جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

سیاست است و هزار درد


سیاست است و هزار درد
تا ساعت ۸، بعد از نماز صبح خوابیدم. دیشب خیلی کم خوابیده بودم ولی کارهای زیادی که داشتم و احیانا دلهره وقایع آتی، نمی‌گذاشت که بخوابم. تلفن‌های پی در پی از ساعت ۵/۹ شروع شد. جمعیت ساعت ۹ در کوچه و بعد هم در خانه پر بود. خبرنگاران و فیلمبرداران و دوستان شهرداری و حزب و هر کسی که توانسته بود بیاید، آمده بود.
آقای نوری ساعت ۹ آمدند و تا ساعت ۱۱ جمعیت پر بود. چند مصاحبه کوتاه با چند خبرنگار داشتم ولی دوربین‌های عکاسی یک لحظه بیکار نمی‌نشست. همسرم فهیمه خانم آمد پائین؛ آقای ثانی‌نژاد برایشان صلوات فرستاد. در یک مصاحبه با روزنامه “صبح امروز” حرف‌های تندی زد. هدی هم باتعریض نسبت به آقای‌هاشمی‌و آقای خاتمی‌صحبت کرد. سیاست است و هزار درد.....
آقای نوری گفت که در سالگرد رحلت امام خمینی قرار است بعد از ۳۶ سال خدمت به امام خمینی زندان بروم... داستان‌هانیه و حضرت رقیه را گفتم. همه گریه کردند. بعد از رفتن آقای نوری آمدم بالا. از همه بیشتر برای‌هانیه (دختر کوچکم) نگران بودم، باهاش صحبت کردم؛ حرف دلش را نمی‌زد ولی بغضی گلوگیر صدای ضعیفش را مظلومانه تر کرده بود. خیلی متاثر شدم. هدی و مادرش هم مرتب گریه می‌کردند.‌هاجر صبح زود جدی و صمیمی‌خداحافظی کرده و رفته بود. در میان شعار و فشار از زیر قرآن رد شدم. همه گریه می‌کردند.
شاید تجربه جدیدی بود. در بدرقه یک‌نفر تا زندان چه باید می‌گفتند؟ خداحافظی کردم و چند تلفن را جواب دادم. خیلی متاثر بودند و با بغض ابراز محبت می‌کردند. سرراه فهیمه مثل اینکه پرپر می‌زد دنبال ماشین لابه‌لای جمعیت پیاده می‌آمد؛ تا سر کوچه آمد. اشاره کردم که برگردد. از سر نیاوران برگشت. سر کوچه عده‌ای ایستاده بودند. با دست خداحافظی کردم.
در بین راه مرتب عکس می‌گرفتند؛ به‌خصوص خبرنگار نشاط. تعداد زیادی ماشین تا مجتمع قضایی مرا بدرقه کردند. با هماهنگی قبلی، بچه‌های حراست جلو مجتمع، نبودند. من ترجیح دادم از در جنوبی وارد شوم. نگاه‌های خالی از عطوفت و منطق را پشت سر گذاشتم و تنها وارد یک اتاق شدم. قاضی اجرای احکام عمدا احترام نکرد و از پشت میز بلند نشد. فقط سلامی‌کرد و تعارف که بفرمائید: درها را ببندید، کسی وارد اتاق نشود.
جمعیتی در خیابان شعار می‌دادند. یک جوان مامور پرده‌های کرکره را تاریک کرد. قاضی دستور داد آنطرف را هم تاریک کنند. یکی، دو پرونده دیگر را ورق زد. سر خود را پائین انداخته و بکاری که معلوم است نمی‌کند مشغول بود. بعد از یک معطلی پرونده‌ای را برداشت: “خوب پرونده آقای کرباسچی. شما حکم را می‌دانید؟” گفتم: “چیزی شنیده‌ام”؛ و بعد با زحمت ورق زدن، حکم را پیدا کرد. یک نفر با تعمد در سلام و احوالپرسی نکردن با من، وارد اتاق شد و در گوشی با قاضی صحبت کرد. بعد از چند لحظه گفت: خیلی خوب آماده است بفرمائید؟
گفتم: کجا؟ گفت: زندان. قاضی گفت که نه، صبر کنید بنویسم. دونفر مامور اجرا وارد شدند و حکم را به آنها داد.
از بیرون، راننده و بچه‌های حراست سعی می‌کنند تا جلو بیایند و خداحافظی کنند؛ نمی‌شود. بالاخره راننده التماس دعا و خداحافظی می‌کند. آقای سیف‌الله‌زاده محافظی که از سپاه همیشه با من بود از قول فرماندهی برای حفاظت از خانواده عذرخواهی می‌کنند. می‌گویم مساله‌ای نیست. از پارکینگ وارد ماشین بنزی شدم و دو طرفم مامور نشست. ماشین با سرعتی فوق‌العاده و با آژیر از پارکینگ بیرون آمد. انبوه جمعیتی بیرون شعار می‌دادند.
خانم‌ها گل دستشان بود و روی ماشین می‌ریختند. ماشین، با همان سرعت و آژیر، سپهبد قرنی و بعد بخارست را طی کرد. مسیرهای عبورممنوع را می‌رفت و یکی، دو تصادف هم با ماشین‌های مردم داشت. از طریق مدرس و همت و چمران و سعادت آباد به اوین رسیدیم. وارد اوین شدیم و مامورین مثل اینکه از حمله‌ای وسیع فرار کرده‌اند نفس راحتی کشیدند. حالا دیگر همه جا برایم آشناست. می‌دانم باید به کدام سمت بروم و به همان جا هدایت می‌شوم: بند ۳۲۵، در دفتر زندان و درست بغل همان جا که سال قبل، ۱۱ روز توقف داشتم. وارد دفتر زندان شدم. یک پاسبان و دونفر لباس شخصی و یک خانم با حجاب کامل، کار فرم پر کردن، انگشت نگاری و عکس را انجام می‌دادند.
آقای احمدزاده رئیس زندان و معاونش آمدند و با احترام و تعارف راهی بند شدم. زندانیان بعضی با شهامت و بعضی با ترس و لرز نگاه می‌کردند.با سلام علیک و ابراز خوشحالی به بند ۱ وارد شدم. مقابل بند دادگاه ویژه روحانیت، سراغ آقای کدیور را گرفتم. در بند مقابل است. در دو طبقه ساختمان که هفت اتاق و چند دستشویی و سه حمام و یک مسجد و حیاطی برای هواخوری دارد، ۱۹۵ نفر جا گرفته‌اند. رئیس بند جوانی است که می‌گویند انسان خوبی است و ۱۶ سال است در سازمان زندانها کار می‌کند. از وجناتش برمی‌آید که آدم دگمی‌ نباشد. نامه نوشته که روزنامه‌های مختلف اینجا بیاید اما هنوزجواب نداده‌اند.
می‌گوید که باید روزنامه‌های مختلف بیاید چون قوه قضائیه بی‌طرف است. به اتاق ۵ که تقریبا ۳ در ۴ است و معروف به اتاق رأی بازی‌ها است و همه ساکنان آن هر پنجشنبه و جمعه به مرخصی می‌روند راهنمائی می‌شوم. تمام این جمعیت جرمشان مالی است؛ یا چک و یا اختلاس یا مامور بانک. در اتاق ما آقای... رئیس بانک صادرات (پرونده افراشته‌پور) هم سکونت دارد. یک نفر آدم لاغر و تکیده شهردار اتاق است. جوانی ۳۳ ساله که به خاطر چک زندانی است، مسوول تاسیسات است؛ آدمی‌با شعور و آشنا به زبان انگلیسی است. به‌تدریج با همه صحبت می‌کنم. می‌گویند خوب نیست خوش آمد بگوئیم.
تا موقع نماز آدمهای مختلفی را می‌بینم. هر کدام درد دلی دارند. پیشنماز نمازظهر آقای... است. معاون آقای وهاجی در وزارت بازرگانی بود و مسوول مرکز تهیه و توزیع. او را از کانادا برگردانده‌اند. خودش زندان و زن و بچه‌اش کاناداست. خانمش در نانوایی برای امرار معاش کار می‌کند. هیچکس از او حمایت نکرده است (اینها حرفهای زندانیها و هم‌اتاقی‌هاست). برای ناهار می‌آییم. غذا، برنج و خورشت آلو اسفناج است. این غذای دولتی است اما می‌توانیم از رستوران هم غذا بگیریم. بعد از ناهار، اخبار تلویزیون خبر زندانی شدن مرا می‌دهد؛ خلاصه و کوتاه.
نه روزنامه‌ای آوردند و نه ملاقات با آقای کدیور ممکن شد و نه هیچ کار دیگری. فرمی‌را به‌عنوان مقررات زندان به من دادند. ۵ دقیقه با منزل تلفنی صحبت کردم. به بند آمدم و یک‌ساعت راحت خوابیدم. بلند شدم؛ همراه با یک چائی. شروع کردم به خواندن کتاب خاطرات علم.ساعت ۵/۶ تا ۵/۷ به حیاط رفتم. زندانی‌ها به فوتبال و والیبال و شطرنج و پینگ‌پنگ و وزنه برداری مشغول هستند و عده‌ای هم در حال راه رفتن‌اند. همه نوع قماشی در اینجا هست. همه دوست دارند با من صحبت کنند.
یک نفر، فرش‌فروش قم است و در راه حج از او فرش گرفته‌اند. اقساط جریمه‌اش عقب افتاده و او را به زندان آورده‌اند. یک نفر پدر دو شهید است (ولی دیگران می‌گویند یک پسرش اعدامی‌است و حقه بازاست) و می‌گوید هیچ کا رنکرده و بی‌خود او را به زندان آورده‌اند. دو نفر از شهرداری منطقه ۱ هستند که در پی طرح دعوای خسروآبادی و ثانی‌نژاد به زندان افتاده‌اند. یکنفر از بچه‌های منطقه ۱۸ هم به‌دلیل ازدواج در خارج کشور به زندان افتاده است. معجون عجیبی است. نگهبان بند به اتاقمان آمد. آدم عجیبی است.
۱۶- ۱۵ سال است که در سازمان زندانها نگهبان است. اقتصاد زندان دست بچه‌های مرتبت با مؤتلفه است و مغازه‌ها به ریاست آقای رفیقدوست! سالن‌های خیاطی و کفاشی با ابتکار لاجوردی در دست آنهاست. این‌را خود زندانیان می‌گویند. ساعت ۵/۷ هواخوری تمام شد و به اتاق رفتیم. ساعت ۵/۸ نماز جماعت خواندیم و بالاخره ساعت ۹ شام خوردیم؛ با سفارش آقای شهرام و آقای خزائی و رفیقدوست کباب از رستوران آوردند و تخم‌مرغ و سیب‌زمینی بند ماند.
شهرام هم موجود جالبی است؛ متصل حرف می‌زند و دیگران می‌گویند که باید مواظبش بود. ولی مرتب حرف سیاسی می‌زند. جوانی که وکیل بند ۲ است می‌آید و می‌گوید که آقای کدیور احوال شما را پرسیده است. گفتم بگو که من می‌خواستم شما را ببینم. با شهرام و خزائی شام خوردم و نوشابه و پیاز؛ بعد چائی و دو پتو آوردند. ساعت ۱۱ دستشویی را قرق کردند. وضو گرفتم و مسواک زدم و برای استراحت به اتاق ‌آمدم. بر سر اینکه در کدام تخت بخوابم، تعارف می‌کنند. بالاخره روی تخت شهرام مستقر شدم. یک‌ساعت خاطرات نوشتم. می‌خواستم دعای کمیل بخوانم. سر نماز مغرب حال خوبی داشتم. ولی گذاشتم برای فردا. امشب اولین شب زندان است و به روال عادی، ۷۰۳ شب دیگر باقیمانده است. والسلام.
غلامحسین کرباسچی شهردار اسبق تهران پس از دادگاهی جنجالی و خبرساز در سال ۱۳۷۸ روانه بازداشتگاه اوین شد. کرباسچی پیش از شهرداری تهران تجربه ۷ سال استانداری اصفهان، مدیریت شبکه ۲ صدا و سیما، و حضور در بیت امام خمینی را نیز تجربه کرده بود. اکنون در حالی که دوران انفصال او از خدمات اداری نیز به پایان رسیده است خاطرات روزنوشت او را از اولین روز تجربه زندان می‌خوانید.
منبع : شهروند امروز


همچنین مشاهده کنید