پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


این داستان هم مثل بقیه ی داستان هایم اسم ندارد


این داستان هم مثل بقیه ی داستان هایم اسم ندارد
ساحل را نمی دیدم اما می دانستم که دارم موازی با آن می رانم . پروین کنارم نشسته بود . گفتم : " خانوم یه چای می ریزی ؟ "
دیدم حرف نمی زند . نگاهش کردم . خوابش برده بود و گردنش خم شده بود . پوریا گفت: " بابا جون پس چرا من دریا رو نمی بینم ؟"
برگشتم و نگاهش کردم . پیشانی و کف دو دستش را چسبانده بود به شیشه ی سمت راست و داشت بیرون را تماشا می کرد . می خواستم بخندم و بگویم" دریا این طرفه " ، اما گفتم درست نیست . گفتم : " حالا مطمئنی که دریا اون طرفه ؟"
داد زد : " آره ، آره دریا رو دیدم دریا رو دیدم . مامان جون پا شو پاشو رسیدیم . ببین چقد آبه ..."
برگشتم و به آن طرف نگاه کردم . فقط تپه های سرسبز دیدم . غیرممکن بود دریا آن طرف باشد . پیش خودم حساب کردم هرطرف جاده که دریاست آن طرف دیگر کوه است و آن موقع تپه ها طرف راست ما بودند پس دریا باید طرف چپ می بود . پروین با صدای پوریا بیدار شد و گفت : " ای وای خوابم برد ؟ چقد خوابیدم احمد ؟ هان ؟ "
گفتم:" نمی دونم . من نفهمیدم کی خوابت برد اما زیاد نخوابیدی ."
ـ "تو که خوابت نمیاد هان ؟"
ـ " نه بابا ، فقط یه چای برام بریز ."
پوریا آویزان شد به گردن مادرش که : " مامان جون اون طرفو نگاه کن . دریا رو دیدما به خدا ..."
پروین گفت :" مامان جون گردنمو ول کن بذار برای بابا یه چای بریزم الان منو می سوزونی "
گفتم :" ببین واقعا دریا اون طرفه ؟ دریا باید این طرفمون باشه . چی میگه این بچه ؟"
فلاسک را گرفت زیر بغلش و در لیوان چای ریخت : " انقد توی این جاده ها پیچ خوردی که حواست پرت شده . بیا بگیر . "
لیوان را از دستش گرفتم : " نه بابا حواسم جمع جمع بود. "
پوریا داد زد : " مامان جون دریا ، مامان جون ببین، دریا " به طرف راست نگاه کردیم و دریا را از بین دو تا تپه دیدیم . پروین گفت : " وای چه خوشگل " من گفتم : " جل الخالق " پوریا شیشه را پائین کشید ، سرش را بیرون برد و داد زد : " سلام دریا ، سلام دریا ، سلام ... "
یک جای خوب کنار ساحل پیدا کردیم و رفتیم که تنی به آب بزنیم . یک قهوه خانه ی کوچکبود که در اصل یک آلاچیق بود . دو تا جوان داخلش بودند که قلیان می کشیدند . آن طرف تر وسط ماسه ها چهارتا تخت بود که رویشان گلیم های کهنه ای انداخته بودند . از همان گلیم ها ونظم چیده شدن تخت ها باید می فهمیدیم که برای نشستن روی تخت ها هم پول می گیرند . اما نفهمیدیم .
پروین روی یکی از تخت ها نشست و با فلاسک چایش دو تا لیوان را پر کرد . من وپوریاهم داشتیم لباس هایمان را در می آوردیم و شورت ها مایومان را می پوشیدیم که یکی از جوان ها آمد و گفت :" تختا ساعتی هزار تومنه ." اخمو بود و همین طوری آمد و این را گفت . پروین گفت :" اوا ، اینام پولیه ؟! "گفتم عیب نداره بشین رو ماسه ها . اومدیم دریا دیگه . " پروین در نگاهم درنگی کرد و بعد نشست روی ماسه ها . به جوان گفتم :" ماسه ها که پولی نیست ؟!" برگشت و رفت .
یک مزدای سیاه رنگ از جاده پیچید توی فرعی و آمد طرف ساحل . پروین لیوان چای را به دستم داد :" اه اه ، احمد این مایه دارارو ببین . نگا دارن میان اینجا . "
لیوان خالی را به دست پروین دادم . آسمان کاملا ابری شده بود و باد هم می آمد . پوریا خودش را چسبانده بود به من و می لرزید .دستش را گرفتم و به طرف آب بردمش . پایش که به آب خورد برگشت طرف مادرش . من رفتم توی آب و یک لحظه خیلی لرزم گرفت ولی دقیقه ای که گذشت دیگر سرمای آب را احساس نمی کردم .
از همان جا توی آب دیدم که یک مرد و زن ، یک دختر جوان و یک پسر بچه از ماشین سیاه پیاده شدند .به طرف یکی از تخت ها رفتند و رویش نشستند . همان جوان اخمو رفت پیششان و بعد برگشت . با خودم گفتم : " عجب کاری کردم ، الآن پروین داره کلی حرص می خوره . "
از آب بیرون آمدم و دست پوریا را گرفتم و گفتم : " بیا باباجون ، اولش یه کم سرده بعد خوب میشه . " چسبید به گردنم و من آرام ارام رفتم داخل آب . می گفت : " وا...ای ... با...با ... جو...ون... خی... لی... سر...ده ..."
پروین را می دیدم که داشت لیوان چایش را سر می کشید . موج بلندی از پشت سرم آمد و تعادلم را به هم زد . روی پاهایم که ایستادم پوریا گردنم را محکم فشار داد با چشم های بسته دادزد :" اه... باباجون ... چی کار می کنی ؟ ...کلی آب خوردم . چقد تلخه ." و بعد تند تند شروع کرد به تف کردن .
کمی به ساحل نزدیک تر شدم . یکی از دو جوان برای پدرشان قلیان آورد و وقتی داشت برمی گشت نگاهش به دختر بود .
دیدم پروین دارد برایم دست تکان می دهد . از آب بیرون رفتم . گفت : " این پسره به اینا گفت دریا طوفانیه . مواظب باش تو رو خدا . خیلی میری جلو ها . "
موج های بلندی می آمد. گفتم : " کجاش طوفانیه ؟ ول کن بابا . "
ـ " بیا بشینیم روی تخت . اینا اومدن بده . "
ـ " کجاش بده ؟ تازه الآن دیگه نمی شه ."
پوریا لب ساحل ایستاده بود و از دست موج ها فرار می کرد . از جلو فهمیدم که مرد چقدر ریزه است . مرد قلیان را به دست زنش داد و به بچه شان چیزی گفت . بچه بی درنگ جوابش را داد و رفت بغل مادرش . مرد صدایش را بالا برد و به پوریا اشاره کرد . . "
مرد به طرف من برگشت و نگام با نگاهش گره خورد . سریع برگشتم و رفتم به طرف آب.
پوریا را گرفتم و با خودم بردم وسط آب . گردنم را رها می کرد و تا جائی که آب به زیر چانه اش می رسید می آمد . وقتی یک موج از دور می آمد ، نفسش را حبس می کرد و سرش را می برد زیر آب . باد شدیدتر شده بود و موج ها بلندتر .
صدای فریاد مرد را شنیدم و برگشتم به طرفشان . قلیان دست دختر بود و داشت دود را از دهانش بیرون می داد . مرد داد زد و چیزی گفت که نفهمیدم . بچه توی بغل مادرش گریه می کرد و مادر هم جیغ جیغ می کرد و چیزهائی می گفت که معلوم نمی شد .
مرد بچه را به زور از بغل مادر بیرون کشید و همان طور با لباس به طرف آب آورد . مادر جیغ زد اما دختر قلیانش را می کشید . بچه جیغ می زد . مرد بچه را همان طور با لباس پرت کرد توی آب . بچه سرش را با زحمت از زیر آب بیرون آورد و جیغ زد . مرد بچه را هل داد توی آب . بچه دوباره سعی کرد روی پاهایش بایستد و جیغ کشید . مرد سر بچه را گرفت و زیر آب فروبرد . بچه دست و پا زد و برای لحظه ای سرش را بیرون آورد و نفس کشید . فرصت جیغ زدن نداشت . مرد سعی می کرد سر بچه را زیر آب نگه دارد و بچه تقلا می کرد نفس بکشد .
پوریا دستم را گرفت : بابا این آقائه چرا داره بچه شو می زنه ؟
دیدم پروین دارد برایم دست تکان می دهد و به آن مرد اشاره می کند . با اشاره بهش فهماندم که : به ما چه .داد زد : داره می کشتش .
به پوریا گفتم : برو پیش مامانت . و به طرف مرد رفتم . در آب به سختی قدم برمی داشتم و انگار الآن بود که پسر بچه زیر دست مرد تمام کند .
چند قدم مانده بود تا به مرد برسم که متوجه من شد . بچه را ول کرد و سر جایش میخکوب شد . چیزی گفت که نفهمیدم . تف کرد توی آب و رفت .
پسر بچه به سختی می توانست روی پاهایش بایستد . گریه می کرد و تند تند نفس می کشید .
بغلش کردم وبه طرف ساحل بردمش . توی گوشش گفتم : عیبی نداره عمو ، عیبی نداره . اسمت چیه ؟
اما بچه جوابم را نداد . انگار اصلا صدایم را نشنید ، فقط گریه می کرد . نزدیک خشکی گذاشتمش روی زمین .
مادرش به طرفم چیزی گفت که معلوم بود دارد تشکر می کند و فقط کلمه ی " قرآن " را در حرفش فهمیدم .
جوان از توی قهوه خانه برای شان چای آورد . وقتی استکان را جلوی دختر می گذاشت چیزی گفت و آرام خندید . دختر هم خندید و صورتش را برگرداند . مرد چیزی به زن گفت و چند بار نگاهش بین ما و زنش رفت و برگشت . زن باز جیغ جیغ کرد و چیزهایی گفت ..
رفتم پیش پروین . پروین گفت : " چرا مثل ماست نگاهش می کردی ؟ الآن بود بچه رو خفه کنه مرتیکه ی عوضی " . گفتم : برو بابا . اصلا به من ربطی نداشت . اگه تیزی می کشید بیرون چه خاکی تو سرم می ریختم ؟ " پروین لب هایش را کج و معوج کرد و با دست بهم فهماند که " خاک بر سرت " . مرد به طرف آلاچیق رفت ، دست توی جیبش کرد و دسته ای اسکناس درآورد . دو تا را بیرون کشید و به جوان داد وبعد به طرف ماشینش رفت .
زن پسربچه را از بغل خودش راند و از جایش بلند شد . دختر داشت چایش را سر می کشید که زن سرش داد زد . . "
پسر بچه برگشته بود به پوریا نگاه می کرد که از زیر پایش ماسه ها را برمی داشت و پرت می کرد به طرف موج ها .
دختر چایش را نخورده بلند شد و دست بچه را گرفت و با هم به طرف ماشین رفتند .
یکی از جوان ها به طرف تخت آمد ، استکان های چای ، که فقط یکی شان تا نیمه خورده شده بود ، را در سینی گذاشت و به آلاچیق برد .
گفتم : "پوریا بریم ؟ " گفت : " بابا یه دقه صبر کن . این موجا روشون کم نمی شه ."
توی ماشین هیچ کس حرف نمی زند . پروین ضبط صوت را روشن کرد ولی چند ثانیه بعد خاموشش کرد . برگشتم و به پوریا نگاه کردم که روی صندلی به خواب عمیقی رفته بود .
پروین گفت : کجایی بودن ؟
گفتم : نمی دونم .
مجید اسطیری
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید