سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


زیبا، مثل پنجه‌ی آفتاب


زیبا، مثل پنجه‌ی آفتاب
اگر کسی ترکمن نبود و غریبه ‌بود و می‌آمد خانه‌ی اوزین‌مراد و عروسش را می‌دید که با ایما و اشاره با پدرشوهر یا مادرشوهرش حرف می‌زند، می‌گفت لابد عروسش یا لال است یا لکنت زبان دارد و خجالت می‌کشد حرف بزند. اگر هم می‌دید مدام گوشه‌ی چارقدش لای دندانش است و برای اطرافیان اندکی از صورتش و برای پدرشوهر و مادرشوهرش نیمی از صورتش را پنهان می‌کند، اگر نمی‌گفت عادت و رسم، حتم می‌گفت لابد بریدگی زخمی کهنه با ظاهری زننده در گوشه‌ی لبانش دارد و نمی‌خواهد کسی آن را ببیند. اگر هم وارد خانه می‌شد و چشمش می‌افتاد به عکس پسر اوزین‌مراد که روی دیوار آویزان بود و هیبت مردانه‌اش را می‌دید، حتم ناخودآگاه آهی می‌کشید و می‌گفت گوشه‌ی دلش که: «سالهاست سر بی‌موی اوزین‌مراد، کلاه بزرگی رفته و عروسی لال و صورت کبود، نصیبش شده.»
فقط بچه‌های کم سن و سال روستا می‌دانستند که این گونه نیست. همانهایی که عروس اوزین‌مراد نیازی نبود از آنها رو بگیرد. از بزرگترها، تنها کسی که این را می‌دانست، فقط شوهرش بود. او می‌دانست که صورت زنش مثل پنجه‌ی آفتاب است. فقط او بود که می‌دانست اگر زنش زبانش را بچرخاند و حرفی بزند، صدایش چنان نرم و خوش آهنگ است که اگر کسی می‌شنید، دیگر صدای بلبل برایش زیبا نبود و وقتی صدای زیبایی می‌‌شنید، نمی‌گفت «مثل بلبل» و می‌گفت: «مثل صدای آلتین».
اگر کسی ترکمن نبود و غریبه بود و قبل از تولد نوه‌ی اوزین‌مراد می‌آمد خانه‌ی آنها و پسرش را می‌دید که زنش را به اسم صدا نمی‌کند، اگر نمی‌گفت حجب و حیای روستایی نمی‌گذارد که پیش پدر و مادرش، زنش را به اسم صدا بزند، لابد می‌گفت با زنش قهر است و به او کم محلی می‌کند. اما این گونه نبود.
اگر بچه‌دار نمی‌شدند، آلتین حتم اسم خودش را هم فراموش می‌کرد. حالا که فکر می‌کرد، می‌دید همه چیز حتی اسمش را مدیون پسرش است. از وقتی پا به آن خانه گذاشته بود و شده بود عروس آن روستا، غیر از خاطرات کودکی، اسمش را هم در خانه‌ی پدری جا گذاشته بود. تا تولد پسرش، کسی حتی مردش هم او را به اسم صدا نکرده بود.
آلتین عادت کرده بود به این که به اسم صدایش نکنند. پسرش که به دنیا آمد، اسم او هم به زبان شوهرش افتاد و شوهرش آرام آرام شروع کرد به این که او را به اسم صدا بزند. اما او دیگر نبود. نبود که به اسم صدایش بزند. نبود که صورت مثل پنجه‌ی آفتاب زنش را ببیند و صدای نرم و زیبایش را بشنود و بگوید: «زن نه، بگو یک تیکه جواهر! اسمت هم که آلتین هست. آلتین یعنی جواهر. جواهری به خدا.»
این را فقط شوهرش به او می‌گفت.
اما نه بلند که همه بشنوند. فقط به خودش می‌گفت. آن هم زمانی که می‌نشستند کنار هم، دور از چشم پدر و مادر شوهر، این را توی گوشش می‌گفت.
وقتی این را می‌گفت، دل آلتین می‌لرزید. خونی گرم و سرخ زیر پوست صورت سفیدش می‌خزید و تا بناگوش سرخ می‌شد. گرم می‌شد؛ داغ می‌شد و هر بار هم وقتی این داغی روی صورتش می‌نشست، بلند می‌شد، می‌رفت بیرون تا هم آبی به صورتش بزد و هم نگاه به بیرون اتاق بکند، ببیند مادر یا پدر شوهرش آن اطراف نباشند
خانه‌ی اوزین‌مراد هیچ فرقی با دیگر خانه‌های روستا نداشت. حصار و دیواری نداشت که کسی نتواند داخل حیاط را ببیند. همه‌ی اهالی روستا می‌دانستند. می‌دانستند اوزین‌مراد چیزی در حیاطش نکاشته تا مجبور شود برای فراری دادن گنجشگ و سار، مترسک درست کند و بگذارد کنار چاه آب.
اگر کسی نمی‌دانست که چه اتفاقی افتاده، فکر می‌کرد آن که مدام وقت و بی‌وقت می‌ایستد کنار چاه آب جلوی خانه‌ی اوزین‌مراد، مترسک است و اوزین‌مراد لباس عروسش را تن مترسک کشیده تا گنجشک و سار با دیدن صورت مثل پنجه‌ی آفتاب عروسش، کور شوند و نیایند. کسی اگر نمی‌دانست، بعید بود تشخیص دهد آن که مدتها کنار چاه می‌ایستد، عروس اوزین‌مراد است و مترسک نیست.
همه می‌دانستند چه شده، اما هیچ کس از اهالی روستا بهتر از خود آلتین نمی‌دانست آن روز چه اتفاقی افتاد. فقط او بود که می‌دانست آن روز غروب، شوهرش چه به او گفته بود. مثل هر بار گفته بود: «زن نه، یک تیکه جواهر! اسمت هم که آلتین هست. آلتین یعنی جواهر. جواهری به خدا.»
آن روز غروب، مثل دفعات قبل، دل آلتین باز هم ‌لرزیده بود. این بار هم خونی گرم و سرخ زیر پوست صورت سفیدش خزیده بود و تا بناگوش سرخ شده بود. گرم شده بود؛ داغ شده بود. مردش فهمیده بود آب می‌خواهد. خواسته بود و ای کاش نخواسته بود. خواسته بود بگوید که نمی‌خواهد. نمی‌خواهد آبی به صورتش بزند. نمی‌خواهد خنک شود، اما نگفته بود. اگر هم می‌گفت، حتم قبول نمی‌کرد.
آن روز وقتی مردش بیرون رفت، اول شب بود. تا لحظاتی چیزی نشنید و زمانی فهمید در آن سیاهی شب سیاه بخت شده، که دلش سنگین شد. انگار چیزی سنگین به دلش بسته باشند و افتاده باشد پائین. بعدها فهمید که آن سنگینی، سنگینی بدن مردش بوده که به داخل چاه افتاد. وقتی این حس به سراغش آمد، سراسیمه دویده بود بیرون و رسیده بود بالای چاه و با دیدن چین و شکن‌های روی آب چاه، او هم شکسته بود. در آن ظلمات، سفیدیِ صورتش تاریکی داخل چاه را حتی روشن کرده بود ؛ وگرنه آن شب نه چراغی روشن بود و نه ماه می‌توانست جایی را روشن کند.
آن روز وقتی سرش را داخل چاه برد، آب چاه هم صورت آلتین را دید. همان صورتی که می‌گفتند مثل پنجه‌ی آفتاب است. وقتی دید، به خود لرزید. شکست. شکسته‌تر شد. حتی بیشتر از وقتی که هیکل مرد را در خود دید و شکست و به خود لرزید. بعد دید که آلتین آه کشید. حتی این را هم دید که چین‌های روی آب چگونه به پیشانی‌اش افتاد و آن را پر از خط‌های کج و معوج کرد. چاه، رونما به آلتین نداده بود تا پنجه‌ی آفتاب را ببیند. مردش را گرفته بود.
صدای شیون آلتین که بلند شد، اول مادرشوهرش آمد بیرون و بعد کم‌کم زنهای همسایه جمع‏ شدند؛ بعد مردها و زنهای روستا، و هنوز شروع نکرده بودند به کشیدن او به بالا که آن اطراف پر از آدم شد.
تا مردم برسند و او را بالا بکشند، پسرش هم آمده بود و داشت دست‌های لرزان مادرش آلتین را در دست‌هایش می‌فشرد. دست هایش را گرفته بود و سعی می‌کرد لرز انگشتانش را توی دست‌های کوچکش پنهان کند . وقتی مردش را بالا کشیدند و صورت خونین و چشمهای بسته‌ی او را دید، همه چیز جلوی چشمان آلتین کش آمد و کج و معوج شد. همان جا یله شد روی زمین.
از آن روز به بعد، آلتین فهمید دیگر یک طلا نیست. حتی مس هم نیست. حالا که سیاه بخت شده بود، یادش رفت که چه بوده و حالا چه شده. حالا شده بود مثل یک شیشه. یک شیشه‌ی شکننده که با کوچکترین نسیمی می‌شکست.
از آن روز به بعد، تا چهل روز، کسی ندید که حیاط خانه‌ی اوزین‌مراد با صورت مثل پنجه‌ی آفتاب آلتین، روشن شود. کسی ندید او از اتاقش بیرون بیاید.
عصر روز چهل و یکم بود که آن صدا را شنید. وقتی صدا را شنید، یکه ای خورد. مردی داشت او را به اسم صدا می زد.
ـ آلتین!
بعد از مرگ شوهر، یادش نمی‌آمد کسی او را به اسم صدا زده باشد. حالا هم که او نبود تا صدایش کند. پس که بود آن‌که صدایش می‌کرد؟ صدا از بیرون اتاق می‌آمد. بلند شد و به بیرون دوید. به اطراف چشم چرخاند. همه جا سوت و کور بود. به قاب در حیاط چشم ‌دوخت. اما آن‌جا هم مثل همیشه خالی بود. نه شوهرش بود و نه آنهایی که گاه برای دیدنش از روستایشان می‌آمدند. همانهایی که روزی با چهره‌ی مثل پنجه‌ی آفتابش، لبخند را بر چهره‌ی آنها نشانده بود.
باز هم همان صدا.
ـ آلتین!
صدا از سمت چاه می‌آمد. صدا، آشنا بود. صدای مردش بود. به سمت چاه رفت و نگاه به ته آن انداخت. هیچ نبود. فقط آب بود و آب. فهمید که توهم است. همان‌جا ایستاد و به آبی زل زد که مردش را گرفته بود.
دیگر کسی به اسم صدایش نزد و زن دلش گرفت. با خودش گفت کاش بود، حتی اگر به اسم صدایش نمی‌زد و هر چه دوست داشت صدایش می‌زد، ولی نبود. نبود که صدایش بزند و اگر می‌بود، اگر هم مثل پدرشوهر و دیگران به جای اسمش تنها گلویش را صاف می‌کرد، باز هم خوشحال می‌شد. کاش می‌بود و سایه‌اش را بالای سرش حس می‌کرد. آنوقت مجبور نبود دائم به این فکر کند که بدون مردش، چه باید بکند.
از آن روز به بعد، هر روز، وقت و بی‌وقت، اگر صدا را می‌شنید یا نمی‌شنید، می‌رفت، می‌ایستاد بالای چاه و نگاه به ته آن می‌کرد. چاه هم هر روز، طعم شور قطراتی را که بر رویش می‌چکید، می‌چشید.
هر بار که صدا را می‌شنید، صورتش داغ می‌شد. لب هایش را که می‌سوخت، با لبه‌ی چارقد می‌گزید و خیس عرق می‌شد. کمی دو دل می‌ماند و بعد زود خود را جمع می‌کرد و می‌دوید سمت رختخواب‌های خود و می‌افتاد روی تشک.
هر روز صبح نگاه پسرش به بالشی دوخته می‌شد که خیس بود و آلتین حتی فکرش را هم نمی‌کرد که پسرش بداند اشک‌های اوست که آنجا را خیس کرده است.
صدای سرفه‌های خشک را که شنید، اول از همه، نگاه به اطرافش انداخت و با چشم به دنبال پسرش گشت. نبود. وقتی می‌آمدند اتاقش و گلویشان را صاف می‌کردند، مفهومش این بود که با او هستند و او باید گوشه‌ی چارقد را به دندان می‌گرفت و سرش طرف آنها برمی‌گرداند؛ سر تکان می‌داد که یعنی «بفرمائید! گوشم با شماست.»
او از همان زمان که شده بود عروس خانه‌ی اوزین‌مراد، عادت کرده بود به این‌که به جای شنیدن اسمش، صدای صاف کردن گلوی این و آن را بشنود و سرش را بلند کند. صداهای نامفهومی که گاه از گلوی پدرشوهر بیرون می‌آمد و گاهی هم از گلوی مادرشوهر، اسم او بود. عادت کرده بود به این که وقتی صدای نامفهوم پدرشوهر یا مادرشوهرش را می‌شنود، سرش را بلند کند و نشان دهد که متوجه‌ی آنهاست.
آن روز آلتین خوابش نبرده بود تا با آن سروصدا بیدار شود. بیدار بود که آن صداها را شنید. شنید که پدرشوهرش چه پر سر و صدا گلویش را صاف ‌کرد و پشت بندش مادرشوهر چه اشاره ای به او کرد که ساکت شد.
پیرزن نگاهش را به آلتین دوخت. گفت: «آمده ایم ببینیم چه تصمیمی گرفته ای.»
پیرمرد نگاه به عکس پسرش انداخت که روی دیوار آویزان بود. گفت: «از قدیم گفته‌اند، زنی که بیوه می‌شه، چهل روز بعد مطلقه هست.»
پیرزن گفت: «حالا که دیگه سال آن خدابیامرز هم گذشته.»
آلتین می‌خواست حرف بزند و بگوید حرف‌هایشان آزارش می‌دهند، اما روبندی که به لب داشت، نمی‌گذاشت. با دست، قد پسرش را نشان داد و اشاره به خودش کرد که یعنی «فرزندم»، و بعد اشاره به بیرون کرد که یعنی «بیرون است»
پیرزن فهمید. گفت: «فهمیدم. برو و بیاور تا ببینم چه می‌گویی.»
آلتین برخاست و رفت بیرون. پسرش داشت با چوب روی زمین، خانه‌ای چهارگوش با دودکش و ابر می‌کشید. دستش را گرفت. نگاه به چشمانش کرد. همان چشمانی که همه می‌گفتند کپی برابر با اصل است و او وقتی نگاهش می‌کرد، به یاد شوهرش می‌افتاد. گفت: «بیا.»
پسر بلند شد. بارها این را دیده بود و دیگر فهمیده بود که هر وقت مادرش می‌آید و او را با خودش می‌برد، باید زبان مادرش باشد.
وقتی رسیدند، پدر و مادرشوهر هر دو نشسته بودند و پچ پچ می‌کردند. تا او را دیدند، خود را کناری کشیدند. آلتین پسرش را کنار خود نشاند. توی گوشش گفت: «من اینجا می مانم.»
پسر همین را به آنها گفت. مادرشوهر گفت: «خب. تا کی؟»
آلتین گوشه‌ی چارقدش را با دندان محکم گزید و هیچ نگفت. نه اینکه نخواهد بگوید. می‌خواست. اما نمی‌توانست. نمی‌توانست به پسرش بگوید که چه می‌خواهد و چه نمی‌خواهد. باید با زبان خیلی ساده، در گوش پسرش چیزی می‌گفت که بتواند آن را به مادر و پدر شوهرش منتقل کند.
اوزین‌مراد گفت: «تو آزادی. می‌توانی بروی خانه‌ی پدرت.»
آلتین باز هم خواست چیزی بگوید؛ اما نگفت و لب ورچید.
پیرزن گفت: «البته فقط خودت. بچه همین جا می‌ماند.»
چیزی در دل آلتین شکست.
«کاش اینجا بود. کاش تنها نبودم.»
چشمهایش را بست. خواست بگوید: «می‌روم.» اما نگفت. بیش از پیش در هم شکست. خودش هم نمی‌دانست چرا. به پسرش نگاه کرد. دلش خواست به پدر شوهر نه، به مادر شوهرش بگوید: «تو هم که زن هستی و باید بفهمی» اما نگفت. بغضش را فرو خورد و خیره شد به پسرش. آن که داشت مرتب، یک نگاه به مادر می‌کرد و نگاهی هم به آنها که آن سمت ایستاده بودند. خودش را به سمت پسرش کشید. گفت: «می‌مانم.»
و گفت: «نیامده بودم که برگردم.»
این آخری را زیر لب گفت. غیر از خودش کسی آن را نشنید. با نگاهش مادرشوهر را سبک سنگین کرد. خواست بداند که می‌تواند حرفش را به او بقبولاند یا خیر. زیاد معطل نشد.
پسرش گفت: «مامانم می ماند»
مادرشوهر گفت: «ولی تو جوانی...»
آلتین دید که کنار لب‌های مادرشوهر چین کوچکی برداشت و ریز خندید. آلتین با چشمانی که درشت شده بود و از بین چارقد بیرون زده بود، فهماند که ناراحت است. فهماند از حرفی که شنیده، رنجیده و انتظار شنیدنش را نداشته است. فکر هم نمی‌کرد که پیرزن نفهمیده باشد منظورش از آن نگاه چیست. اما پیرزن یا نمی‌فهمید و اگر هم می‌فهمید و حدس می‌زد، نمی‌گذاشت بفهمد که فهمیده است.
نگاهش را از چهره‌ی پسرش گرفت و از کنار در چوبی خانه، به چهره‌ی پیرزن سراند. قلبش تاب تاب می‌زد. طاقت نگاه سنگین مادرشوهر را نداشت. نگاهش هی جابجا می‌شد و دوست نداشت نگاهش روی چشمان سنگین مادرشوهرش بایستد که میخ ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. انگار داشت زیر نگاه‌های او له می‌شد. دل دل می‌کرد که اتفاقی بیفتد و صحبت چیزی دیگر پیش بیاید اما او داشت مرتب حرف می زد.
ـ اگر بمانی، به خودت و جوانی‌ات ظلم می‌کنی دخترجان. سرنوشت تو این بوده. شاید اگر بروی سرنوشتت بهتر از این بشه.
آلتین هیچ نمی‌گفت و هر کس آنها را می‌دید، فکر می‌کرد لابد عروس ناشنواست که جوابش را نمی‌دهد و یا نابیناست که چین لب های مادرشوهرش را به هیچ می‌گیرد. اما هیچ کدام از اینها نبود و دل تو دل آلتین نبود. سرش را برد به سمت پسرش و دوباره آرام در گوشهایش گفت: «همین جا می‌مانم.»
به یاد صدای مردش افتاد که هر روز غروب از چاه شنیده می‌شد که به اسم صدایش می‌کرد. گفت: «می‌مانم تا صدای پسرتان را که صدایم می‌کند، بشنوم.»
این را به خودش گفت. گفت تا دلش قرص شود و بگوید که می‌ماند.
پسرش گفت: «مادرم می‌گوید که همین جا می‌ماند.»
این بار نوبت پدرشوهر بود که چیزی بگوید. کمی این پا و آن پا کرد. بعد به جای این‌که به عروسش بگوید، رو به زنش کرد. گفت: «پسرم که بود، نمی‌گذاشت کار کنی. می‌گفت کارهای خانه به اندازه‌ای هست که دستت به کارهای دیگر نرسد. اما حالا که او نیست، چه می‌توانی بکنی؟»
هر چند داشت آن حرفها را خطاب به زنش می‌گفت، اما روی حرفش به آلتین بود. درست مثل این بود که کاسه‌ای آب داغ روی سر آلتین خالی کرده باشند، همانجا که روی نمد نشسته بود، جابجا شد. نگاه به پسرش انداخت که منتظر بود پاسخ مادرش را بشنود. آرام در گوشش گفت: «قالی می‌بافم. می مانم.»
بعد هم گفت: «تا گیس‌های سیاهم سفید شوند، می‌مانم. می‌مانم و با کفن سفید از این خانه می‌روم.»
این آخری‌ها را در دل به خودش گفت. پسرش هم حتی نشنید که چه گفت. بعد که همه رفتند و دیگر همه جا خالی از صدا بود، زن هنوز داشت فکر می‌کرد. پسرش بغض کرده بود. چشمان بادامی‌اش، با ابروان کم پشتش، یاد شوهرش را در ذهنش زنده می‌کرد. دستی به سرش کشید. گفت: «نبینم گریه کنی. خدا بزرگ است.»
لحظه ای بعد انگار که یاد چیزی افتاده باشد، از خانه بیرون رفت. وقتی پایش را بیرون گذاشت، از صدای مادرشوهر و سوتی که در سرش می‌پیچید، خبری نبود. رفت سر چاه. سنگی به داخلش انداخت. آب چاه، سنگ را بلعید. فکر کرد، اما یادش نیامد آن چندمین سنگی بود که پس از عروسی به داخل چاه انداخته بود.
آلتین نشسته بود و داشت قالی می‌بافت. شب قبل شوهرش آمده بود به خوابش.
«خوب نیست آدم به مرده چیزی بدهد، اما اگر از مرده چیزی بگیرد، خوش یمن است.»
این را از مادرش به یاد داشت. ولی نه چیزی به او داده بود و نه چیزی از او گرفته بود. هر چه کرد، یادش نیامد این که نه چیزی بدهد و نه چیزی بگیرد، تعبیرش چه است. اما هر چه بود، تا صبح بی صدا گریه کرده بود.
در باز شد و کسی آمد داخل. هر که بود، با آن چشمان قرمز، نباید سرش را بلند می‌کرد. بلند نکرد. پسرش بود. سایه‌اش را دید که افتاد روی دار قالی. نگاه به پسرش نمی‌کرد. نگاهش به سایه بود. سایه از حاشیه‌ی دار قالی حرکت کرد و رفت طرف اتاق پدر شوهر. قبل از ورود به اتاق، سایه برگشت. آلتین نگاه سنگینش را حس کرد که به او دوخته شد. بعد پرده را کنار زد و رفت داخل.
خانه خاموش بود. صدای نوه و پدربزرگ از اتاق شنیده می‌شد که داشتند آرام حرف می‌زدند. آلتین بلند شد و بیرون رفت. بیرون گرم بود. سایه اش در آن گرمای هوا وا رفت. صدای نی چوپانی که سوز عجیبی داشت، از دور می‌آمد. چوپان آواز نمی‌خواند. فقط نی می‌زد.
آلتین سرش را پائین انداخت. جلوی چشمانش را بلور گرفت. چشمهایش به اشک نشست.
نوشته: یوسف قوجق
منبع : اولین پایگاه اطلاع رسانی دانشجویان ترکمن ایران


همچنین مشاهده کنید