتآمیز) حل شود و حل خواهد شد. اما ناهمخوانی بهدلیل آن که نقشی راهبردی در کارکرد پدیده ندارد ضرورت حل شدن ندارد.
نقش همستیزی در پیدایی و نابودی (فروپاشی) پدیده چنین است :
ـ پدیدهها در اثر وحدت سازمند متقابلان همسو پدیدار میشوند- کیفیت تشکل (وحدتیابی) و سازمندی هر پدیدهی خاص را علوم مشخص میکنند. فلسفهی علمی قوانین عام حاکم بر گسترهی پدیدهها (مادهی در حرکت) را شناسایی و بیان میکند-. این سازمندی و همسویی متحدانه- و تاریخی- متقابلان (همستیزان) که در عین حال عامل ثبات نسبی- اماگذرای- پدیده است تا مدتها : دهها، صدها، هزاران و میلیونها سال پایدار میماند. هنگامی که همستیزی متقابلان به نفی یکی از قطبهای متقابل همستیز بیانجامد، ثبات و تعادل کل پدیده (مجموعه و نظام) به هم خورده و پدیدهی مفروض و مشخص به کلی ناپدید (از هم پاشیده) میگردد.
بهعنوان مثال : منظومهی خورشیدی در اثر وحدت سازمند گرد و غبارها (ذرات) دارای بارهای الکتریکی مثبت و منفی و در عین حال همجهت که در گسترهای از فضای کهکشانی به حالت غیر منتظم- اما دارای پتانسیل انتظام- وجود داشتند، پدید آمد. با انباشتگی تدریجی این ذرات و افزایش کمی آنها کیفیتی نوین متشکل از کانون همبستهیی از آنها- در ابعاد کیهانی- ایجاد شد که ضمن داشتن وحدت در خود، با مرکز کهکشان و کل جهان مادی نیز وحدت داشت.
یعنی اگر چه از فضای حاکمیت و چیرگی مرکزیت کهکشانی خارج نبود اما توانست خود مرکز و خودگردان نیز بشود. به بیان دیگر : این کانون کیفی نو پدید با مرکز کهکشان به لحاظ نیروی کششی- یعنی عامل اصلی هستیمند بودن منظومه- هموحدت و همتضاد داشت. چرا که هم زیر تاثیر جاذبهی مرکز کهکشان قرار داشت و هم جاذبهی مخصوص به خود را پدید آورده بود و همین همستیزی کانون منظومه با مرکزیت کهکشان عامل ثبات و پایداری و ادامهی هستی شناسنامهدار آن- با نام فلان منظومهی خورشیدی- گردید. تا زمانی که منظومه در اثر سوخت و ساز درون سیستمی انرژی لازم برای حفظ و بقای وحدت ارگانیک تضادمندش را دارد- یعنی آن را در سیستم خودگرداناش ایجاد میکند- به بقای در عین حال وابستهاش به کهکشان ادامه میدهد.
آنگاه که پتانسیل سوخت و ساز و انرژی خودگردان آن در اثر کنش و واکنشهای درونی فروکش نمود و توان حفظ وحدت و تعادل ارگانیک و مقابله با نیروی کششی همستیز کانون کهکشانی از آن سلب گردید از هم پاشیده میگردد. با این توضیح که در فاصلهی زمانی دراز مدتی که منظومه پدید میآید و فرو میپاشد دورانهای تکاملی بسیاری از ساده به پیچیده را از سر میگذراند. در این فاصله به عنوان نمونه زمین ما از سیارهای غیر قابل سکونت به سیارهای قابل سکونت و زیستمندان آن از تک یاخته به پر یاخته و از ناهوشمند به هوشمند و شعورمند تکامل مییابند.
هر یک از سیارههای منظومهی خورشیدی ضمن داشتن وحدت ارگانیک با خورشید و با دیگر سیارهها، خود ویژگیهایی دارد که نشانگر ماهیت اختصاصی آن است و آن را از دیگر سیارهها متمایز میسازد. این سیارهها در عین حال در بردارندهی انبوهی پدیدهاند که آنها نیز قانونمندیها و تضادهای ویژهی خود را دارند. این روندهای دیالکتیکی (تضادآمیز) که بهکندی و دور از چشم ما صورت میگیرند، اما آثار و نشانهها و نتایجشان را علوم تجربی دقیقاً شناسایی کرده و به حیطهی شناخت ما در میآورند، چیزی جز وجود علیت در طبیعت و نفیهای بیشماری نیستند که از پی همدیگر میآیند و نامی جز تکامل مادهی در حرکت ندارند و انکارشان انکار عینیت جهان مادی است. آیا لازم است این الفبا را به «مارکسیست» غربی یاد داد؟ و آیا کسی که الفبای فلسفهی علمی- یعنی الفبای شناخت جهان- را نمیداند حق دارد خود را مارکسیست بنامد؟.
انکار دیالکتیک طبیعت انکار عینیت و حقیقت جهان. و «مارکسیسم» غربی با این کار نشان میدهد که دشمن حقیقت و از این رو دشمن مارکس و مارکسیسم است.
پس آنچنان که طبیعت به ما میآموزد دیالکتیک وحدت و مبارزهی هم ستیزان از آغاز تا پایان یک پروسه وجود دارد و این با تناقضی که الکس کالینیکوس به اشتباه یا به عمد وارد گفتمان فلسفی مارکسیستی میکند کمترین خویشاوندی ندارد. ما ناگزیریم برای فهم بهتر دیالکتیک باز هم از انگلس دیالکتیکشناس یاری گیریم هر چند این امر موجب ناخشنودی «مارکسیست»های بورژوا بشود. انگلس دربارهی نفینفی چنین مینویسد : «راستی نفینفی چیست که زندگی را بدینسان برای آقای دورینگ ]و امروزه برای همفکران دورینگ[ تلخ کرده و از نظر وی به همان اندازه گناه نابخشودنی به شمار میرود که گناه در برابر روحالقدس؟.».
این پرسش ما هم هست. به راستی چرا نفینفی این همه اوقات متفکران بورژوا را تلخ کرده که حاضرند خود را مارکسیست بنامند و در این پوشش دروغین و عنوان جعلی آن را انکار نمایند؟. انگلس پاسخ میدهد : «نفینفی پروسهای است کاملاً ساده که روزانه در همه جا اتفاق میافتد و چنان چه پوشش اسرارآمیزی که فلسفهی ایدهآلیستی بر آن کشیده به کناری زده شود هر کودکی هم قادر به فهم آن است.».
انگلس سپس فرایندی را توضیح میدهد که ما بارها در زندگی با آن روبرو شدهایم : دانهی جو کاشته شدهای که زیر تاثیر رطوبت و گرما در آن تغییراتی روی میدهد، جوانه میزند و سپس دانههای نوینی به مثابه نفی دانهی پیشین از آن سر برمیآورد.
دانهی پیشین ناپدید یعنی نفی میشود و نفی آن گیاهی است که از دانهی نفی شده پدید آمده و ظاهر میشود. «گیاه نو پدید گل میدهد، با آن عمل لقاح انجام میگیرد و باز هم دانههای دیگری پدید میآید و همین که این دانهها رسید ساقه میمیرد و گیاه نیز به نوبهی خود نفی میشود. ما به عنوان نتیجهی نفینفی دوباره دانهی جو داریم. نه یک برابر بلکه ده، بیست، سی برابر، .... هر بار تکرار این فرایند یعنی هر نفینفی تازه تکامل این پروسه را ارتقاء میدهد.».
انگلس بهعنوان نمونه چند مثال دیگر از هر دو قلمرو آلی (گیاهی و حیوانی) میآورد و مثالی هم از ریاضیات تا ثابت کند نفینفی (دیالکتیک فرا رفت و تغییر) در همهی قلمروهای مادی اتفاق میافتد. آنگاه وارد بحث پیچیدهتر ریاضیات تحلیلی میشود و نشان میدهد که در اینجا هم دیالکتیک نفینفی حاکم است. او میگوید با هر بار نفی و فرا رفتن از مرحلهی پیشین ما به مرحله ی بالاتر میرسیم که با مرحلهی پیشین متفاوت است و در همان جایی که در ابتدای کار بودیم نیستیم. «در تاریخ هم جز این نیست.».
فشردهی دیالکتیک ماتریالیستی را ما در این گزاره میخوانیم : «با هر بار نفی و فرارفتن از یک مرحله ما به مرحلهی بالاتری میرسیم که با مرحلهی پیشین تفاوت دارد و در همان جایی که در ابتدای کار بودیم نیستیم.». و : «در تاریخ هم جز این نیست :» با این حساب سرمایهداری رفتنی است و دیر یا زود باید جای خود را به مرحلهی بالاتری بدهد که در آن از بورژوازی و سپس بهطور کلی از طبقات- و دولت و حاکمیت- خبری نیست. این آن حقیقت تلخی است که مغز ایده آلیست بورژوا حاضر به پذیرفتن آن نیست و او را وادار میکند علیه آن بیانیه و نظر صادر کند و بنویسد : «قید و بند راست کیشی ماتریالیسم دیالکتیک در کنار دشواری معمول پرداختن به مسایل نظری برای مورخین مانع آن شد که کورنو به موضوعات دیگری توجه کند». (مقدمهی کولتی بر دست نوشتهها ... : ص ۲۷). و ماتریالیسم دیالکتیک را با تحقیر «نظریهی انگلس» بنامد (همانجا ص ۲۵) و نه علم قوانین عام حاکم بر طبیعت، جامعه و تفکر.
ناخشنودی از بیان این واقعیت علمی است که «مارکسیست» بورژوا را وا میدارد جهانبینی علمی پرولتاریا را «بنای مجلل و کهنه»ای بنامد که «استحکام قدیمی خود را تا اندازهی زیادی از دست داده است»(همان کتاب ص ۲۷). و نفرت خود را از رهبران تئوریست و عملگرای پرولتاریا و تحقق تاریخی انترناسیونالیسم پرولتری در شاکلهی انترناسیونال دوم بی رو دربایستی اعلام کند و لیلیپوتیهای متوهمی همچون والتر بنیامین، آدرنو و کارل کرش را در برابر این گالیورهای اندیشه و عمل وادار به عرض وجود نماید (بخوانید کلیهی آثار فلسفی و جامعه شناختی «مارکسیست»های غربی بهویژه مارکسیسم و فلسفهی کالینیکوس را).
«مارکسیسم» غربی نمیداند- یا میداند و کتمان میکند- که نفی دیالکتیکی آنگونه که اندیشهی متافیزیکی او میانگارد نفی ساده و فرمایشی (ارادی) نیست که هرگاه متفکر مایل بود آن را کنار بگذارد و هرگاه نبود حفظ کند. نفی دیالکتیکی نفی انقلابی (جهشی) و فرا رفتی (کیفی) از مرحلهای است که دوراناش سپری گردیده و ضرورت انقلابی آن را به کناری خواهد زد. همانگونه که مالکیت خصوصی بر ابزار تولید ضرورتاً نفی خواهد شد و از سلب مالکیت کنندگان سلب مالکیت خواهد شد. مفهوم فلسفی نفینفی «این نه آن» است اگر چه برای تفکر متافیزیک «این همان» بهنظر برسد. آن دانهی جو انگلس امروز همان جو زمان انگلس نیست.
هیچ اینهمانی (اشتراک ماهوی)یی جز لفظ واحد (مفهوم ذهنی) میان آنها وجود ندارد. نه تنها آن دانه (فرد) نفی شده بلکه همهی دانههای جو آن زمان نفی و سپس نفینفی شدهاند. جو در هر بار نفی خود را با شرایط آب و هوایی و اقلیمی (طبیعی و محیطی) موجود سازگار نموده، به شرایط نوینی ارتقا یافته و هم ستیزیاش با محیط دگرگون گردیده (تفاوت یافته) تا بقای نوعاش در شرایط موجود تامین گردد. متافیزیسین جو را در هر شرایط و اوضاع و احوالی «همان» جو پیشین- همیشه همان- می پندارد و رابطهی ارگانیک و یگانگی دگوگون شوندهاش را با طبیعت متغیر پیرامون نادیده میگیرد. به گفتهی انگلس دیالکتیک چیزی جز علم قوانین حرکت و تکامل عمومی طبیعت، تاریخ و تفکر نیست.». آن چه مغز متافیزیکاندیش را فریب میدهد (آن را متافیزیک انگار میسازد) نخست سکون نسبی و ثبات ظاهری چیزها و پدیدهها و دوم : آگاهی دروغینی است که فلسفهی ایدهالیستی بنا بر مصلحت هژمونی خواه طبقات بهرهکش القا مینماید و امروزه تنها معیار تشخیص درستی و نادرستی یک نظریه همین سمتگیری هژمونیک- طبقاتی آن است.
آن چه نفی دیالکتیکی را از نفی صوری- یا تضاد دیالکتیکی را از تناقض متافیزیکی- متمایز میسازد جنبهی اثباتی نفی دیالکتیکی است. در حالی که نفی صوری و فرمال به معنای نفی مطلق است و خصلت اثباتی ندارد. بهعنوان مثال :
ـ تقابل زندگی و مرگ را در هستی ارگانیک موجود زیستمند در نظر بگیریم : نفی صوری در هستی ارگانیک زیستمند به معنای نفی (نابودی) فرد زیستمند است. و با غلبهی مرگ بر هر هستی فردی زندگی فردیت یافته نیز پایان مییابد زیرا از دیدگاه صوری مرگ پایان راه و پایان همهچیز است. این دیدگاه جنبهی اثباتی مرگ یعنی ادامهی زندگی در مرحلهای بالاتر از مرحلهی پیشین را نمیبیند. یعنی فرایند زندگی- مرگ- زندگی را چونان فرایندی تکاملی (فرارونده از پست به عالی) نمینگرد. اگر ما فرد را جزیی از کل همبسته (ارگانیک) بدانیم که رابطهی تنگاتنگی میان اجزای آن برقرار است به این نتیجه میرسیم که با مرگ فرد کل نه تنها نابود نمیشود و به حیاتاش ادامه میدهد- بلکه با جایگزینی فرد دیگر به جای فرد مرده هستی نوع (کل) ادامه یافته و بهطور مداوم و فرارفتی بر تجربیات و محتوای شناخت- و نیز خصوصیات بیولوژیک – نوع افزوده میگردد، و از این رو آن نفی (مرگ) برای نوع (کل پدیده) جنبهی اثباتی دارد.
در واقع اهمیت نفی دیالکتیکی- بهطور عموم- در اثباتی است که بر آن مترتب میباشد. با این توضیح که آن چه نفی میشود به گذشته و آن چه اثبات میگردد به آیندهی پدیده متعلق است. این است که میگوییم دیالکتیک تکاملگرا و مترقی است. و این است آن خصوصیتی که بورژوازی و سخنگویاناش- از جمله «مارکسیست»های غربی از آن نفرت دارند.
۱) شناخت تجزیه و تحلیل دریافتهای حسی و تجربی و بهکارگیری این تجزیه و تحلیلها در روند پیچیدهی هستی و تولید اجتماعی است. وابستگی چند لایهی شناخت به جریان پیچیدهی تکامل اجتماعی موجب دشواری و پیچیدگی خود جریان شناخت میشود. اما این به آن معنا نیست که شناخت ذاتاً پیچیده و از این رو غیر ممکن است. «مارکسیسم» غربی تعمداً زبان فلسفی را دشوار و پیچیده میکند
نخست) آن را از دست رس طبقهی کارگر دور نموده و به زبان نخبهگان تبدیل نماید.
دوم ) با این زبان پیچیده بتواند مانور داده و به سفسطهگری بپردازد. مارکس و انگلس پیچیدهترین موضوعهای فلسفی و جهانشناختی را با زبانی که همچون خود پدیدهها هم پیچیده و هم ساده است برای طبقهی کارگر قابل فهم کردهاند. در اینجا نیز آنها وارونه نمابی ایده آلیستی اندیشه و عمل را افشا و فلسفه را ماتریالیستی یعنی قابل فهم طبقهی کارگر نمودهاند.ادامه دارد
خدامراد فولادی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی فرهنگ توسعه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران رئیسی مجلس شورای اسلامی سید ابراهیم رئیسی ایران و پاکستان حجاب مجلس دولت رئیس جمهور پاکستان گشت ارشاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
قتل تهران سازمان هواشناسی شهرداری تهران بارش باران سیل پلیس فضای مجازی سلامت وزارت بهداشت کارت ملی آموزش و پرورش
قیمت خودرو قیمت دلار خودرو ایران خودرو بازار خودرو سایپا قیمت طلا دلار بانک مرکزی بورس مالیات تورم
ترانه علیدوستی سریال تلویزیون سینمای ایران حج فیلم سینمایی سعدی سینما تئاتر
سازمان سنجش دانش بنیان دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی شورای عالی انقلاب فرهنگی
اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه روسیه جنگ غزه فلسطین ترکیه عملیات وعده صادق اوکراین حماس عراق طوفان الاقصی
فوتبال پرسپولیس استقلال رئال مادرید باشگاه پرسپولیس فوتسال بارسلونا بازی سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر دیوید تیلور
هوش مصنوعی تبلیغات فناوری ایلان ماسک اپل تلگرام همراه اول سامسونگ دوربین
رژیم غذایی صبحانه افسردگی پیری دمنوش یبوست تب کریمه کنگو