چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

برای شهروند فعال


برای شهروند فعال
آنچه امروز درباره فردگرایی بر زبان‌ها جاری است و درباره آن با آب‌وتاب سخن می‌گویند، با پرسش‌ها و ابهام‌های جدی روبه‌روست. برداشت‌ها دراین‌باره به‌قدری آشفته است که اندیشه سیاسی را به شدت تنزل می‌دهد و توان اخلاقی نظام‌های موسوم به دموکراتیک را متزلزل می‌سازد. شاید تحلیل و نقد فردگرایی معاصر، گریزگاهی برای خروج از نگرانی‌های عمیقی باشد که امروز گریبانگیر تمدن بشری است. اصطلاح فردگرایی در واژگان فلسفی فرانسه در ۱۸۲۵ رواج یافت.
این تئوری اصالت قلمروی سیاسی، اقتصادی و اخلاقی را در فرد می‌بیند. این اصطلاح با شتاب زیادی در زبان جاری متداول شد و در اساس، گرایش روح را در معنی مثبت نشان می‌دهد که یاریگر ابتکار و اندیشه‌ورزی فردی است. بالزاک نویسنده نامدار فرانسه، در سال ۱۸۳۴ با روشنگری‌ نشان داد که این فردگرایی با همه اهمیت ممکن است به گرایش خودمحوری (Egoisme) آلوده باشد. بنابراین، واژه فردگرایی در ابتدای قرن ۱۹ ابداع شد و با توسعه «شکلی از بودن» سازگار بود که برای بازگشت ایده‌آل‌های انقلاب فرانسه تلاش داشت. پیش از این، اندیشمندان قرن ۱۷ که جانشین بشردوستان رنسانس بودند، تلقی خاصی از فرد داشتند. از دید آنها، فرد انسان، به‌مثابه یک اصل، متمایز از هر همبود و هر سنت واقعی است. اختلاف آنها با پیشینیان‌شان در این بود که غنای فرد را در جزئی‌بودن یا منفردبودن نمی‌دانستند، بلکه برعکس آن را به‌مثابه عامل کلیت تلقی می‌کردند. در فلسفه روشنگری، فرد به‌سبب تشکیل «جسم‌های سیاسی» بر پایه تاثیر متقابل نیروها که به تعادل کمک می‌کرد، چهره وجود ابتدایی مرتبط با دیگران را پیدا کرد. مدل مکانیک نیوتنی الهام‌بخش این فلسفه در بازنمایی و تعریف سیمای فرد بوده است. اندیشمندان این دوره کوشیدند بنابر مدل مکانیک نیوتنی مضمون مثبت و مشخصی به سیستم‌های سیاسی بدهند. بدیهی است که قطعا تئوری «قرارداد اجتماعی» که این «اتم اجتماعی» را وارد بازی کرد، هدف تئوریک محض نداشت. مقصد آنها آزاد کردن ذهن‌ها از دریافت‌های الهی‌شناسانه- سیاسی فرمانروا در دوره فئودالیته بود. مسئله عبارت بود از باز کردن گره رابطه میان حقوق، سیاست و مذهب در انتزاع. برخی‌ها مثل هابز این رابطه را به نفع سلطنت مطلقه و برخی دیگر مثل روسو آن را علیه سلطنت مطلقه حل کردند.
بدین ترتیب می‌بینیم که این فرد یا اتم اجتماعی در اندیشه سیاسی، نقشی مشابه با نقش ذره را در مکانیک نیوتنی ایفا می‌کند. آگوست کنت این دریافت از فرد را به عنوان یک انتزاع متافیزیکی نکوهش می‌کند. او به دقت خصلت مخرب آن را برای هر نظم اجتماعی فاش می‌کند. نویسنده «سیستم سیاسی اثباتی» با استواری، عقیده‌اش را در این مفهوم علیه فردگرایی ابراز می‌کند. او البته تصدیق می‌کند که دریافت کلاسیک از فرد وظیفه خود را انجام داده است. این دریافت نقش تاریخی‌اش را که عبارت بود از تخریب نظم پیشین به انجام رسانید. این توهمی مخاطره‌انگیز است که بخواهیم روی آن یگانگی نوین ارگانیک، ثابت و هماهنگ جامعه را بنا نهیم. ذره‌ای‌شدن در سیاست برابر است با بی‌تفاوتی. از این‌رو، فرد انسان هرگز با گلوله بیلیارد همانند و تقلیل‌پذیر به آن نیست و نخواهد بود. بنابراین، هرچند وجود تک‌بودی انسان از فردی‌شدن باز نمی‌ایستد، اما به ساختن، شکل‌دادن، اصلاح‌کردن و تغییر شکل‌دادن خود گرایش دارد. در مینی مامورالیا آمده است: «فرد با وارهانیدن خود از جامعه، از نیرویی که برای دوام یافتن آزادی‌اش نیاز است، بی‌بهره می‌شود. کسی که به طور اجتماعی چیزی نمی‌سازد، هیچ مضمونی ندارد. کسی که انگیزه‌اش این نیست که به واقعیت اجتماعی برای فراتر رفتن خودش کمک کند، هیچ انگیزه درخوری برای فراتر رفتن جامعه ندارد».
بر این اساس، لحظه کنونی جهان، فردیت انتزاعی ویژه‌ای را به نمایش می‌گذارد. به گفته آدورنو این امر محصول وضعیت فرد در جامعه سرمایه‌داری است. محو فرد زیر پوشش تجلیل آن نشانه متمایز عصر سرمایه‌داری پیشرفته است. «فردگرایی» کنونی یا «خصوصی‌سازی‌های دوباره» فرجام خوش جنبش‌های اجتماعی دهه‌های ۷۰-۶۰ نیستند، بلکه به درستی نتیجه شکست و ناکامی این جنبش‌ها هستند. هر دوره عقب‌نشینی در جنبش‌های ضدسیستم فرجامی جز «خصوصی‌سازی» اتم‌گرایانه نداشته است. بنابراین، برای برون‌رفت از این وضعیت، ما به جامعه‌ای مستقل نیاز داریم. جامعه مستقل تنها با افراد مستقل تشکیل می‌شود. این افراد مستقل تنها در یک جامعه مستقل می‌توانند وجود داشته باشند. پس بین فرد مستقل و جامعه مستقل و برعکس، رابطه‌ای دیالکتیکی وجود دارد. منظور از فرد مستقل چیست؟ فرد مستقل فردی است که پس از اندیشه‌ورزی و مذاکره در حد امکان عمل می‌کند. اگر چنین نکند نمی‌تواند فردی دموکراتیک باشد که به جامعه‌ای دموکراتیک تعلق دارد. اما فرد مستقل در یک جامعه، در چه مفهومی «آزاد» است و ما امروز در چه مفهومی «آزاد»یم؟
نخست باید دید که یک جامعه مستقل چیست و سپس به مفهوم آزادبودن در جامعه راه یافت، مهم‌ترین ممیزه جامعه مستقل در زمان مدرن، این است که اندیشه حاکمیت مردم در قانون‌های اساسی رسوخ یافته باشد. در مقدمه اعلامیه «حقوق بشر و شهروند فرانسه» آمده است: «حاکمیت به مردم تعلق دارد و این حاکمیت مستقیم یا به‌وسیله نمایندگان آنها اعمال می‌گردد». البته ممیزه «مستقیم» بعدها از بین رفته است و ما تنها با «نمایندگان» سروکار داریم. در جوامعی که حاکمیت مردم نه به طور مستقیم بلکه به‌وسیله نمایندگان اعمال می‌گردد، آرزوهایی وجود دارد که محصول فرعی مبارزه‌های انقلابی گذشته است. این آزادی‌ها تنها آزادی‌های صوری نیستند. زیرا افراد می‌توانند گردهم آیند و آنچه که می‌خواهند بگویند، می‌گویند و این البته صوری نیست، بلکه جزئی است و در حقیقت در این مفهوم، قطعی و تقریبا نافعال و تاثیر‌پذیر است. پس چگونه می‌توانیم آزاد باشیم، اگر در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که زیر فرمانروایی قانونی قرار دارد که به همه تحمیل می‌شود؟ این امر در هیات تضادی حل‌ناشدنی رخ می‌نماید و از این بابت خیلی‌ها را چون ماکس اشتیرنر به گفتن این نکته سوق می‌دهد که «چنین چیزی نمی‌تواند وجود داشته باشد».
اما برخی دیگر مثل آنارشیست‌ها مدعی‌اند که جامعه آزاد به معنی حذف کامل هر قدرت و هر قانونی است. حرف آنها این است که چیزی به نام «طبیعت خوب انسانی» وجود دارد،که در شرایط آنارشی نمودار می‌شود و از هر قانون خارجی فراتر می‌رود. بدیهی است که این عقیده یک اتوپی بی‌ربط است. با قطعیت می‌توان گفت که فرد در جامعه‌ای آزاد است که در آن قانون وجود داشته باشد و البته این همه، در صورتی است که امکان واقعی (و نه فقط روی کاغذ) مشارکت در گفت‌وگوی عمومی، مذاکرات و شکل‌‌گیری این قوانین وجود داشته باشد. این بدان معناست که قدرت قانونگذاری باید به طور واقعی به عموم و به مردم تعلق داشته باشد.
این امر وجود استقلال سیاسی را ایجاب می‌کند و نیازمند آگاهی به این مسئله است که انسان‌ها چگونه باید نهادهای خاص‌شان را پدید آورند و پس از تأمل جمعی این نهادها را هشیارانه بنا نهند. این، آن چیزی است که استقلال جمعی نام دارد. در گذشته یعنی پیش از گسست بزرگ توسط نخستین شکل دموکراسی در یونانی، بعد در شکل وسیع‌تر و تعمیم‌یافته‌تر، انقلاب‌های مدرن و جنبش‌های دموکراتیک انقلابی که درپی می‌آیند، تقریبا همه جوامع بشری در حالت «نبود استقلال» شکل گرفته‌اند. بدین‌معنا که هرچند همه آنها خودشان نهادهای‌شان را ایجاد کرده‌اند، اما براساس این رای چون‌و‌چراناپذیر فرمانروایان که نهادسازی اجتماعی نه کار خود بشر که به‌وسیله روح‌ها، پیشینیان، قهرمانان و خدایان پدید آمده‌اند. عصر مدرن بر این دریافت خط بطلان کشید و این آگاهی به‌دست آمد که ماییم که قانون‌های‌مان را ایجاد می‌کنیم و بنابراین، می‌توانیم آنها را تغییر دهیم.
مسئله نمایندگی سیاسی که در ارتباط با سپهر استقلال سیاسی مطرح می‌گردد، امری به‌شدت پروبلماتیک باقی می‌ماند. ژان ژاک روسو دراین‌باره می‌گوید: «انگلیسی‌ها در قرن ۱۸ می‌پنداشتند مردمانی آزاد هستند، چون نمایندگان خود را انتخاب می‌کنند. آری، در واقع، آنها آزاد هستند؛ اما یک روز در هر پنج‌سال». روسو با اشاره به این تناقض، مطلب را تا پایان دنبال نمی‌کند. زیرا آشکارا ملاحظه می‌شود که آنها حتی یک‌روز در پنج‌سال هم آزاد نیستند. چرا؟ از این‌رو که آنها به نامزدهایی رأی می‌دهند که حزب‌ها معرفی کرده‌اند؛ آنها نمی‌توانند به هر کس که بخواهند رأی دهند. آنها باید براساس وضعیت ساخته‌و‌پرداخته پارلمان قبلی رأی دهند که اغلب در ارتباط با مسائل طرح‌شده راه‌حل‌هایی را تحمیل می‌کنند که اغلب با واقعیت ارتباطی ندارند. به طور کلی، نمایندگی به معنی «از خود بیگانگی حاکمیت انتخاب‌کنندگان نسبت به نمایندگان» است. پارلمان تنها در انتهای پنج‌سال از راه انتخابات کنترل می‌شود. وانگهی اکثریت عظیم کارکنان سیاسی عملا عزل‌ناپذیرند، البته در فرانسه اندکی کمتر، و در جاهای دیگر خیلی بیشتر. برای انتخاب‌شدن در ایالات متحده باید چندین میلیون دلار در اختیار داشت. بدیهی است، این رقم را بیکاران نمی‌پردازند. موسساتی آن را تامین می‌کنند اما چرا؟ آنها این مبلغ را می‌پردازند تا بعد سناتورها به قانونی که به نفع آنهاست، رأی دهند. این وضعیت یکی از خطرهای جدی و بزرگ برای جوامع مدرن است.آیا وضعیت موجود که ۹۷درصد جمعیت را از استقلال سیاسی محروم کرده و پیوسته مصیبت‌های تازه‌ای نصیب آنها می‌سازد، امری بادوام است یا گذرا؟ در این نوع کار، پیشگویی وجود ندارد. به یقین جامعه بیمار کنونی، جامعه مرده است. بدیهی است که ما در بیزانس یا رم قرن پنجم پس از میلاد زندگی نمی‌کنیم، آنچه از واقعیت برمی‌آید، همواره تغییراتی را به نمایش می‌گذارد. ایده‌هایی وجود دارد که از کنش‌ها سر بر می‌آورند و این‌جا و آن‌جا در گشت و‌گذارند. البته، این جنبش‌ها نسبت به بزرگی وظیفه‌ای که در برابر آدمی است بسیار ناچیزند و بسیار پراکنده و قطعه‌قطعه باقی مانده‌اند.
منطق دو وجهی که با تکرار اصطلاحات کارل مارکس، روزا لوکزامبورگ و تروتسکی زیر عنوان «سوسیالیسم یا بربریت» فرمول‌بندی شده، اعتبارش را از دست نداده است اما به این شرط که سوسیالیسم را با بی‌قاعدگی‌های تام‌گرایانه اشتباه نکنیم که سوسیالیسم، شوروی را با سازماندهی نادرست اقتصاد، انحصاری‌شدن شدید قدرت که مانع از رشد موزون جامعه در همه سطوح، عقب‌ماندگی صنایع مصرفی، فشار اقتصادی بر مردم و محدودیت زندگی فکری و فرهنگی توده مردم گردید، سرانجام به فروپاشی سوق داد. پرسش این است که چرا وضعیت این‌گونه نامطمئن شده است؟ به این خاطر که بیش‌ازپیش ملاحظه می‌شود که در دنیای غرب، در برابر فردی که با مشخصات جامعه واقعا دموکراتیک یا همان جامعه‌ای که در آن می‌توان برای آزادی بیشتر مبارزه کرد، درواقعیت، نوعی از فرد وجود دارد که خصوصی شده است و زندانی محیط شخصی محدودش است و نسبت به سیاست بدبینی و دلزدگی دارد.این بدبینی هنگام رأی‌دادن افراد به وضوح دیده می‌شود. آنها به برنامه‌ای که به آنها ارائه می‌شود، نمی‌اندیشند، بلکه فقط این را در نظر می‌گیرند که X یا Y نسبت به Z دوره قبلی کمتر زیانمند است. مثلا توده مردمی که در فرانسه به ژوسپن سوسیالیست رأی دادند، به این خاطر نبود که شیفته او و اندیشه‌اش بودند، بلکه فقط به خاطر این بود که از وضعیت کنونی متنفر بودند. چنین وضعیتی در ۱۹۹۵ هم وجود داشت. یعنی مردم پس از اینکه طی ۲۴سال ادعاهای سوسیالیست‌ها را محک زدند، از آنها رویگردان شدند. زیرا برجسته‌ترین کار آنها این بود که لیبرالیسم افسارگسیخته را در فرانسه برقرار و دستاوردهای اجتماعی دوره قبل را پایمال کرد. همچنین انتخاب دوباره ژاک شیراک در پست ریاست جمهوری نه به سبب کارنامه درخشان و اندیشه‌های او، بلکه برای جلوگیری از انتخاب ژان ماری لوپن فاشیست به عنوان رئیس‌جمهور بود. انتخاب سارکوزی راستگرا پس از شیراک، تکرار همان داستان سرگشتگی غم‌انگیز رأی‌دهندگان است یا روی کار آمدن دوباره برلوسکونی در پست نخست‌وزیری ایتالیا چیزی جز «از خود بیگانگی عمیق توده رأی‌دهندگان در گزینش نمایندگان پارلمان» نیست.
در واقع، تاریخ فکر غربی دریافت دیگری از فرد دارد که منابع آن می‌توانند برای بازاندیشی اخلاق و سیاست مورد استفاده قرار گیرند و ما را از کاریکاتورهایی که اکنون فرمانرواست، وارهانند. یکی از بهترین فیلسوف‌های فرانسه در نسل خود و همچنین یکی از ناشناخته‌ترین آنها، «ژیلبر سیمون دون» برای باز کردن آن کوشیده است. مفهوم فرد که برای موجود بشری به کار رفته، نمی‌تواند به مفهوم اتم اجتماعی تقلیل یابد. دیدرو، فیلسوف کلاسیک فرانسه، در «رویای دالامبر» و در متن ادبی‌تر، «برادرزاده رامو یا ژاک سرنوشت‌باور» نشان می‌دهد، فردیت نمی‌تواند طرفدار واقعیت واپسین و مطلق باشد. برای اندیشیدن به هر موجود بشری منفرد، چشم‌پوشیدن از دید گوهرگرایانه فرد بایسته است. دیدرو از فرد موجودی در حال شدن، در ارتباط با تحول جهان و واقعیت‌های بشری می‌سازد. وجود فردی انسان پیوسته فردی‌تر می‌شود. فردگرایی توده‌ای که افراد را با ساخت خودشان پیوند می‌دهد و به رقابت عمومی واردشان می‌کند، در نفس خود خشونت است. مدت زیادی است که ما آن را با خودشیفتگی رقت‌انگیزی که در دنیای غرب طی چند دهه برای هموار‌کردن راه استبداد بازار تحمیل شد، از سر گذرانده‌ایم. باید راه اندیشه سیاسی مبتکرانه‌ای را گشود که وظیفه‌اش همبستگی در پایه است تا با کوشش مشترک، ضرورت‌های طبیعی و امر و نهی‌های زندگی اجتماعی که در مدیریت خوب خلاصه نمی‌شود، فرمانروا گردد. مصاف واقعی برای فردا ابداع اندیشه شهروندشدن است که روی همبستگی گوهری تکیه دارد که سرنوشت‌مان در اختیارمان گذاشته است.
توسعه تنها با یاری دیگران تحقق می‌یابد. از این‌رو، همبستگی به گوهر مربوط است. بر این اساس است که اسپینوزا نوشت «دموکراسی طبیعی‌ترین شکل حکومت است». جامعه از حیث سازمان سیاسی در سه بخش مفصل‌بندی می‌شود:
۱) آنچه یونانی‌ها آن را OÏkos یعنی خانه، خانواده یا زندگی خصوصی نامیده‌اند.
۲) Agora که محل عمومی- خصوصی است که در آن افراد با یکدیگر دیدار، بحث و مبادله می‌کنند، انجمن‌ها یا موسساتی برپا می‌کنند یا نمایش‌های خصوصی ترتیب می‌دهند. این چیزی است که از قرن ۱۸ آن را با اصطلاحی می‌نامیدند که مثل جامعه مدنی ابهام دارد.
۳) Ecclesia یا مکان عمومی - دولتی قدرت که مکانی است که قدرت سیاسی درش وجود حقیقی دارد، به آزمون می‌پردازد و دست‌به‌دست می‌شود. رابطه میان سه قلمرو، نباید ثابت و سخت باشد. باید نرم و مفصل‌بندی‌شده باشد. از سوی دیگر، این سه قلمرو می‌توانند به طور بنیادی جدا شوند. لیبرالیسم کنونی مدعی است که می‌تواند به کلی قلمروی عمومی را از قلمروی خصوصی جدا کند. این اما ناممکن و این ادعا دروغی مردم‌فریبانه است. بودجه‌ای وجود ندارد که در ارتباط با زندگی خصوصی - عمومی و حتی زندگی خصوصی نباشد. این نمونه‌ای از میان دیگر نمونه‌هاست. همچنین قدرتی وجود ندارد که مجبور به برقراری پایین‌ترین قانون‌های محدودکننده نباشد. مثل منع قتل یا کمک به بهداشت یا آموزش در دنیای مدرن. باید نوعی بازی بین قدرت عمومی و Agora یعنی اجتماع وجود داشته باشد. نظامی به راستی دموکراتیک است که برای برقراری مفصل‌بندی درست میان سه قلمرو، آزادی خصوصی و آزادی فعالیت‌های مشترک عمومی افراد را حفظ ‌کند و همه را در قدرت عمومی شرکت دهد. هرگاه قدرت عمومی به یک الیگارشی تعلق دارد، فعالیت آن مخفی است، چون تصمیم‌های اساسی همواره در پشت صحنه گرفته می‌شود.
محمدتقی برومند
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید