پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


قدم نو رسیده!


قدم نو رسیده!
غزال داشت جیغ می‌کشید، با آن سن کم و گونه‌های تپل وقتی جیغ می‌کشید صدایش انگار دیوار را سوراخ می‌کرد، شش ماه بیشتر نداشت، اما توی این مدت حسابی خودش را توی دل همه جا کرده بود.
- احمد! می‌بینی که دستم بنده، پاشو ببین این بچه چشه؟
احمد تازه از سر کار آمده بود، خسته و هلاک بود، کنار بخاری دراز کشیده بود، دست‌هایش را به هم چسبانده و زیر سرش گذاشته بود.
- احمد! احمد! خوابیدی؟
نرگس این را گفت و در حالیکه دست‌هایش را با پیش بند زرد رنگ می‌مالید، دوان دوان خودش را به اتاق غزال رساند. غزال روی چهار دست و پایش بلند شده بود و مثل گربه در را نگاه می‌کرد، در این مدت یاد گرفته بود که اگر خبری بشود از سمت در می‌شود، وقتی چشمش به نرگس افتاد، انگار داغ دلش تازه شد و با صدای بلندتری ضجه ‌زد.
نرگس فوری او را بلند کرد و از اتاقش بیرون آورد، روی مبل نشست و مشغول شیر دادن به بچه شد. احمد هنوز بین خواب و بیداری بود.
- احمد! نخواستم بچه رو نگه داری، پاشو لباس‌هات رو عوض کن.
این را گفت و همانطور که نشسته بود پایش را دراز کرد و آرام به پای احمد زد تا از خواب بیدار شود. احمد با بی حوصلگی سرجایش نشست.
- بابایی رو نگاه کن، ببین چشماش چه جوری شده؟
این را نرگس با لحن کودکانه‌ای گفت، غزال سرش را برگرداند و لحظه‌ای به احمد نگاه کرد و بعد سریع دوباره مشغول شیر خوردن شد.
- پدر سوخته موقعی که گرسنشه بابایی و مامانی حالیش نمیشه، فقط شیر رو می‌شناسه!!
احمد این را گفت و از جایش بلند شد و لباس‌هایش را عوض کرد.
- براش شیر خشک و پوشک گرفتی؟
- آره! هر روز هم داره ماشاا... هزار ماشاا... گرون‌تر می‌شه، امروز به آقای سعادت می‌‌گم، بابا یه هفته نیست که این شیرخشک‌ها رو گرفتم چی شده که سیصد تومان گذاشتید روش؟ میگه ما بی‌‌تقصیریم، گرون می‌خریم گرون می‌فروشیم! خدایی چه بهانه خوبیه این حرف، آدم دیگه دهنش بسته می‌شه، چی بگه خب؟!
نرگس همانطور که داشت غزال را شیر می‌داد از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت، از توی کیسه بزرگ و سیاهی که احمد روی کابینت گذاشته بود، شیر، پنیر و نان‌ها را بیرون آورد.
- احمد! باز که اشتباه آوردی؟ مگه نگفتم پوشک سایز کوچک دیگه اندازه‌اش نیست، باز از اینا آوردی؟
احمد هنوز ننشسته بود که انگار غصه عالم و آدم ریخت رو سرش!
- نه تو رو خدا! من رو بکشی دیگه بیرون نمی‌رم، حالا نمیشه از همینا استفاده کنی؟ بچه گله می‌کنه؟ یه کاریش بکن، جون نرگس هلاکم!
- چی چی رو یه کاریش بکنم، بچه اذیت می‌‌شه، پاشو! پاشو! تنبلی نکن، مگه خودت همیشه نمی‌گی هرکی خربزه می‌خوره پای لرزش هم می‌‌شینه؟ این هم لرزش! پاشو بچه‌ام اذیت می‌‌شه.
احمد خودش را کنار بخاری ولو کرد روی زمین، از روزی که غزال به دنیا آمده بود، زندگی‌شان ورق تازه‌ای خورده بود، بچه شیرینی و حلاوت خودش را داشت، اما دردسرهایش را هم نمی‌شد انکار کرد.
- احمد! گریه بچه از اینه که جاش کثیفه! پاشو بپر پوشک سایز متوسط بگیر بیار، از همونا که مشماش زرده!
- چه شکری خوردیم ما هم با این بچه‌دار شدنمون، بگو نونت نبود مرد، آبت نبود، بچه دار شدنت چی بود؟
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که غزال برگشت و او را نگاه کرد.
- قربونت برم! انگار فهمید با اون بودم! نه عزیزم، کسی با شما نبود، داشتیم در مورد یه بابا و دختر دیگه حرف می‌زدم، تو که قند و نباتی بابا!
احمد این را گفت و جلوتر آمد و از صورت دخترش بوسه‌ای گرفت و باز از نو لباس پوشید و بیرون رفت. هنوز در را نبسته بود که آقای کواکبی که در واحد بغل دستی‌شان می‌نشست و برخلاف احمد که مستاجر بود، او واحد را خریده بود داشت کلید را توی قفل می‌چرخاند، از سبزی و نان بربری توی دستش فهمید که تازه از بیرون آمده است.
- سلام آقای شکیبا! ان‌شاءا... حال شما خوب است؟
- ممنونم، شما چطورین؟ خانواده خوبن؟
شکیبا که انگار منتظر همین لحظه بود سبزی‌ها و نان را از لای در که باز بود گذاشت تو و گفت:
- من و خانواده‌ام خوب نیستیم آقا! اصلا خوب نیستیم، شش ماهه حالمون هم خیلی بده!
احمد می‌دانست که باز شکیبا ساز تازه‌ای را کوک کرده است. مردی فوق‌العاده سختگیر و جدی بود. توی این سه سالی که او را در این آپارتمان دیده بود هیچوقت صدای کسی از توی خانه‌اش بیرون نمی‌آمد، با کسی هم رفت و آمد نداشت. موهای سرش کاملا ریخته بود ولی موهای کنار شقیقه‌اش را با دقت روی گوش‌هایش شانه می‌کرد. دست‌هایش کمی می‌لرزید، همیشه هم به مرتب‌ترین شکل ممکن لباس می‌پوشید. کسی نمی‌دانست قبلا چکاره بوده است، ولی نرگس می‌گفت این یا نظامی بوده یا مدیر مدرسه!
- آقای شکیبا! شما که روز اول آمدید توی این آپارتمان به آقای غریبی گفته بودید که دو نفرید. دیروز ایشون رو توی بنگاه دیدم، بحث شما شد، مثل اینکه باز قراردادتون را تمدید کردید ولی نگفته بودید که الان سه نفر شدید؟ این عدم صداقت شما رو می‌رسونه! شاید مالک نخواد خونه‌اش رو به سه نفر اجاره بده!
احمد پوشک به دست درحالیکه به اندازه کافی از اینکه توی این سرما تا سرکوچه برود کلافه بود عصبانی شد، یاد دو هفته پیش افتاد که جشن کوچکی گرفته بودند. وقتی مهمان‌ها داشتند می‌رفتند، یادداشتی را روی در دیدند که با خط خوش نوشته بود: «آقای شکیبا! لطفا رعایت همسایه‌ها را بکنید، فرهنگ آپارتمان نشینی این رفتاری نیست که شما دارید!» احمد که جلوی مهمان‌ها ضایع شده بود کاغذ را کند خنده‌ای ساختگی گفت:
- باز این آقای کواکبی شوخی‌اش گل کرده، شما نمی‌دونید چه مرد نازنین و شوخیه!
وقتی مهمان‌ها رفته بودند دلش می‌خواست در بزند و کواکبی را بیرون بکشد. حتما با آن لباس خواب شطرنجی بیرون می‌آمد و با لحن عذاب آورش می‌گفت: سلام! شب شما به خیر باشد، اوامری داشتید؟ احمد از این همه لفظ قلم حرف زدن او حرصش می‌گرفت. از بخت بد او مدیر ساختمان هم بود و توی این شش ماه هر بار که جلسه گذاشته بودند حسابی حال احمد را گرفته بود. یکبار گیر داد که آقای شکیبا آب می‌ریزد روی پله‌ها و همین باعث می‌شود که پله‌ها کثیف باشد. بار دوم سر اینکه احمد دیر پول شارژ را داده بود بلوای درست و حسابی برپا کرده بود، برای همین احمد اصلا دوست نداشت با او روبه‌رو شود، ولی امروز گیر افتاده بود.
- والا آقای کواکبی من نمی‌دونستم باید مشخصات بچه سه چهارماهم رو توی قولنامه بیارم!
- اولا بچه شما شش ماه و دوازده روز‌ش است، در ثانی مهم سن و سال نیست، مهم اینه که از وقتی شما بچه‌دار شده‌اید ما نتوانسته‌ایم حتی یک شب راحت بخوابیم، هر شب صدای ضجه زدن بچه شما ما را بی‌‌خواب می‌کند، اگر نمی‌توانید بچه‌تان را نگه دارید بهتر است پرستار استخدام کنید!
احمد خنده‌اش گرفته بود، با وضعی که او داشت توی پول شیرخشک و پوشک غزال مانده بود چه رسد به اینکه بخواهد پرستار استخدام کند، اما سعی کرد قیافه جدی به خودش بگیرد. برای همین گفت:
- حتی اگر من پرستار هم بگیرم واسه روزش می‌تونم این کار رو بکنم، پرستار که شب نمی‌مونه تو خونه مردم، در ضمن چیکار کنم؟ بچه است گریه می‌کنه، خود ما هم اذیتیم، بارها هم بهش تذکر دادم که رعایت همسایه‌ها را بکند اما گوش نمی‌دهد به جان شما!
این جمله را با شیطنت گفته بود، آقای کواکبی هم از اینکه احمد او را جدی نگرفته بود کلافه شد، خیلی سریع گفت:
- من تکلیف این موضوع رو توی نشست بعدی اهالی ساختمون روشن می‌کنم، شما همه چیز را به مضحکه می‌گیرید آقا! روزتون به خیر.
این را گفت، در را بست و رفت تو. احمد برای چند ثانیه از اینکه این نبرد را برده بود خوشحال شد، اما از عواقب بعدی این موضوع نگران بود.
- همین کارا رو می‌کنه که بچه‌هاش پا نمی‌ذارن تو خونه‌اش! والا! مگه دروغ می‌گم؟ اصلا هیشکی باهاش رفت و آمد نداره، پیرمرد غرغرو...
احمد ظرف‌های غذا را جمع کرد و برد گذاشت توی سینک، داشت یکریز حرف می‌زد.
- صدات رو بیار پائین، زشته، یه وقت می‌شنوه‌ها!
- بشنوه! مگه دروغ می‌گم، آقای کواکبی اگه داری صدای ما رو گوش می‌دی نکن عمو، این کارا خوبیت نداره!
بعد انگار چیزی یادش آمده باشد با خنده گفت:
- یادش به خیر! وقتی دانشجو بودیم توی خوابگاه با بچه‌های اتاق بغلی کل کل داشتیم و همدیگه رو اذیت می‌کردیم. واسه اینکه از نقشه‌های بعدیشون مطلع بشیم لیوان رو سر و ته می‌ذاشتیم روی دیوار و حرفای اتاق بغلی رو گوش می‌دادیم، ولی کیفیت نداشت تا اینکه یکی از بچه‌های رشته دامپزشکی یه اختراع توپ کرد، گوشی پزشکی داشت، می‌ذاشت روی پریز برق که از طرف اتاق اونا اومده بود، صدا عین آینه زلال می‌اومد، حالا تصور کن کواکبی این کار رو بکنه...
نرگس از تصور این صحنه خنده‌اش گرفت و گفت: جالبه که زنش اینطوری نیست، یکی دوبار من رو توی راه پله دید و خیلی واسه غزال ذوق کرد، نشون نمی‌داد ولی تو چشماش معلوم بود. با پشت دستش صورت غزال رو لمس کرد و دستاش رو بوسید.
احمد خواست چیزی بگوید که صدای زنگ در آمد. «کیه این موقع شب؟ ساعت نزدیک یازده است!»
- فکر کنم کواکبیه، صدامون رو شنیده اومده تذکر اخلاقی بده بعد دعوتمون کنه کمیته انضباطی ساختمون!!
احمد از توی چشمی نگاه کرد و بعد برگشت رو به نرگس و با صدای خفه‌ای گفت:
- به جان غزال اونان!
بعد لباسش را کمی مرتب کرد و در را باز کرد. خانوم کواکبی با پوست سفید و چروک‌خورده‌اش لبخندی زد و سلام و علیکی کرد، توی دستش بسته کادو شده‌ای بود، احمد تعجب کرد.
- نمی‌خوای دعوت کنی بیام تو؟
- بفرمایین، بفرمایین! عذر می‌خوام...
خانم کواکبی داخل آمد، بوی عطر قدیمی و کهنه‌ای می‌داد، مانتوی روشن و بلندی تنش بود، صدایش را آرام کرد و گفت:
- کوچولوتون خوابه؟
- نه خانم کواکبی! این که خواب نداره، احمد اسمش رو گذاشته مدیر کل سلب آسایش!
خانم کواکبی لبخندی زد و آرام روی مبلی که نرگس به او تعارف کرد نشست، کادو را گذاشت روی میز.
احمد کنجکاو شده بود بداند کادو برای چیست و چه می‌تواند باشد. خانم کواکبی گفت: می‌بخشید که این موقع مزاحمتون شدم، می‌دونین که مریضم و خیلی از خونه بیرون نمیام. امشب کواکبی اومد عصبانی بود، برام گفت که با آقای شکیبا به خاطر سر و صدای کوچولو حرفش شده، اون اخلاقش این‌جوری نبود. آدم پیر که می‌‌شه دیگه طاقت نداره، دنبال یه بهانه می‌گرده واسه اینکه ناراحتیش رو خالی کنه. من و کواکبی هیچوقت بچه دار نشدیم، یعنی شدیم ولی بچه‌هامون قبل از اینکه به دنیا بیان می‌مُردن. سه بار این اتفاق افتاد، خیلی دوا دکتر کردیم اما نشد. دکترا گفتن بارداری مجدد می‌تونه واسه خودم ضرر داشته باشه، واسه همین ما هیچوقت بچه دار نشدیم، تا جوون‌تر بودیم، تحملش آسون‌تر بود، اما الان خیلی سخته. کواکبی هر وقت بچه می‌بینه یا صدای بچه می‌شنوه یه جوری داغ دلش تازه می‌شه، بیشتر هم واسه خاطر منه، چون من خیلی بی‌‌تابی می‌کردم واسه بچه، اما نشد... چه جور بگم، خدا نخواست... امشب که کواکبی اومد خونه، خیلی ناراحت بود. قدر بچه تون رو بدونین، بچه نعمته به خدا، الان شاید ذله بشین از گریه‌هاش ولی وقتی رسیدین به سن ما می‌فهمین چی می‌گم.... این کادو هم ناقابله، این رو ۳۰ سال پیش خریده بود واسه بچه خودم، ولی قسمت نشد. ۳۰ ساله نگهش داشتم ولی امشب دوست داشتم بیارمش واسه کوچولوی شما... تو رو خدا کواکبی رو حلال کنین آقای شکیبا ... چیزی تو دلش نیست....
نرگس و احمد خشک‌شان زده بود، مثل آدم‌هایی که نای بلند شدن نداشتند، به مبل چسبیده بودند، از اینکه توی این سه سال همه جوره در مورد کواکبی و خانمش قضاوت کرده بودند شرمسار بودند، خانم کواکبی بلند شد و گفت:
- ببخشید که بدموقع مزاحم شدم، حلالمون کنین تو رو خدا...
ساحل محمدی
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید