جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

میراث نیچه‌یی در فلسفه فرانسوی


میراث نیچه‌یی در فلسفه فرانسوی
پست مدرنیسم به عنوان یک مکتب فکری به مجموعه اندیشه های پاره یی از فیلسوفان و نویسندگان، عمدتاً فرانسوی دهه های اخیر اطلاق می شود که به طور کلی به نقد رادیکال تجدد و اصول جاافتاده آن باور دارند. این نویسندگان دارای مشرب های فکری متفاوت و حوزه های مطالعاتی گوناگونی هستند و تقریباً هیچ یک از آنها خود را متعلق به مکتب واحدی به نام پست مدرنیسم نمی دانند. به عنوان نمونه میشل فوکو در تمامی نوشته های خویش حتی یک بار هم نامی از پست مدرنیته نیاورده است و حتی آنگاه که ژرار روله در مقام گفت وگو کننده از او می پرسد که آیا خود را به جریان پست مدرن نزدیک می داند، زیرکانه پاسخ می دهد؛ «منظورتان از پست مدرنیته چیست؟ من در جریان نیستم». از میان نویسندگان موسوم به پست مدرن، احتمالاً ژان فرانسوا لیوتار تنها کسی است که از پست مدرنیته به مثابه وضعیتی ویژه سخن گفته است و البته نه به عنوان مکتب یا «ایسم» فکری. ظاهراً برای نخستین بار یورگن هابرماس بود که این اندیشمندان فرانسوی را پیرو سرمشق فکری واحدی معرفی کرد و به آنها لقب پست مدرن داد. وی پست مدرن های فرانسوی را در زمره محافظه کاران جوان طبقه بندی کرده و در دفاع از مدرنیته به مثابه طرحی ناتمام اندیشه های آنها را مورد نقادی قرار می دهد.
بعدها به ویژه در ایالات متحده، پست مدرنیسم به مثابه مکتبی فکری معرفی شد که حوزه های گوناگونی چون فلسفه، زبانشناسی، ادبیات، معماری، علوم سیاسی و اجتماعی را پوشش می دهد و می کوشد با فرارفتن از اصول پذیرفته شده تجدد و بازبینی شالوده های آن بیانگر نگرشی نو باشد. پیدایش نهضت فکری موسوم به پست مدرن در فرانسه بی شک با وضعیت پس از جنگ جهانی در پیوند است. بحران های بشری و سیاسی دهه های نخست قرن بیستم، همان گونه که تاریخ نویسان اندیشه نشان داده اند، تاثیر شگرفی بر تفکر غربی نهاد و به ویژه پایه ها و ارکان مدرنیته که در مفاهیمی چون خرد، سوبژکتیویته و جهانشمولی متجلی می شود را به لرزه درآورد. اما اندیشه یی که بعدها نام پست مدرن به خود گرفت تنها معلول این وضعیت نیست بلکه بحران های قرن بیستم تنها شرایط را برای ظهور این نگرش فراهم ساخت. برای پی بردن به سرچشمه های اندیشه پست مدرن باید اندکی عقب تر رفت و پاره یی از متفکران آلمانی را در نقادی تجدد پیشرو دانست. مهم ترین آنها نیچه و هایدگرند که اندیشه پست مدرن بسی وامدار آنها است و بخشی از شالوده های خود را از آنها برگرفته است. البته همان گونه که اشاره شد، اندیشه پست مدرن مکتبی همگن و یکپارچه نیست و به همین دلیل نباید تاثیر نیچه و هایدگر را در تمامی اندیشمندان پست مدرن یکسان دانست. از سوی دیگر اندیشه پست مدرن همچنین ریشه در مارکسیسم رادیکال فرانسوی نیز دارد. یکی از حلقه های واسط مهم بین مارکسیسم و پست مدرنیسم لویی آلتوسر است که برخی اندیشمندان پست مدرن از شاگردان و پیروان او به شمار می آیند. آلتوسر در سنت مارکسیستی اندیشمندی بسیار بااهمیت تلقی می شود و به ویژه در معرفت شناسی مارکسیستی اندیشه های بدیع و جالبی دارد، هرچند به خاطر مواضع افراطی سیاسی (مثل دفاع از استالینیسم) مورد سرزنش بود. از نظر آلتوسر مارکسیسم، که به ویژه در کتاب «سرمایه» متجلی است، مبین گسستی معرفتی از میراث هگل، که مارکس جوان بدان دلبسته بود، محسوب می شود. بدین سان آلتوسر تفسیری ضدانسان گرا و ضدهگلی از مارکسیسم عرضه داشت و کوشید آن را بر مبنای ساختارگرایی از نو تفسیر کند. آرای آلتوسر فراتر از اندیشه مارکسیستی نیز تاثیرگذار بود و به ویژه در مباحث معرفتی، او را در زمره پایه گذاران بحث از گسست معرفتی در فرانسه شناساند؛ ایده یی که اندیشمندان فرانسوی دیگری نیز چون کانگیلم و باشلار در معرفت شناسی و فلسفه علم بر آن تاکید ورزیدند.
میشل فوکو که تحت تاثیر برخی از این نویسندگان فرانسوی بود، به بازسازی دوباره گسست معرفتی پرداخت و آن را در آثار متعدد خویش به کار بست. اندیشه گسست، به مثابه یکی از مهم ترین ویژگی های پست مدرنیسم، دارای دو وجه است؛ نخست گسست «در زمانی» که در مقابل مفهوم «تداوم» قرار دارد. مفهوم تداوم تاریخی، که در اشکال مختلف مورد تاکید هگل و آگوست کنت بود، همانا اعتقاد به پیوستگی و سیر تکاملی حاکم بر تاریخ و قائل شدن به معنا و جهتی خاص برای آن است. دوم گسست «هم زمانی» که در تقابل با مفهوم «کلیت» یا «جهانشمولی» قابل درک است که از خصایص مهم اندیشه تجدد است و باز هم هگل را باید از بنیانگذاران آن دانست.
قول به گسست را باید از بنیادهای معرفت شناسی پست مدرنیسم تلقی کرد و علاوه بر سنت فرانسوی گسست گرا، نیچه نیز با مقدماتی متفاوت به دریافتی مشابه از گسست رسیده بود. وی در آثار متعدد خویش، و به طور خاص در «تبارشناسی اخلاق»، می کوشید با به پرسش کشیدن منشاء ارزش های جا افتاده، مطلق و ازلی بودن اصول اساسی تجدد را نیز مورد تردید قرار دهد. نیچه بر گسست میان وضعیت بنیادین و امروزین امور تاکید می ورزد زیرا به اعتقاد وی وضع اولیه یک چیز و جایگاه بعدی آن ارتباطی با یکدیگر ندارند و آنچه هست، هربار به دست قدرتی و برای خواستی تازه تغییر می کند. این تمایز از مهم ترین ویژگی های اسلوب «تبارشناسی» محسوب می شود. تبارشناسی نیچه یی بدین سان بر این نکته تاکید می ورزد که نگاهی به صورت فعلی بر یک نهاد حقوقی - اخلاقی یا یک رسم اجتماعی و سنت سیاسی نمی تواند نشان دهنده ماهیت و معنای آن باشد. به همین دلیل نیچه اسلوب تبارشناسی را در برابر روش های رایج تاریخی قرار می دهد و براساس آن می کوشد با نمایاندن مسیر تحول ارزش های مدرن در طول زمان از آنها نقاب افکنی و راز زدایی کند. به گمان وی اخلاق جدید، که خود شکل گسترش یافته اخلاق مسیحی است، بر رویگردانی از ارزش ها و آرمان های «حیات»، که فرآورده عقل نیستند و از طبیعت حیوانی انسان ناشی می شوند، بنا شده است. بدین سان ارزش های اخلاقی امروز مانند نوع دوستی در حقیقت «نفی» ارزش های زندگی هستند. نیچه منشاء این نگرش منفی و سلبی را «کینه توزی» می داند و معتقد است این نظام اخلاقی منفی برای اینکه شکل مثبت و ایجابی به خود بگیرد باید به ناچار ارزش های مختص به خود را پدید آورد. در نتیجه اخلاق ارزش مثبتی ندارد و بیش از هر چیز کینه یی علیه زندگی است و به خاطر این کینه می کوشد وجهه یی مثبت و جهانشمول از خود عرضه کند. نیچه معتقد است بازگشتی دوباره به این اخلاق «زندگی» و در وجهی کلی تر تمامی ارزش ها و هنجارهای «حیات» و طبیعت بشر ضروری است؛ یعنی رجوع به حیات و نه انکار آن یا کینه توزی علیه آن.
اندیشه های نیچه به ویژه بر دو تن از اندیشمندان موسوم به پست مدرن، یعنی میشل فوکو و ژیل دلوز، تاثیر بیشتری برجای گذاشت. ژیل دلوز خود اندیشه شناس برجسته یی بود و آثار متعددی در شرح و تفسیر اندیشه های فیلسوفان جدید، مانند اسپینوزا، کانت، نیچه و برگسون به نگارش درآورد. نوشته های دلوز درباره نیچه از معتبرترین شروح بر فیلسوف آلمانی به شمار می آیند و دلوز را در زمره نیچه شناسان برجسته قرن بیستم قرار می دهند. فوکو هرچند شرح مستقلی بر نیچه ننوشت اما از یک سو در مقالات خود، به ویژه در «نیچه، فروید، مارکس» و «نیچه، تبارشناسی و تاریخ» کوشید وجوهی از اندیشه نیچه را برجسته و بازپرداختی نو از روش تبارشناسی عرضه کند و از سوی دیگر در نوشته های تبارشناختی خود، یعنی آثاری چون «مراقبت و تنبیه» و «تاریخ جنسیت» به کاربست اسلوب تبارشناسی نیچه یی در حوزه های مورد علاقه خود پرداخت. فوکو در این نوشته ها کوشیده است با بهره گیری از آرای نیچه به تبارشناسی نهادها و علوم جدید بپردازد و پیوند آنها با مناسبات قدرت را برملا سازد.
افزون بر ملاحظات مربوط به روش شناسی، فوکو و دلوز در فلسفه سیاسی خود نیز عمیقاً تحت تاثیر نیچه بودند. لازم به ذکر است عمده کسانی که از سیاست پست مدرن سخن گفته اند بیشتر به وضعیت سیاست در عصر پست مدرن پرداخته اند و با رویکردی توصیفی کوشیده اند توضیح دهند در عصر پست مدرن و دوران مرگ ارزش ها و روایت های اعظم مدرنیته، سیاست چه وضعی خواهد داشت، اما کمتر از «فلسفه سیاسی» پست مدرن به معنای دقیق کلمه سخن گفته اند. در این میان فوکو و دلوز به دلیل پرداختن مستقیم به پرسش فلسفی و وجودشناختی از «قدرت» که موضوع اصلی فلسفه سیاسی دوران جدید است و ارائه دریافت دگرگونه یی از مناسبات قدرت و سلطه، در میان متفکران موسوم به پست مدرن جایگاه ویژه یی به خود اختصاص داده اند و از همین رو می توان آنها را مهم ترین فیلسوفان سیاسی پست مدرن دانست. مهم ترین شالوده فلسفه سیاسی این دو را باید در مخالفت کامل با اومانیسم یا انسان گرایی تجدد سیاسی جست وجو کرد. به همین دلیل آنها در برابر انسان گرایی به طرح الگویی برای فلسفه سیاسی می پردازند که «ویتالیسم» یا «فلسفه حیات» خوانده می شود. همان گونه که اشاره شد نیچه در نقادی تجدد زندگی یا حیات را به مثابه جایگاه راستین انسان معرفی کرده و خواهان رجوعی دوباره به آن بود. بحث اساسی درباره نسبت این فلسفه حیات با فلسفه سیاسی از نظر دلوز و فوکو این است که چگونه می توان بر مبنای تاملات نیچه، یعنی اصالت بخشیدن به حیات و بدون رجوعی به انسان به مثابه سوژه، به طرح پرسش از قدرت و مقاومت در برابر سلطه پرداخت؟ از نظر این دو فلسفه حیات مستلزم درکی ویژه از قدرت و مناسبات حاکم بر آن است. فوکو و دلوز دریافت خود از نیچه را در قالب سه اصل اساسی درک می کنند؛ سه اصلی که مبنای فلسفه سیاسی ضدانسان گرا در دهه ۶۰ میلادی و پس از آن را تشکیل می داد.
الف) فهم وجود به عنوان حیات؛ نیچه در مواضع مختلف، و به طور خاص در کتاب «اراده معطوف به قدرت»، وجود را همان زیست و حیات معرفی می کند. این نکته مبین اصل وجودشناختی فلسفه حیات است و بر نفی تلقی های مابعدالطبیعی (و به ویژه افلاطونی) استوار است. وجود همانا آشکارترین تجلی و نمود زندگی است و نه برداشت های مابعدالطبیعی که بر تفکیک واقعیت و حقایق جاودان (افلاطون) یا تمایز واقعیت و صیرورت (ارسطو) استوارند.
ب) فهم حیات به عنوان اراده معطوف به قدرت؛ از نظر نیچه سرشت حیات، اراده معطوف به قدرت است. بدین سان و با در نظر گرفتن گزاره اول می توان نتیجه گرفت وجود نیز چیزی جز اراده قدرت نیست. نیچه و پیروان فرانسوی او به دریافتی انتولوژیک از قدرت قائلند و بدین ترتیب فلسفه سیاسی آنها از برداشت های کلاسیک از قدرت یکسره متمایز است.
ج) فهم اراده معطوف به قدرت به عنوان اراده برای اعمال هرچه بیشتر سلطه؛ سرشت مناسبات قدرت به گونه یی است که همواره به سوی اراده برای کسب قدرت بیشتر میل می کند. پس واقعیت که همان حیات است، شبکه یی است متشکل از کثرت روابط قدرت و سلطه یا به عبارت دیگر منازعات متعدد سلطه. بر مبنای سه اصل فوق می توان فلسفه سیاسی نیچه گرایان فرانسوی را به خوبی توضیح داد. براساس این نظام فکری، هر جامعه بشری شبکه یی است از مناسبات پیچیده و درهم تنیده قدرت و منازعه برای اعمال هرچه بیشتر سلطه بر دیگران.
تلقی نیچه یی فوکو و دلوز از روابط قدرت دارای ویژگی های خاصی است. نخست باید به تمایز اساسی آن از مارکسیسم اشاره کرد. نگرش مارکسیستی بر تمایز میان سلطه گران و افراد تحت سلطه قائل است و منشاء این نظام سلطه را «زیربنای» اقتصادی و طبقاتی معرفی می کند. به عبارت دیگر در تلقی مارکسیستی، مناسبات قدرت و سلطه «روبنا» و محصول منازعات ریشه دار اقتصادی هستند و بنابراین نسبت به حوزه یی که در آن اعمال می شوند امری خارجی و بیگانه محسوب می شوند. نگرش نیچه گرایان فرانسوی اما یکسره متفاوت است؛ در تلقی فوکو و دلوز، مناسبات قدرت نه تنها محصول زیربنای دیگری نیستند که خود منشأ و سرشت تمامی روابط بشری را تشکیل می دهند و در تمامی مناسبات اقتصادی، اجتماعی و حتی جنسی به نحوی «درونی» حضور دارند. افزون بر این، هیچ تمایز خاصی میان سلطه گر و سلطه شونده وجود ندارد و مناسبات سلطه و قدرت شبکه یی پیچیده را تشکیل می دهد که در آن همگی تحت انقیاد و سوژه قدرت هستند. براساس دریافت ضدانسان گرا و غیرسوژه یی فوکو و دلوز، هیچ کس اعمال کننده نهایی قدرت نیست زیرا قدرت اساساً منتشر و پراکنده است و حتی کسانی که به ظاهر در اعمال آن نقش دارند، خود منقاد آن نیز محسوب می شوند یا به قول دلوز «قدرت به همان اندازه از تحت سلطه ها می گذرد که از سلطه گران». این دریافت از قدرت را میشل فوکو «خرده فیزیک قدرت» نام نهاده است تا بر تمایز آن از دریافت های کلاسیک از قدرت سیاسی تاکید ورزد. از نظر فوکو قدرت همه جا حضور دارد. هر لحظه و در هرجا تولید می شود، قابل رویت و در عین حال نادیدنی است و به طور خلاصه همه چیز را تحت سیطره خود درآورده است. این قدرت دیگر قدرت سیاسی متمرکز در دستگاه دولت نیست بلکه در تمامی مناسبات بشری و اجتماعی حضور دارد و پیوسته در مدارس، بیمارستان ها، پادگان ها، ادارات و دیگر نهادهای جدید اعمال می شود و همزمان دانش متناسب با خود و در نتجه نظام حقیقت مختص خود را می سازد.
از نظر فوکو و دلوز حوزه حقوقی و قضایی عرصه خشونت «تلطیف شده» است. قانون بیانگر وضعیت صلح و ثبات نیست بلکه برعکس نتیجه جنگ و منازعه قدرت است.
این اندیشه قابل مقایسه با آرای پیر بوردیو است که در «جامعه شناسی استراتژی ها»ی خود تمامی پدیده های اجتماعی را تکنیک هایی برای سلطه و تمایزگذاری معرفی می کند. بنابراین حوزه قانون تضمین کننده مناسبات سلطه و بهترین تجلی منازعات قدرت است نه نقطه پایان آن. بدین سان فوکو و دلوز تلقی حقوقی- گفتمانی از قدرت، یعنی دریافتی که نقش قدرت را بیان حق و عمل کردن بر مبنای آن می داند، به شدت رد می کنند و قوانین و نظام حقوقی را صرفاً یکی از اشکال اراده معطوف به قدرت می دانند و به همین دلیل معتقدند این نظام مرجع شایسته یی برای داوری عادلانه و نقادی قدرت موجود نیست. این دریافت، خود مبنایی است برای نقدی رادیکال از «دولت مبتنی بر حق» که یکی از دستاوردهای مهم تجدد سیاسی به شمار می آید.
احمد بستانی
برخی منابع؛
۱- Louis Althusser, Lژnine et la philosophie, Paris, Maspero, ۱۹۷۲.
۲- Gilles Deleuze, Foucault, Paris, Minuit, ۱۹۸۶.
۳- Gilles Deleuze, Nietzsche et la philosophie, Paris, PUF, ۱۹۷۰.
۴- Michel Foucault, La volontژ de savoir, Paris, Gallimard, ۱۹۷۶.
۵- Michel Foucault, Dits et Ecrits, Paris, Gallimard, ۲۰۰۱.
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید