پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

آرتور میلر؛ سخنگوی مصمم صلح و عدالت


آرتور میلر؛ سخنگوی مصمم صلح و عدالت
آرتور میلر،(Arthur Miller) یکی از بزرگترین هنرمندان سیاسی، در ۱۱ فوریه ۲۰۰۵ در سن ۸۹ سالگی از دنیا رفت. هرچند هیچ‌کدام از دیگر نمایشنامه‌های وی به اندازه «مرگ یک فروشنده» تحسین منتقدان را برنینگیخت، ولی همین یک اثر به‌تنهایی برای شهرت وی کافی بود. هر چند شانزده نمایشنامه دیگر وی از جمله "The Price", "The Crucible" از دید توانایی نویسندگی تا حدی کم داشتند، ولی این نقص آنها به‌خوبی توسط دید سیاسی و اجتماعی عمیق نهفته در آنها جبران شده بود. نزد میلر هدف نهایی هر اثر هنری، آموختن درسی به نوع بشر به شمار می‌رفت. هر چند ممکن است گروهی از منتقدان در عصر حاضر پست‌مدرنیسم تلخ این دید را قدیمی به‌شمار آورند، ولی میلر به حفظ موضع خود مطابق سخن مشهور دانته، یعنی "Segui il tuo Corsoe lasciq dir le gonti" پافشاری می‌نمود. این جمله مشهور که توسط مارکس نیز در ابتدای کتاب «سرمایه» آمده است به این معنی است: «راه خود را در پیش بگیر و بگذار مردم هر چه می‌خواهند بگویند.»
پدر میلر تولیدکننده متمول البسه بود. هنگام رکود اقتصادی دهه ۳۰ امریکا، ورشکسته شد و خانواده وی ناچار با فقر روبه‌رو شدند. میلر نیز همانند دوست یهودی و نیویورکی دیگر خود، هوارد زین(Howard Zinn) به بروکلین رفت و در Navy Yard بروکلین مشغول به کار شد. محلی که در آن زمان از مراکز فعالیت‌های کارگری تندرو بود. او همانند هوارد زین به حزب کمونیست نپیوست، ولی نارضایتی خود را از بی‌عدالتی شخصاً بیان می‌کرد. بیان زین از راه تاریخ بود و میلر هم تئاتر و نمایشنامه‌نویسی را در پیش گرفت. هر دوی آنها دشمن را به‌خوبی می‌شناختند و از اطاعت بدون شرط سیاسی امتناع می‌کردند. هر دوی آنها در برابر دستگیری کمونیست‌ها در دهه ۵۰ و ۶۰ ایستادند. اکنون که تلاش برای به‌راه انداختن دور جدید مک‌کارتیسم علیه هنرمندان مخالف آکادمی همچون وارد چرچیل(Ward Churchill) و محمد علم در پیش است، راه قهرمانانه مقاومت‌کنندگان قدیمی به جریان مخالف، کمک بسیاری خواهد کرد.
در سال ۱۹۴۹ که جنگ‌سرد و مک‌کارتیسم در راه بودند، میلر با نمایشنامه «مرگ یک فروشنده» توانست سالن‌های برادوی را با انتقاد تهاجمی خود نسبت به سیستم سرمایه‌داری بدون اشاره مستقیم به آن تکان دهد. ویلی لومان (Willy Loman) شخصیت این نمایشنامه، نماینده تراژیک افراد در عصر مدرن است. برعکس تراژدی‌های سبک شکسپیر و پادشاه یونان، لومان ـ که مردی است کم‌اهمیت چه از نظر ظاهری و چه از دید معنایی ـ راه بسیار کوتاهی تا سقوط به نقطه سیاه پایانی را از ابتدای نمایشنامه در پیش رو دارد. اشتباه تراژیک وی هم غرور بیش از حد نیست، بلکه اعتقاد وی به این موضوع است که هرکسی امکان پیشرفت در جامعه امریکا را دارد. وی به‌عنوان یک فروشنده نقش مهمی در چرخه تولید و مصرف کالاها ایفا می‌کند. یک فروشنده تنها کافی است لبخند بر لبان خود داشته باشد و امتناع از خرید را تاب آورد تا به موفقیت دست یابد. لومان هنگامی از این نردبان ترقی به پایین سقوط می‌کند که سنش زیاد شده و پایش روی یکی از پله‌های آن می‌لغزد. در یکی از صحنه‌های اوج نمایشنامه، وی پس از این‌که درمی‌یابد که رئیسش دیگر به حضور او نیازی ندارد، فریاد می‌زند: «نمی‌توانید یک پرتقال را بخورید و پوست آن را دور بیندازید، آدم با میوه فرق می‌کند.»
هرچند که برخی نشریات آن زمان،‌ این نمایشنامه را سراسر تبلیغات مارکسیستی ‌خواندند، ولی تاکنون هیچ نمایشنامه دیگری تا این حد موفق به نشان‌دادن بی‌‌مصرف‌شدن یک انسان از نظر اقتصادی به شکلی چنین دراماتیک نشده است. هر چند بدون شک میلر تحت‌تأثیر رکود اقتصادی امریکا بوده، ولی نمایشنامه وی همگام با رخدادهای نزدیکتر آن زمان نیز همخوانی کامل داشت. همچنین در این نمایشنامه مفهوم تبدیل‌شدن به یک کارگر پیر و از کار افتاده در یک جامعه بی‌رحم پرداخته شده است، حال چه در زمان شکوفایی اقتصادی و چه در زمان رکود.
روزنامه نیویورک تایمز در روز مرگ میلر گزارشی به این مضمون را نیز در خود جای داده بود: «بسیاری از بازنشستگان که شرایط سختی پس از بازنشستگی خود می‌گذرانند می‌گویند که به اعتقاد آنها پیمان میان کارفرمایان و کارکنان ـ یک‌سری انتظارات مربوط به نیمه دوم قرن بیستم ـ در حالِ از بین رفتن است.»
نه‌تنها بسیاری از کارکنان سالمند از لحاظ مالی، توانایی بازنشستگی ندارند، بلکه خود را در بازار کاری می‌یابند که در آن کمپانی‌های بزرگ در رقابت با یکدیگر تمایل بسیاری به برکنارنمودن کارکنان پرسابقه‌تر خود برای کنترل هزینه‌ها دارند؛ چرا که این دسته از کارکنان معمولاً‌ دستمزد بالاتری مطالبه می‌کنند. آقای لومان می‌گوید: «من ۲۵ سال از عمر خود را صرف کار در این کمپانی نموده‌ام. هنگامی که به استخدام Ma Bell درآمدم می‌گفتند که هرچه بیشتر برای کمپانی خدمت کنیم بیشتر مراقب ما خواهند بود.»
اندکی پس از موفقیت «مرگ یک فروشنده»، میلر نمایشنامه «آزمایش سخت» (The Crucible) را به تحریر درآورد، نمایشنامه‌ای که اسماً‌ به کشتار مظنونین به جادوگری در شهر سالم (Salem)می‌پرداخت، ولی توسط بسیاری به‌عنوان حمله به مک‌کارتیسم تلقی شد. میلر در خاطرات شخصی خود باعنوان «در گذر زمان، یک زندگی» می‌نویسد در یکی از اجراهای این نمایشنامه تماشاچیان هنگام اعدام شخصیت اصلی داستان «به‌مدت چند دقیقه ایستادند و در حال سکوت سر خود را به نشانه اندوه پایین انداختند.» بدون شک آنها این اعدام را نشان‌دهنده اعدام جولیوس و اتل روزنبرگ در همان روز، یعنی ۱۹ ژوئن ۱۹۵۳ می‌دانستند.
سه سال بعد، از آرتور میلر خواسته شد تا در برابر کمیته فعالیت‌های ضد امریکایی شهادت دهد. از آنجا که وی نمایشنامه‌نویسی مشهور و همچنین همسر ستاره هالیوود مرلین مونرو بود انتظار می‌رفت که اظهارات وی برای ضدیت با چپگرایان وجهه‌ای کسب نماید. وی در خاطرات خود می‌نویسد که آنها به وی پیشنهاد کردند که در ازای از دست‌دادن مونرو در برابر دوربین‌های عکاسی با رئیس این کمیته از بازجویی وی چشم‌پوشی کنند.
میلر نه‌تنها با این جلسه عکسبرداری مخالفت کرد، بلکه از نام‌بردن افراد مورد نظر کمیته نیز امتناع نمود. در ازای این عمل شجاعانه، وی به جرم تحقیر کنگره به زندان محکوم شد. از نکات مشترک میان میلر و الیاکازان (Elia Kazan)، کارگردان سرشناس علاوه بر روابط نزدیک هر دو با مرلین مونرو می‌توان به طرز فکر سیاسی افراطی آنها اشاره کرد، ولی هنگامی که مک‌‌کارتیسم در اوج خود بود، کازان از اعتقادات پیشین خود دست کشید و نام افراد مختلفی را نزد کمیته بازگو نمود. کازان نتیجه گرفت که هیچ‌چیز مهمتر از فعالیت حرفه‌ای‌اش نیست و نام ۱۷ نفر از اعضای حزب کمونیست را که با وی در تئاتر همکاری کرده بودند ازجمله کلیفورد اودتز(Clifford Odets) را فاش کرد. هر چند تمامی این اسامی از پیش در اختیار FBI و کمیته اعمال ضد امریکایی (HUAC) بود، ولی آنچه نزد آنها بیشتر اهمیت داشت اسامی افراد نبود، بلکه از بین‌بردن مقاومت نخبگان هنری تندرو بود.
مسلماً کازان نیز کسی نبود که کاری را ناتمام و مسکوت رها سازد و در مقاله‌ای که در یک صفحه کامل از نیویورک تایمز چاپ شد به توجیه عمل خود پرداخت. وی پس از این اتفاق تبدیل به چهر‌ه‌ای منفور نزد چپگرایان هالیوود و برادوی شد. در سال ۱۹۹۹، نورما بارزمن(Norma Barzman) در یک کنفرانس خبری پیش از اعطای جایزه اسکار به الیاکازان برای قدرانی از یک عمر حضور موفق وی در عرصه سینما گفت: «کازان شغل آنها، خانواده آنها و زندگیشان را برای همیشه از بین برد.»
میلر و کازان یک‌بار قصد ساخت فیلمی باعنوان «قلاب» (The Hook) را داشتند که به مبارزات یک قهرمان اتحادیه‌های کارگری با گانگسترهای بندرگاه بروکلین می‌پرداخت. هنگامی‌که فیلمنامه برای بازخوانی به رئیس استودیوی فاکس، داریل زانوک»(Darryl zanuck) داده شد وی از خواندن آن بسیار جا خورد. هر چند هالیوود هیچگاه مایل به قهرمان نشان‌دادن یک مبارز اتحادیه کارگری در فیلم‌ها نبود، ولی در آن زمان، یعنی سال ۱۹۵۱ در اوج مک‌‌کارتیسم بیش از پیش از چنین کاری خودداری کرد. وی فیلمنامه را برای بررسی تحویل FBI داد و آنها به وی گفتند که فیلم نباید ساخته شود، چرا که ممکن است باعث ایجاد ناآرامی در لنگرگاه‌ها شود و روند جنگ در کره را دچار مشکل نماید.
در سال ۱۹۵۴، کازان فیلم «در بارانداز» (On the Waterfront) را ساخت که هم نسخه‌ای الهام گرفته شده از «قلاب» بود و هم یک توجیه شخصی برای وی. مارلون براندو در این فیلم نقش یک کارگر لنگرگاه را ایفا می‌کند که در برابر یک کمیته از کنگره، دوستان گانگستر خود را «لو» می‌دهد. همه در آن زمان متوجه شدند که کازان خود را در شخص اول داستان مجسم کرده است. هر چند که این فیلم یکی از بهترین فیلم‌های ساخته شده تاکنون است، ولی نگاه‌کردن به آن از این منظر کمی باعث نگرانی است.
میلر نیز نمایشنامه خود را که محل وقوع حوادث آن در یک بارانداز بود نوشت؛ نمایشنامه‌ای که درواقع پاسخی به فیلم «در بارانداز» الیاکازان به‌شمار می‌رود. «منظره‌ای از روی پل» (A View from the Bridge) نمایشنامه‌ای است در مورد هوس نامشروع یک کارگر بارانداز نسبت به خواهر‌زاده‌ای که همچون دخترش توسط او بزرگ شده است. اعمال این شخصیت نیز همانند اعمال کازان مخالف «رفتار غرورآمیز»ی بود که جامعه به صورت ناگفته انتظارش را داشت.
هر چند که استعداد هنری و خلاقیت میلر در دهه ۶۰ رو به افول گرایید، ولی هیچ‌گاه جایگاه خود را به‌عنوان سخنگویی مصمم در راه صلح و عدالت اجتماعی ترک نکرد. وی در سال ۱۹۶۵ در نخستین کلاس درس ضد جنگ ویتنام در دانشگاه میشیگان (محل تدریس وی) سخن گفت. وی در همان سال همچنین ریاست بنیاد جهانی PEN را پذیرفت. وظیفه این بنیاد، دفاع از حقوق نویسندگان در برابر سرکوبگری بود.
نیویورک تایمز در یادبود وی می‌نویسد: «وی علاقه زیادی به یادآوری زمانی داشت که در ۱۹۶۶ از وی خواسته شد تا پیامی برای ژنرال یاکوبوگوون(Yakubu Gowon) بنویسد تا پس از در دست‌ گیری حکومت کشور نیجریه، نویسنده نیجریایی وال ‌سیونکا (Wole Soyinka) را که محکوم به اعدام شده بود نجات دهد. میلر می‌گوید که پس از این که ژنرال نام وی را دید، از وی پرسید که آیا او همان نویسنده‌ای است که همسر مرلین مونرو نیز هست و پس از حصول اطمینان از این موضوع، دستور آزادی این نویسنده را داد.
«چقدر مرلین از این موضوع خوشحال می‌شود!» سیونکا بعدها در ۱۹۸۶ جایزه نوبل ادبیات را نصیب خود کرد.
آرتور میلر، نیرویی قوی در تئاتر امریکا به‌شمار می‌رود. وی به مدت بیش از نیم قرن در مورد مسائلی چون جنگ و صلح و بی‌عدالتی اجتماعی بی‌پروا سخن گفت بدون این‌که به این فکر کند که آیا سخنانش به مذاق ثروتمندان و صاحبان قدرت خوش خواهد آمد. وی برای مک‌کارتیسم سر تعظیم فرود نیاورد و همچنین آثار خود را مطابق استانداردهای جدیدتر، ولی غیرسیاسی رایج که توسط منتقدان دیکته می‌شد تغییر نداد. برای هنرمندان و فعالان چپگرا تصور چهره‌ای الهام‌بخش‌تر از وی بسی دشوار است.
نویسنده: لوئیس پرویکت (Louis Proyect)
منبع: www.swans.com
منبع : ماهنامه چشم انداز ایران


همچنین مشاهده کنید