جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


دهقان فداکار ۴۹ نوه و نتیجه دارد


دهقان فداکار ۴۹ نوه و نتیجه دارد
اطمینان دارم که از سوم دبستانی ها گرفته تا مامان و باباها همه داستان دهقان فداکار را خواندند و چندین بار هم از رویش مشق نوشتند. البته تصمیم کبری و حسنک کجایی هم جای خودش را دارد. ولی فرقشان این است که دهقان فداکار یک داستان کاملا واقعی است. شاید یکی از افرادی که باید از آن به خاطر پیدا کردن قهرمان داستانمان از وی تشکر کرد
مدیر خوش ذوق دبستان پیام اسلام باشد. آقای مهدی سرکانی ۱۰ سال پیش برای اینکه دانش آموزان سوم ابتدایی مدرسه اش با دهقان فداکار از نزدیک آشنا شوند به فکر پیدا کردن دهقان افتاد و پس از چندین هفته تحقیق و پرس و جو بالاخره سر از روستای قهرمان لو در شهر میانه درآورد.
این معلم توانسته بود قهرمان کتاب سوم ابتدایی را پیدا کند و چندی پیش طی مراسمی در کانون فرهنگی تربیتی میثم، برای چهارمین بار دهقان پیر را به روی سن آورد تا همه بچه های مدرسه از نزدیک حس ایثار و فداکاری را لمس کنند. دهقانی که باعث شد خیلی از دانش آموزان و آدم بزرگها با خواندن داستان فداکاریش راه درست را در زندگی انتخاب کنند راهی که امروز با تغییر نام درس حس می‌کنیم دیگر نام درس هشتم کتاب فارسی سال سوم ابتدایی دهقان فداکار نیست.
نام این درس به فداکاران تغییر نام یافته. مشق‌های دانش آموزانی مانند شهید حسین فهمیده و خیلی از شهدا و ایثارگران امروز تصحیح شده و همگی نمره عالی گرفتند. امسال آقای سرکانی ۲ تا میهمان داشت یکی دهقان فداکار و دیگری پدر شهید دانش آموز حسین فهمیده.
● داستان واقعی دهقان فداکار
پیرمرد نمی توانست فارسی صحبت کند، برای همین مترجم زبان ترکی روی سن حضور داشت. مجری پرسید: آقای ریز علی خواجوی...! دهقان گفت: بابا جان من ریز علی خواجوی نیستم! تو کتابها اشتباه نوشتند اسم من اولا «ازبر علی حاجوی» ثانیا این عکسی که پشت سر من نقاشی کردید لخته من لباس تنم بود. یک مرتبه همه حاضرین زدند زیر خنده که یک عمره این بنده خدا را اشتباه صدا می کردند. بعد ازبر علی تمام داستان آن شب را تعریف کرد:
...۴۵ سال پیش بود پنجم مهرماه. باجناقم با عهد و عیال میهمان خانه ما بودند. بعد از خوردن شام و شب نشینی میهمانان قصد خانه کردند. هوامه‌آلود بود و سرد. گفتم: امشب را اینجا بخوابید فردا بروید! گفتند نه. کارداریم. فانوس را روشن کردم تا قسمتی از راه را همراهیشان کنم. از داخل جنگل نرفتیم و به خاطر مه کنار ریل های راه آهن را گرفتیم تا نزدیک آبادی بالا. بعد از خداحافظی در راه برگشت بودم که دیدم یک قطار مسافربری در ایستگاه راه آهن توقف کرده و مسافران دارند پیاده یا سوار می شوند. در راه دو تونل بود و میان این دو فضای بازی قرار داشت. وقتی از تونل اول گذشتم دیدم کوه ریزش کرده و راه را بسته است.
به خودم گفتم: باید به مسئول راه آهن اطلاع دهم. دوان دوان به طرف راه آهن می دویدم که سوت قطار و نور ضعیفی را که از دور نزدیک می شد،شنیدم. شیشه فانوسم شکسته بود و فانوس خاموش شده بود. تنها راهی که به ذهنم آمد این بود که با آتش علامت بدهم. سریعا کتم را در آوردم و نفت فانوس را روی آن ریختم و سر چوبی پیچاندم. کبریت را از جیب شلوارم درآوردم. آنقدر هواسرد بود که کبریت ها روشن نمی شدند. بدنم عرق کرده بود ولی بالاخره روشن شد. به طرف قطار دویدم. آهای.... آهای... جلوتر نروید... نگه دار... ولی قطار به آرامی از کنارم گذشت. شروع به سنگ انداختن کردم تا اینکه بالاخره قطار نگه داشت.
خیلی خوشحال شدم ولی خوشحالیم طولی نکشید که لوکوموتیو ران و تعدادی از مسافران ریختند پایین و تا آنجایی که جا داشت مرا کتک زدند. در زیر مشت و لگد ها فریاد می زدم بابا جان کوه ریزش کرده. تا اینکه یک نفر ترکی می دانست گفت: دست نگه دارید او می گوید کوه ریزش کرده. مرا سوار قطار کردند و به آرامی راه افتادند بعد از گذشتن از تونل اول دیدند که کوه ریزش کرده. ناگهان همه مسافران و خدمه به طرف من حمله ور شدند و شروع به ماچ و بوسه کردن کردند. بعد از آن شب من مریض شدم و یک ماه در بیمارستان شفای تبریز بستری بودم. وضع مالیم خیلی بد بود و مجبور شدم برای تسویه حساب با بیمارستان گوسفندانم را هرکدام ۲۰ تومان بفروشم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم هیچی نداشتم و تمام سرمایه ام را از دست داده بودم. دوباره شروع کردم و روی زمین کشاورزی کار می کردم. بعد از ۱۰ سال یک روز که داشتم از جلوی سپاه قزوین می‌گذشتم یکی از فرماندهان سپاه من را شناخت و گفت: آقای حاجوی داستان آن شب تو و قطار مسافربری توی کتاب درسی بچه ها چاپ شده. خیلی خوشحال شده بودم.
● همسر فداکار
زمان جنگ بود. یک قطار پر از مهمات از وسط زمین های کشاورزی من می گذشت. ناگهان با یک تکان قسمتی از قطار جدا شد و لوکوموتیو‌ران غافل از قطار نصفه به راه ادامه می داد. همسرم که صحنه را دیده بود داس را روی سرش می چرخاند و داد می زد اوهوی... عمو.... نصفش جا مونده. خب چه کارکنیم همسر کو ندارد نشان از شوهر.
● خاطرات شیرین
یک روز مرحوم دادمان وزیر سابق راه و ترابری به همراه آقای خاتمی رئیس جمهور سابق به روستای ما آمدند و بعد از دستور انتقال برق به روستا به ۱۳ خانوار روستا یک کنتور برق هدیه کردند و فرمودند از هیچ یک از اهالی روستا پول برق نگیرید.
● دهقان فداکار در آلمان
یک روز از دفتر مرحوم دادمان تماس گرفتند و گفتند: فیلم مصاحبه شما و داستان فداکاریتان به دلیل اینکه ۲ نفر از مسافران آن قطار آلمانی بودند از تلویزیون آلمان پخش شده است. بعد از پخش فیلم تعدادی از دانش آموزان آلمانی قلکهای پول خود را برای تشکر به ایران فرستاند. مبلغ قلکها ۶۶۶ هزار تومان بود.
● آرزوهای دهقان فداکار
بزرگترین آرزویم این است که رهبرم آقای سید علی خامنه ای را از نزدیک ببینم. بعدش هم دوست دارم به همراه همسرم به سوریه بروم. یکی دیگر از آرزوهایم هم این است که به تهران بیایم البته به دنبال خانه ای در حصارک کرج می گردم تا نزدیک خانه پسرم باشم. به خاطر اینکه در تهران همه من را می‌شناسند و امکانات بهتری نسبت به روستای‌مان دارد.
قهرمان داستان قصه ما متولد ۱۳۰۹ است. وی که با کار کشاورزی روزگار می گذراند هم اکنون از ۸ فرزند خود دارای ۴۹ نوه و نتیجه می باشد. فرزندان وی جهانبخش، فرامرز، جهان، حیدر، یونس، طاهره، فریده و مریم همگی به پدری که تصویر ایثار و فداکاریش بر پیکره آموزش و پرورش کشور حک شده است افتخار می کنند. حاجوی هر جا که دعوتش کنند با جان و دل حضور پیدا می کند و مانند بعضی از قهرمانان خودش را گم نکرده است. در کشور ما قهرمانان بزرگی بوده اند و هستند که هنوز گمنامند. همه ما آنها را دیده ایم. شاید هم در خیابان به آنها تنه زده ایم یا اینکه فکر کرده ایم معتادند یا بیمار. شاید آنان در روی زمین گمنام باشد ولی در آسمانها همه آنها را می شناسند. واین کودکان، انسانهای پاکی که بی هیچ منت و ریا و تظاهر با خوشحالی تمام در کنار پدر شهید فهمیده و دهقان فداکار می ایستند، گل تقدیم می کنند و عکس یادگاری می گیرند. به امید روزی که کودکان امروز بتوانند فردا قدر ایثارگران را بهتر بفهمند و درک کنند.
هادی کسایی
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید