جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


باید ها و نباید ها در نقد ادبی


باید ها و نباید ها در نقد ادبی
تا پیش از پیدایش نظریه ی انتقادی ، نقادی ادبی معمولاً به عنوان صورت بندی و دفاع از داوری های ارزشی درباره ی آثار ادبی،از سوی محققان هر دو حوزه ی ادبیات و نقادی، در نظر گرفته می شد. پایگاه نهادینه ی این افراد را اغلب دانشگاه ها و دانشکده ها تشکیل داده و آنان همانند روزنامه نگاران ادبی ( و البته بر خلاف نظریه پردازان انتقادی)آثار خود را در قبال متون ادبی اولیه در جایگاهی ثانویه می دیدند. با این حال ، نقد ادبی ، با وجود همه ی تحقیق و تکفیر های نویسندگان ، توانست به عنوان ابزار اجتماعی کار آمدی برای کنترل کیفی تولیدات ادبی از سوی کارشناسان خود را مطرح کند که کارشان تضمین حفظ عالی ترین معیار هاست.
این شالوده ی نقد ادبی متکی بر دو پنداشت است. نخست اینکه :ادبیات کالایی با هویت است که به سادگی می توان آنرا نه تنها از نا ادبیات بلکه از صور سطح پایین خود، نظیر ادبیات عامه پسند یا ادبیات نازل متمایز ساخت؛ و دوم اینکه، ارزش ادبی را می توان با تعابیری در کل مقبول تعریف کرد که منتقدان ادبی این تعریف را به عنوان معیاری برای تمایز گزاری میان نوشته های خوب و بد مورد استفاده قرار دهند. این هر دو پنداشت البته به زودی با نقد های اساسی مواجه شد، نورت روپ فرای در کالبد شکافی نقادی (کتابی جنجالی که در سال ۱۹۵۷ تالیف کرد) خود ، بازی ترفیع و تنزلی را که منتقدان ادبی با متون ادبی به راه انداخته بودند به تمسخر می گیرد.
نظریه های اولیه ای که در باب ادبیات مطرح شدند نظریاتی «ماهیت باور» بوده ، اعتقاد داشتند که یک اثر ادبی از وجوه مجزایی برخوردار است که نشانگر ادبیّت آن بوده و ما را به تمایز گزاری میان ادبیات و نا ادبیات قادر می سازد. این مشخصات البته همواره دارای وضوحی یک سطح نیستند. گاه مولفه ی ابهامی در حد ابهام «شوخ طبعی» در بحث از شعر قرن هفدهمی، یا « امر والا» درقرن هجدهم ، یا وحدت ارگانیک در قرن نوزدهم و قرن بیستم، می یابد؛ و گاه، با این حال، می تواند کاملاً مبرز باشد، چنان که فرضاً فرمالیسم روسی این ادعا را مطرح می کند که وجه افتراق کاربرد های شاعرانه و غیر شاعرانه ی زبان است که شعر نماینده ی آشنا زدایی از زبان روزمره است.با شناسایی این وجوه مجزا می توان آن ها را به عنوان وجوهی هنجارین و ارتقا یافته تا حد معیارهای ارزش در نظر گرفته، و به طور متناسب به عنوان ارکان ترفیع بخشی به برخی متون و تنزل دادن برخی دیگر به کار بست.
هر مکتب نقادی موثری برای نوع خاصی از متون اولویت قائل شده ، و مختصات چنین متونی را مختصاتی هنجارین دانسته ، به این وسیله دیگر شیوه های نقادی مبتنی بر دیگر انواع متون را بی اعتبار می شمارد.
در نتیجه ، با تغیر عرصه ی نقادی، متونی منزلت یافته و متونی دیگر بی قدر می شود. شاه پریان ادموند اسپنسر هر زمان که «وفور نو آوری» معیار ارزش باشد (چنانکه در نقادی فن بیانی قرن شانزدهمی چنین بود) اثری بسیار ارزشمند دانسته خواهد شد، اما هر گاه که معیار اصلی ما«اقتصاد سبکی» باشد، شعر اسپنسر برای سلایق ادبی آشنا با زوج های قهرمان قرن هجدهمی ای با اشعار ایماژیستی قرن بیستمی، شعری بیش از حد طولانی و ملالت بار به نظر خواهد رسید.دیگر متون غنی-نظیر نمایشنامه های ویلیام شکسپیر یا رمان جیمز جویس- با ارائه ی طیف گسترده ای از مختصات ادبی قابلیت طرح برای سبک های مختلف نقد را همچنان حفظ کرده ، و با جا به جایی که برای منتقدان مختلف و به دلایل مختلف ایجاد می کنند این توهم را پدید می آورند که متونی برخوردار از بقایی فرا تاریخی اند.
چنین پدیده هایی به این نظریه ی «مولفه ی باور» نیز اعتباری می بخشند که « پدیده هایی ارزشی در اصل نه به ویژگی های ساختاری متون ، بلکه به اجرای آن ها به عنوان متون ادبی مربوط می شود». یک متن به واسطه ی آنچه هست دیدگاه ماهیت باورانه ی ادبی دانسته نمی شود ، بلکه ادبی بودنش مفرط به آن است که خوانندگان آن متن را به منزله ی ادبیات بخوانند، درست همان طور که مارسل دوشان مخاطبان را وا داشت تا آبریزگاهی را که در یک گالری هنری به نمایش گذاشته بود به منزله ی هنر بنگرند.
بنابراین «ادبیات» نه یک ماهیت بلکه یک مقوله ی نوشتاری است که متون می توانند در درون و بیرون از آن واقع شوند، همچنان که کتاب مقدس « به منزله ی ادبیات » خوانده شده یا رمان نشان سرخ دلیری استیون کرین به عنوان گزارشی از جنگ داخلی آمریکا در نظر گرفته شده است.«ادبیات هر آن چیزی است که جمعی آن را تحت این عنوان جای داده و به شیوه های ادبی آن را میخوانند.» ادبیات توسط نظام آموزشی ای نهادینه می شود که کانون متون ادبی را تعریف و ترویج کرده و بر تاویل متون تشکیل دهنده ی این کانون نظارت می کنند.
متون ادبی، هنگامی که از حمایت رویه های ماهیت باور یا مولفه باور برخوردار شوند، چنان که باید و شاید در دستگاه ادبی-انتقادی به جریان افتاده و پردازش می شوند. این متون ، که ویراستاران آن را تصحیح کرده و محققان بر آن ها حاشیه نوشته اند، این قابلیت را پیدا می کنند تا به عنوان موضوع سه گونه ی اصلی پژوهش انتقادی مطرح شوند. نقد مولف محور متون ادبی را به عنوان شواهد زندگی نامه یی و روان نگارانه در نظر گرفته و به اتکای اثر در مورد مولف داوری می کند، و از این رو دربند آن چیزی است که منتقدان متن محور آن را مغالطه ی زندگی نامه یی می خوانند. در قرن بیستم، منتقدان متن محور این اعتقاد مدرنیستی تی.اس.الیوت را سرلوحه ی کار خود قرار داده اند که ادبیات وجهه یی غیر شخصی دارد ، و بنابراین منتقدان مذکور زندگی نامه را رها کرده به سر وقت« خود متن» رفته اند. از جمله ی این منتقدان اصحاب نقد عملی بریتانیایی هستند که پیشگام آنان آی.ای.ریچاردز بوده و توسط ویلیام امپسون و اف.آر.لیویس ترویج شده است؛ همچنین باید از نقادی نو آمریکایی یاد کرد که توسط کلینت بروکس طرح و ترویج شده است؛ و نیز از نقادی معطوف به شالوده ی شکنی جی.هیلیس میلر و پل دومان.
نقادی نو این فرضیه را که منتقدان ادبی باید دغدغه ی نحوه ی واکنش خوانندگان به متون ادبی نوشته باشند به عنوان مغالطه ی احساسی رد کرده است. با در نظر گرفتن اینکه تنها سه عرصه هستند که همه ی نقادی های ادبی می توانند خود را در آن عرصه ها مستقر سازند- مولف (مولد)، متن (محصول)، و خواننده(دریافت)- شاید چاره ای جز این نبود که استیلای نقادی نو ، نه از راه بازگشت به نقادی مولف محور (که منتقدان متن محور مخالفت خود با این رویکرد را ، به چشم گیر ترین وجه در نظریه ی مغالطه ی التفاتی ، ابراز کرده اند)، بلکه با تمرکز بر نقش خوانندگان در ساخت معنای ادبی و ارزش ادبی ، از میان برود. زیرا اگر (چنانکه مولفه باوران مدعی اند) متون ادبی عتایای مولفان به ما نبوده بلکه دقیقاً به اتکای رویه های خوانش شکل می گیرد، آنگاه این متون ادبی منابع ارزش نبوده بلکه عرصه هایی هستند که ارزش های ادبی در آنجا ایجاد می شوند. به این ترتیب ، نقد ادبی به نوعی مطالعات دریافتی بدل می شود که هانس روبرت یاس و نقادی معطوف به خواننده ی ولف گانگ آیزر و استنلی فیش پرورنده ی آن شدند
کسانی که به ریشه ی واژه ی critic (منتقد) و اشتقاق آن از واژه ی یونانی krites ( داوری) توجه می کنند معمولاً مدافع این دیدگاه اند «ارزش گذاری» دلیل وجودی نقادی ادبی است.
منتقدان متن محور بر این باورند که داوری ها نباید بر عوامل بیرونی ای چون آرا یا اشتهار نویسنده مبتنی بوده، بلکه باید به صورت استقرایی و با توجه مسئولانه به درونی ترین پدیده ها، یعنی نوشتار خود متن مطرح شود. لیویس تصریح می کند :«هر آنچه را که شایسته ی مطرح شدن در نقادی نظم و نثر است می توان به داوری هایی در خصوص آرایش های خاص واژه ها بر صفحه ربط داد». از این نظر، اگرچه گردآوری اطلاعات(زندگی نامه ای، واژگان نگارانه، تاریخی، تشریحی و ...) درباره ی متون ادبی می تواند فعالیت مشروعی در حوزه ی وسیع مطالعات ادبی باشد،چنین فعالیتی به شکل گیری نقادب ادبی منجر نشده ، و شاید این نیز راهی برای کناره گیری از کار دشوار داوری درباره ی خوبی یا بدی متون مورد نظر باشد.
پیشرفت های صورت گرفته در حوزه های نظریه ی زبان و نظریه ی ارزش ،این دیدگاه را تضعیف کرده اند که نقادی ادبی باید برای توجیه عنوان خود به ارزش گذاری بپردازد. در اوایل قرن بیستم دگرگونی ای انقلابی در نظریه های زبان رخ داده، این نظریه ها از دستور زبان تجویزی (نحوه ی درست گفتن و نوشتن) فاصله گرفته و به زبان شناسی توصیفی (نحوه ی سخن گویی بالفعل ما) روی آورده،توصیف را در مقایسه با تجویز به شیوه ی پژوهش موثق تری در علوم انسانی بدل کردند. این شیوه ما را قادر می سازد تا ، برای مثال، دریابیم که هدف یک لغت نامه نه حفظ و حراست از معناهای مرجع کلمات بلکه ثبت تغیرات ایجاد شده در استعمال آن هاست: در اینجا درستی یا صحت به تعبیری نسبی بدل می شود که به اتکای تقریبی بودن معنای یک واژه یا بیان خاص در زمینه ی کاربردی اش مورد سنجش قرار می گیرد.تعریف کردن نقادی ادبی به عنوان شیوه ی ارزش گذارانه صرفاً نشانگر استناد به یکی از کاربرد های متعدد این اصطلاح بوده و نقادی ادبی اصطلاحی است که، به عقیده ی محققی که احتمالاً بیش از هر کس دیگری با نقادی آشنا بوده ، نمی توان تعریفی محدود تر از «هر گفتمانی در باب ادبیات» برای آن قائل شد.
نقادی ادبی ، در شکل ارزش گذارانه اش دغدغه ی ارزش در ادبیات را داشته، این ارزش را ذاتی آثار ادبی و متمایز از ارزش های بیرونی ای که با آن ها زندگی می کنیم می داند. هدف زیبایی شناسانه سازی متون ادبی به این شیوه، حراست از آنان در برابر نوعی نقادی نامربوط است که در واکنش به اثر بحثبر انگیز دی . اچ . لاورنس.(فاسقِ بانو چترلی) پدید آمده است، اثری که اخلاق گرایان آن را به خاطر وقاحتش تحریم کرده و فمینیست ها به خاطر زن ستیزی اش به باد انتقاد گرفته اند. چنین معضلاتی در صورتی مرتفع می شود که متن را به عنوان جهان خودآیینی متشکل از واژه در نظر بگیریم که، بدون استناد به ملاحظاتی از این دست که این متن«تمایلی به فساد انگیزی» (تعریف حقوقی وقاحت) داشته یا با ارائه ی بازنمود های موهن از زنان استمرار بخش روند سرکوب آنان می شود،می توان مزایایش را ارج نهاده و معایبش را بر ملا کرد. این گونه بود که فاسق بانوی چترلی بر اساس معیار های ادبی یک رمان بسیار خوب به شمار نیامده، و کار مقایسه ی ارزش گذاری های درونی و بیرونی در مورد آن تا حد رمان رنگین کمان مسئله ساز نشده اثری که احساسات اخلاق گرایان معاصر خود را جریحه دار کرده اما منتقدان غیر فمینیست آن را به عنوان یک اثر کلاسیک مدرنیستی بسیار ستایش کردند. این معضل همواره مطرحی برای حامیان ارزش ادبی است.اگر ستایش گر تجربه گرایی سوری کانتو ها ( از ۶۴-۱۹۳۰) از راپاوند باشیم،آیا می توانیم-یا حتی باید بتوانیم- سیاست فاشیستی این آثار را در عین دیدگاه ضد فاشیستی خود نادیده بگیریم؟آیا اعتقادات مذهبی را(عدم این اعتقادات) می توان در کار ارزش گذاری ادبی چهارکوراتت الیوت منظور نکرد؟
به نظر کسانی که چنین تمایز گذاری هایی را نه ممکن می دانند و نه مطلوب ، مقوله ی ارزش ادبی مقوله ای مانع آفرین بوده و توجهات را از مسئولیت های اجتماعی نویسندگان و پیامد های سیاسی آنچه می نویسند منحرف می کند . به نظر اینگونه خوانند گان، وجه سیاسی متون ادبی را نباید به اتکای رویه های زیبایی شناسانه سازی زدود، بلکه باید به آن ها وجهه ای سیاسی داد. این کار را نه تنها با مطرح کردن سیاست در عرصه ی آثار ادبی ظاهراً غیر سیاسی ، بلکه با توجه یافتن به سیاستی که از پیش در این آثار موجود بوده و با مطرح کردن این پرسش باید صورت داد که رویه ی نقادانه ای که این گونه مسائل{سیاسی} را در جریان توجه اکید به وجوه تماماً ادبی متن نادیده می گیرد در خدمت اهداف چه کسانی است؟ هنگامی که متون ادبی وجهه ای سیاسی می یابند دیگر نمی توان میان ارزش ادبی و ارزش اجتماعی تمایز قائل شد،و نفس ارزش دیگر یک امر مطلق فرا تاریخی به حساب نیامده ، به عنوان ساختی تغییر پذیر، تابع فراز و نشیب های تاریخی و عمیقاً دستخوش مسائل مربوط به نژاد، طبقه و جنسیت در نظر گرفته می شود.ارزش را باید آوردگاه انواع گوناگونی از سیاست های نهانی دانست که هر یک از آن ها را می توان با سبک های مسلط نقادی سیاست مندانه مورد موافقت یا مخالفت قرار داد. اگر ، برای مثال، سیاست ها مکتوم نقادی ادبی را معطوف به طبقات اجتماعی بدانیم، نقادی مارکسیستی نشان خواهد داد که مطلوب ترین متون ادبی در نظر افراد بسته به طبقه ی متوسطی که به لحاظ تاریخی طیف خوانندگان ادبیات را تشکیل داده اند تجسم بخش ارزش های طبقه ی متوسط بوده، . اهمیتی ندارد که این ارزش ها تا چه حد در تعالی بخشی به خصایل این طبقه از طریق بینش هایی در خصوص انسانیت عام و بی طبقه موفق عمل کرده اند. در مورد سیاست مکتوم معطوف به جنسیت، انواع گوناگون نقادی فمینیستی نشان خواهند داد که فرهنگ ادبی مسلط فرهنگی مذکر گرا بوده، بنابراین تقادی های فمینیستی از متون ادبی ای پشتیبانی می کند که تجسم بخش ارزش بدیل و زن محورند. و اگر که ارزش ادبی به منزله ی دستگاه ایدئولوژکی برای خوارداشت متون مولفان غیر اروپایی در نظر گرفته شود، آنگاه شاهد انتقاد خوانندگان فعال در حوزه ی مطالعات فرهنگی سیاهان و مطالعات فرودستان از عواقب نژاد پرستی نهان و اروپا مدار این ارزش خواهیم بود. البته هر یک از این سبک های سیاسی سازی نقادی در چار چوب خود نیز گرایش مختلفی را مطرح می کند: برای مثال نقادی فمینیستی در عین صحه گذاشتن بر گرایش نا همجنس خواهانه ی خود ، نقادی فمینیستی همجنس بازانه را پدید آورده ، و نقد های آن بر جنسیت به تبیین یک سیاست هم جنس بازان کمک کرده اند، سیاستی که نهادینه شدن اش در قالب مطالعات همجنس بازان یه نوبه ی خود از سوی نظریه پردازان نا همجنس باز مورد انتقاد قرار گرفته است. همچنین نظریه ی انتقادی، چنان که گاه ادعا می شود،تخریب کننده ی نقادی ادبی نبوده بلکه به این نقادی آموخته است که مواضع و رویه های خود را با وقوف بیشتری بر مسئله ی ایدئولوژی تعریف کند. چیزی که در آثار الیس، ایگلتن، بنت،روتون و ولک نمود بیشتری یافته است.
ناصر آسیابانی


همچنین مشاهده کنید