پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا


شاید همان سیب


شاید همان سیب
زن زیبا، دو صندلی را با هم گرفته‌بود و من، تک‌صندلی رو به روی او را. هر دو در ردیف ششم صندلی‌های اتوبوس بودیم، و از ردیف ما به بعد، مسافری نبود. اتوبوس نیمه‌پر بود. از ساعت هفت عصر که راه افتاده‌بودیم، یکی دو بار و در نور قرمز چراغ‌های داخل اتوبوس توانستم ببینمش. زیبا بود. و زمانی که اتوبوس برای شام توقف کرد و چراغ‌های اصلی داخل آن روشن شد، و بعدتر داخل رستوران که بهتر دیدمش، فهمیدم خیلی زیباست. زیباتر از آن‌چه فکر می‌کردم. و فکر کردم مه‌پیکر یعنی همین، و حور بهشتی. و فکر کردم سراپا زیبایی و ناز.
شام را که خوردیم دوباره سوار اتوبوس شدیم و همان وقت بود که مسافری به جمع نیمه‌خالی ما اضافه شد: مردی که از اتوبوس قبلی جا مانده بود. خودش که به راننده این‌طور گفت. آمد و دو صندلی پشت سر زن را اشغال کرد و فوراْ هم گرفت خوابید. حتا گاهی خر و پف هم می‌کرد. بعد از ترک رستوران و حرکت اتوبوس، زن زیبا ساک بزرگی را که زیر صندلی‌اش بود و من تا آن‌وقت ندیده بودم، جلو کشید و سیبی از آن در آورد و بعد یک کارد میوه‌خوری با دسته‌ی سفیدرنگ پلاستیکی. چراغ‌های اصلی داخل اتوبوس خاموش شد. با روشن‌شدن چراغ‌های قرمز، زن شروع کرد به پوست‌کندن سیب. محلم نمی‌گذاشت و من هم سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و خودم را به خواب زدم و بعد فکر کردم که واقعاْ بهتر است بخوابم و سعی کردم واقعاْ بخوابم.
شاید بیشتر از نیم ساعت گذشت اما هم‌چنان صدای باز و بسته کردن زیپ ساک و خوردن سیب از طرف صندلی زن بلند بود. زن مرتب داشت می‌خورد و حتا گاه ملچ‌ملچ می‌کرد. یکی دو بار در حال جا به جا شدن روی صندلی، زیر چشمی نگاهش کردم. قاچ‌های سیب، کوچک و بزرگ، در میان تلاطم خیال‌انگیز لب‌هایش آب می‌شد. همه‌ی حرکاتش زیبا بود و در قرمزی چراغ‌های کوچک داخل اتوبوس، او مثل خیالی دوردست می‌نمود. دلم می‌خواست شعری بنویسم؛ و بیشتر از آن، دلم می‌خواست کنارش بنشینم و لب‌هایش را در همان حال که داشت قاچ‌های سیب را می‌بلعید، ببوسم. بعد از دست خودم خنده‌ام گرفت. زن، جز به خوردن سیب مشغول نبود. چشم‌هایم را بستم و زن، باز هم داشت می‌خورد. فکر کردم داخل آن ساک بزرگ، جز سیب، سیب سرخ، که در سرخی چراغ‌های داخل اتوبوس، سرخ‌تر می‌نمود، چیز دیگری نبود.
شاید خوابیدم، و صدای خرد شدن سیب، چون لالایی شیرینی به خوابم فرو برد. می‌دانستم که زن، هم‌چنان می‌خورد. خوابی ندیدم. شاید هم دیدم و چیزی یادم نماند. بعد، چند لحظه‌ای بیدار شدم و انگار دوباره خوابیدم. میان خواب و بیداری، باز هم صدای خرد شدن قاچ‌های سیب را می‌شنیدم، اما در همان حال احساس می‌کردم که صدا، کمی دورتر شده است. سخت خوابم می‌آمد. گیج بودم، اما به خوبی متوجه شدم که این بار صدای خرد شدن سیب از پشت سر می‌آید. شاید از صندلی مرد جامانده از اتوبوس قبلی، و این اصلاْ متعجبم نکرد؛ شاید از بس که خواب‌آلود بودم. مطمئن بودم که در خرد کردن سیب‌ها، این‌بار، از آن لطافت خبری نیست. قاچ‌های سیب با خشونت و شتاب خرد می‌شد. شاید در دهان یک مرد.
شب، کش می‌آمد و من گاه خواب بودم و گاه بیدار. شاید هم کاملاْ خواب. سرم چسبیده بود به شیشه‌ی اتوبوس، و لرزه‌های سرد شیشه تا اعماق خوابم می‌رفت. تهوع داشتم. بیدار شدم. ساعت سه صبح بود. یکی دو دقیقه کم‌تر. فکر می‌کردم دیرتر باشد. گیج خواب، می‌خواستم دوباره بخوابم که متوجه شدم دیگر صدای خوردن و خرد شدن سیب نمی‌آید. برگشتم و زن را نگاه کردم. ظاهراْ خوابیده بود، بر صندلی کنار شیشه. و سرش را به شیشه چسبانده بود و زیر صندلی‌اش پر از پوست سیب بود و ساکش نیمه باز، لای ساق‌هایش. همان‌وقت بود که دسته‌ی سفید کارد میوه‌خوری را دیدم که در پهلویش فرو رفته بود، پهلوی راستش که طرف من بود. به صندلی‌ام تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. زن را کشته بودند. سرم را به سمت چپ چرخانده‌بودم و زیرچشمی نگاهش می‌کردم و این بار مایع تیره‌رنگ زیر صندلی‌اش را هم دیدم. خون بود. از پهلویش خون نمی‌آمد. شاید چند ساعتی از مرگش گذشته بود. بعد یکهو، به یاد مرد پشت‌سری ِ جامانده از اتوبوس قبلی افتادم و در حرکتی تند به عقب برگشتم. مرد، همان‌طور آرام خوابیده‌بود. در تاریکی ِ قرمز چراغ‌های داخل اتوبوس، بالا و پایین رفتن سینه‌اش را می‌دیدم. چند لحظه‌ای خیره‌اش ماندم. تکان نخورد. واقعاْ خواب بود. برگشتم و چشم‌های راننده را در آیینه‌ی مقابلش دیدم که به جاده‌ی تاریک خیره بود. ظاهراْ جز من و راننده کسی بیدار نبود. دوباره به صندلی تکیه داده‌بودم و وانمود می‌کردم که خوابیده. گاه که سرعت اتوبوس کم می‌شد، زن به آرامی به جلو پرت می‌شد و بعد باز هم به پشتی صندلی‌اش می‌خورد. شکی نداشتم که زن مرده. دسته‌ی سفید کارد، هم‌چنان در پهلویش بود. چشم‌هایم را بستم. اگر قضیه را به راننده بگویم... اصلاْ نکند خود راننده هم دخیل باشد؟ او که در آیینه‌اش داخل اتوبوس را به خوبی می‌بیند. اگر مسافرها را بیدار کنم... چند نفرشان شریک جرمند؟... و مرد پشت‌سری؟ باورکردنی نیست که او چیزی ندیده باشد. نکند عمداْ خود را به خواب زده؟ آخر ِ کار؟ بازداشت... بازجویی... اصلاْ شاید گناه را به گردن من بیندازند! آخر چرا من؟ خوب... من رو به رویش هستم و کسی باور نمی‌کند که چیزی ندیده باشم و... من واقعاْ چیزی ندیده‌ام. وسط راه در شهر دیگری پیاده شوم!
اما نه... بعد بیشتر مشکوک می‌شوند و پیدایم می‌کنند. در بارنامه‌ی مسافران اسمم هست. ظاهراْ چاره‌ی دیگری ندارم جز این‌که همان‌طور مثل بقیه‌ی مسافرها، آرام سر جایم بنشینم و وانمود کنم خوابیده‌ام و بعد، صبح که رسیدیم پیاده شوم. اصلاْ از کجا معلوم که بقیه‌ی مسافرها هم متوجه قضیه نشده‌اند و از ترس خود را به خواب نزده اند؟ خوب من هم مثل آن‌ها! می‌خوابم و حتا خواب هم می‌بینم. چه خوابی ببینم؟ خواب ِ... خواب ِ سیب. سیب سرخ. دارم سیب می‌خورم. نمی‌دانم کجا هستم. هوا سرد است. سرما خورده‌ام و مرتب آب دماغم را بالا می‌کشم. نوری قوی از پشت سرم می‌تابد و من نمی‌توانم به عقب برگردم. سیب، نرم است. نرم، مثل گوشت. گوشت آدم. گوشت زن. سرم می‌خارد و من با خونسردی فکر می‌کنم که سه دختر کوچک، اندازه‌ی مورچه، لختِ لخت، روی سرم می‌رقصند و گاه، باسن‌های لختِ کوچکشان را به موهایم می‌مالند.
سیب را در دست چپم می‌گیرم و فشارمی‌دهم. سیب له می‌شود و خون از لای انگشت‌هایم به بیرون می‌پاشد. گربه‌ای سفید و بزرگ از لای دو انگشت شست و اشاره‌ام، و از میان سیب له‌شده به بیرون می‌خزد، روی زانویم می‌پرد و همان‌جا می‌ماند. به پاره‌ی آتش می‌ماند و می سوزاندَم. می‌خواهم داد بزنم و نمی‌توانم. به درختی تکیه داده‌ام و فکر می‌کنم درخت ِ سیب است. درخت، زنم شده و من می‌گویم که امشب باید اولین سالگرد ازدواجمان را جشن بگیریم. یکی می‌گوید قیمت دود بالا رفته. باران می‌بارد و از گوش‌های گربه دود بیرون می‌زند و من، همان‌طور دارم سیب می‌خورم. دو تا از دخترهای کوچکِ لخت، داخل گوش‌هایم رفته‌اند و دارند لالایی می‌خوانند. راه می‌روم. حالم دارد به هم می‌خورد. با سه پا راه می‌روم و پای جدید وسطی‌ام بدون کفش است. مرده‌ام. مرده بوده‌ام. انگار سال‌هاست مرده بوده‌ام... در خود مچاله، جرئت تکان خوردن نداشتم. شیشه‌ی اتوبوس از تکان ایستاده بود. به آرامی به پشت چرخیدم. صبح شده بود. مسافرها جا به جا می‌شدند و وسایل شخصی‌اشان را جمع و جور می‌کردند. اتوبوس داخل ترمینال بود و بر جفت صندلی مقابل من، کسی نبود. همین‌طور بر صندلی پشت سری. اما زیر صندلی مرد جا مانده از اتوبوس قبلی، پر از پوست سیب بود. همان‌طور که زیر صندلی‌های زن. بدون خون و بدون کارد میوه‌خوری. و بدون زن و مرد.
گیج و منگ بودم و مثانه‌‌ام داشت می‌ترکید. صدای راننده بلند شد که آقایان به سلامت. و بعد خودش بیرون رفت و به دنبالش مسافرها؛ و من، که تنها هدفم، رسیدن به دستشویی بود. در حالی که تمام زورم را می‌زدم تا همان‌جا خودم را خیس نکنم، دم در، احمقانه از شاگرد راننده پرسیدم که آن مرد که سر ِ راه بعد از شام سوار شد به اتوبوسش رسید یا نه. و او جواب داد که آن توله سگ با آن خانم ِ خوشگل تو یکی از روستا‌های سرِ راه پیاده شد.
پیاده شدم و ساک به دست، به آن سر ترمینال، به طرف دستشویی دویدم، در حالی که از پشت سر صدای پا می شنیدم.
همه‌ی مسافرها داشتند به طرف دستشویی میدویدند.
خالد رسول‌پور
منبع : نشریه ادبی جن و پری


همچنین مشاهده کنید