جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

آه؛ پیکان...


آه؛ پیکان...
ما خیلی دوست داریم خیلی مواقع نفهمیم. فهمیدن هر چقدر هم لذیذ باشد، محدودکننده است اما اگر تلاش کنیم نفهمیم، همیشه بدون ترمز عقل می توانیم جلو برویم و حرف بزنیم و عاشق شویم و از عشق مان متنفر شویم و جا بخوریم و دوباره گïر بگیریم و به یکی وابسته شویم و دوباره همان جا خوردن و شوکه شدن و داغ کردنً پشت دست و دور درجا زدن. چرا ما اینقدر عاشق «ناگهان» هستیم؟ ناگهان به این نتیجه می رسیم که؛ «این یکی دیگر خودش است، همان قهرمانی که دنبالش بودیم.» خب بد نیست کمی جلوی خودمان را بگیریم. مریض نمی شویم اگر یک ترمز برای منطق مان بخریم. داریم از همه آدم های دور و برمان، کاراکترهای سریال های ایرانی می سازیم. هر کس سیگار بکشد، بد است و هر کس شب زود برگردد خانه و به دختر هفت ساله اش دیکته بگوید، مرد رستگار داستان است.
خب کسانی که نمی خواستند منفی های قطبی را بپذیرند و شنیدن این منفی ها برایشان مثل شنیدن خبر مرگ اقوام درجه یک بود، چه تفاوتی با نویسنده سریال ها دارند. آن سر پاره خط هم متفکرانه افاضه می کنند که؛ «فصل قبل هم این آقا هیچ کاره بود. اصلاً چیزی بارش نبود.» چرا ما همیشه دو طیف هستیم؟ چرا طیف سومی که وسط پاره خط افراط و تفریط بایستد، وجود خارجی ندارد؟ این همه اشتیاق به حکم صادر کردن، چرا؟ از کجا؟ از کی شروع شد اصلاً؟ همه اش زیر سر این «میل فرار» است. می خواستی از ادبیات امیر قلعه نویی فرار کنی، می خواستی از اعتراض مایلی کهن به همه چیز و هرچیز فرار کنی. می خواستی از توجیهات مربی کلاسیک ایرانی بعد از هر باخت فرار کنی، می خواستی از بی رنگی این فوتبال قراضه فرار کنی.
وقتی تشنه فراری، ناخودآگاه شروع می کنی به مقایسه. هر آدم تازه یی را با قبلی ها مقایسه می کنی و اگر تفاوتی ببینی، عاشقش می شوی و شاید هم آویزانش که؛ «من را با خودت ببر. از دست اینها راحتم کن.» آویزان می شوی و نمی خواهی منفی های قهرمانی که آویزانش شده یی را ببینی. چشم هایت را وسط پرواز می بندی و از ترس خراب شدن آرزوی رفتنت، تا لحظه نشستن روی زمین، چشم ها را بسته نگه می داری. فرود که آمدی، با لبخندی ملیح، چشم هایت را آرام آرام باز می کنی و شوکه می شوی؛ «اینجا که همان جای قبلی است. همان جایی که می خواستیم ازش فرار کنیم.» بعد هم شروع می کنی به بد و بیراه گفتن به قهرمانی که قرار بود جای دیگری پیاده ات کند و از دست خیلی ها راحتت کند و این کار را نکرده. بهش مشت می زنی و بعد هم می افتی توی بغلش و شروع می کنی به اشک و زاری. خب این همه خیالبافی کودکانه، تا کجا؟ تا کی؟ ایرج کریمی «ناگهان» عصبی می شود و می گوید؛ «این مملکت در همه چیز پیکان است، عاشق شدنش، زندگی کردنش...» در قهرمان یابی هم انگار دنبال یک پیکان سفید یخچالی هستیم. چرا هیچ کدام از ما عاشق ایویچ نشدیم؟ آنقدر با موتور گازی این ور و آن ور رفتیم که همیشه به یک پیکان قانع بودیم، هستیم. ما ناخودآگاه عاشق پیکانیم و اگر یکی جلویمان بایستد و بگوید از لای درهای پیکانت، هوا می آید توی ماشین، ترمز می کنیم و با عربده یی لطیف ازش می خواهیم پیاده شود و گورش را گم کند؛ که دیگر صدایش را نشنویم؛ که دیگر نشنویم ضعف های پیکان عزیزمان را. اصلاً این آقا که دارد از پیکان ما انتقاد می کند، می داند برای راحت شدن از دست موتورگازی و رسیدن به همین پیکان چقدر عذاب کشیدیم؟ چرا همه چیز ما پیکان است؟ اصلاً چرا قانعیم به این پیکان؟ افشین قطبی دوست داشتنی است، امید به زندگی اش به درد تیم های بزرگ می خورد، قدرت فنی اش کم نیست. از آن طرف هم ضعف مدیریت دارد. حتی وسوسه می شود به گول زدن توده. التماس می کند که به دی کارموی ۲۱ ساله فرصت بدهید تا خودش را پیدا کند و ستاره پرسپولیس شود. اگر قرارداد دی کارمو سه ساله بود و بعد از دق دادن چند هزار هوادار پرسپولیس، یک مهاجم دو میلیاردی برای این تیم می شد، مشکلی نبود اما این آقا قراردادش شش ماهه بود.
یعنی آمده بود به ایران که کلی فرصت تک به تک خراب کند و به زور فوتبالیست شود و بعد به عنوان بازیکن آزاد از پرسپولیس برود. قطبی که در فوتبال اروپا بزرگ شده، نمی فهمد دارد چه بلایی سر پرسپولیس می آورد؟ این فریب دادن توده نیست؟ انگلیسی ها یک ضرب المثل فوتبالی دارند؛ «اگر تمرین را یک روز تعطیل کنی، یک روز را از دست می دهی و اگر دو روز تمرین را تعطیل کنی، یک هفته عقب می افتی.» افشین قطبی سه روز تمرین را تعطیل می کند و تمرکز پرسپولیس را نابود می کند. توجیه؛ «این همان کاری است که گاس هیدینک می کند.» گاس هیدینک در تیم ملی این کار را می کند، نه تیم باشگاهی. هیدینک در تیمی این کار را می کند که ۸ تا ۱۲ بازی در سال دارد، نه ۴۰ تا ۵۰ بازی. هدف این نیست که از قطبی «بدمن» بسازیم. قطبی در بدترین حالت هم یکی از بهترین مربیان لیگ برتر بود، اما بهش راه دادیم که کلاه هم سر این فوتبال بگذارد. آنقدر چشم ها را وسط پرواز بستی که وقت فرود، با همان جای قبلی مواجه شدی، همان زمین لخت و سرد و نفرت انگیز. می خواهی اینقدر زود عاشق نشوی؟ باور کن مریض نمی شوی.
رابطه تو با قطبی، رابطه مریضی بود. رفت چون دید همه دارند مریض می شوند، حتی خودش. دوست داشتن و زندگی کردن و کمتر پرواز کردن و دیر به دیر سقوط کردن، کار سختی است؟ شاید آن مردی که شب زود برمی گردد خانه و به دختر ۷ ساله اش دیکته می گوید، مرتکب قتل هم بشود. اصلاً تو عاشق پیکانت بمان اما قبول کن از درز درهایش باد می زند توی ماشین و پهلوی آدم را اذیت می کند.
فرزاد حبیب اللهی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید