پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


غم یک جفت چشم


غم یک جفت چشم
آقای‌ عزیز!
بدون‌ هیچ‌ مقدمه‌ ای‌ به‌ شما بگویم‌ که‌ نامه‌ تان‌ مرابی‌اندازه‌ شادمان‌ کرد. شادی‌ من‌ از دریافت‌ نامه‌ شما علل‌ بسیار دارد و آخرین‌ آن‌ عطف‌ توجهی‌ است‌ که‌ به‌ شعر من‌ «از زخم‌ قلب‌ آمان‌ جان‌» کرده‌ اید ... هیچ‌ می‌دانید که‌ من‌ این‌ شعر را بیش‌ از دیگر اشعارم‌ دوست‌ می‌دارم‌؟ و هیچ‌ می‌دانید که‌ این‌ شعر عملا قسمتی‌ از زندگی‌ من‌ است‌؟
من‌ ترکمن‌ها را بیش‌ از هر ملت‌ و هر نژادی‌ دوست‌ می‌دارم‌، نمی‌ دانم‌ چرا. و مدت‌های‌ دراز در میان‌ آنان‌ زندگی‌ کرده‌ام‌.
از بندر شاه‌ تا اترک‌. شب‌های‌ بسیار در آلاچیق‌های‌ شما خفته‌ام‌ و روزهای‌ دراز در اوبه‌ها میان‌ سگ‌ها، کلاه‌های‌ پوستی‌، نگاه‌های‌ متجسس‌ بدبین‌، دشت‌های‌ پر همهمه‌ سرسبز وبی‌انتها، زنان‌ خاموش‌ اسرارآمیز و رنگ‌های‌ تند لباس‌ها و روسری‌هایشان‌، ارابه‌ و اسب‌های‌ مغرور گردنکش‌ بسر برده‌ ام‌.
▪ دختران‌ دشت‌!
دختران‌ ترکمن‌ به‌ شهر تعلق‌ ندارند و نمی‌ دانم‌ آیا لازم‌ است‌ این‌ شعر را بدین‌ صورت‌ پاره‌ پاره‌ کنم‌? به‌ هر حال‌، این‌ عمل‌ برای‌ من‌ در حکم‌ تجدید خاطره‌یی‌ است‌.
شهر، کثیف‌ وبی‌حصار و پر حرف‌ است‌. دختران‌ ترکمن‌ زادگان‌ دشتند، مانند دشت‌ عمیقند و اسرار آمیز و خاموش‌... آن‌ها فقط‌ دختر دشت‌، دختر صحرا هستند.
و دیگر ... دختران‌ انتظارند. زندگی‌ آنان‌ جز انتظار، هیچ‌ نیست‌. اما انتظار چه‌ چیز؟ «انتظار پایان‌» در عمق‌ روح‌ خود، ایشان‌ هیچ‌ چیز را انتظار نمی‌ کشند. آیا به‌ انتظار پایان‌ زندگی‌ خویشند؟ در سرتاسر دشت‌، جز سکوت‌ و فقر هیچ‌ چیز حکومت‌ نمی‌ کند. اما سکوت‌ همیشه‌ در انتظار صدا است‌. و دختران‌ این‌ انتظاربی‌انجام‌، در آن‌ دشت‌بی‌کرانه‌ به‌ امید چیستند؟ آیا اصلا امیدی‌ دارند؟ نه‌ ! دشت‌،بی‌کران‌ و امید آنان‌ تنگ‌أ و در خلق‌ و خوی‌ تنگ‌ خویش‌، آرزوی‌بی‌کران‌ دارندأ چرا که‌ آرزو به‌ هر اندازه‌ که‌ ناچیز باشد، چون‌ به‌ کرانه‌ نرسد،بی‌کرانه‌ می‌نماید.
خیال‌ آنان‌ پی‌ آلاچیق‌ نوتری‌ می‌گردد. اما همراه‌ این‌ خیال‌ زندگی‌ آنان‌ در آلاچیق‌هایی‌ می‌گذرد که‌ صد سال‌ از عمر هر یک‌ گذشته‌ است‌...
آنان‌ به‌ جوانه‌های‌ کوچکی‌ می‌مانند که‌ زیر زره‌ آهنینی‌ از تعصبات‌ محبوسند. اگر از زیر این‌ زره‌ به‌ در آیند، همه‌ تمناها و توقعات‌ بیدار می‌شود. بسان‌ یال‌ بلند اسبی‌ وحشی‌ که‌ از نفس‌ بادی‌ عاصی‌ آشفته‌ شود. روی‌ اخطار من‌ با آنها است‌:
از زره‌ جامه‌ تان‌ اگر بشکوفید
باد دیوانه‌
یال‌ بلند اسب‌ تمنا را
آشفته‌ کرد خواهد.
در دنیا هیچ‌ چیز برای‌ من‌ خیال‌ انگیزتر از این‌ نبوده‌ است‌ که‌ از دور منظره‌ شامگاهی‌ اوبه‌یی‌ را تماشا کنم‌.
آتش‌هایی‌ که‌ برای‌ دفع‌ پشه‌ در برابر هر آلاچیق‌ برافروخته‌ می‌شودأ ستون‌ باریک‌ شعله‌هایی‌ که‌ از این‌ آتش‌ها برخاسته‌، به‌ طاقی‌ از دود که‌ آسمان‌ اوبه‌ را فرا گرفته‌ است‌ می‌پیوندد ... گویی‌ بر ستون‌های‌ بلندی‌ از آتش‌، طاقی‌ از دود نهاده‌ اند! آنها دختران‌ چنین‌ سرزمین‌ و چنین‌ طبیعتی‌ هستند.
عشق‌ها از دسترس‌ آنان‌ به‌ دور است‌. آنان‌ دختران‌ عشق‌های‌ دورند.
در سرزمین‌ شما، معنای‌ روز، سکوت‌ و کار است‌. آنان‌ دختران‌ روز سکوت‌ و کارند.
در سرزمین‌ شما، معنای‌ «شب‌» خستگی‌ است‌. آنان‌ دختران‌ شب‌های‌ خستگی‌ هستند.
آنان‌ دختران‌ تمام‌ روزبی‌خستگی‌ دویدن‌ اند.
آنان‌ دختران‌ شب‌ همه‌ شب‌، سرشکسته‌ به‌ کنج‌بی‌حقی‌ خویش‌ خزیدند.
اگر به‌ رقا برخیزند، بازوان‌ آنان‌ به‌ هیات‌ و ظرافت‌ فواره‌یی‌ است‌أ اما این‌ فواره‌ در باغ‌ خلوت‌ کدام‌ عشق‌ به‌ بازی‌ و رقا در می‌آید؟ اگر دختران‌ هندو به‌ سیاق‌ سنت‌های‌ خویش‌، به‌ شکرانه‌ توفیقی‌، سپاس‌ خدایان‌ را در معابد خویش‌ می‌رقصند، دختران‌ ترکمن‌ به‌ شکرانه‌ کدامین‌ آبی‌ که‌ بر آتش‌ کامشان‌ فرو ریخته‌ شده‌ است‌؟ فواره‌های‌ بازوی‌ خود را به‌ رقا بر افرازند؟ تا اینجا، سخن‌ یک‌ سر، برسر غرایز سرکوب‌ شده‌ بود ... امابیهوده‌ است‌ که‌ شاعر، عطر لغات‌ خود را با گفت‌ و گوی‌ از موها و نگاه‌ها کدر کند. حقیقت‌ از اینجا است‌ که‌ آغاز می‌شود:
زندگی‌ دختران‌ ترکمن‌، جز رفت‌ و آمد در دشتی‌ مه‌ زده‌ نیست‌. زندگی‌ آنان‌ جز شرم‌ «زن‌ بودن‌»، جز طبیعت‌ و گوسفندان‌ و فرودستی‌ جنسیت‌ خویش‌، هیچ‌ نیست‌...
آمان‌ جان‌، جان‌ خویش‌ را بر سر این‌ سودا نهاد که‌ صحرا، از فقر و سکوت‌ رهایی‌ یابد، دختر ترکمن‌ از زره‌ جامه‌ خویش‌ بشکوفد، دوشادوش‌ مرد خویش‌ زندگی‌ کند و بازوان‌ فواره‌یی‌اش‌ را در رقا شکرانه‌ کامکاری‌ برافرازد...
پرسش‌ من‌ این‌ است‌:
دختران‌ دشت‌! از زخم‌ گلوله‌یی‌ که‌ سینه‌ آمان‌ جان‌ را شکافت‌، به‌ قلب‌ کدامین‌ شما خون‌ چکیده‌ است‌؟
آیا از میان‌ شما کدام‌ یک‌ محبوبه‌ او بود؟
و اکنون‌ که‌ آمان‌ جان‌ با قلبی‌ سوراخ‌ از گلوله‌ در دل‌ خاک‌ مرطوب‌ خفته‌ است‌، آیا هنوز محبوبه‌ اش‌ او را بخاطر دارد؟ آیا هنوز محبوبه‌ اش‌ فکر و روح‌ و ایمان‌ او را در دل‌ خود زنده‌ نگه‌ داشته‌ است‌؟
در دل‌ آن‌ شب‌هایی‌ که‌ بخاطر بارانی‌ بودن‌ هوا کارها متوقف‌ می‌ماند و همه‌ به‌ کنج‌ آلاچیق‌ خویش‌ می‌خزند، آیا هیچ‌ یک‌ از شما دختران‌ دشت‌، به‌ یاد مردی‌ که‌ در راه‌ شما مرد، در بستر خود در آن‌ بستر خشن‌ و نومید و دل‌ تنگ‌، در آن‌ بستری‌ که‌ از اندیشه‌های‌ اسرار آمیز و درد ناک‌ سرشار است‌ بیدار می‌مانید؟ و آیا بدان‌ اندازه‌ به‌ یاد و در اندیشه‌ او هستید که‌ خواب‌ به‌ چشمانتان‌ نیاید؟ آیا بدان‌ اندازه‌ به‌ یاد و در اندیشه‌ او هستید که‌ چشمانتان‌ تا دیرگاه‌ باز ماند و آتشی‌ که‌ در برابرتان‌ در اجاق‌ میان‌ آلاچیق‌ روشن‌ است‌ در چشم‌هایتان‌ منعکس‌ شود؟
بین‌ شما کدام‌ یک‌
صیقل‌ می‌دهید
سلاح‌ آمان‌ جان‌ را
برای‌
روز
انتقام‌
شعر اندکی‌ پیچیده‌ است‌. تصدیق‌ می‌کنم‌ ولی‌ ... من‌ ترکمن‌ صحرا را دوست‌ دارم‌. این‌ را هم‌ شما از من‌ قبول‌ کنید.

غم‌ یک‌جفت‌ چشم‌ مورب، نامه‌ احمد شاملو به‌ یک‌ نویسنده‌ ترکمن‌ درباره‌ شعر "زخم‌ قلب‌ آمان‌ جان‌"
شاید تعجب‌ کنید اگر بگویم‌ چندین‌ ماه‌ در «قره‌ تپه‌»و «امچلی‌» و «قره‌ قاشلی‌» کمباین‌ و تراکتور می‌رانده‌ام‌... از خانه‌های‌ خشت‌ و گلی‌ متنفرم‌ ودشت‌های‌ وسیع‌ و کلاه‌ پوستی‌ و آلاچیق‌های‌ ترکمن‌ صحرا را هرگز از یاد نمی‌ برم‌.
شبی‌ دیرگاه‌ (در یکی‌ از آلاچیق‌های‌ ترکمنی) احساس‌ کردم‌ هنوز زیر پلک‌های‌ فرو بسته‌ خود بیدارم‌. کوشیدم‌
به‌ خواب‌ بروم‌ نتوانستم‌. و سرانجام‌ چشم‌هایم‌ را گشودم‌. در انعکاس‌ زرد و سرخ‌ نیمسوز اجاق‌ و یا شاید فانوسی‌ که‌ به‌ احترام‌ مهمانان‌ در حاشیه‌ وسیع‌ اجاق‌ روشن‌ نهاده‌ بودند،روبروی‌ خود، در آنسوی‌ تشچال‌ ، چهره‌ گرد دخترک‌ صاحبخانه‌ را دیدم‌ که‌ در اندیشه‌یی‌ دور و دراز بیدار مانده‌ چشمش‌ به‌ زبانه‌های‌ کوتاه‌ آتش‌ ره‌ کشیده‌ بود.غمی‌ که‌ در آن‌ چشم‌های‌ مورب‌ دیدم‌ هرگز از خاطرم‌ نخواهد رفت‌. اول‌ شب‌ سخن‌ از آبایی‌ به‌ میان‌ آمده‌ بود. از دخترک‌ پرسیده‌ بودم‌ می‌شناختیش‌؟ جوابی‌
نداده‌ بود. وقتی‌ در آن‌ دیرگاه‌ بیدار دیدمش‌ با خود گفتم‌: به‌ آبایی‌ فکر می‌کند!
بیرون‌ آهنگ‌ یکنواخت‌ باران‌ بود و لاییدن‌ سگی‌ تنهادر دوردست‌. شعر را هفته‌یی‌ بعد نوشتم‌.
پانویس‌:
«آبایی‌ دبیر ترکمنی‌ بود که‌ نیمه‌های‌ دهه‌ ۲۰ در گرگان‌ به‌ ضرب‌ گلوله‌ کشته‌ شد...»
در چاپ‌های‌ زمان‌ شاه‌ این‌ شعر، این‌ نام‌ برای‌ جلوگیری‌ از سانسور به‌ «آمان‌ جان‌» تغییر یافت‌ و خود
او قهرمانی‌ اساطیری‌ در یکی‌ از افسانه‌های‌ ترکمنی‌ معرفی‌ شد...»
منبع : چراغ های رابطه


همچنین مشاهده کنید