چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


زن شانزده ‌ساله‌ی من


زن شانزده ‌ساله‌ی من
از کنار من ردشد. باد ِ مانتوی مشکی‌اش تکانم‌داد. اما نگاهم‌نکرد. عروسک بزرگی دستش بود. خوب ندیدم عروسک را. وارون گرفته‌بودش و با هر قدم که به طرف مغازه‌ی بابا می‌رفت به جلو و عقب تکانش می‌داد. از مغازه رد شده‌بود که یکهو برگشت. سرک کشید تو مغازه. پیشانی کوچکی داشت که چند تار موی در رفته از زیر روسری افتاده‌بود رویش. ابروهایش را نازک نازک کرده‌بود. اخم داشت. من که فکرکردم اخم‌کرده. قدش به زیر اهرم سایبان مغازه نمی‌رسید.بیش تر از سی سال داشت.
برگشت. سرک‌کشید تو مغازه. عروسک را که همان‌طور وارون گرفته‌بود، به دست دیگرش داد و تنها پله‌ی مغازه را بالا رفت.
بابا نشسته‌بود پشت پیشخان و سرش را به دست راستش تکیه داده‌بود. داشت به من فکر می‌کرد. بغض کرده‌بود. داشت فکر می‌کرد کاش یکی پیدا شود و اشکش را درآورد و سبکش‌کند.
زن وارد مغازه شده‌بود. انگار دنبال چیزی می‌گشت. هول کرده‌بود.
گفت: سلام آقا!
بابا سر بلندکرد و دستش را برداشت. جای دستش مانده‌بود روی شقیقه‌ی راستش. موهای سفیدش آشفته‌بود. زن را با غریبی نگاه‌کرد. خواست جواب سلامش را بدهد که خلط گلویش نگذاشت. دو بار در گلویش توپید و صافش‌کرد. بغضش آماده‌ی ترکیدن بود.
گفت: سلام خانم... بفرمایید...
زن متوجه چیزی تو صدای بابا نشد. شاید هم شد و اهمیتی نداد.
- آقا ببخشید... من .. من دنبال دخترم می‌گردم... نیم ساعت پیش گمش‌کردم...
بابا نیم‌خیز شد:
- بله؟... دخترتون؟
- بله بله... سر همین خیابون پایینی یهو غیبش‌زد. این هم عروسکشه!
و عروسک را به طرف بابا گرفت. انگار می‌خواست حرفش را ثابت‌کند.
بابا بلند شده‌بود و زن را با حیرت نگاه می‌کرد.
- دخترتون... چند سالشه خانم؟
- شونزده سالش تازه تموم شده!
و بعد که نگاه خیره‌ی بابا را به عروسک دید، سرخ شد:
- خوب... دخترم عروسکش رو خیلی دوست‌داره... بدون این جایی نمی‌ره.
بابا از پشت پیشخان بیرون آمد و در یک قدمی زن ایستاد. هنوز هم گلویش می‌لرزید.
- شونزده سال... عجب...
- بله... شما.. شما مگه اونو دیدین؟
و کمی عقب رفت. با قدم های خودش، دو قدم از بابا دور بود.
- نه... نه... ندیدم دخترم... ندیدم. ولی ...
- ولی چی...
- خوب... آخه ... آخه پسر من هم شونزده سالش بود!
زن یکه خورد: پسر شما؟!
بابا لبخندزد. داشت آماده‌ی گریه کردن‌می‌شد.
- آره دخترم... شونزده سال ... دیروز هفتمش بود... مغازه یک هفته بسته بود...
زن دست‌پاچه‌شد:
- خوب... خدا بیامرزدش... من.. من خیلی متاسفم...
- ممنون دخترم... اعلامیه‌ی فوتش هنوز سر کوچه است. ندیدیش؟ عکسش هم اون‌جاست!
زن، مانده‌بود چه بگوید. من را ندیده‌بود. می دانستم ندیده.
- نه... متاسفانه ندیدم...
بابا برگشته‌بود پشت پیشخان. می‌خواست بنشیند و از من بگوید و بعد هم، سیر گریه‌کند، اما یکهو یاد مشکل زن افتاده‌بود.
- گفتی دخترتو گم‌کردی؟
- آره آره... به خدا گمش‌کردم.ببینید اینم عروسکشه!
- خوب ... جایی دنبالش گشتی؟ می‌گی نیم ساعته گمش کردی آخه.
- آره گشتم. همه‌ی این دور و ورا رو گشتم. کسی ندیده اونو... من.. من دیگه نمی‌دونم چکار کنم!
بابا در یخچال ویترینی را بازکرد و آب میوه‌ای پاکتی درآورد و نی را داخلش گذاشت.
- بیا دخترم. فعلن کامتو تازه‌کن. بشین رو همون سندلیه. خودم باهات میام. پیداش می‌کنیم. جای دوری نرفته. این جا محله‌ی سالمیه.
زن چیزی نگفت. پاکت را گرفت و نشست روی سندلی جلوی یخچال. عروسکش را روی زانویش خوابانده‌بود.
- آره دخترم ... پسر منم شونزده سالش بود... خوب ... بیماری بدی داشت.. نمی‌تونم بگم... نتونست ... نخواست پیش ما بمونه.... رفت...
داشت به گریه می‌افتاد. اما من نمی‌خواستم گریه‌کند. نمی‌خواستم از من بگوید. دوست‌داشتم زن حرف‌بزند. صدایش برایم آشنا بود. نمی‌دانم کجا شنیده‌بودم. تکان‌های گونه‌هایش را هم پیش‌تر دیده‌بودم: من پیش‌تر دوستش داشته‌ام . مطمئنم که پیش‌تر دوستش داشته‌ام.
زن لب‌هایش را از روی نی برداشته‌بود و خیره شده‌بود به سرامیک‌های کف مغازه. به چی فکرمی‌کرد. به دخترش؟ دختر... دختر شانزده ساله‌ای که نیم ساعت پیش گم‌شده ... من که شانزده سالم نبود. بابا به غریبه‌ها این‌طور می‌گفت تا توجه‌شان را جلب‌کند و غمش را گوش‌کنند. بابا دروغ می‌گفت. من بیست و یک سالم بود و او عکس چند سال پیشم را زده‌بود روی آگهی ترحیم‌.
زن بلند شده‌بود. بابا حواسش نبود. باز هم داشت به من فکر می‌کرد. از این قول‌ها زیاد می‌داد و عمل نمی‌کرد.
- ممنونم پدر جان ... من دیگه باید برم... یه نگاهی هم به خیابون بالایی میندازم...
بابا بلند شد:
- من هم میام باهات دخترم ...
- نه... نه ممنون. مزاحم شما هم شدم. بایستی منو ببخشید. شما ... شما خودتون داغدارید ... من .... رفتم...
و رفت به طرف در. بابا شاید می‌خواست همراهش برود. شاید هم فکر‌کرد گم‌شدن خیلی بهتر از مردن است. چیزی نگفت. باز هم به من فکر‌کرد. و نشست روی سندلی‌اش. دوست‌داشت کس دیگری بیاید. کسی که خودش مشکلی نداشت و می‌توانست با خیال راحت اشک‌های بابا را بشمارد.
زن اما از مغازه بیرون آمده‌بود. ایستاده‌بود جلوی مغازه. گفته‌بود می‌خواهد خیابان بالایی را بگردد. پس باید راه قبلی‌اش را می‌گرفت و می‌رفت و من دیگر نمی‌دیدمش. همین کار را هم کرد و دو یا سه قدم به آن سمت رفت و عروسکش را هم همان طور تکان‌داد که نشانه‌ی رفتنش بود. اما یکهو ایستاد. سرش پایین بود و پشتش به من. به ما: من و مغازه و این سر کوچه‌مان.بعد برگشت. این بار خوب دیدمش. داشت سر کوچه را نگاه می‌کرد، من را. دلم لرزید. و آمد. آمد طرف ما. عروسک را چسبانده‌بود به سینه‌اش و سر عروسک از وسط سینه‌اش آویزان بود. هر چه جلوتر می‌‌آمد قدم‌هایش را تندتر می‌کرد. دوباره از جلوی مغازه رد شده‌بود و بابا ندیده‌بودش. می‌دانستم یک‌راست به طرف من می‌آید. داشت به من فکر می‌کرد.
زل‌ زده بود به من. رژ لبش به گیلاس می‌زد. روسری‌اش رفته‌بود بالاتر و موهای بیشتری ریخته‌بود رو پیشانی کوچکش. در کمرش حرکت پنهانی بود که یکهو دیدم. و یکهو عاشقش شدم. تاب می‌خورد. فکر‌کردم دارد می‌رقصد. دوست داشتم با سوت آهنگی می‌زدم برایش. آمد. آمد. آمد. و رسید. رسید کنارم. قدش تا شانه‌ام می‌رسید. از بالا بوئیدمش. بوی چی می‌داد؟ بوی آب؟ آبی که قبل از مرگ مغزی‌ام قطره‌قطره رو لب‌هایم چکانده‌بودند و من با زبان خسته‌ام به کام کشیده‌بودم. آخرین آب زندگی‌ام. بوی نور؟ نوری که از شیشه‌ی باریک اتاق آی‌سی‌یو زده‌بود تو و من آخرین رنگین‌کمان عمرم را در تجزیه‌ی رنگهای آن تو سِرُم ِ بالای تختم دیده‌بودم. سرش را آورده‌بود بالا و نگاهم می‌کرد. رو لب‌هایش لبخند بود و چانه‌اش برق می‌زد.
دستی به کاغذ آگهی‌ام کشید. دستش را با احتیاط به من نزدیک می‌کرد. نوک چهار انگشتش را گذاشت پایین عکسم و بعد آرام آن‌ها را بالا آورد. چشم‌هایم را ناز کرد. گوش‌هایم را. گونه‌هایم را فشار‌داد.یک بار تند از روی لب‌هایم گذشت. انگار ترسید. خودم را کشیده‌بودم جلو و چیزی نمانده‌بود کاغذ آگهی را پاره‌کنم. دلم داشت از دیوار همسایه بیرون می‌زد. و وقتی که برای بار دوم انگشت‌هایش را به لب‌هایم کشید دیگر نتوانستم تحمل‌کنم و نوک انگشت وسطی‌اش را بوسیدم. طعم گیلاس می‌داد. گیلاس‌های باغچه‌مان که در آخرین لحظه‌های هوشیاری‌ام به فکرشان بودم. انگشت‌هایش را همان‌جا نگه‌داشت. زل زده بود به چشم‌هایم. و من انگشت‌هایش را مکیدم. تکان‌خورد. و کف دستش را لغزاند رو لب‌هایم. کف دستش را لیسیدم. عرق کف دستش از لب‌هایم سر‌ریز کرد روی کاغذ. بلند شده‌بود رو پنجه‌هایی که نمی‌دیدم. نفس‌نفس می‌زد.
زبباتر شده‌بود. چانه‌ی کوچکش می‌لرزید. بغض کرده‌بود انگار. روسری از سرش افتاده‌بود و خش‌خش تماس موهایش با کاغذ آگهی داشت کَرَم می‌کرد. بالا آمده‌بود. قدش اندازه‌ی من شده‌بود. و لب‌هایش را گذاشته‌بود رو لب‌هایم. دست‌هایم افتاده‌بودند روی شانه‌هایش. که جلوتر آوردمشان و انداختمشان دور گردنش که خیس عرق بود. گریه می‌کرد و من هم گریه‌ام گرفت. گریه می کردیم. و بلندش کردم. بازو‌هایش را برده‌بود بالا و دست‌هایم دور کمرش بود. کشیدمش به خودم. که آمد. به نرمی بالشی بود که تو آی‌سی‌یو زیر سرم بود و گوش‌هایم را کیپ‌ ِ کیپ می‌کرد. بلندترش کردم. سبک بود. و بازو‌هایش را پیچانده‌بود دور گردنم و داشت موهایم را می‌مالید. تو هوا بود و عروسکش افتاده‌بود پایین، کنار روسری‌اش. از چارچوب عکسم ردشد و آمد تو. به هم پیچیده‌بودیم و داشتیم هم‌دیگر را می‌نوشیدیم.
گفتم: این جا که تاریک نیست؟
خندید. صدای خنده‌اش انگار صدای شکستن سر آمپولی بود که برای آخرین بار شنیده‌بودم و فهمیده‌بودم که هنوز زنده‌ام.
گفت: چرا. تاریکه. خیلی تاریکه. ولی خوبه.
گفتم: می‌تونی ببینی منو ؟
گفت: تو چی؟ می تونی؟
گفتم: نه...
گفت: خوب. منم نه!
و هر دو خندیدیم.
گفت: خوب ... پس چشمامونو هم بذاریم. انگار بازیه... باشه؟
گفتم: باشه!
و چشم‌هایم را بستم.
سرم را گرفت میان دست‌های کوچکش و چسباند به سینه‌اش.
لب‌هایم با پوست لخت سینه‌اش یکی شد. سینه‌اش نورَس بود. به نورَسی ِ خودش.
خودش، که یک دختر شانزده‌ساله بود.
خالد رسول‌پور
منبع : رمز آشوب


همچنین مشاهده کنید