پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


شب علی اصغر


شب علی اصغر
اقدس خانم را همه می شناختند. از این سر مسجد تا آن سر مسجد با همه سلام و علیک داشت. همیشه اول مجلس می آمد. کنار دیوار جا می گرفت. می دانست اگر چند دقیقه دیر تر برسد مجبور می شود وسط مسجد بنشیند و از کمر درد بترکد. دو بار این اتفاق برایش افتاده بود. یک بار دو سال پیش که هنوز دیسک کمر نگرفته بود و بار دیگر همان سال روز اول ماه. اما از شب دوم حساب کار دستش آمد و زود تر توی مسجد حاضر شد.
این بار خیلی زود آمده بود. هنوز مسجد خالی خالی بود. خودش تک و تنها رفت تکیه داد به دیوار، جایی که دور از باند بلند گو باشد. چون صدای بلند، اذیتش می کرد. دیشبش که مجبور شد کنار باند بلند گو بنشیند تا صبح از سردرد خوابش نبرد.
یک زن آمد توی مسجد. کفش هایش را در کیسه گذاشت. اقدس خانم از آن جا خوب قیافه اش را نمی دید. مدتی بود که چشم هایش کم سو شده بود. چند روز پیشش رفته بود معاینه. هر دو تا چشم هایش یک شماره رفته بودند بالا. تنها چیزی که از آن زن می دید، هیکل درشتی بود که به او نزدیک می شد. جلو تر که آمد او را شناخت. مریم خانم بود که ای کاش نبود. توی دلش خدا خدا کرد که نیاید کنارش. باهاش میانه ی خوبی نداشت. پارسال، همین جا، سر غذا با هم بگو مگویشان شده بود. اما حالا تا اقدس خانم را دید نیشش باز شد و عدل آمد کنارش نشست و افتاد به صحبت.
ـ اوا اقدس خانم! چرا نرفتی مسجد بالایی؟! دیشب شنیدم می گفتی اون جا غذاش بهتره!
اقدس خانم پشت چشمی نازک کرد.
ـ نگو مریم خانم! همین دیروز زن سید مهدی دستش یه ظرف غذا بود از مسجد بالایی، بهم داد... چشت روز بد نبینه! یه مشت لوبیا چش بلبلی، ریخته بودن رو یه کفگیر برنج کال، داده بودن دست مردم!
مریم خانم با دهانی باز.
ـ بگو به خدا؟
ـ آره جون علی اصغرم! تازه برنجشم خارجی بود.
مریم خانم زد پشت دستش. قیافه ی غمگینی به خودش گرفت. آهی کشید.
ـ نیت داشتم یه شب برم اون جا ترشی ببرم.
ـ از من می شنوی نرو که یه موی مسجد خودمون می ارزه به صد تا مسجد بالایی... هر چی باشه برنج ایرانی می دن دست مردم.
ـ دیروز لپه هاشم خودمون پاک کردیم، جنسش عالی بود.
ـ راستی نمی دونی بانی گوسفند کی بوده؟
ـ کل احمد می گه یه آدم خیر!...
بعد از کلی حرف از این در و آن در، اقدس خانم سرش را برگرداند، به این طرف و آن طرف چرخاند. آن قدر گرم صحبت بودند که نفهمید این همه زن یک دفعه از کجا سر در آوردند. کنار دیوار پر شده بود. عده ای هم وسط نشسته بودند. با خودش گفت:چه خوب شد زود تر اومدم جا گرفتم!
صدای روضه خوان پیچید. وقتی چراغ ها را خاموش کردند اقدس خانم چادر مشکی را انداخت روی صورتش و از همان «ب» ی بسم الله بنا کرد به گریه کردن.
اشک می ریخت و فکر می کرد که بوی چه غذایی می آید. با خودش گفت: حکما لپه ها رو گذاشتن واسه شب تاسوعا، امشبه رو عدس پلو می دن!
جیغ کشید و فکر کرد.
ـ اگه نتونسم دو سه تا اضافه بگیرم بار نهار فردا؟!
جیغ کشید و فکر کرد.
ـ اگه آقا جواد امشب گشنه بیاد خونه؟!
ضجه کشید و فکر کرد.
ـ علی اصغرو چی کارش کنم؟!
شرق شرق روی پایش زد و فکر کرد.
ـ نکنه مسجد بالایی شب تاسوعا چلو مرغ بدن! خوبه سفارش بدم زن سد مهدی یه ظرف برام بگیره...
چراغ ها را که روشن کردند سرش را از زیر چادر بیرون آورد. نور چشمش را می زد. خوب نمی دید. چشم هایش باد کرده بود و قرمز شده بود. با گوشه ی روسری اشک هایش را پاک کرد و دور و برش را پایید. مریم خانم هنوز سرش زیر چادر بود و هکه می زد. اما چند زن آن طرف تر صدای خنده شان هم بلند بود.
سفره ها را که چیدند، سر و ته سفره را برانداز کرد. چشمش افتاد به یک جای خالی آن سر سفره؛ نزدیک در آشپزخانه. با خودش گفت: حکما اون جارو زود تر شام می دن!
بلند شد. با مریم خانم خدا حافظی کرد و رفت آن سر سفره نشست. اما غافل از اینکه آن جا را خیلی زود تر غذا داده بودند.
دختر بچه ای روبه روی اقدس خانم نشسته بود و با اشتها قیمه پلو اش را می خورد. کل احمد داشت غذا می گذاشت جلوی زن ها. اقدس خانم صدایش زد.
ـ کل احمد آقا! اینجا من غذا ندارم.
کل احمد شنیده و نشنیده رد شد و رفت. زن کل احمد، کنار اقدس خانم نشسته بود. و تمام حواسش به او بود. همان طور که برنج و قیمه لای دندان هایش هم می خوردند، گفت: اقدس خانم! ما که می دونیم اون ور سفره غذا گرفتی، پاشدی، اومدی اینجا!
اقدس خانم لجش گرفت.
ـ نه به جون علی اصغرم، من غذا نگرفتم.
ـ پا شو زن! پاشو خودتو سبک نکن، خدا روزی رسونه!
بعد گاز آب داری به پیازش زد. اقدس خانم به نیش و کنایه های زن کل احمد عادت کرده بود. اما خیلی جوابش را نمی داد. چون می دانست چیزی توی دلش نیست و ظاهر و باطنش یکیست. برعکس مریم خانم که بعضی وقت ها با حرف هایش بد جوری دل اقدس خانم را می شکست.
پسر نو جوانی، با کارتون غذا دنبال کل احمد راه افتاده بود. اقدس خانم تا او را دید پاچه ی شلوارش را کشید و گفت: آقا پسر! من غذا ندارم.
پسر که صورتش قرمز شده بود از گرما، یک نگاه به او انداخت و گفت: اقدس خانمی؟
ـ بله،مادر علی اصغر!
پسر نیشخندی زد.
ـ همون پسر منگله؟!
زن کل احمد لبش را گزید و به پسر چشم غره رفت بعد رو کرد به اقدس خانم که ابروهایش در هم رفته بود و گفت: الهی که به حق همین شب شفا بگیره.
پسر رفت. اقدس خانم سرش را پایین انداخت و فکر کرد. فکر کرد که این طوری نمی شود. همه خیال می کنند مثل شب های پیش زنبیلش را از غذا پر کرده است. در حالی که یک غذا هم به دستش نرسیده بود. بلند شد. رفت دم در آشپزخانه. حاج علی داشت غذا می کشید. اقدس خانم رویش را سفت گرفت و گفت: حاجاقا! یه پشقاب به من بده.
از آشپزخانه گرما بیرون می زد. حاج علی عرق کرده بود. لنگی دور سرش بسته بود. ریش های خاکستری اش را خاراند و گفت: دیگه برای کی می خوای غذا ببری؟!
ـ بار خودم، به جون علی اصغرم غذا بهم نرسید.
ـ اقدس خانم! اگه بشینی غذا به همه می رسه.
اقدس خانم نگاهی انداخت به دبه های خالی کنار آشپز خانه.
ـ پس لا اقل یه دبه دوغ بده ببرم توش نون تیلیت کنم بار شام امشب!
ـ می بینی که اقدس خانم! دبه ها رو خالی کردیم تو کتری گذاشتیم سر سفره.
اقدس خانم بغضش گرفت. دلش نمی خواست بیشتر از این منت این و آن را بکشد. رفت سر جایش نشست. همه داشتند می رفتند. دختر بچه و مادرش هم بلند شدند که بروند. مریم خانم هم رفته بود. زن کل احمد هم بلند شد. غذایش را تا ته خورده بود. دو سه بشقاب دیگر هم خالی کرد توی کیسه اش. او هم خدا حافظی کرد و رفت. کم کم همه رفتند و مسجد خالی شد. چشمش افتاد به ته مانده ی غذای دختر بچه ای که رو به رویش نشسته بود. آمد برش دارد که یک دفعه زن جوانی بالای سرش ظاهر شد.
ـ ببخشید اقدس خانم! اگه می شه این غذای دخترمو بدید شاید آخر شب گرسنه شه.
اقدس خانم دیگر راستی راستی گریه اش گرفته بود. یک نگاه انداخت از این سر تا آن سر سفره. به بشقاب های خالی، لیوان های دوغی و ته مانده های دهنی... از دم در صدایی شنید. یک نفر داشت صدایش می زد. چشم های اشکی اش را به طرف در چرخاند، زن سید مهدی بود.
ـ اقدس خانم! نبودی ببینی مسجد بالایی چه چلو کبابی داشت امشب! انگشتاتم باهاش می خوردی...
ندا سادات هاشمی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید