پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


آی دزد، دزد! زندگی‌ات کدام است؟


آی دزد، دزد! زندگی‌ات کدام است؟
- به من بگو، از کجا شروع شد؟
- نمی‌دونم، دیگه نمی‌دونم، خیلی وقت گذشته، حالا دیگه خاطره‌ای از اون زمون‌ها ندارم. من تو پرتغال به دنیا اومدم، تو اریسیرا، اون وقت‌ها یه روستای کوچیک ماهیگیر‌ها بود، نزدیک لیسبون، سفیِد سفید، لب دریا. بعد پدرم به دلایل سیاسی مجبور شد اون‌جا رو ترک کنه و با مادر و عمه‌ام تو فرانسه ساکن شدیم. و من دیگه هیچ‌وقت پدربزرگمو ندیدم. ولی اونو خوب به یاد می‌آرم، ماهیگیر بود. برام قصه می‌گفت، ولی حالا من تقریباً دیگه پرتغالی حرف نمی‌زنم. مثل یه شاگردبنا با پدرم کار می‌کردم. بعد اون مُرد و مادرم مجبور شد کار کنه؛ من وارد یه شرکت شدم، کار مرمت خونه‌های قدیمی، اوضاع خوب بود. اون وقت‌ها، من مثل همه بودم، یه کار داشتم، ازدواج کرده بودم، چند تا دوست داشتم، تو فکر فردا نبودم، به مریضی فکر نمی‌کردم، همین‌طور به حوادث. زیاد کار می‌کردم و پول کم بود، فقط می‌دونستم که خوش‌شانسم. بعد کارهای الکتریکی یاد گرفتم، مدارهای الکتریکی رو تعمیر می‌کردم، لوازم‌خونگی و روشنایی نصب می‌کردم، سیم‌کشی می‌کردم.
از این کار خیلی خوشم می‌اومد، کار خوبی بود.
این‌هایی که می‌گم اون‌قدر دورن که گاهی وقت‌ها از خودم می‌پرسم حقیقت داره؟ اون وقت‌ها واقعاً این‌طور بوده؟ این‌ها بیشتر یه رؤیا نیست که اون وقت‌ها واسه خودم می‌ساختم؟ وقتی همه‌چی اون‌قدر آروم و عادی بود، وقتی شب ساعت هفت به خونه برمی‌گشتم و درو که باز می‌کردم هوای گرم خونه می‌خورد تو صورتم، جیغ‌ و داد بچه‌ها رو می‌شنیدم و صدای زنمو که می‌اومد به طرفم و منو می‌بوسید. چون خسته بودم، قبل از شام رو تخت دراز می‌کشیدم و به سایه‌ها‌یی که لامپ رو سقف می‌نداخت، نگاه می‌کردم. به هیچی فکر نمی‌کردم، اون وقت‌ها آینده وجود نداشت، همین‌طور گذشته، فقط می‌دونستم که خوش‌شانسم.
- و حالا؟
- آه، حالا همه‌چی عوض شده. این‌جاش وحشتناکه. این تغییر یکهو اتفاق افتاد، وقتی کارمو از دست دادم، به‌خاطر ورشکستگی شرکت؛ می‌گفتن رئیس تا خرخره تو قرضه. همه‌چی رهنی بود. خب یه روز رئیس بی‌خبر زد به چاک. سه‌ماه دستمزد به ما بدهکار بود. روزنامه‌ها در این مورد نوشتن، ولی دیگه کسی اونو ندید، نه اونو نه پولو. این‌جوری همه به صفر رسیدیم، این مثل یه سوراخ بزرگ بود که همه‌مون افتادیم توش، اون‌های که نمی‌دونم چی به سرشون اومد، فکر کنم جای دیگه‌ای رفتن، کسایی رو می‌شناختن که می‌تونستن بهشون کمک کنن. اولش فکر می‌کردم همه‌چی مرتب می‌شه، دوباره راحت کار گیر می‌آرم، ولی هیچی به هیچی.
صاحب‌های شرکت، مجردها و خارجی‌ها رو استخدام می‌کردن، چون خیلی راحت می‌تونستن از دست‌شون خلاص بشن. واسه کارهای الکتریکی هم جواز نداشتم، این‌طوری کسی بهم کار نمی‌داد. چند ماه همین‌جوری گذشت و من دست‌خالی بودم. سیرکردن شکم و دادن خرج تحصیل پسرهام سخت بود، زنم نمی‌تونست کار کنه، حالش خوب نبود، ما حتی واسه خریدن دارو هم پول نداشتیم. بعد یکی از دوست‌هام که تازه ازدواج کرده بود، کارشو بهم قرض داد و من سه ماه رفتم بلژیک تو کوره‌های بلند کار کردم.
سخت بود. مخصوصاً به این خاطر که مجبور بودم تنها تو هتل بمونم. ولی پول زیادی گیرم اومد. با اون پول تونستم یه ماشین بخرم، یه وانت پژو، هنوز هم دارمش. اون موقع پیش خودم فکر می‌کردم با یه وانت شاید بتونم مصالح ساختمونی حمل کنم یا سبزی بفروشم. ولی اوضاع خیلی سخت‌تر شد، چون هیچی برام نمونده بود. حتی وامی که گرفته بودم از دست دادم. داشتیم از گرسنگی می‌مردیم. این‌طور بود که تصمیم گرفتم. اولش با خودم می‌گفتم این وضع موقتیه، فقط تا وقتی که یه کم پول گیرم بیاد، تا وقتی یه کار پیدا کنم. حالا سه‌سال گذشته. می‌دونم که این وضع دیگه عوض نمی‌شه. اگه زنم و بچه‌هام نبودن، شاید می‌تونستم بذارم برم، نمی‌دونم کجا، کانادا، استرالیا، جاش مهم نیست؛ فقط عوض کردن محل، عوض کردن زندگی...
- می‌دونن؟
- بچه‌هام؟ نه، نه، هیچی نمی‌دونن، نمی‌شه بهشون گفت، خیلی کوچیکن، نمی‌تونن درک کنن که پدرشون دزد شده. اولش نمی‌خواستم به زنم بگم. بهش گفتم که بالاخره یه کار گیر آوردم. نگهبون شب تو یه انبار مصالح ساختمونی. ولی همه‌ی چیزهایی رو که می‌آوردم می‌دید، تلویزیون‌ها، گوشی‌های تلفن، لوازم‌خونگی، چیزهای زینتی، ظروف نقره، چون همه‌شونو تو گاراژ انبار می‌کردم؛ خب دست‌آخر یه بوهایی برد. هیچی نگفت، ولی می‌دیدم که به بعضی چیزها شک می‌کرد. چی می‌تونست بگه؟ ما به جایی رسیده بودیم که دیگه چیزی واسه از دست‌دادن نداشتیم. یا این بود یا گدایی تو خیابون... نه، هیچی نگفت. ولی یه روز وقتی داشتم ماشینو خالی می‌کردم و منتظر مالخر بودم، اومد تو گاراژ. خیلی زود یه مالخر گیر آورده بودم.
فکرشو بکن، بی‌این‌که خودشو تو خطر بندازه، پول زیادی به جیب می‌زد. یه مغازه لوازم‌برقی و خونگی تو شهر داشت و یه مغازه عتیقه‌فروشی یه جای دیگه، فکر کنم تو حومه‌ی پاریس. همه‌چیزو به یه دهم قیمت می‌خرید، واسه عتیقه‌ها پول بیشتری می‌داد، ولی هر چیزی رو برنمی‌داشت، می‌گفت باید به خطرش بیارزه. یه روز، یه ساعت پاندولی رو نخرید، یه ساعت پاندولی قدیمی؛ گفت فقط سه‌چهار تا ساعت مثل این تو دنیا هست و این‌جوری ممکنه گیر بیفته. ساعتو دادم به زنم ولی از اون خوشش نیومد. حتم دارم چند روز بعد انداختش تو سطل اشغال، ساید از ترسش.
آره داشتم می‌گفتم، اون روز وقتی داشتم وانتو خالی می‌کردم، سر رسید، نگاهی بهم انداخت، سعی کرد لبخند بزنه ولی خوب حس می‌کردم که ته دلش غمگینه، فقط گفت، قشنگ یادمه، گفت خطری نیست؟ شرمم گرفت، بهش گفتم نه و ازش خواستم بره چون مالخر به زودی می‌رسید و من نمی‌خواستم زنمو ببینه.
نه، نمی‌خوام بچه‌هام این چیزها رو بدونن، خیلی کوچیکن؛ فکر می‌کنن من مثل سابق کار می‌کنم. بهشون گفتم شب‌ها کار می‌کنم و واسه همین باید شب‌ها بیرون برم و یه قسمت از روز بخوابم.
- این زندگی رو دوست داری؟
- نه، اولش اصلاً دوست نداشتم، ولی حالا چی کار می‌تونم بکنم؟
- همه‌ی شب‌ها می‌ری بیرون؟
- بستگی داره. بستگی به محل‌ها داره. کوچه‌هایی هستن که طول تابستون کسی اون‌جا نیست. بعضی جاها زمستون این‌جوریه. بعضی وقت‌ها مدت زیادی پامو بیرون نمی‌ذارم. باید منتظر بمونم، چون می‌دونم خطر گیر افتادنم هست. ولی گاهی وقت‌ها تو خونه، واسه تهیه‌ی لباس و دارو پول لازم داریم، از طرف دیگه اجاره‌خونه هست، پول برق. باید با زرنگی به کارها سر و سامون بدم. دنبال مرده‌ها می‌گردم.
- مرده‌ها؟
- بله، فکرشو بکن، روزنامه‌ها رو می‌خونی و وقتی دیدی یکی مرده، یه آدم پولدار، می‌فهمی که روز خاکسپاریش می‌تونی بری یه سر به خونه‌ش بزنی.
- معمولاً این‌طوری کار می‌کنی؟
- بستگی داره. هیچ قاعده و قانونی وجود نداره. کارهایی هست که فقط شب‌ها انجام می‌دم، تو کوچه‌های پرت، چون می‌دونم این‌جوری راحت‌ترم. گاهی وقت‌ها می‌تونم این کارو روز انجام بدم، طرف‌های یکِ بعدازظهر. اغلب دوست ندارم روزها کار کنم. منتظر شب می‌مونم، حتی سحر، می‌دونی، بین ساعت سه و چهار بهترین موقع‌ست چون دیگه کسی تو خیابون نیست، حتی پلیس‌ها هم تو این ساعت خوابن. ولی اگه کسی تو خونه باشه هیچ‌وقت تو نمی‌رم.
- چطور می‌فهمی کسی اون‌جا نیست؟
- وقتی عادت داری، این موضوع خیلی زود معلوم می‌شه. گرد و خاک جلوی در، برگ‌های خشک و یا روزنامه‌های تلنبار شده تو جعبه‌ی نامه‌ها.
- از در وارد می‌شی؟
- وقتی راحت باشه، آره، قفلو می‌شکنم و یا از یه شاه‌کلید استفاده می‌کنم، اگه نشد سعی می‌کنم از پنجره رد ‌شم. همیشه دستکش می‌پوشم که هم اثر انگشتم جا نمونه هم این‌که زخمی نشم.
- آژیرهای خطر چی؟
- اگه پیچیده باشن بی‌خیال می‌شم، ولی اغلب ساده‌ن. تو اولین نگاه می‌بینی‌شون، فقط باید سیم‌ها رو قطع کنی.
- ترجیح می‌دی چی برداری؟
- می‌دونی وقتی این‌جوری وارد یه خونه‌ی ناشناس می‌شی، درست نمی‌دونی چی گیرت می‌آد. باید سریع عمل کنی همین. چون امکان داره یه نفر رَدتو گرفته باشه، خب هر چی خوب و راحت فروخته بشه برمی‌داری، تلویزیون، ضبط صوت، لوازم و ظروف نقره، چیزهای زینتی، تابلوها، گلدون‌ها و مجسمه‌ها به شرط این‌که زیاد دست و پا گیر نباشن.
- جواهرات؟
- نه، معمولاً نه. به‌علاوه مردم وقتی بیرون می‌رن، جواهراتشونو جا نمی‌ذارن. جالبه، بطری‌های نوشیدنی هم خوب فروش می‌ره. مردم به زیرزمین‌هاشون هم زیاد توجه نمی‌کنن، قفل ایمنی نصب نمی‌کنن و زیاد متوجه اتفاقی که می‌افته نیستن. بعد باید خیلی سریع همه‌چی رو بار کرد و زد به چاک، خوشبختانه ماشین دارم. بدون اون نمی‌تونستم دست به این کار بزنم. باید می‌رفتم تو یه باند و یه گانگستر حسابی می‌شدم. از این خوشم نمی‌آد، چون فکر می‌کنم اون‌ها این کارو بیشتر برای تفریح می‌کنن تا احتیاج، می‌خوان ثروتمند بشن، دنبال دزدی‌های بزرگ هستن، در حالی که من این کارو واسه زنده موندن می‌کنم، واسه این‌که زنم و بچه‌هام چیزی برا خوردن داشته باشن، لباس داشته باشن، واسه این‌که بچه‌هام بتونن درس بخونن و یه کار درست و حسابی گیرشون بیاد.
اگه همین فردا یه کار پیدا کنم، فوراً دزدی رو می‌ذارم کنار. دوباره می‌تونم شب راحت برگردم خونه و قبل از شام رو تخت دراز بکشم و سایه‌های رو سقفو نگاه کنم، بی‌این‌که به چیزی فکر کنم، بی‌این‌که به آینده فکر کنم، بی‌این‌که از چیزی بترسم...
حس می‌کنم زندگیم خیلی خالیه و پشت همه‌ی این‌ها هیچی وجود نداره، مثل یه دکور، خونه‌ها، مردم، ماشین‌ها، حس می‌کنم همه‌شون ساختگی‌ان، حس می‌کنم یه روز بهم می‌گن همه‌ی این‌ها بازیه و مال هیشکی نیست... واسه فکر نکردن به این چیزها، بعدازظهر می‌رم تو خیابون و همین‌جوری شروع می‌کنم به راه رفتن، راه می‌رم، راه می‌رم، تو آفتاب، زیر بارون؛ خودمو یه غریبه حس می‌کنم، انگار همین الان با قطار رسیدم و هیشکی رو تو شهر نمی‌شناسم، هیشکی.
- دوست‌هات چی؟
- اوه، دوست‌ها؛ می‌دونی وقتی مشکل داری، وقتی دوست‌هات می‌دونن کارتو از دست دادی و دیگه پولی واست نمونده، اولش خیلی مهربونن، ولی بعد می‌ترسن بری ازشون پول بخوای، و اون‌وقت... خب تو زیاد اهمیت نمی‌دی و یه روز می‌بینی که دیگه کسی دور و برت نیست، دیگه کسی رو نمی‌شناسی... انگار واقعاً یه غریبه‌ای و تازه از قطار پیاده شدی.
- فکر می‌کنی دوباره وضع مثل سابق بشه؟
- نمی‌دونم... گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم که این یه دوره‌ی بده که می‌گذره و من دوباره کارمو تو بنایی از سر می‌گیرم یا تو کارهای الکتریکی، همه‌ی اون کارهایی که اون وقت‌ها می‌کردم... ولی گاهی وقت‌ها هم به خودم می‌گم این وضع هیچ‌وقت عوض نمی‌شه، هیچ‌وقت. چون پولدارها به آدم‌های بدبخت اعتنا نمی‌کنن، اون‌ها رو مسخره می‌کنن، ثروتشونو واسه خودشون نگه می‌دارن و تو خونه‌های بزرگشون توی گنجه‌ها حبس می‌کنن، و تو واسه این‌که چیزی داشته باشی، واسه داشتن یه خرده نون، باید وارد خونه‌هاشون بشی و خودت اونو ور داری.
- وقتی فکر می‌کنی دزد شدی، چه حالی بهت دست می‌ده؟
- می‌ترسم، دچار اضطراب می‌شم، این فکر منو از پا می‌ندازه. گاهی وقت‌ها شب موقع شام برمی‌گردم خونه و این دیگه مثل اون وقت‌ها نیست. شام فقط چند تا ساندویچ سرده که در حال تماشای تلویزیون می‌خورم، بچه‌ها صداشون در نمی‌آد، زنم نگاهم می‌کنه ولی او هم چیزی نمی‌گه. خیلی خسته به نظر می‌آد، با چشم‌های خاکستری و غمگین. یاد چیزی می‌افتم که بار اول بهم گفت، وقتی پرسید خطری نیست؟ بهش گفتم نه، ولی این راست نبود، چون خوب می‌دونم که یه روز، یه روز نحس، یه مشکل پیش می‌آد.
قبلاً سه چهار بار کم مونده بود گیر بیفتم، کسایی بودن که به طرفم شلیک کردن. سر تا پا سیاه پوشیده بودم با دستکش‌های سیاه و نقاب سیاه، خوشبختانه نتونستن منو بزنن، چون تو تاریکی منو نمی‌دیدن. ولی دست‌آخر این اتفاق می‌افته، مطمئنم. شاید امشب، شاید فردا شب، کسی چه می‌دونه؟ شاید پلیس‌ها دستگیرم کنن و سال‌ها تو زندون بمونم، شاید هم وقتی به طرفم شلیک می‌کنن نتونم سریع فرار کنم و کشته بشم. مرگ. به اون فکر می‌کنم، به زنم، تو فکر خودم نیستم، من هیچی نمی‌خوام، مهم نیستم. به اون فکر می‌کنم و همین‌طور به بچه‌هام، چی به سرشون می‌آد؟ تو این دنیا کی به اونا فکر می‌کنه؟
وقتی هنوز تو اریسیرا زندگی می‌کردم، پدربزرگم خیلی مراقبم بود. شعری که اغلب برام می‌خوند هنوز یادمه، از خودم می‌پرسم چرا این‌یکی بیشتر از اون‌های دیگه یادم مونده، شاید تقدیر این‌طور بوده. یه‌کم پرتغالی بلدی؟ این‌جوری بود، گوش کن:
آی دزد! دزد!
زندگی‌ات کدام است؟
خوردن و نوشیدن
پرسه زدن در خیابان
نصف شب بود
که دزد آمد
سه ضربه زد
به در وسطی.
داستانی از ژان ماری گوستاو لوکلِزیو
برگردان اصغر نوری
* Jean-Marie Gustave Le Clézio
مترجم: این داستان از کتاب زیر برای ترجمه انتخاب شده است:
La Ronde et autre faits divers, Gallimard, ۱۹۸۲.
منبع : نشریه فیروزه


همچنین مشاهده کنید