شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

ژنریک یا ژنی‌ریک


ژنریک یا ژنی‌ریک
هنگام سحر وقتی فهرست بلندی از اسامی نیازمندان شفا به‌وسیله مجری قرائت می‌شد که همه آنها طلب دعا از روزه‌داران برای شفا و رهایی از بیماری داشتند، آن فضا مرا به سال‌های دور بود؛ آن سال‌ها که من نیز آبشاری از بیماری‌های شناخته و ناشناخته‌ زمین‌گیرم کرده بود...
سال‌های جوانی را به امید کمک به همنوعان و کاهش آلام آنها در غربت درس خواندم. دوره پرستاری- مامایی را در انگلستان گذراندم، نظم و دیسیپلین حاکم بر نظام آموزش پرستاری انگلستان در زمینه شخصیتی و ذهنی خودم، رشد بسیار مناسبی یافت، به طوری که پس از بازگشت به کشور به عنوان نرس- ماما به خدمت نزاجا در دانشکده پرستاری درآمدم. ۲۲ سال از کار من به عنوان مربی آموزش پرستاری و مامایی می‌گذشت. همان‌طور که به بازنشستگی نزدیک می‌شدم، آرام‌آرام آرتریت روماتویید در من می‌خزید. دیگر اثر خود را بر تمامی مفاصلم بر جای گذاشته بود. مطب هیچ دکتر سرشناس و معروفی در طب و روماتولوژی نبود که نرفته باشم و همیشه تحت نظر بهترین متخصصان روماتولوژی بودم.
● آبشار بیماری‌ها
درمان آرتریت روماتویید با قرص‌های کلروکین فسفات و ایندومتاسین شروع شد. زمان می‌گذشت، اثری از خاموشی بیماری در من پیدا نبود، ولی به تدریج علایم نشانگان شوگرن در من ظاهر شد. چشمانم می‌سوخت، دچار خشکی چشم و کراتیت شده بودم. هر پلک زدن مانند سوهانی بر جانم کشیده می‌شد. دیدن برایم بسیار دشوار شده بود. استفاده از اشک مصنوعی هم فایده‌ای نداشت. در آن سال‌ها تهیه اشک مصنوعی نایاب بود و برای خود ماجراها داشت. انقباضات غیرارادی در پلک‌هایم شروع شد، طوری که اگر می‌خواستم ببینم باید با دو انگشت پلک‌هایم را نگاه‌ می‌داشتم.
روماتولوگ مسوول درمانم مرا به چشم‌پزشک ارجاع داد، ولی هرگز نفهمیدم چرا؟! انقباضات رفته رفته به عضلات صورت و سر و گردنم هم رسید، کار و زندگیم به کل تعطیل شده بود. کارم شده بود رفتن به مطب‌های رنگارنگ پزشکان با تخصص‌های متعدد. هر کدام مرا به سویی پرتاب می‌کردند، چشم‌پزشکان مرا به نورولوژیست‌ها معرفی کردند. اختلالات انعقادی و خونی هم از راه رسیدند، ترومبوفیلت‌های متعدد راه رفتن را از من گرفتند.
● کمیسیون پزشکی
در کمیسیون‌های پزشکی رنگارنگ پرونده‌ام بررسی شد، در نهایت به بازنشستگی زود هنگام حکم دادند. آخرین کمیسیون برای بررسی‌ اعزام به خارج از کشور تشکیل شده بود، که در نهایت گفتند آنجا هم درمانی وجود ندارد و اعزام به خارج بی‌فایده است. در همین حین اطرافیانم استفاده از درمان‌های غیرپزشکی را برای تسکین آلام من، پیشنهاد می‌کردند. هر بار که پیشنهادی در این زمینه می‌شنیدم، عصبانی می‌شدم. من مطمئن بودم اگر از دست علم پزشکی کاری ساخته نیست چگونه به یک غیرپزشک مراجعه کنم؟!
● دکترها جواب کردند
پس از آخرین کمیسیون پزشکی بسیار شفاف گفتند که هیچ کاری از دستشان ساخته نیست. انتهای راه بن‌بستی را در سرنوشت خود می‌دیدم؛ بنابراین به انتها رسیده بودم. انتهایی که بهترین پیشنهاد درمانی می‌توانست مرگ باشد. پس از مراجعه به آخرین نورولوگی که ناامیدانه مرا نگاه کرد و برایم دیازپام نسخه کرد، تصمیم گرفتم به زندگی‌ام خاتمه دهم. شبی تصمیم خودم را با خوردن صد قرص فلورزپام و صد قرص پروپانولول که یکی تجویز و دیگری بی‌اثر می‌دانست، عملی کردم. قرص‌ها را می‌بلعیدم و آب را که می‌نوشیدم تمام امیدم این بود که در دنیای دیگر بیدار شوم.
● ژنریک یا ژنی‌ریک
اما مثل اینکه قرار نبود بمیرم. روز بعد ساعت ۴ بعداز ظهر در بیمارستان لقمان الدوله بیدار شدم. من قرص‌ها را شب ساعت ۹ خورده بودم و بستگانم ساعت ۱۱ روز بعد مرا یافته بودند، یعنی قرص‌ها از هضم رابعه هم گذشته بودند، ولی باز هم اثر نکرده بودند! در کمال خشم خود را زنده یافتم. هنوز هم نمی‌دانم قرص‌ها طرح ژنریک بود که اثر نکرده بود و یا من «ژنی ریک» بودم!
● گونی داروها
به هر حال مرگ هم جوابم کرده بود و ناچار بودم با بیماری و گونی داروهایم بسازم. ۱۰ قرص کلونازپام، ۴ قرص ترانین سایکوپرونین، ۲ قرص کلروکین فسفات، ۲ قرص ایندومتاسین ۲ عدد پردنیزولون، قطره اشک مصنوعی، آنتی‌بیوتیک‌های چشمی و آنتی‌اسید حداقل داروهای بود که باید روزانه مصرف می‌کردم. من آثار این داروها را همراه با تمامی عوارض آنها هم‌زمان تجربه می‌کردم.
● زنده با زندگی
حال که به گذشته نگاه می‌کنم از خود می‌پرسم چه‌طور می‌توانستم ده عدد کلونازپام روزانه بخورم! آیا زنده بودن من در آن شرایط قابل تعمیم به زندگی کردن بود؟! مدتی از مصرف داروها می‌گذشت، عوارض شدیدتر می‌شد. روزی کاملا اتفاقی بروشور کپسول ایندومتاسین را دیدم. از عوارض سیستم اعصاب مرکزی و عوارض عروقی آن به صراحت نام برده شده بود و این در حالی بود که هیچ‌کدام از پزشکان معالجم متوجه نشده بودند.
وقتی موضوع را به متخصصان روماتولوژی مسوول درمان بود گفتم، یکه‌ای خورد و تنها گفت: «خوب ایندومتاسین را قطع و پردنیزولون را اضافه کن!» با قطع ایندومتاسین تمام مفاصلم متورم شد، به تخت چسبیدم و قادر به انجام هیچ حرکتی نبودم.
● دری گشوده
چاره‌ای نداشتم جز اینکه به یکی از پیشنهادهای مراجعه به غیرپزشک عمل کنم. به چند نفر مراجعه کردم و بالاخره یک نفر را یافتم که همان مرحله اول حس کردم می‌تواند کمکم کند. خاطره اولین مراجعه را هرگز فراموش نمی‌کنم. مرا که از ماشین پیاده کردند، دری را گشوده دیدم، ازدحام جمعیت می‌گفت که این همه برای تقاضایی جمع شده‌اند. داخل رفتم، دیدم همه آنها نیز طلب شفا دارند. بیشتر آنها نیز به‌وسیله پزشکان جواب شده بودند. ضمیر ناخودآگاهم مرا به جلو هدایت می‌کرد. پس از شروع آبشار بیماری‌هایم این اولین‌بار بود که از حضور در جمعی احساس آرامش می‌کردم.
● سرانجام معجزه!
به کمک دوستانم و با دعای خیر آنان و با کمک طب مکمل، بخشی از دردهایم تسکین یافت. طوری که آنان این مقدار بهبودی را معجزه می دانستند. حال فقط من به عنوان عضوی از جامعه پزشکی و فردی که این تجربیات بیماری را پشت‌سر گذاشته از طب کلاسیک و رسمی می‌پرسم، آیا اگر زمانی رسید و پزشک اعلام کرد علم طب شفای درد تو را ندارد، بیمار باید دست روی دست بگذارد و با بیماری و درد بسازد؟ آیا این ناامیدی از درمان‌های رایج و علم پزشکی به او حق استفاده از هر چه که امیدی از شفا و اثربخشی را دارد و یا حتی ادعا می‌کند، را به او می‌دهد؟! آیا پزشکان و علم پزشکی تنها با این توجیه که در کتاب‌های ما نیست و ما نمی‌دانیم یا نمی‌توانیم، حق دارند توصیه به سازش با بیماری‌ها و مصرف فهرستی بلند از دارو کنند؟
در پایان سوال من از خوانندگان سپید این است که آیا واقعا این دعاها برای شفا، در باور پزشکان و علم پزشکی برای شفای بیماران و بیماری‌ها موثر است و کارکرد دارد؟ یا اینکه باز هم از سر لاعلاجی سکوت کرد‌ه‌اند؟! کی زمان اندیشیدن برای جای خالی درما‌ن‌هایمان می‌رسد؟ آیا باید به فکر مکمل بود؟!
مهربانو قدسی
منبع : هفته نامه سپید


همچنین مشاهده کنید