پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


پنج تصویر از پنج سال دبستان


پنج تصویر از پنج سال دبستان
● کلاس اول دبستان
خانم س معلم کلاس اول است.او و همسرش صاحب فرزند نمی شوند.او مرا دوست دارد.همه چیز از روزی شروع شد که مادرم موهایم را آب و شانه کرده بود و با بلوزقرمزی که رویش کلی چیز انگلیسی نوشته شده بود روانه مدرسه شدم. مدرسه نزدیک خانه مان بود. چند کوچه آن طرف تر.چند متر مانده به در مدرسه( آن هفته شیفت بعد از ظهر بودیم) نزدیک بود موتوری به زندگیم خاتمه دهد و میلی متری از کنار گوشم گذشت. خانم س که از قضا می خواست وارد مدرسه شود صحنه را دید و به سویم دوید. همین حادثه بهانه ای شد که او هر روز مرا تا دم در خانه همراهی کند. ولی قضیه کم کم بیخ پیدا کرد. او به شکلی شیدا گونه مرا فرزند خود می دانست و با چنان عشق و مهری مرا در آغوش می کشید که وحشت سراپای وجودم را فرا می گرفت.همیشه می لرزید و گریه میکرد و من که اصلا نمی دانستم ماجرا چیست از او به شدت گریزان بودم.آخرش آنچه نباید می شد شد: او پیشنهادی به مادرم داد که باعث شد هرگز دیگر او را نبینم.
● کلاس دوم دبستان
خانم خ معلم ماست. بی نهایت زیبارو ست ولی کاملا پیر است. مهمترین چیز به جا مانده در ذهنم رگهای بسیار برجسته دستهایش است که درست مثل پیرزن های اشرافی بود و انگشتر گران قیمتش که با آن فخر فروشی میکرد. پسر خانم خ همکلاسی مان است.خانم خ به شکلی کاملا رو و بدون پنهان کاری در تمام درسها به پسرش نمره های کیلویی ارفاق می کند. بچه ها همه از این قضیه شاکی هستند.کسی جرات نمی کند کاری بکند.یک روز بارانی است.
سر کلاس بلند می شوم و با حالتی عصبانی می گویم: خانم اجازه شما چرا همیشه به پسر پدر سوخته تان بیست می دهید؟ می گوید: «خفه شو ببینیم. حرف دهنت رو بفهم. پدرسوخته خودتی». تصمیم را گرفته ام . از جایم بلند می شوم . به سمت میز معلم می روم.او نمی داند چه می خواهم بکنم. بچه های کلاس هم نمی دانند.شرط می بندم شما هم نمی دانید .با کسی هماهنگی نکرده ام. یک تصمیم آنی است. کیف خانم خ را بر می دارم و از پنجره طبقه دوم پرت می کنم توی حیاط. باران می آید و همه محتویات کیفش. رژ لبش. موچینش و النگوهایش بر حیاط بارانی ولو می شود.او آچمز شده. کاری نمی کند. گریه کنان از کلاس بیرون می رود. فردا برایم یک خود نویس و یک دفتر فانتزی دویست برگ خیلی خوشگل می خرد که بتواند آرامم کند. آرام می شوم. آدم پرتوقعی نیستم!!!
● کلاس سوم دبستان
آقای پ معلم ورزش ماست دوست صمیمی عمویم است.ولی بیش از حد به من سر زنگ ورزش گیر می دهد. چون من آدم تنبلی هستم و حال و حوصله ورزش را ندارم.یکی از روزها توی حیاط با بچه ها مشغول فوتبال هستیم.مهران همکلاسی مان مدام می پرد وسط بازی مان و حالمان را می گیرد.چند بار بچه ها از او می خواهند که بازی مان را خراب نکند اما او احساس گردن کلفتی می کند مدام با آن دندانهای شکسته نیمه سیاهش که انگار قانقاریا گرفته( دندان قانقاریا می گیرد؟) و در عمرش مسواک نزده خنده های تحقیر آمیز می کند.
کله دارد این هوا! یک غول کوچولوست. حسی می گفت گردن کلفت های زورگو را نمی شود از جلو زد چون شکم بشکه شان را بیندازد رویت کارت تمام است. این جور ناکس ها را باید از پشت زد.من هم به ندای درونم پاسخ دادم! از پشت به مهران نزدیک شدم و با تمام وجود خواباندم توی گوشش.افتاد روی زمین. آقای پ سریع من را چند دور دور خودم پیچاند و فحش داد و به دفتر مدرسه برد مدیر هم کوتاهی نکرد و شپلق خواباند توی گوشم ولی من ککم نگزید.مهران بیچاره دچار تهوع و استفراغ شد. تا یک ماه سرگیجه داشت و مدرسه نمی آمد. دو بار بردندش برای سی تی اسکن و هربار که خبرش به خانه ما می رسید یک توسری هم من نوش جان می کردم. ده سال بعد دیدمش که غول تر از قبل شده بود. روی هم را بوسیدیم. عقل اینگونه حکم می کرد!
● کلاس چهارم دبستان
(آ )همکلاسی ام است.. پسر خوبی است. با هم دوستیم . از کلاس اول ابتدایی دوست بوده ایم. باهم کلی عکس یادگاری داریم. گاهی رفته ایم توی کوچه شان و با هم فوتبال بازی کرده ایم. چند بار با هم سینما رفتیم و فیلم جولیا نوجما دیدیم.
نمی دانید چه حالی می داد وقتی در جاهایی که توی فیلم تیراندازی می شد باهم صدای اسب در می آوردیم. ما باهم دوست جونیم. ولی همه اینها دلیل نمی شود که معلم ورزشمان آقای پ به او بیست بدهد و من که همه درسهایم بیست است هیجده بشوم. راستش را بخواهید او یکی از پاهایش از دیگری کمی کوتاهتر است و یک کمکی می لنگد.
این پسره یعنی ( آ) اصلا پسر خوبی نیست. همیشه یک تکه ان دماغ خیلی سبز سر سوراخ دماغش که به نظرم از حد معمول خیلی گشادتر است آویزان است و حال آدم را به هم می زند. چند بار عق زدم سر این قضیه..تازه او خیلی دو به هم زن است. خود او بود که رابطه من و کامران را خراب کرد. اینقدر درباره من به او چیزهای بد گفت که کامران دیگر با من بد شد. من فکر می کنم اینها به اینکه من در مسابقه علمی مدرسه اول شدم حسودی می کنند. باید بروم سروقت عمویم. عموجان! عمو جان!
● کلاس پنجم دبستان
آقای ف معلم کلاس پنجم ما همسایه ما بود. ثلث سوم برای بچه ها کلاس فوق العاده گذاشته بود که مثلا برای امتحان «صحنه» ( چه اسم مسخره ای) آماده تر شویم.همه بچه ها شرکت نمی کردند چون کلاس ساعت شش صبح توی مدرسه برگزار می شد.آقای ف طبعا پدرم را می شناخت او پدرم را متقاعد کرد که هر روز صبح با آقای ف به مدرسه برم. حتما درک می کنید که چه عذابی از صبح زود بیدار شدن می کشیدم.باید پنج و نیم بیدار می شدم و اصلا حس و حال این کار را نداشتم.
خلاصه یکی از همین صبح های زود که آقای ف با کلی خنده و شوخی مرا سوار کرد و به مدرسه برد و ما هم طبق معمول چرت می زدیم!آقای ف یک مساله ریاضی نوشت که هیچکداممان نمی توانستیم حل کنیم و کم کم داشت اعصابش خراب می شد.
مدام نق می زد و همه ما را تنبل و خنگ خطاب می کرد.در همین حین و بین که او از تخته سیاه تا ته کلاس هی قدم می زد و در رفت و آمد بود یکی از بچه ها که تازگی پدرش برایش یک ارگ کوچک پنجاه سانتی خریده بود نجوا کنان پرسید اسم اون کلاسی که گفتی چی بود؟
من هم با همان حالت پچ پچ البته از راه دور چون مجبور بودم دهانم را بیش از اندازه باز کنم تا دوستم ببیند گفتم: سلفش! که البته منظورم سلفژ بود و فقط یک چیزهایی شنیده بودم! چشمتان روز بد نبیند. آقای ف که ما را دیده بود یک دفعه آمد طرفم و چنان کشیده محکمی در گوشم خواباند که واقعا ستاره دور سرم می چرخید. آن روز و تا سالها نفهمیدم چرا آن چک بیخودی را خوردم. امروز می توانم حدس بزنم.
رضا کاظمی
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید