چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا
آلبوم و آب
تقصیر او نبود.
حتمن تقصیر آن سرباز احمق و جوان بود که شاید عکس مادرش، پدرش و شاید هم نامزدش را در جیب بلوز سربازیاش داشت؛ که شاید در رویای خواب عمیق بعد از یک رژهی طولانی بیمعنا بود. شاید هم نه، شاید واقعن به هوای دیدن مرد، سربلند کرده بود و میخواست واقعن او را بکشد. شاید هم میخواست خودی نشان دهد؛ عجله کرده بود، و مرد با دیدنش لرزید و موجی از لذت و حیرت، تنش را درنوردید و فورن تصمیم گرفت.
تفنگ را برداشت و خشابها را به کمر بست. نگاهی به دیوار انداخت. سرباز، دیگر دیده نمیشد. مرد، لبخند زد. روزها و شبهای این زندگی خرفت چهقدر احمقانه میگذرند. آدمهایش چهقدر احمقانه میگذرند. و فکر که حتمن باز هم چیزی را جا میگذارد.
بلند شد و از اتاق بیرون زد. ازدرخت بزرگ سپیدار توی خیابان، دو برگ جدا شد و در حیاط افتاد. یکی، زیر پای مرد افتاد و او که شکی در وجود گوشهای منتظر و ماشههای منتظر پشت دیوار نداشت، خم شد و برگ را برداشت. خم شد و برگ را زمین گذاشت. پای راستش را روی برگ چرخاند و حس کرد صدای له شدنش را به خوبی شنیده است. پایش را بلند کرد. برگ روی زمین نبود. نه... حتا این لحظه هم احمقانه میگذرد. و فکر کرد همانطور که قبلن هم میدانسته، بیهودهگی کهنهی ذهنش را حتا در این دقیقههای آخر هم نمیتواند فراموش کند و یاسهایش را حتا ترس هم نمیتواند ببلعد. و فکر کرد که شاید چون ترس هم بیهوده باشد. با اینهمه، حس کرد که اگر برگِ گمشده به ته ِ کفشش نچسبیده باشد میتواند کمی یکّه بخورد و بیهودگیاش را فراموش کند؛ و لبخندی که بر لبش نشست و ابلهانه، تا آخر خط دندانهایش رفت از آن رو بود که میدانست برگ زرد و خشک، حتمن به ته ِ کفشش چسبیده؛ و بعد که پایش را از روی آن بلند کرد، دید که درست فکر کرده و بهجا بر بیهودهبودن حدسش پوزخنده زده. برگ را از کفشش جدا کرد و در مشت فشرد و فکر کرد حالا از جوی کنار خیابان، آب، سیلوار می گذرد و سربازهایی که پشت دیوار، در خیابان و کنار جو، کمین کردهاند فکر میکنند که او به خاطر شُرشُر جو، پچپچههای آنها را نمیشنود.
مشتش را نزدیک گوشش برد تا صدای شکستن برگ را بشنود اما برگ آرام و بیصدا له شد. ناگهان، برای دومین بار، حس کرد که آن سرباز ِ احمق و جوان سرش را از دیوار حیاط بالا آورده و از پشت سر نگاهش میکند، در حالیکه می توانست بزندش. مرد با آنکه دلش به حال صاحب عکس داخل جیب سرباز سوخت اما، تند برگشت و در حالیکه وجود برگ را در مشت راستش به خوبی حس میکرد، قنداق تفنگ را به بازوی چپش تکیه داد و انگشتش را محکم بر ماشه فشرد و همانطور نگاه داشت. رگبار، از ران تا شانهی سرباز را که حالا دیگر بالای دیوار ایستاده بود، درید و تفنگ سرباز که در دستش بود به صورتش کوبیده شد و او پشت دیوار افتاد؛ و مرد فریاد گریهآلودِ سرباز دیگری را شنید که پشت دیوار بود و فکر کرد که این سرباز دومی، ده سالی از آن احمق اولی بزرگتر است و با این حساب حتمن مدت زیادی فراری بوده و اضافهخدمت دور و درازی در پیش دارد.
سکوت بود. چه سکوت عجیبی. از آن پانزده نفر پشت دیوار هیچ صدایی نمیآمد. بله پانزده نفر. چرا پانزده نفر؟ مطمئنم که پانزده نفر بیشتر نیستند. تازه یک کشته هم دارند. پس حالا چهارده نفرند. و چون دید درست فکر کرده لبخند زد و برگ را محکمتر در مشت فشرد. میل شدیدی در خود حس میکرد که عکس داخل جیب سرباز مرده را ببیند. دلش میخواست کلاه سربازی او را هم ببیند و ستارههای کج و معوجی را که او به ازای هر ماه خدمتش روی آن کشیده بشمرد و بداند چند ماه خدمت کرده و اسمش را بداند. راستی اسمش چه باید باشد؟ نه... هیچ دلیلی ندارم که هماسم من و حتا همشهری من باشد. اصلن این مسئلهی مهم و قشنگی نیست که بخواهم به آن فکر کنم. و چشمهایش پر از اشک شد. مشت بستهاش را که برگ در آن بود به چشمهایش مالید و بعد که دید مشتش از اشک خیس شده فاصلهی انگشتهای بههمفشردهاش را بیشتر کرد تا اشکها وارد مشتش شوند و برگ را خیس کنند. مرد از چند روز پیش میدانست که بهترین جای حیاط، گوشهی بالایی سمت چپ آن، روبهروی پنجرهی اتاقی بود که او این مدت را در آن گذرانده بود و صبحها که از خوب بیدار میشد بر لبهی پنجره مینشست و به آن گوشه خیره میشد و همیشه فکر میکرد که باید در آن گوشه، چیزی، گنجینهای را دفن کردهباشند. به طرف آن گوشه رفت و باز هم حس کرد چیزی را جا گذاشته است.
خون آن سرباز احمق و جوان از لبهی دیوار میچکید و روی برگ دیگری که از درخت سپیدار پایین افتادهبود میریخت... مرد فکر کرد که این صحنه میتواند سمبل چه احساس یا مفهوم عمیقی باشد. مسلمن صحنهای شایستهی فیلمبرداری بود. احمقهایی مثل آن سرباز مرده با این صحنهی انگار ازپیشآمادهشده میتوانستند نتیجه بگیرند که جنگ و آدمکشی، لابد کاری جنایتبارانه است.
مرد تفنگ را زمین گذاشت و سنگ بزرگی را که دو روز پیش از همان گوشه برداشته بود و خواسته بود آنجا را بکند، اما بعد دیده بود که حوصلهی پیدا کردن یک چیز ناآشنا را ندارد و از کندن منصرف شدهبود، به طرف همان گوشه هل داد و در حالیکه فکر میکرد روی همان سنگ خواهد نشست و همانجا، مشتش را که برگ در آن بود باز خواهد کرد، تفنگ را از روی زمین برداشت و روی سنگ نشست و به دیوار تکیه داد.
مشتش را نگاه کرد. اگر سربازها همین حالا حمله کنند من با این تفنگ خالی و مشت بسته نمیتوانم کاری بکنم. خوب... کدام ترسناکتر است؟ باز کردن مشتم یا عوضکردن خشاب با یک دست؟
خندید. چه فکرهای احمقانهای.
با دست چپ خشابی در آورد و روی زانویش گذاشت. لولهی تفنگ را به شانهی چپش تکیه داد و خشاب را جاگُذاری کرد. صدای به زمینافتادن خشاب خالی در حیاط پیچید.
گلنگدن را به سرعت کشید و بلند خندید. اما فورن احساس شرمندگی کرد. داشتن موقعیتی برتر برای حفظ جان، این جان خرفت، این قدر احمقانه قابل خودنمایی است؟ نه.
در حالیکه از فرط خجالت سرخ شده بود فریاد زد: معذرت میخواهم!
و متوجه شد که با گفتن این جمله مشت بستهاش را هم بلند کرده و تکان داده. باز هم خندهاش گرفت. بلند خندید. مشت بستهاش را بالا برد و فریاد زد:
- هر که جرات دارد سرش را بیاورد بالا. مرگ بر زندگی!
و فکر کرد این شعار خیلی آشناست. آشنا و پیشپاافتاده. دیوانه شدهام؟
نه... دیوانه نشده بود. دیوانه نشدهام. چون هنوز هم مشتم بسته است و هنوز هم میترسم بازش کنم.
خوب... چهارده نفرند. هر کدام یک خشاب. باید چهاردهتا خشاب داشته باشم. اما من فقط هشتتا خشاب دارم. شش نفرشان اضافی هستند. و فکر کرد سناریوی احمقانهای نوشتهاند. اما خوب... تراژیک بودن هم یعنی همین دیگر.
در همین لحظه بستهی بزرگ خاکستریرنگی از پشت دیوار به حیاط پرت شد. مرد، یکّه خورد. بسته به زمین افتاد و بلند شد. مرد یادش آمد که بسته، سرباز دیگری بود که ابتدا چند لحظه بالای دیوار مکث کرده و بعد داخل حیاط پریده بود. خندهاش گرفت. بسته! اما من همیشه چند لحظه دیرتر میفهمم که چی شده. من بعد از همهی چیزها اتفاق میافتم.
سرباز که وحشتزده و خشمگین بود، تفنگش را نشانه رفت و رگباری شلیک کرد. شاید یک خشاب کامل. مرد در حالیکه سرش پر از حیرت و طوفان شده بود با لذت سرباز را دید که برگشت و از دیوار بالا رفت و در همین لحظه، مرد انگشت بر ماشه گذاشت و سرباز را که دیگر بالای دیوار بود، سوراخ سوراخ کرد و سرباز دوتا شد و آن ور ِ دیوار افتاد. فکر کرد که این همان سرباز فراری باید باشد. اما یک سرباز فراری چرا باید این قدر ایمان داشته باشد؟ لازم نبود که به حیاط بپرد!... عجب ذهنهایی در دنیا وجود دارند. و دلش به حال خودش سوخت. ذهنش بیهودهگی ِ کهنهای داشت. چقدر بدبختم، اما چه فرق میکند؟ اما حتا... یک گلوله هم به من نخورد!؟ نگاهی به شانههایش کرد. سالم بودند. مثل همیشه سالم بودند. آن سرباز چقدر بد شلیک کردهبود.
مرد، که مطمئن بود تفنگش خالی است و مطمئن بود که تنش هم، همانطور بیهوده است، دندانهایش را به هم فشرد، تفنگ را زمین گذاشت و به سرعت مشت بستهاش را باز کرد و فورن دست چپش را بر آن گذاشت تا اگر چیزی در آن باشد بیرون نپرد و وقتی که دستش را برداشت، نفسی به راحتی کشید.
برگ، همانجا بود، و فقط برگ آنجا بود. له شده و بدون قطرهای خون.
اما او، همیشه، آنجا، در آن خانهی محاصرهشده نبود. مثلن پنج روز پیش. یا نه... سه هفته پیش، یا... اصلن چه فرقی میکند؟ مثلن یک ماه پیش، در اتاقی، پشت میزی، رو به مردی چهارشانه نشسته بود که سر خودکار آبی نصفهاش از جیب برآمدهی پیراهن شطرنجیاش بیرون زده بود.
مرد شطرنجیپوش، سیگاری به لب داشت. البته پیش از روشنکردن سیگار، به مرد هم تعارف کردهبود اما مرد مثل همیشه، قبول نکرده و حتا تا جایی که یادش میآمد تُفی هم بر کف سیمانی اتاق انداخته بود.
شطرنجیپوش جدّی بود و در چهرهی مرد، دنبال چیزی بامعنا و هدفدار میگشت، و مرد که تمام اطمینان و امید او را حس میکرد، چشمهایش را اشک فراگرفته بود و حس کردهبود بر تابوت خودش گریهمیکند. و شطرنجیپوش، اشکهای او را دیده بود و سخت و نافذ نگاهش میکرد.
شطرنجیپوش پرسیده بود:
- شما در زندگی چه هدفی دارید و چهطور میخواهید هدفهایتان را با هدفهای سازمان ما منطبق کنید؟
و مرد تمام زورش را زده بود و به دروغ گفته بود:
- من به شرافت مقام انسان معتقدم. من معتقدم همهی انسانها برابرند و حاضرم برای رسیدن به عدالت جانم را فدا کنم. به نظر من، انسان بالاترین و زیباترین موجود هستی است و اعتلای شرایط انسانی هدف من است...
و خود، متحیّر از این همه چانهدرازی و دروغ، ساکت شده بود.
شطرنجیپوش پرسیده بود:
- تا حالا در این راه... چه کردهاید؟
و مرد مانده بود چه بگوید. چه خدمتی به جامعهی بشری کرده بود؟ جامعهی بشری؟ برایش مضحک و ناآشنا بود. دلش گرفته بود. باز حس کرده بود چیزی را جا گذاشته. راستی آن چیز، آن مزاحم، آن ناپیدا، آن همیشهگی چه بود؟ کجایش گذاشته بود؟ و... چه فرقی با جامعهی بشری داشت؟ یا چه فرقی با خودکارش داشت که همیشه گمش میکرد؟ جامعهی بشری؟ مرد فکر کردهبود که این دو کلمه را خودش گفته یا شطرنجیپوش؟ و هر چه فکر کرده بود یادش نیامده بود. خوب... اگر شطرنجیپوش نگفته او اجباری ندارد به آن فکر کند. مانده بود چه بگوید. سرش را زیر انداخته بود. فراموش کرده بود که تنها دارد نقش بازی میکند و گفته بود:
- من... من همیشه چیز عجیبی را جا میگذارم!
مرد شطرنجیپوش، ابروهایش را بالا برده بود:
- مثلن چه چیزی را؟
و او ناگهان گفته بود: جامعهی بشری را!
بعد، مثل کودکی سر شوق آمده بود:
- و خودکارم را!
مرد شطرنجیپوش که آنهمه جدّی بود، به خنده افتاده بود:
- کجا؟ کجایش میگذارید؟
و بعد که دیده بود مرد گریه میکند، حیرتزده، ساکت شده بود. برخاسته بود و در طول اتاق قدمزدهبود. و در این مدت، مرد یادش نمیآمد به چیزی فکر کرده باشد، جز اینکه دایرههای سیاه عجیبی از زیرسیگاری ِ روی میز بر میخاستند، در نظرش بزرگ میشدند و سراسر اتاق را تاریک میکردند. بعدها فکر کرده بود که تنها امید آن دایرهها، این بود که در برخورد با سقف متلاشی نشوند، که در این صورت از سقف بیرون میخلیدند و در فضای بیرون رها میشدند. تا ابد.
گریهاش بند آمده بود. اما گلویش هنوز میلرزید. از بغض.
بغضآلود گفته بود:
- من دنبال یک هدفم!
و بعد که دیده بود چه دسته گلی به آب داده فورن ادامه داده بود:
- و هدفهای سازمان شما همانها هستند که من میخواهم.
برخاسته بود:
- من میخواهم مبارزه کنم، تا آخرین نفس!
و شطرنجیپوش که باز هم جدی و نفوذناپذیر شده بود سرش را جلو آورده، دستهای او را گرفته بود و گفته بود:
- شما... دوست من، سخت ناامید هستید.
و بعد که دیده بود او چیزی نمیگوید ادامه داده بود:
- ناامید و بیزار...
مرد گفته بود :
- نه... فقط... فقط بیاعتنا!
- و هر چه گفتید دروغ بود؟
- نه... دروغ نبود. فقط...
اخمهای پیشانیاش به نشانهی تلاش برای یافتن واژهای بهجا، در هم رفته بود:
- فقط ... آب بود! آب!
و مرد شطرنجیپوش قاهقاه به خنده افتاده بود:
- که آب بود... آب... ها؟
- بله... بله... آب بود!
ساکت شده بودند و مرد یادش میآمد که شطرنجیپوش گفته بود:
- با اینکه میدانم تو به هیچچیز و هیچ هدفی ایمان نداری اما مطمئنم با هر سازمانی باشی حاضری جانت را هم برایش بدهی.
و مرد یکهو برق امیدی در دل حس کرده بود و سادهلوحانه گفته بود:
- بله... بله... ایمان ندارم...
بعد، با اینکه متوجه شده بود که مثل بچهها رفتار میکند، دستهای مرد شطرنجیپوش را با شوق گرفته بود و پرسیده بود:
- چه طور؟... چه طور میشود ایمان داشت؟
و در همان حال حس کرده بود آب در دهانش جمع میشود و بعد فهمیده بود که میخواهد بر آن شطرنجیپوش که چون بُتی، احمقانه رو به رویش نشسته بود، تُف کند.
شطرنجیپوش گفته بود:
- نه... نه... مواظب باشید!
اما او دهانش را باز کرده بود و تمام آب تلخ دهانش را بیرونانداخته بود. شطرنجیپوش به سرعت بلند شده بود و آب دهان او، افتاده بود روی صندلی لهستانیاش.
مرد فریاد زده بود:
- من از کسانی که برایم غیبگویی میکنند متنفرم. اینطور احمقها را فقط میتوانم در فیلمهای خانوادگی تحمل کنم!
دیگر چیز مشخصی از آن ملاقات به یاد نداشت. تنها یادش میآمد که چند فرم را پر کرده و چند کاغذ را امضاء کرده بود. صحنهی روبوسی با چند نفر را هم به خاطر میآورد اما زیاد به آن مطمئن نبود.
بعد ... بیرون آمده بود. میبایست فردایش دوباره برگردد.
ساعتها در خیابانها قدم زدهبود و در تمام این مدت از ناراحتی آرام نداشت. در اتاق آن مرد شطرنجیپوش چیزی را جا گذاشته بود. جامعهی بشری را؟ خودکارش را؟ نه... خودکارش که تو جیبش بود... اما او که خودکار نداشت. بعد یادش آمده بود که برای پر کردن فرمها، خودکار شطرنجیپوش را گرفته بود و پس نداده بود.
خودکار را بیرون آورده بود؛ آبی بود و نصفه. بالای پلی هوایی بود، بر فراز خیابانی. خودکار را از آن بالا میان جامعهی بشری انداخته بود...
مرد، چشمهایش را آرام گشود.
خوابیده بود؟ تا این حد؟ تا این حد فهمیده و عاقل؟ آه از این عقل... این عقل ِ بزرگ ِ دهندریده. این خرفت ِ پوچ... و خواست یادش بیاید که پیش از دیدن آن سرباز چه میکرده و میاندیشیده. و یادش نیامد جز اینکه... جز اینکه داشت چای مینوشید. بله... بله... چای. و دوباره دلتنگ شد. چای را زن میزبان، برایش آورده بود... مرد فکر کرد نکند زن و مرد میزبانش کر باشند که با وجود این همه سر و صدا و تیراندازی بیرون نیامدهاند. آره... آنها آنقدر احمقند که به راحتی میتوانند چیزی نشنوند و بیرون نیایند. آه... چهقدر متنفرم از آنها... از آن مردک میانهسال عینکی و سرفههای آبدارش. از آن زنَک ِ بیآب و رنگ ِ نحسش که از دور بوی صابون میدهد. و یادش آمد که پیش از آنکه سرش را پایین بیندازد سربازها را دیده بود که از دیوار بالا آمده بودند و نگاهش میکردند.
میدانست که خشاب تفنگش را عوض نکرده و تفنگش خالی است. میدانست که خودش هیچ تفاوتی با پنج روز پیش یا سه هفته پیش یا یک ماه پیش نکرده است.
سر بلند کرد. و میدانست چه خواهد دید. سیزده تفنگ رو به او نشانه رفته بود. سیزده جفت چشم متنفر و حیران.
یکیشان گفت: تفنگت را پایین بینداز!
پس فرماندهشان این ریغو است! و فکر کرد که چیزی از مرده دزدیدن نمیتواند کاری غیر اخلاقی باشد. حتا از نظر آن مرد شطرنجیپوش. و فکر کرد اگر بمیرد و آن مرد شطرنجیپوش که پنج روز پیش مرد...
همان یکی باز هم فریاد زد: تفنگت را پایین بینداز!
مرد خندید. تفنگ خالیاش را بلند کرد و رو به سربازها نشانه رفت. ناگهان طوفان شد. حس کرد افتاد. حس کرد خون از سینهاش بیرون جهید.
افتاد. افتاد؟ گلولهها به سینهاش، به بازوهایش و به قلبش خورده بودند. در خون غلتی زد و مرد. آهی کشید و مرد. لرزید و مرد.
مرد؟ نه ... نمردهام. نه... نه... حتا مرگ هم... مرگ هم... تف... تف... تف به... تف به حماقتهای جلدقرمز! بله بله... حماقتهای جلدقرمز...
و گریست.
روزها و شبهای این زندگی خرفت چه احمقانه میگذرند. آدمهایش چه احمقانه میگذرند. من از کسی خسته نیستم. از کسی بیزار نیستم. اما آخر... این شاخهها... این بند کفشها، این ساقهها، این مردهها خیلی تهوعآورند. و من هر روز صبح، باید با مهربانی سر و گونههایش را نوازش کنم، موهایش را شانه کنم، ببوسمش و با آنکه میدانم مرده، با آنکه میدانم همیشه مرده بوده، از یکی از این ساقههای ترد ِ سبز بالا بروم، بند کفشم را باز کنم و با آن، او را، آن مردهی احمق زیبا و پرتوقع را بیاویزم تا خفه شود و بعد تا عصر، احمقانه و منتظر از برابرش رژه بروم و سلام تمام احمقهایی را که مثل من از برابرش میگذرند جواب دهم. و خاطرههایم همه باید یکی باشند. گاهی فکر میکنم که اگر درختهای جنگلها و خیابانها را، درختهای تمام دنیا را در آورم و بسوزانم و خاکستر کنم نجات پیدا خواهم کرد. من همهی سلولهایم را در جایی که نمیدانم کجاست، جا گذاشتهام. تنم همیشه بعد از من میرود، همیشه بعد از من استفراغ میشود و من، خودم همیشه بعد از همهی چیزها اتفاق میافتم. من فکر میکنم... فکر میکنم... دلم میخواهد فکر کنم به... به سرگیجه، به سرقت یک لحظه از چمدان کهنهی یک مرده؛ و دلم میخواهد مثل شکمی که با کمربندی چرمی و کلفت بستهاند، پاره شوم و خالی شوم روی کفشهایم...
مرد برخاست.
گریسته بود. اما نه بر نعش آن شطرنجیپوش و نه بر چمدان کهنهی او.
خاکها را از تنش تکاند.
مرگ نکشته بودش. خسته بود. و باز چشمهایش را اشک فرا گرفت.
باز هم هقهقاش، که میدانست چهقدر احمقانه است، حیاط را پر کرد.
عاقل شده بود، مثل همیشه. احمق شده بود، مثل همیشه. و از آن هذیان طولانی، تنها دستهای لاغری را به یاد داشت که میخواستند خفهاش کنند و او، نگذاشته بود. نه به خاطر ترس، ترس از مردن. به خاطر... به خاطر عقلش.
بله، به خاطر عقل بزرگ بیهودهام و حماقتهایم.
برخاسته بود. خسته بود. راه افتاد. زمین زیر پایش میلرزید. وارد اتاق شد. فنجان ِ چایاش را که پیشتر تا نیمه سر کشیده بود همانطور روی دستهی مبل کنار پنجره دید. در گوشهای، مرد میزبانش، به پشت افتاده بود و رگباری، از ران تا شانهاش را دریده بود. کنار او، زنش افتاده بود و پشتش را رگبار گلوله سوراخ سوراخ کرده بود. مرد، در دستهای زن، همان آلبوم جلد قرمز را دید که پر از عکسهای ناشناس بود و یادش آمد که قبلن، زن همهی آن عکسها را به او نشان داده بود و مرد، عکسی را به یاد داشت که در آن پانزده سرباز، خندان، کنار هم ایستاده بودند که پسر زن و مرد میزبانش یکی از آن پانزده سرباز بود که بازو در بازوی سرباز دیگری انداخته بود مسنتر از خودش، و زن میزبان توضیح دادهبود که او چند سالی فراری بوده است.
مرد بلند گفت: فکر میکردم نجاتم دهید!...
نشست و نیمهی دیگر چایاش را که هنوز گرم بود، نوشید.
و ادامه داد: اما ندادید...
کف دستهایش خیس عرق بود و او نگاهشان کرد. شانههایش درد میکرد.
برخاست. خسته بود.
به حیاط رفت. حیاط گرم بود. دیگر بادی نمیوزید.
دوباره سنگ گوشهی بالایی سمت چپ حیاط را برداشت و زمین ِ زیرش را بوسید. پیشانیاش را بر زمین گذاشت و چند لحظه مکث کرد.
گفت: اما هیچ چیز نبود.
و برخاست.
سنگ را همانجا گذاشت. در حیاط را باز کرد و بیرون رفت.
بیرون ِ حیاط، خیابان بود و کنار در حیاط، هیچ سپیداری نبود.
چه چیز را در آن خانه جا گذاشته بود؟
پنج روز پیش. سه هفته پیش. یک ماه پیش. یک سال پیش.
- همه چیز آب بود...
در داخل جوی تنگ آب جلوی در حیاط دراز کشید و میدانست که از آن آبی نمیگذرد.
- همه چیز آب بود...
و خندهاش گرفت. فهمید مزخرف گفته.
بقال سر ِ خیابان که دیده بودش، دوان آمد و بالای سرش ایستاد. با حیرت نگاهش میکرد.
مرد گفت: آقا...
بقال نگاهی به خیابان خلوت انداخت. بعد خم شد و سرش را جلوتر برد.
مرد گفت:
- آقا هرچند میدانم که این خانه سالهاست که خالی است اما... اما تو اینطور فرض کن... اینطور فرض کن که من صاحبخانه و زنش را کشتهام و زیر سنگ گوشهی بالایی سمت چپ حیاط دفن کردهام... رو به روی پنجرهی باز اتاق... اتاقم...
و چشمهایش را بست.
حس کرد خیس ِ آب شده. و حس کرد آب ِ جو او را با خود به سوی نقطههای سیاه ِ گریزان ِ پیش ِ چشمهایش میبرد.
آب جو او را با خود برد.
فکر کرد: آه! باز هم آن چیز را جا گذاشتم! باز هم! باز هم!
خالد رسولپور
منبع : رمز آشوب
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران رهبر انقلاب کارگران دولت حجاب مجلس شورای اسلامی پاکستان رئیسی سید ابراهیم رئیسی مجلس رئیس جمهور ایران و پاکستان
شهرداری تهران تهران هواشناسی سیل پلیس فراجا سلامت سازمان هواشناسی فضای مجازی وزارت بهداشت قتل قوه قضاییه
قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا خودرو بازار خودرو بانک مرکزی ایران خودرو دلار بورس سایپا تورم ارز
ترانه علیدوستی تلویزیون کتاب سریال سینمای ایران شعر تئاتر رادیو مهران مدیری سینما انقلاب اسلامی فیلم سینمایی
سازمان سنجش کنکور ۱۴۰۳ دانشگاه آزاد
رژیم صهیونیستی اسرائیل آمریکا غزه فلسطین روسیه جنگ غزه چین اتحادیه اروپا عملیات وعده صادق اوکراین حماس
پرسپولیس استقلال فوتبال باشگاه استقلال تراکتور باشگاه پرسپولیس فوتسال بازی تیم ملی فوتسال ایران رئال مادرید بارسلونا سپاهان
هوش مصنوعی فیلترینگ عیسی زارع پور تبلیغات وزیر ارتباطات اپل ایلان ماسک همراه اول موبایل فناوری تلگرام ناسا
سازمان غذا و دارو قهوه کاهش وزن سلامت روان داروخانه یبوست دوش گرفتن