پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


پل نیومن؛ مردی که می‌خواست سلطان باشد - بخش ۱


پل نیومن؛ مردی که می‌خواست سلطان باشد - بخش ۱
خاطره‌های ما از پل نیومن و فیلم‌هایش پایان‌ناپذیر است. وقتی خبر از دست رفتن او را شنیدم ناگهان یک سری صحنه‌های بریده‌بریده از فیلم‌هایش از پیش چشمانم رژه رفت: جایی در کنار میز بیلیارد، ادی فلسن بیلیاردباز رو به همبازیش می‌گوید: «من در رویای این بازی بودم. مردک چاق. این میز من است، مال من است!» (در «بیلیاردباز») یا آنجا که در برابر نور چراغ‌های ماشین، نوکران ارباب شهر او را با چوب و چماق له و لورده می‌کنند (از فیلم «پرنده شیرین جوانی») یا در پایان «پرده پاره» که در سالن اپرا در محاصره ماموران برای فرار با دیدن زبانه‌های آتش مربوط به نمایش روی سن ناگاه فریاد برمی‌آورد: «آتش!» و سالن را به هم می‌ریزد...
پل نیومن رفت، مثل خیلی‌های دیگر که دوست‌شان داشتیم. این‌جور مرگ‌ها – به قول آن دوست – مرگ کسانی که هستی معنوی آدم آنقدر با یاد و تصویر مطبوع آنها آغشته است، انگار هشداری به خود آدم است. یک ذره‌ای مردن خود آدم است، و مردن و تمام شدن یک دوره از سینمایی که سهم بسیار عمده‌ای در هستی معنوی ما داشت.
فقدان پل نیومن در حقیقت به ما می‌گوید که دیگر جایگزینی برایش نیست. یعنی امروز بازیگری نیست که بتواند مانند او با وجودش، با حسش و با درونش بازی کند. نقش در واقع از طریق عبور عواطف و حسیات ذهن او بود که شکل می‌گرفت. به همین خاطر مقدار زیادی رنگ و بوی خود بازیگر را داشت [نگاه کنید به بوگارت، کاگنی و براندو]. می‌بینیم که در سینمای امروز از این شیوه بازی نشانی نیست. بازیگری چیز پرراز و رمزی است وقتی می‌پرسید که چه هست و چه جور باید آن را توصیف کرد، کلمات ناکافی به نظر می‌رسند. بنابراین نباید سعی کرد این راز و رمز درون را توصیف کرد: یا در کسی هست یا نیست. در پل نیومن بود.
به یاد می‌آورم فیلم اولش را که یک تاریخی سطحی و باسمه‌ای بود به اسم «جام نقره‌ای» و من در سینما رکس دیدم حوالی سال‌های ۳۴ – ۱۳۳۳. آن روزگار هنرپیشه محبوب ما ویکتورماتیور (یا میچر) بود. پس از او کرنل وایلد و ارول فلین و برت لنکستر... اما این جوان در تیپ یک رومی – که همان موقع هم حس می‌کردیم زیاد مناسب او نیست – ما را نگرفت.
شاید اولین فیلمی که او را محبوب ما کرد بازی نقش بکسور راکی‌گرازیانو بود در فیلم «کسی آن بالا مرا دوست دارد». این فیلم را ما با عنوان «قدرت جوانی»‌دیدیم و تیپ عاصی و طغیانگرش را که از میان دارودسته اوباشان سرانجام به موقعیت یک قهرمان در رینگ می‌رسد، به دلمان نشست.
از آن به بعد بود که شناختیمش و هرچند در «تابستان گرم طولانی» شخصیتی آرام‌تر داشت – زیرا مرد سرکش ماجرا آنتونی فرانسیوزا بود – معذلک در همان فیلم هم پرجاذبه بود و در برابر جوآن وودوارد صحنه‌هایی احساسی را به نمایش گذارد، همان زنی که بعدها همسرش شد. در وسترن سیاه و سفید آرتورپن، «تیرانداز چپ‌دست» به نقش بیلی د کید برای نخستین بار به قالب یک کابوی فرو رفت و همان خصلت‌های یاغی‌گری را بار دیگر در غرب کهن نمایان ساخت اما وقتی با الیزابت تیلور در نمایشنامه «گربه روی شیروانی داغ» ظاهر گشت تازه متوجه استعدادش شدیم. یعنی نقشی دراماتیک و قوی و پرتنش از مردی که حس و شور زندگی با همسرش را از دست داده و در مقابل پدر به شورش برخاسته است.
از دو فیلم دیگر نیومن [«فیلادلفیای جوان» و «اکسدوس»] زیاد خوشمان نیامد تا رسیدیم به «بیلیاردباز». او نقش ادی فلسن بیلیاردبازی را داشت که آرزویش شکست «چاقه مینه سوتایی» بود. می‌خواست در یک بازی جانانه پوزه «چاقه» را به خاک بمالد اما می‌دانست که بازنده به دنیا آمده. نمی‌شود فراموش کرد صحنه ستیز بازی بین او با جکی گلیسن را و همین‌طور صحنه‌هایش در یک فضای تاریک و پیچیده در عجز و ناکامی با زنی که دوست دارد (پایپرلوری). «ادی» به «سارا» جز تباهی و شرمساری چیزی نمی‌دهد اما او می‌پذیرد چرا که بدون «ادی» زندگی هم برایش وجود ندارد.
یادم می‌آید با فیلم «پرنده شیرین جوانی» در سینما رادیوسیتی و از همان شروع که ماشینی کروکی را نشان می‌داد و دوربین حرکتی دایره‌وار می‌کرد از روی آسمان و پرواز پرنده و پل‌نیومن پشت فرمان وارد کادر می‌شد، احساس شور و شعف جوانی در ما به وجود می‌آمد. اسمش «چنس وین» به گونه‌ای «شانس» بود ولی برخلاف نامش از آن بدشانس‌های روزگار که به شهر کوچکی بازمی‌گشت تا عشق دیرینه را بازیابد در حالی که ارباب شهر و پدر بانفوذ عشق او در انتظار انتقام بود زیرا «چنس» این عشق را آلوده کرده بود... شخصیت «چنس» به خصوص در پایان کار که با مردان ارباب شهر رودررو شده و مورد ضرب و شتم قرار گرفته و به زانو درمی‌آمد، خیلی غیرقراردادی و نو به نظر می‌رسید و ما را سخت تحت تاثیر قرار داد به‌رغم آن که با اصل نمایشنامه تنسی ویلیامز کاملا مغایرت داشت.
«هاد» به مثابه شخصیتی معرفی می‌شد با خصلت‌های شیطانی، به نوعی ضدقهرمان و از آن تیپ رمانتیک‌هایی که حتی در عشق هم خودخواه‌اند. پل نیومن در قالب این مرد به قول آرتور میلر «آخرین مرد واقعی روی زمین»، با سرخوردگی‌ها و نومیدی‌ها دست و پنجه نرم می‌کرد و در واقع مرد آزادی بود مغرور به مردانگی‌اش... نیومن با «هاد» بسیار درخشید و به دنبال آن نقشی دیگر از یک یاغی سرکش را در «تجاوز» بازی کرد که به گمانم برداشت آمریکایی‌ها از فیلم ژاپنی «راشومون» کوروساوا بود.
یکی از بازی‌های به یادماندنی پل نیومن در فیلم هیچکاک «پرده پاره» بود. او شخصیت پروفسور آرمسترانگ را داشت که با نیرنگ و ترفند فرمول فیزیک را از یک پروفسور روسی می‌دزدید و با زرنگی از مهلکه می‌گریخت و البته «لوک خوش دست» که یک زندانی با اعمال شاقه بود و فرارش پس از تحمل شکنجه‌های بسیار، دل آدم را خنک می‌کرد و همین‌طور وسترن شیرین «بوچ کسیدی و ساندنس کید» و جایی که هر دو کابوی راهزن بر لبه دره مشرف به رودخانه ایستاده‌اند و برای نجات خود از آن بلندی چاره‌ای جز پریدن به اعماق رودخانه ندارند و دیالوگ بامزه بین نیومن با رابرت ردفورد [بوچ کسیدی:
«پس چرا معطلی؟» و ساندنس کید: «واسه اینکه شنا بلد نیستم»] و قهقهه خنده نیومن... پشت‌بند «بوچ کسیدی» هم یک کمدی ناب آمد موسوم به «نیش» پر از ظرایف و خصوصا شخصیت تیزهوش دیگری از او در کنار ردفورد دوباره. پل نیومن، پرنده شیرین جوانی ما بود. در لحظات دل‌پذیر و بی‌خیالی آن دوران و در روزگاری که زمان از حرکت بازمی‌ایستاد و این پرنده پرید و رفت و دیگر بازنمی‌گردد.
● نگاهی به کارنامه پل نیومن
هنوز مانده بود تا سینما با دو فیلم آرواره‌ها (اسپیلبرگ) و جنگ ستارگان (لوکاس) وارد دنیای نوین شود و به جای ستاره‌سالاری و کارگردان‌سالاری، تکنولوژی‌سالاری بر سینما حاکم شود. پل نیومن یکی از ستارگان دوران طلایی سینماست. در کنار غول‌هایی همچون مارلون براندو، آنتونی کویین، استیومک کویین، آلن دلون، برت لنکستر، جان وین و ده‌ها ستاره دیگر که نامشان بر سردر سینماها کافی بود تا انبوه تماشاگر را به درون سالن‌هایی بکشاند که رویا، حسرت، عشق، خشونت و دیگر خصایل انسانی را به نمایش می‌گذاشتند. ستارگانی که همه داروندارشان، استعداد، توانایی و وجود انسانی‌شان بود و نه مثل امروز، به ضرب و زور جلوه‌های ویژه و امکانات تکنولوژیک مشتی عضله و ترفند و بازی‌های رایانه‌ای.
پل نیومن با آن سیمای جذاب و چشمان آبی، در میان هم‌قطارانش، هویتی یگانه و منحصر به فرد داشت. او که بازیگری را از تئاتر آغاز کرده و درس خوانده هنرهای نمایشی بود، پس از موفقیت در تئاترهای برادوی در سال ۱۹۵۴ با فیلم جام نقره‌ای (ویکتور سالیو) وارد سینما شد و یک سال بعد با فیلم یک نفر آن بالا مرا دوست دارد (رابرت وایز) به عنوان یک ستاره شناخته شد. از آن پس دست‌کم تا اواخر دهه هفتاد میلادی، همچنان به عنوان ستاره‌ای بی‌بدیل به کارش ادامه داد.
برخی خبرنگاران و تماشاگران راز موفقیت و محبوبیت او را در چشمان آبی و پررمز و رازش می‌دانستند و این نکته‌ای بود که به‌شدت آزارش می‌داد. یک بار وقتی خبرنگاری طی مصاحبه با این غول آرام، به همین نکته اشاره کرده بود، به شدت عصبانی شده و از ادامه گفت‌وگو سرباز زد. چرا که دوست نداشت به عنوان عروسکی خوش‌سیما که به ویژه محبوب زنان است شناخته شود. او طی سه دهه کوشیده بود با حضور در تعداد قابل توجهی فیلم ارزشمند، هویتی هنرمندانه از خود ارائه کند و نه همچون جیمزدین، سیمایی جذاب و وسوسه‌برانگیز.
به کارنامه او که نگاه کنیم، صفحات پرغروری در آن نقش بسته. بازی در نقش در فیلم گربه روی شیروانی داغ (ریچارد بروکس) در مقابل الیزابت تیلور به نقش مردی دائم‌الخمر که زندگی خانوادگی‌اش در آستانه فروپاشی است، از او بازیگری مطمئن در نقش‌های درام ساخت. موفقیتی که در فیلم بیلیاردباز (رابرت راسن) با کاندیداتوری او برای بهترین بازیگر اسکار کامل شد. این نقش پیچیده و پر از تناقض بود درباره یک بیلیاردباز حرفه‌ای که اسیر شهوت‌های زودگذر می‌شود و موقعیت خود را تا آستانه سقوط کامل به خطر می‌اندازد.
اما طی حوادثی به آگاهی‌هایی می‌رسد که مسیر زندگی او را تغییر می‌دهد. این نقش هم مثل گربه روی شیروانی داغ پیچیدگی‌های خوبی داشت که دست پل نیومن را در بهره گرفتن از استعدادهایش باز می‌گذاشت. حالا دیگر او بازیگر بزرگی بود که می‌توانست نقش اصلی را در فیلم یک کارگردان بسیار بزرگ بر عهده بگیرد. حضور او در فیلم پلیسی - جاسوسی پرده پاره به کارگردانی آلفرد هیچکاک و در کنار جولی اندروز که پس از آوای موسیقی در اوج محبوبیت به سر می‌برد، موقعیتی استثنایی بود تا از انگ نقش‌های درام، خود را رها کند.
او در این فیلم به نقش یک استاد دانشگاه ظاهر شد که به آلمان شرقی پناهنده می‌شود اما در واقع او با هدف جاسوسی، خود را پناهنده جلوه می‌دهد. چنین نقشی البته بیشتر با تیپ‌سازی سروکار دارد و نه شخصیت‌پردازی. همه جاسوسان و ماموران مخفی سینما، سیماچه‌ای واحد دارند. مردانی مغرور،‌ بسیار دانا و زیرک که البته معشوقه‌ای هم در کنار خود دارند. با این وجود، پل نیومن، که همواره دنبال تنوع نقش بود، توانست از این تیپ آشنا شخصیت تازه‌ای ارائه دهد.
بعدها بوچ کاسیدی و ساندنس کید و نیش (جورج روی هیل) را همراه رابرت ردفورد که او نیز جزو ستارگان آن سال‌ها بود، بازی کرد. دو نقش تقریبا شبیه به هم در بوچ کاسیدی... این دو، نقش دو وسترنر را بازی می‌کردند که از طریق حمله به قطارها و دزدی از آنها، همواره ماموران قانون را بازی می‌دهند و در نیش هم به عنوان دو مجرم سابقه‌دار که در پی انتقام از یک گانگستر پرنفوذ هستند، ظاهر می‌شوند. در این دو فیلم، پل نیومن و رابرت ردفورد به عنوان یک زوج زرنگ و به اصطلاح امروزی‌ها، خالی‌بند، کارشان رد گم کردن و بلوف زدن است.
محبوبیت این دو فیلم، در دوران خود، آنها و به ویژه نیومن را به مقام محبوب‌ترین ستارگان سینما ترقی دارد. محبوبیتی که دیگر چندان تکرار نشد. چه دهه هفتاد، دهه آن اتفاق مهم است که در پیشانی این مطلب به آن اشاره شد. ظهور سینمای اسپشیال افکتی و داستان‌هایی غیرواقعی. یک جور رویای آمریکایی که ابتدا بر پرده سینماها و سپس در واقعیت، امکان حضور پیدا کردند و پل نیومن، مثل دیگر ستارگان هم‌عصر خود، ستاره این نوع فیلم نبود. نسل تازه‌ای در راه بود. سن و سال آن بزرگان هم اقتضا نمی‌کرد که ستاره سینمای نوین بمانند.
بازی در فیلم‌هایی همچون زندگی و دوران قاضی روی‌بین (جان هیولستن) بوفالو بیل و سرخ‌پوستان (رابرت آلتمن) و روزی که دنیا به پایان رسید (؟) آخرین جلوه‌های حضور او در نقش اول بر پرده سینماها بود. پوست سفید و صاف و سیمای کم و بیش عروسکی او چین و چروک برداشت و به ناگهان پیر شد. آنقدر پیر که از دهه هشتاد به بعد، ناگزیر شد در نقش پدربزرگ‌ها ظاهر شود. حالا دیگر آن چشم‌های آبی مرموز، گود افتاده بودند و لابه‌لای انبوهی ریش و چین و چروک، چندان جلوه‌ای نداشتند.
با این وجود، تاریخ سینما و سینمادوستان نسل قدیم، هرگز نمی‌توانند حضور او را که بسیار هم تاثیرگذار بود از یاد ببرند. او برای برخی بازیگران پس از خود، الگوی خوبی بود برای تقلید از حرکت‌های کم و بیش شتابزده و نگاه‌های زیرچشمی‌اش. فراموش نکنیم که سعید راد بازیگر خوب سینمای اجتماعی دهه پنجاه خودمان در رفتار، طرز ایستادن و نگاه‌های زیرچشمی‌اش از پل نیومن الگو می‌گرفت. اگر نگوییم تقلید می‌کرد.
به هر روی با مرگ بزرگان مثل او دورانی از سینما هم ظاهرا به پایان رسیده. حتی دوران پیروان او نیز رو به پایان است. رابرت دنیرو یکی از پیروان شیوه بازیگری پل نیومن، اینک در میانسالی است و دیر یا زود، دوران او هم به پایان می‌رسد. اما این بدان معنا نیست که سینمادوستان واقعی، آنها را از یاد ببرند.
همان‌طور که دیدن قامت خمیده ستارگانی همچون مارچلو ماسترویانی و سوفیالورن روی صحنه کداک تئاتر (محل برگزاری مراسم اسکار) برای عاشقان سینما غم‌انگیز بود دیدن پل نیومن در نقش‌های فرعی فیلم‌هایی که در دهه نود و پس از آن بازی می‌کرد نیز غمبار است.
هرچند عاشقان واقعی سینما همچنان برای تازه کردن عشق و علاقه خود به سینما، ترجیح می‌دهند، گربه روی شیروانی داغ، بیلیاردباز، زندگی و مرگ قاضی روی‌بین و دیگر شاهکارهایی که با شرکت پل نیومن خلق شده‌اند را تماشا کنند و فراموش نکنیم که مثل اغلب ستارگان سینما، رویا یا حسرت فیلمسازی هم دست از سر او برنداشت که حاصل آن سه فیلم نه‌چندان مهم بود. راشل، راشل (۱۹۶۸)، گاهی یک تصویر بزرگ (۱۹۷۱) و تاثیر اشعه گاما روی گل‌های مینا (۱۹۷۴) که این آخری به دلیل نام زیبایش تماشاگران بیشتری نسبت به دو ساخته پیشین او داشت اما پل نیومن، همچون رابرت ردفورد و کلینت ایستوود، شانس (شاید هم استعداد) زیادی در زمینه کارگردانی نداشت و نتوانست در دوران پیری‌اش به روی صندلی کارگردانی بنشیند و جوایز ریز و درشت جشنواره‌ها را درو کند. او همچنان بازیگر ماند.
پرویز نوری
احمد طالبی‌نژاد
منبع : شهروند امروز


همچنین مشاهده کنید