پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


کتاب ها و بوها و آینده


کتاب ها و بوها و آینده
رویاهای یک کودک همه از صلح است رویاهای یک مادر همه از صلح است
سخن عشق در زیر درختان
همه از صلح است
...
صلح عطر غذا در شامگاهان است
هنگام که توقف ماشینی در خیابان نه به معنای ترس است
هنگام که صدای کوبشی بر در، به معنای حضور رفیقی است
و گشودن پنجره‌ای در هر ساعت، به معنای آسمانی است
که چشم‌هایمان را به میهمانی زنگوله‌های دوردست رنگ‌هایش می‌برد
این صلح است، این.
صلح پیاله‌ای شیر گرم است و کتابی است در برابر کودک بیدار
هنگام که ساقه‌های گندم به یکدیگر تکیه می‌دهند و می‌گویند: نور، نور، نور
و گلتاج افق لبریز می‌شود از نور
این صلح است، این
... (۱)
... و این‌بار هم انگار، مثل خیلی وقت‌های دیگر، از ادبیات کاری ساخته نیست؛ و البته فکر نمی‌کنم ادبیات هم هیچ‌وقت ادعایی در این موارد داشته‌باشد، و اصلن این‌ها به ادبیات چه ربطی دارد؟
آهای برات‌علی! یادته وقتی می‌گفتی "سسامی باز شو"، باز نمی‌شد؟
لرزش دست‌های پدرم بیش‌تر شده. دکتر می‌گوید کاری نمی‌شود کرد. می‌گوید کم‌کم حرکت چشم‌هایش کند می‌شود، کم‌کم زبانش سخت‌تر می‌گردد، کم‌کم صدایش انگار دورتر و دورتر می‌شود، کم‌کم تعادلش بهمی‌نفهمی به هم می‌خورد، کم‌کم و کم‌کم و کم‌کم. دکتر می‌گوید اما همه‌ی این‌ها کم‌کم اتفاق می‌افتد. منظور دکتر این است که اصلن انگار چیزی اتفاق نمی‌افتد، چون آدم متوجه اتفاق‌هایی که کم‌کم می‌افتند، نمی‌شود. چه اسم جالبی هم دارد این اتفاق ِ نامحسوس: پارکینسون.
ما سه تا برادریم و من برادر وسطی هستم: با بزرگه حرف نمی‌زنم. کوچکه هم با من حرف نمی‌زند. ظاهرن مثل همیشه، عدالت همه جا هست.
همین حالا یکی دو تا کتاب تاریخ گیر بیاور و ببین پنج شش تا جنگ بزرگ، چه‌طور شروع شده‌اند: جنگ‌، همیشه نتیجه‌ی یک روند منطقی‌ است، اما آن‌ اتفاقی که جنگ‌ با آن شروع می‌شود، همیشه یک حادثه‌ی احمقانه است. داستانی که با یک حادثه‌ی احمقانه شروع می‌شود، احمقانه هم ادامه می‌یابد و احمقانه هم تمام می‌شود.
سیمون دوبوار می‌گوید یکی از دلایل مهم وجود عقده‌ی حقارت در زنان، این است که آنان به طور سنّتی، در جنگ شرکت نمی‌کنند: "در عالم بشریت، نه آن جنسی که جان می‌دهد، بلکه آن جنسی که جان می‌ستاند، برتر پنداشته‌می‌شود" (۲)
بچه که بودم، داستان‌هایی را که می‌خواندم با شکل و بوی کتاب‌هایشان به‌یاد می‌سپردم. کتاب‌های "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" با آن قطع عجیب و غریب‌شان که گاهی وقت‌ها آدم نمی‌دانست عرض‌شان بیش‌تر است یا طول‌شان: لک‌لک‌ها بر بام، کودک سرباز و دریا، میگل، کوه‌های سفید، پسر و رود، ماجراجوی جوان، پولیانا روشنایی کوهستان. یا آن "کتاب‌های طلایی" عزیز که بوی موز می‌دادند!: گربه‌ی چکمه‌پوش، سفیدبرفی، رابین‌هود. یا کتاب‌های جلدسبزی که کادر سفید عنوان کتاب را دربرگرفته‌بودند و انتشارات امیرکبیر چاپ‌شان می‌کرد و همیشه حس می‌کردم درباره‌‌ی فقر باید بنویسند: سه رفیق، رفیق، دشمنان، داشتن و نداشتن. من که فکر می‌کنم شکل و بوی یک کتاب داستان، بخشی از متن داستان است.
ظاهرن، "زندگی" باید بزرگ‌ترین ارزش‌ها باشد؛ یعنی "چیز"های بسیار کمی وجود دارند که حفظ‌کردن یا به‌دست‌آوردن‌شان، ارزش ِ از دست‌دادن "زندگی" را داشته باشد. ضمنن آدم‌های اندکی وجود دارند که با کشتن و کشته‌شدن موافق باشند. تقریبن هر کسی با حیف و میل‌کردن اموال و دارایی‌های شخصی و عمومی مخالف است. امّا در هنگام و هنگامه‌ی جنگ، ده‌ها و هزارها و میلیون‌ها آدم بالغ، در حالی‌که اطمینان دارند که کشته‌می‌شوند، به میدان‌های خون و سرب می‌شتابند، به راحتی کشته‌می‌شوند، به راحتی می‌کشند، به راحتی دارایی‌ها و توانایی‌های اقتصادی خود و "دشمن" را به باد می‌دهند و به آتش می‌سپارند. یا یک جای کار بشریّت می‌لنگد؛ و یا "سسامی باز شو!"، در دهان و بر زبان چند نفر خاصّ، هر دری را به معابر و مخارج "بشریّت"، باز می‌کند.
کلاس پنجم درس می‌خواندم. مبصری داشتیم گردن‌کلفت و البته موفّق در کار مبصری؛ و شاید همین استعداد مبصری بود که نگذاشت تا آخر سال با ما باشد. بعد از تعطیلات عید نوروز، دیگر به مدرسه نیامد و ماندن در مغازه‌ی قصّابی پدر را بر رنج ِ درس‌خواندن ترجیح داد. هنوز هم نمی‌دانم آن آموزگار پخمه بر اساس چه استنتاج فیلسوفانه‌ای من را به جانشینی ِ آن قصّاب‌زاده منصوب کرد و چرا فکر کرد که شاگرد ممتاز کلاس، می‌تواند مبصر خوبی هم باشد.
خلاصه‌ی ماجرا آن‌که در آن دو ماه آخر سال تحصیلی، من تنها یک‌بار و آن‌هم به شوخی، نام پنج نفر را در تخته‌سیاه نوشتم، به خیال خام این‌که پیش از ورود استاد، پاک‌شان می‌کنم. اما آن مردک، بی‌وقت آمد و نام‌های آن پنج نفر را دید و از بخت بد، چنان کوبید و مالیدشان، که تا آن وقت سابقه نداشت. خوب... باقی داستان، برای همیشه نانوشته خواهدماند: بگذار هیچ‌کس نداند که در طول دو سال بعد، من چه‌قدر مخفی شدم، فرار کردم، میان‌برها را قمروار دور زدم تا از تعقیب آن پنج‌ مار ِ دم‌بریده در امان باشم و البته با همه‌ی این‌ها، یک‌بار حسابی کتک خوردم. خوشبختانه، دو سال بعد، به شهری دیگر نقل مکان کردیم. همیشه از تعبیر "نقل‌ مکان‌کردن" بدم آمده، امّا آن "نقل مکان"، از شیرین‌ترین حوادث زندگی من است.
"چه‌گوارا"ی افسانه‌ای، در خاطراتش حکایت می‌کند از زمانی که در کوه‌ها و جنگل‌ها و روستاها با نیروهای دولتی می‌جنگیدند. امّا او پزشکی هم خوانده‌بود، و در آن نقاط دورافتاده و محروم کوهستانی، مردم روستاها با شوق و ذوق نزدش می‌آمدند به امید درمانی و علاجی. "چه‌گوارا" نه مطبی داشت و نه دارویی، جز توصیه‌های طبی و بهداشتی: "به‌خاطر دارم دختر کوچولویی با دقت تمام به معایناتی که از زنان آن منطقه می‌کردم توجه داشت.
این زنان با حالتی که بیش‌تر به انجام مراسم مذهبی شباهت داشت به من مراجعه می‌کردند تا علت درد خود را بیابند. هنگامی که نوبت مادر این دختر کوچولو رسید دخترک که در کلبه‌ای که مطب من محسوب می‌شد، ناظر چندیدن معاینه شده‌بود و آن‌ها را با دقت تمام مشاهده‌کرده‌بود ناگهان با خنده خطاب به مادرش گفت " مادر! این دکتر به همه فقط یک چیز را می‌گوید!" این موضوع کاملن صحیح بود. گرچه معلومات پزشکی من چندان زیاد نبود ولی از این‌که بگذریم، همه‌ی این زن‌ها بی‌آن‌که خودشان متوجه شوند، داستان دل‌خراش مشابهی را برای من شرح می‌دادند!"(۳)
راستی کسی خبر دارد که چرا رمان بزرگ "در غرب خبری نیست"(۴) نوشته‌ی اریش ماریا رمارک، تجدید چاپ نمی‌شود؟
خالد رسول پور
۱- شعر از یانیس ریتسوس، با ترجمه‌ی فریدون فریاد
۲- به نقل از گاستون بوتول / جامعه‌شناسی جنگ / با ترجمه‌ی هوشنگ فرخجسته
۳- خاطرات جنگ‌های رهایی‌بخش کوبا / چه‌گوارا / ترجمه‌ی پارت / نشر نگاه / ۱۳۶۰
۴- در غرب خبری نیست / اریش ماری رمارک / ترجمه‌ی سیروس تاجبخش / کتاب‌های جیبی /
منبع : جایزه ادبی ایران


همچنین مشاهده کنید