پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

سه تئوری


سه تئوری
تئوری نخبه در جامعه شناسی سیاسی در پاسخ مستقیم به مارکسیسم مترقی بود. نخستین نظریه پردازان نخبه، محافظه کارانی بودند که نه تنها مخالف سوسیالیسم بلکه مخالف لیبرال دموکراسی آنگونه که از سوی هر جنبشی که تلاش می کرد تا به توده مردم نفوذ بزرگتری در امور سیاسی دهد، بود.
این نوشتار سه تئوری را در جامعه شناسی سیاسی مقایسه می کند: تئوری طبقه اجتماعی، تئوری نخبگان و تئوری پلورالیسم(تکثرگرایی)
تحلیل طبقه اجتماعی نخستین تلاش برای توضیح و تشریح زندگی سیاسی در چارچوب متغیرهای جامعه شناختی بوده است. از اینرو، منطقی است که ابتدا این مدل مورد بررسی قرار گیرد. این امر واقعاً درست است، زیرا دو مدل دیگر در مقابل مدل طبقه اجتماعی تا حدودی پیشرفته تر تلقی می گردند. کارل مارکس، نخستین تئوری پرداز مهم اجتماعی بود که تلاش و کار خود را عمدتاً بر اساس مدل طبقه استوار نمود. هرچند که بسیاری از عقاید و نظرات وی را می توان در نوشته های اخیر یافت.
این فرمول مارکسیستی از تحلیل طبقه است که نفوذ زیادی در جامعه شناسی سیاسی داشته و اینجا با آن سروکار داریم. کارل مارکس تنها به جامعه شناسی محدود نبود؛ در واقع بسیاری از کارهای وی بر روی درک تمامی دوره های تاریخ بشر متمرکز بوده است. از زمانی که وی به این نتیجه رسید که پویایی اساسی تاریخ را می توان در زندگی اقتصادی یافت لذا جامعترین کار وی در خصوص اقتصاد بوده است. اما هدف نهایی مارکس توسعه یک تئوری از تغییر اجتماعی بود و مدل تغییر اجتماعی، اساس همه کارهای وی بوده است. ما کار خود را با خلاصه کردن این تئوری که در پی می آید و به تلخیص معروف مارکس که خود در معرفی کارهای خود انجام داده نزدیک است، آغاز می کنیم.
مارکس استدلال کرده است که انسانها مستقل از اراده خود وارد روابط اجتماعی می شوند و اعتقادات و رفتارهایشان عمدتا توسط شرایط اجتماعی که خودشان آنها را پیدا می کنند، تعیین می شوند. مهمترین این شرایط همانهایی هستند که به طور مستقیم با تولید اقتصادی مرتبط بوده و این روابط تمایل به تعیین سایر جنبه های اعتقادات و رفتارهای اجتماعی دارند. تنها در یک جامعه بسیار ثروتمند و از نظر تکنولوژیکی پیشرفته، زن و مرد می توانند آزاد باشند. شرایط اقتصادی که روابط اجتماعی انسانها را تعیین می کند از هر دوره نسبت به دوره بعد متفاوت است. با این وجود، در تمام دوران تاریخ گذشته (به جز قبایل ماقبل تاریخ) یک دودستگی و جدایی میان ستمدیدگان و ستمگران وجود داشته است. در حالیکه ستمگران بهتر سازمان یافته و کارآمدتر شدند، سیستم اقتصادی را برای استثمار بیشتر تغییر دادند.آنها باید این کار را انجام می دادند. به گونه ای دیگر، آنها خودشان به وسیله افراد دیگری که این کار را انجام دادند، ویران شدند. این افزایش کارآمدی استثمار منبع پیشرفت است. این امر سبب افزایش تولید ثروت و بازدهی و تولید اقتصادی و پیشرفت مالی در علم و فرهنگ خواهد شد. با این وجود، یک جنبه منفی نیز وجود دارد. به دلیل اینکه سازمانهای غیر اقتصادی جامعه برای ایجاد تغییر سریع جهت هماهنگی در شرایط اقتصادی جدید ناکام مانده اند تنشهای اجتماعی افزایش می یابد.
طبقاتی مانند فئودالها یا خرده بازرگانان یا صنعتگران که از نظر اقتصادی مفید نیستند به منظور دفاع از موضع مرفه خود با پیشرفت مبارزه می کنند. وقتی این تنشهای اجتماعی به اندازه کافی بحرانی گردد دوره ای از انقلاب اجتماعی رخ خواهد داد و جامعه به شکل بسیار جدید تغییر خواهد کرد. در این راستا، انتقال و گذار از جامعه فئودالی به جامعه سرمایه داری در فرانسه با انقلاب ۱۷۸۹ شکل گرفت. مارکس انتظار داشت که وقتی شرایط اقتصادی به اندازه کافی پیشرفت کرد یک دوره مشابه انقلابی وجود خواهد داشت و جوامع سرمایه داری به جوامع سوسیالیستی تبدیل خواهد شد.
تئوری مارکسیستی تفاوتهای اساسی با تئوریهای جامعه شناسی – مانند کارکردگرایی – دارد و برآن است نظم اجتماعی می تواند خودکفا باشد و بی نظمی می تواند نامطلوب و غیر معمول باشد.
تئوری مارکسیستی انتظار تنش و درگیری و تغییر به عنوان ضرورت برای پیشرفت بشر دارد. به ویژه نزاع میان طبقات اجتماعی از سوی مارکسیستها به عنوان منبع اساسی تحول اجتماعی تلقی می گردد. مارکس زندگی سیاسی را به عنوان انعکاسی از جدال طبقاتی می نگریست. وقتی که وی جدال سیاسی را تحلیل کرد هر یک از احزاب شرکت کننده و رهبران را به عنوان نمایندگان طبقات اجتماعی تلقی و رفتار آنان را به عنوان نتیجه منافع طبقاتی آنان توصیف کرد. در شکل اساسی خود، تئوری مارکسیستی مانند بسیاری از دکترینهای مذهبی، صراحت و اصالت خود را دارد. این تئوری می تواند به آسانی توسط مردمی که دانشمندان علوم اجتماعی نیستند درک شود. در واقع، مارکس، و دوست وی یعنی فریدریش انگلس مانیفست کمونیست را دقیقا برای رساندن آن به کارگران کارخانه ها نوشتند.این صراحت و وضوح اغلب از سوی دانشگاهیانی که نگران دشواریها و ظرافتهای جهان هستند و نسبت به تئوری که به نظر می رسد به خاطر «آسان گیری» مقصر شناخته می شود مورد استفاده واقع شده است. مارکس از بابت اعتراض های این دانشگاهیان نگران نبود. در واقع او احساس می کرد علاقه و تمایل آنان به جزئیات فخرفروشانه، اغلب به حقایق اساسی نامعلوم درباره جامعه کمک می کند. در حالیکه تفسیر و روایت مردمی از مارکسیست ممکن است آن را برای برخی از مردم که به دنبال پاسخ ساده به مجموعه ای از مشکلات هستند خوشایند سازد اما خود مارکس کاملا قادر بود به انجام تحلیل های خردمندانه از جزئیات شرایط دشواری که احساس می کرد این مسائل به دنبال آن می آیند، بپردازد. در واقع، بسیاری از نکاتی که بعدها منتقدان سیاسی در رد و ابطال روایت «مارکسیست عوامانه» مطرح کردند در بسیاری از کارهای مارکس پیش بینی شده بود.
به طور کلی مارکسیسم اغلب به سبب تاکید بسیار زیاد بر فاکتورهای اقتصادی و عدم تشخیص روابط پیچیده جهان مورد انتقاد بود. با این وجود، این مسئله، باریک بینی و ظرافتی که مارکس در تحلیل های خود از حوادث تاریخی ویژه ارائه داده بود را تشخیص نداد. هر تئوری که درباره واقعیات کلی گویی کند آن واقعیت را باید «ساده شده» تلقی کرد.
انتقادات معنی دار فراتر از بیان ساده پیچیدگی جهان بوده و تصریح می کند که کلی گویی مطرح بوسیله تئوریهای طبقاتی ناکافی هستند. جدی ترین انتقادات بوسیله نویسندگانی که با دیدگاه مارکس همسو هستند مطرح شده است. تئوری مارکسیست در قرن نوزدهم گسترش یافت و با شرایط اجتماعی آن زمان ارتباط برقرار کرد.
از آنجایی که مارکس احساس کرد که درک ما از شرایط آینده تنها بعد از آن که ما آن شرایط را تجربه کردیم حاصل می شود سعی نمود تا از پیش بینی دقیق آینده خودداری نماید.(این پیامد مفروض اوست که شرایط مادی تعیین کننده آراء و نظرات هستند.) با این وجود، تغییرات اجتماعی از زمان مارکس به سرعت ادامه یافت و بسیاری از مشکلات امروز، با تحلیل طبقه اجتماعی از مقاومت بخشی از حامیان سیاسی آن برای تغییر و اصلاح این مدل جهت مطابقت با تغییرات اخیر صورت گرفته است.
شاید برجسته ترین تغییرات از زمان مارکس، رشد تولیدات اقتصادی کشورهای سرمایه داری توسعه یافته باشد. مارکس این افزایش تولیدات را پیش بینی کرده بود اما توانایی این سرمایه داریها را برای استفاده از این ثروت جهت خرید (حق السکوت دادن) طبقات کارگر از طریق دادن دستمزد بیشتر، کمتر از حد برآورد کرده بود. مارکس همراه با بسیاری از اقتصاددانان هم عصر خود، تئوریهای خود را بر مدل سرمایه داری رقابتی مبتنی کرده بود و نقش شرکتهای انحصارگرا را به طور کامل برآورد نکرده بود. وی انتظار داشت که کشورهای سرمایه داری مجبور به رقابت با یکدیگر خواهند شد و در نهایت کارگران خود را در پایین ترین سطح از پرداخت دستمزد نگه خواهند داشت.
مارکس توسعه اقتصادهای کینزی و تاثیر سیاست دولتها در جهت تنظیم اقتصاد و اجتناب از بحرانها را پیش بینی نکرده بود. درک این مسئله که چرا مارکس از پیش بینی این مسائل ناکام ماند کار دشواری نیست. برای مثال، وی در آن زمان نوشت که قوانین حداکثر دستمزد وجود داشت نه قوانین حداقل دستمزد که امروز وجود دارد.
رشد طبقه متوسط پدیده دیگری است که نمی تواند به آسانی با تئوری مارکسیست کلاسیک تطابق کند. به طور کلی تئوری مارکسیستی در تطابق با طبقات متوسط یا لایه های اجتماعی ضعیف است. مارکس افول اقتصادی صنعتگران و خرده بازرگانان را که طبقه متوسط را در آغازین روزهای سرمایه داری ایجاد کرده بودند را متذکر شده بود و پیش بینی کرد هنگامی که نقش اقتصادی این گروهها تنزل یابد نقش سیاسی آنان نیز کاهش خواهد یافت. وی درک کرد که پیشرفت تکنولوژیکی که تحت تاثیر سرمایه داری ایجاد شده منجر به افزایش اختلاف و چند دستگی میان نیروهای کارگر غیر ماهر کارخانه ها و طبقه ای از سرمایه داران ثروتمند خواهد شد.تنها در معدودی از کارهای بعدی خود وی اشاره ای به تحولات جدید – رشد طبقه متوسط جدید – نمود. اعضای این طبقه هنوز بخشی از طبقه کارگر در صحنه اقتصادی هستند زیرا آنها زندگی خود را از طریق فروش نیروی کار خود می گذرانند اما سطح تحصیلات آنان به آنها اجازه می دهد تا دستمزد بیشتری را کسب و سبک زندگی میانه ای را بین طبقه کارگران یدی و طبقات بالاتر کسب نمایند.
نقش طبقات میانی در زندگی سیاسی به وسیله فاکتورهای اقتصادی به آسانی تشریح نگردید. در حالیکه اغلب چنین فرض می شد که این طبقات یک نقش میانی را بازی می کنند و به دنبال مصالحه و سازش میان طبقات بالاتر و پرولتاریا هستند اما ضرورتاً اینگونه نبوده است. تغییرات اجتماعی بیشتر ممکن است نقش طبقه متوسط را تضعیف و جایگاه آنان را با طبقات کارگر یدی بیشتر همسنگ و برابر سازد. افزایش کارگران تحصیل کرده دانشگاهی در آمریکا در بسیاری از حوزه ها یک جنبش کارگری در میان کارمندان اداری برانگیخته است. بسیاری از کارمندان اداری دریافته اند که علیرغم آموزش تخصصی که فراگرفته اند اما تنها برای بوروکراسیهای غیر شخصی و بزرگ که جایگاه اقتصادی آنان تنها می تواند بوسیله اقدامات متحد بهبود یابد، کار می کنند. با این وجود، آن الگوی طبقه کارگری که این کارمندان اداری آن را مفروض می گیرند وضعیت انقلابی نیست که مارکس به آن امیدوار بود و آن را پیش بینی کرده بود بلکه یک نزاع طبقاتی است که مرتب و قانونی شده و بخشی از سیستم اجتماعی موجود را ایجاد نموده بود.
به جای آن که این درگیریها از طریق رویارویی های عمده حل و فصل شوند، اما سازماندهی شده و به عنوان بخشی از روند عادی حوادث پذیرفته شده اند. منظور از تعامل با آنها تحولاتی است که به ثبات بیشتر نظم اجتماعی بیش از آن چیزی که گروه مسلط به آسانی اراده خود را به ضعفا تحمیل می کند، کمک می کند. درگیریها در این شیوه به عنوان آخرین راه حل نیستند اما نه این که آنها منجر به آشوبهای انقلابی نشوند. البته مارکس از احتمال وقوع درگیریها در این مسیر آگاه بود اما احساس می کرد که چنین راه حلی نمی تواند موقتی باشد. امروزه، تئوریسین های مارکسیست سنتی مانند مارکوزه، در حال دست و پنجه نرم کردن با این احتمال هستند که جوامع صنعتی پیشرفته قادر به کنترل کامل درگیریها هستند که مارکس فکر می کرد منجر به تغییر انقلاب خواهد شد. افزایش شدید نابرابری بین المللی تغییر تاریخی دیگری است که نیازمند تغییر و اصلاح تئوری مارکسیست کلاسیک است. نابرابری کنونی جهان اغلب میان کشورهاست تا میان طبقات اجتماعی در همان کشورها. در حالی که مارکس توجه زیادی به این موضوع نکرد اما بوسیله برخی نویسندگان لیبرال مانند هابسون مورد مطالعه قرار گرفت و یافته های آنان بوسیله لنین و سایرین در تئوری مارکسیست به ثبت رسید.
● نخبگان و توده ها
تئوری نخبه در جامعه شناسی سیاسی در پاسخ مستقیم به مارکسیسم مترقی بود. نخستین نظریه پردازان نخبه، محافظه کارانی بودند که نه تنها مخالف سوسیالیسم بلکه مخالف لیبرال دموکراسی آنگونه که از سوی هر جنبشی که تلاش می کرد تا به توده مردم نفوذ بزرگتری در امور سیاسی دهد، بود. آنها استدلال می کردند که نخبگان اجتناب ناپذیر و ضروری بودند و هر انقلابی که مدعی پایان دادن به نخبگان را داشت در نهایت به جایگزینی یک نخبه با دیگری می انجامید. نظریه پردازان نخبه از دو خط اساسی استدلال استفاده کردند: نخست، آنها استدلال می کردند که جنبه های مسلم ماهیت بشر، نخبگان را اجتناب ناپذیر می سازد. دوم آنکه، نخبگان برای هر سازمان اجتماعی به منظور انجام اقدامات موثر، ضروری هستند.
● ماهیت بشر و نخبگان
نظریه پردازان نخبه اغلب بر توانایی های ذاتی به عنوان منبع نخبگان تاکید می کنند. همه انسانها برابر خلق نشده اند: برخی قویتر، باهوشتر، هنرمند و غیره هستند. آنهایی که دارای توانایی های مسلمی هستند کمابیش نخبگانی مانند استاد بزرگ شطرنج، یا پیانیست یک کنسرت می شوند. البته همه توانایی ها به ثروت اقتصادی یا قدرت سیاسی منجر نمی شود. با این وجود، مردمی که اکثر این توانایی های ویژه را دارند جامعه به آنان پاداش داده و نخبه سیاسی می شوند. در برخی جوامع، داشتن استعداد و آمادگی فساد، ممکن است پیش شرط ورود به گروه نخبگان باشد. توانایی ها به طور منظم توزیع شده اند. در این راستا هیچ تفاوت روشنی میان مردمی که به جهت توانایی داده شده در راس قرار دارند و مردمی که در ذیل قرار می گیرند، نیست. ویلفردو پاره تو، که یک تئوری پرداز نخبه بوده این فرض را مطرح ساخت که توانایی ها به صورت یک منحنی آرام توزیع شده اند درست مانند توزیع ثروت.
با این وجود، او در کارهای خود پیرامون نخبگان، جوامع را به دو گروه تقسیم نمود: نخبه و توده.
این مسئله بوسیله تحلیل های وی از توانایی قابل توضیح و تفسیر نیست. مشکلات دیگری بر پایه اختلاف در توانایی ها در این تحلیل وجود دارند. اندازه گیری توانایی ها دشوار است و حتی وقتی که چند مقیاس وجود دارند، نشان دادن این که کدامیک با توانایی بیشتر باید در راس قرار گیرد، دشوار است.
تقریبا تمامی گروههای نژادی، قومی یا جنسی از جایگاه نخبگان غایب هستند. اگر کسی فرض کند که عضویت در گروه نخبه به وسیله توانایی تعیین می شود، اما فرد دیگری می تواند این موضوع را از طریق این استدلال که گروههای کنارگذاشته شده به طور ذاتی نازل و پست هستند، توضیح دهد. حتی اگر هیچ گروهی وجود نداشته باشد که کنار گذاشته نشده باشند باز هم انتقاد از نخبه برای اشاره به مواردی که افراد با صلاحیت بالا از جایگاه نخبگان کنار گذاشته شده اند، در حالیکه افراد کمتر توانا و با لیاقت با سابقه و ارتباطات اجتماعی و ضعیف جایگاه خود را حفظ کرده اند، آسان است.
بنابراین تئوری نخبگان به فاکتورهای دیگری جز توانایی ها برای توضیح ضرورت نخبگان روی آورده است. اختلافات شخصیتی می تواند برای توضیح این که چرا برخی افراد نخبه هستند و دیگران نیستند بکار رود. نظریه پردازان محافظه کار به طور کلی، تلویحی یا صریح فرض می کنند که ماهیت بشر ثابت شده و قابل تغییر نیست. این فرض آنها را قادر می سازد استدلال کنند که نهادهای اجتماعی موجود که امیدوارند آنها را حفظ نمایند به علت آن که رفتار فطری بشر را منعکس می کنند نمی توانند اصلاح شوند و بهبود یابند. این استدلال اغلب با پایه های غیر عقلانی رفتار بشری همراه است. البته متفکران رادیکال مانند مارکس برخی عناصر غیرعقلانی در رفتار بسیاری از انسانها را که از رهبران سیاسی و سیاستهایی که جزو منافع آنان نبود اما حمایت کردند را تشخیص داده بود.
اما مارکس فکر می کرد که در نهایت این غیر معقول بودن، مغلوب خواهد شد و انسانها یاد می گیرند که معقولانه رفتار نمایند.
پاره تو یک تئوری مفصل و دقیقی از رفتار اجتماعی مبتنی بر این فرض توسعه داد که بیشتر رفتارها از «مانده یا بقایا»ی غیر عقلانی عمیق درون روح انسان تعیین می شوند. این بقایا، اصول اساسی هستند که شالوده اندیشه و رفتار غیر منطقی را تشکیل می دهند. پاره تو هیچ تلاشی برای توضیح اینکه چگونه این بقایا ایجاد می شوند نکرد. زیرا وی معتقد بود که آنها با غریزه تغییر ناپذیر انسان هماهنگی و تطابق دارند. با این وجود، پاره تو، از تئوری بقایای خود برای توضیح عناصر مشترک طولانی در اعتقادات غیر منطقی(ریشه ها) استفاده کرد. این دو بقایا که در مرکز تئوری نخبگان پاره تو قرار دارند عبارتند از: «غریزه برای ترکیب» و «استمرار گروه». این دو با هم تفاوت دارند. بقایا، اشاره به تمایل برای کشف یا ایجاد روابط میان موضوعات و عقاید دارد. این امر شامل روابط مشابه یا مخالف، دلیل و تاثیر، روابط سحرآمیز، روابط منطقی، شباهتها، و سایر مدلهای روابط عقلانی است.
«استمرار گروه» تمایل به مقاومت در برابر تغییر در ترکیبات را دارد. این امر شامل ثبات و اعتقادات سنتی می شود که اساس غیر عقلانی نظم اجتماعی هستند. تغییر و ثبات بستگی به نفوذ نسبی این دو طبقه از بقایا دارند. افرادی که تحت نفوذ غریزه برای ترکیب قرار می گیرند می توانند به عنوان افراد بی باک، با هوش، هوشیار، یا مدیر شناخته شوند (روباه در تمثیل ماکیاول). افرادی که غریزه استمرار گروه را به نمایش می گذارند محکم، خونسرد، محافظه کار، اخلاقی یا سنت گرا (شیرها) هستند.
معمولا، حکومت نخبه تحت تسلط افراد با «غریزه برای ترکیب» و توده ها تحت تسلط «غریزه استمرار گروه» قرار می گیرند. از آنجا که توده ها بعید است که ابتکار عمل کافی برای به چالش کشیدن حاکمیت نخبگان داشته باشند بنابراین، وضعیت ثبات همین است. اگر نخبگان و توده ها بوسیله بقایای استمرار گروه مسلط شوند، جامعه دچار رکود خواهد شد. در آن صورت توده از طریق زور حکمرانی خواهد کرد زیرا فاقد هوش و استعداد مورد نیاز برای حکمرانی از طریق ابزارهای ظریف است. به عبارت دیگر غریزه ترکیب در میان توده ها منجر به بی ثباتی خواهد شد بویژه اگر نخبه به انسان دوستی تنزل کند و در استفاده از قوه قهریه برای ایجاد نظم ناکام بماند.
برای نخبگان این امر مهم است که تا حد معینی در برابر تحرک اجتماعی توده ها آزاد عمل نمایند چرا که در میان توده ها افرادی با درجه بالایی از غریزه ترکیب متولد می شوند که قادرند به راس هرم ارتقاء یابند. امروزه این روند «به عضویت پذیرفتن» نامیده می شود. اگر این چرخش نخبگان با شکست مواجه شود احتمال وقوع انقلاب وجود دارد به طوری که این نخبه شور و نشاط خود را از دست می دهد و بوسیله گروهی جایگزین می گردد که از ورود آنان جلوگیری شده بود.
● سازمان اجتماعی و نخبگان
یک دلیل جامعه شناختی در این خصوص وجود دارد که برای آنکه یک سازمان اجتماعی بزرگ عمل کند وجود نخبگان ضروری است. تا حدی این نظریه توسط مارکسیست ها پذیرفته شده است. مارکس ضرورت «دیکتاتوری پرولتاریا» را بعد از آن که کمونیستها قدرت را به منظور سرکوب آنهایی که در تلاش برای احیا جایگاه ممتاز خود در جامعه بودند را به دست گرفتند، می پذیرند. لنین، که نخستین جنبش کمونیستی برای پیروزی واقعی بر قدرت دولتی را بر عهده داشت تئوری خود را بر این اساس استوار ساخت که تنها یک حزب نخبه از انقلابیون حرفه ای با دیسیپلین خشک که توسط کمیته مرکزی کوچک کنترل می شوند، برای گرفتن قدرت از سرمایه داران کافی هستند.
با این وجود، مارکس استدلال کرد به محض این که سوسیالیسم در شرایط رفاه تشکیل گردد، استفاده از زور دیگر نیاز نیست و هر کسی می تواند در امور مشترک دولت سهیم شود. به رغم این موضوع، اینکه چگونه این شرایط می تواند ایجاد شود هرگز روشن نیست و تاریخ اتحاد جماهیر شوروی بعد از آن که حزب کمونیست قدرت را به دست گرفت یک کمک فکری برای این استدلال فراهم ساخت که انقلابی که هدف آن حذف نخبگان باشد به آسانی یک نخبه را با دیگران جایگزین خواهد کرد. این امر ممکن است به عنوان نتیجه ای از ساختار سازمانی نخبه گرای آشکار که این حزب برای کسب قدرت به آن نیاز دارد، تفسیر شود. با این وجود، تمایلات نخبه گرایانه را می توان در احزاب سیاسی که عمیقاً به آرمانهای دموکراتیک پایبند هستند و در جامعه ای که به احزاب سیاسی اجازه فعالیت آزادانه می دهد، یافت.
روبرت میخلز، مطالعات گسترده ای در خصوص تمایلات اولیگارشی در احزاب سیاسی انجام داد که بیشتر مبتنی بر تحلیل از تاریخ حزب سوسیال دموکرات آلمان، یک حزب طبقه کارگر که قویاً متعهد به ایده های دموکراتیک، بود. او بر این باور بود که با نشان دادن شیوع حاکمیت الیگارشی در یک سازمان دموکراتیک، او یک آزمایش انتقادی از تئوری نخبگان انجام خواهد داد. میخلز، بر این باور بود که سه دلیل اصلی برای تمایلات الیگارشی وجود دارد: نیازها و ضرورتهای سازمانی، خصوصیت رهبران و خصوصیت توده. یک سازمان پیچیده نیازمند رهبران باتجربه و آموزش دیده است.
سازمانی که با گروههای دیگر سروکار دارد نیازمند آن است که بتواند سریع تصمیم گیری کند و منابع سازمان را برای اجرای این تصمیمات در اختیار گیرد و فرماندهی نماید. این نیازهای سازمانی توسعه گروه رهبران متخصص و با ثبات را تشویق می کند. این رهبران شرایط شغلی خود را هم از جهت حقوق و هم از جهت شرایط کاری کاملا ارزشمند یافته اند. این موضوع بویِژه در سازمان های کارگری، از آنجا که شکاف در استانداردهای زندگی، شرایط کاری و پرستیژ میان رهبران و اعضای عادی بسیار زیاد است، مشهود می باشد. رهبران، احتمالاً بهبود در شرایط زندگی خود را نشانه بهبود عمومی در جامعه تلقی کرده و در نتیجه بیشتر محافظه کار خواهند شد.
در حزب سوسیالیست آلمان رهبران معروف و سرشناس معمولاً از اعضای پارلمان انتخاب می شوند که به حمایت آراء بسیار افرادی که عضو حزب نبودند، تکیه داشتند. این امر آنها را قادر می ساخت تا استقلال نسبی خود را از سازمان حزب و اعضای آن حفظ کنند. آنها بیشتر به حزب پیشنهاد می دادند تا حزب به آنها. توده ها تمایل داشتند تا زمانی که سازمان منافع معقولی برای آنان تولید می کند بی تفاوت باشند. اغلب آنها رویکردهای متفاوتی نسبت به رهبری دارند. اما حتی اگر آنها از رهبرانشان ناراضی باشند بسیار دشوار است که بتوان کاری درباره آنان انجام داد. این روند، همان چیزی را ایجاد می کند که میخلز آن را « قانون آهنین الیگارشی» می نامد، یعنی یک گرایش در نخبگان حاکم کوچک برای ظهور و ادامه آن در سازمان پیچیده.
این همان نکته ای بود که توسط ماکس وبر در تئوری با نفوذ خود تحت عنوان «بوروکراتیزه کردن» مطرح شد. وبر بر این باور بود که دولتهای بوروکراتیک نمی توانند بوسیله هر نوع انقلاب سوسیالیستی یا آنارشیستی برچیده شوند. زیرا اگر آنها به این کار مبادرت ورزند جامعه از فعالیت باز خواهد ماند. با این وجود، وی امکانات و احتمالاتی را برای تغییر و عمدتا از طریق مکانیزم رهبر کاریزماتیک مشاهده و درک کرده بود.
یک رهبر کاریزماتیک طی دوران بحران یا آشفتگی اجتماعی که همه چیز درست کار نمی کند و مردم به دنبال راه حلی هستند که خارج از روند معمول زندگی است، ظهور خواهد کرد. آنها به دنبال رهبری با کیفیت شخصی برجسته هستند که بتوانند به آن اعتماد کنند.
در حالی که وبر طی جنگ جهانی اول یک ملی گرای آلمانی تند و احساساتی بود اما در عین حال وی یک لیبرال بود و عمر او آن اندازه طول نکشید تا شاهد آن باشد که آدولف هیتلر مظهر مفهوم رهبر کاریزماتیک وی شود. روبرت میخلز آن اندازه عمر کرد که جنبش سوسیالیست را ترک کند و به دنبال رستگاری و نجات از بنیتو موسولینی باشد. پاره تو نیز با جنبش فاشیسم ابراز همدردی کرد و کارهای وی به عنوان بخشی از زیربنا و شالوده تئوریکی فاشیسم گردید.
تئوری نخبگان وی به همراه تاکید آن بر نیرو و رهبری، شباهت ماهوی با فاشیسم دارد. درست همانند شباهتی که تئوری طبقه اجتماعی با سوسیالیسم و تئوری پلورالیسم با لیبرال دموکراسی دارد. با این وجود، هیچ یک از این نظریه پردازان به سوی توتالیتاریانیسم حرکت نکردند. یکی از مهمترین این نظریه پردازان یعنی گائتانو موسکا توانست که تئوری نخبگان خود را با شکل محدود شده لیبرال دموکراسی پیوند دهد. از نظر موسکا، تفاوت اساسی میان سیستمهای سیاسی عمدتا بستگی به سازمان دو طبقه در درون نخبگان دارد- آنهایی که در راس قرار می گیرند و گروه عظیمی از مردم که بخشی از باند حاکم نیستند اما در عین حال منابع و قدرت قابل ملاحظه ای دارند.
خانواده های کمتر کارا از راس گروه پایین می آیند و اعضای بیشتر کارا از گروه دوم به راس گروه راه می یابند. این نوع از تحرک، که پاره تو آن را چرخش نخبگان می نامد گواه بر سلامت آن است. اگر همه بتوانند برای کسب جایگاه و رسیدن به راس با هم به طور برابر رقابت نمایند این تلاش و مبارزه برای قدرت، انرژی اجتماعی بسیاری زیادی را برای منافع اجتماعی خواهد گرفت. در واقع این امر ممکن است برای خانواده ها ضروری باشد تا برای چند نسل به منظور توسعه فضیلتهایی که برای رهبری فرزندانشان نیاز است، در جایگاه نخبه باشند.
این خط استدلال توسط کارل مانهیم برای حوادث جدیدتر به کار گرفته شد. مانهیم استدلال کرد که یکی از دلایل رشد فاشیسم در اروپا ضعف نخبگان بود و به سبب افزایش پیچیدگی جامعه در شمار گروههای نخبه نیز افزایش صورت گرفت. این بدان معنی است که این نخبگان کمتر انحصاری و منحصر به فرد شده و کسی قادر نبود در حوادث این جوامع نفوذ کند. این نخبگان به اندازه کافی از سوی توده ها ایزوله نشده بودند و قادر نبودند تا تفاوتهای فرهنگی و روشفنکری را ایجاد نمایند.
در حالیکه روشنفکران به آن اندازه زیاد شده بودند که پرستیژ اجتماعی آنان کاهش یافت، روند ضد روشنفکری تودها در حلقه نخبگان نیز رایج شد و کیفیت عقلانی و کار هنری تنزل یافت. بعد از ویرانی آلمان، مانهیم تحت تاثیر سیستم اجتماعی انگلیس قرار گرفت که آنجا در حالیکه به اندازه کافی خانواده های تازه ای را جذب کرده بود یک گروه ثابت از نخبگان را از طریق سنتهای آریستوکراتیک خود حفظ کرده بود. دموکراسیهای زیادی می توانند به دیکتاتوری منتهی شوند و یک دیکتاتوری که بر یک جمعیت حقیقی و آگاه حکومت کند باید اقتدار گرا باشد زیرا نمی تواند به گذشته متکی باشد و جمعیت غالب را نادیده بگیرد. انگلیس ایده آل موسکا بود. از اینرو، درک این مسئله آسان است که دریافت برخی افراد که از موفقیت جنبش توتالیتر بر پایه حمایت توده ی ناامید و بی سواد نگران بودند ممکن است احساس کنند که یک نخبه آریستوکرات و باثبات بر اساس مدل انگلستان بهتر می تواند ثبات را در جامعه تامین نماید.
● گروههای فشار و سیاستها
درست همانگونه که تئوری طبقه اجتماعی با سوسیالیسم و تئوری نخبه با فاشیسم مشابهت دارد، پلورالیسم، تئوری لیبرال دموکراسی مدرن است. پلورالیستها از سوی نهادهای سیاسی معاصر آمریکا مورد استقبال واقع شده و بر این باورند که آمریکا می تواند به عنوان یک نمونه از جامعه خوب عمل نماید اما به علت جایگاه مسلط آن در علوم سیاسی آمریکا و بویژه در آموزش توده ها از اهمیت زیادی برخوردار است. مدل پلورالیستی سیاست عمدتا توسط دانشمندان سیاسی توسعه یافت هر چند که اساساً بر اصول مسلم جامعه شناختی استوار بود. به تازگی این تئوری توسط جامعه شناسان برجسته مورد دفاع واقع شد. تئوری پلورالیسم از تمام گستره و حدود تفکر جامعه شناختی استفاده نکرد.
این تئوری از تئوریهای طبقه اجتماعی یا بوروکراتیزه کردن عبور کرد و به گروههای کوچک جامعه شناسی متوسل شد. آنچه که پلورالیستها انجام دادند گرفتن ایده های اساسی از مطالعه گروههای خصوصی کوچک و تلاش برای عمومی کردن آنها برای سطوح اجتماعی بود. این یک ایده شگفت آور و موضوعی بود که تعداد کمی از جامعه شناسان گروههای کوچک برای آن تلاش می کردند.
جامع ترین اظهارات جدید در خصوص تئوری پلورالیست، «روند دولتی» است که توسط دیوید ترومن ارائه شده است. عنوان کتاب ترومن از کتاب «روند دولت» بنتلی گرفته شده است. بنتلی و ترومن کار خود را با این فرض شروع کردند که گروه واحد پایه زندگی سیاسی است. این بدان معنی است که سیاستها نمی توانند با اشاره به احساسات، نگرشها، آراء و نظرات توضیح داده شوند. زیرا این نتایج، از زندگی گروه بدست آمده است. همچین سیاستها نمی توانند تنها بوسیله مطالعه رهبران توضیح داده شوند زیرا این رهبران منافع گروه را منعکس کرده و رفتار آنان را جز از منظر تحلیل گروهی نمی توان درک کرد. از آنجا که گروه ها پایه فرض شده اند، ترومن با بررسی و مطالعه اصول اساسی زندگی گروهی که عمدتا از محورهای روانشناسی اجتماعی و جامعه شناسی مقدماتی اخذ شده، شروع کرد. گروهها به خاطر یکنواختی ها و تشابهات رفتاری که اعضای گروه بواسطه آن توصیف می شوند، واحد پایه تحلیل اجتماعی هستند. این همسانی ناشی از روابط یا تعاملات بین اعضای گروه است.
همه اینها پایه و اساس روانشناسی اجتماعی هستند. تمایز رویکرد گروههای فشار در تلاش آنان برای تعمیم دادن تئوری جامعه شناختی گروههای کوچک به یک تئوری سیاسی در سطح اجتماع است. ترومن این کار را با نامگذاری «گروههای نهادی شده» که با ثبات بوده و خود را برای مدت طولانی در موازنه نسبی حفظ کرده اند، انجام داد.
این گروهها نمی توانند همواره خود را بدون نیاز به سایر گروهها حفظ کنند. وقتی که آنها این مطالب را مطرح می سازند آنها تحت عنوان«گروههای ذینفع» تعریف می شوند. منافعی که این گروهها از آن دفاع می کنند نگرشهای مشترک و اشکالی از رفتارهایی است که متضمن این نگرشهاست. از اینرو، می توان گروههای ذینفع بالقوه را شناسایی کرد که شمار زیادی از افراد دارای نگرشهای مشترک در آن هستند، هر چند که در یک گروه ذینفع سازماندهی نشده باشند. آنها ممکن است سازماندهی شوند اگر منافع آنان مورد تهدید قرار گیرد. یکی از مهمترین انواع گروههای ذینفع «انجمن» است که به طور غیر معمول تعریف شده است.
انجمن گروهی است که منتج از «روابط تانژانتی(تماس)» است، این رابطه از این حقیقت ناشی می شود که افراد می توانند اعضای بیش از یک گروه باشند. انجمنها هنگامی شکل می گیرند که «شمار قابل توجهی» از افراد با روابط تانژانتی مشابه داشته باشند. هدف این انجمن تنظیم روابط گروههای تماس یا تانژانتی است. نمونه های از این انجمنها می تواند شامل انجمنهای اولیاء و مربیان باشد که گروههای مدرسه و خانواده از طریق فرزندان با هم روابط مماس یا تانژانتی دارند. همچنین می تواند شامل مدیران دو شرکت خودرو سازی باشد که از طریق کارمندان خود که به همان اتحادیه تعلق دارند به طور غیر مستقیم رابطه دارند. هر دوی آنها با رهبران همان کارگران تعامل دارند. با این وجود، رد این موضوع دشوار است که اگر کارمندان آنها در یک اتحادیه گردهم نیامده باشند یا به اتحادیه های مختلف تعلق نداشته باشند، انجمن تولیدکنندگان خودرو وجود نخواهد داشت. البته، این موضوع قابل دفاع است که مدیران خودروسازی از طرق دیگری با هم رابطه غیر مستقیم دارند. زیرا این رابطه بدون دقت تعریف شده است. تماس این گروهها ممکن است نه تنها از طریق افراد بلکه از طریق گروه ثالثی که بوسیله آن این گروههای مماس به نحو مشابهی متاثر می شوند یا از طریق یک تکنیک مشترک، وجود داشته باشند. با توجه به این تعریف گسترده، دشوار است که دو گروهی را نقل کرد که «روابط تانژانتی یا تماس» نداشته باشند.
ابهام این مفهوم کلیدی ناشی از دشواری ایجاد پل بین گروههای کوچک و ساختار اجتماعی است. وقتی ترومن از گروههای ذینفع واقعی و انجمنها در سیاست های آمریکا صحبت می کند او مجبور است که آنها را در مقولات مختلف قرار دهد. نظر به این که ترومن از مقوله ای مانند «گروههای تجار» صحبت می کند که به عنوان یک گروه ذینفع فرض می شود که ممکن است موجود باشد این امر برای او دشوار است که اساس تئوریکی آن را توجیه نماید. گروههای بازرگانان و تجار ممکن است زمان زیادی را صرف مبارزه با یکدیگر کنند هماگونه که آنها با سایر گروهها این کار را می کنند.
و البته افراد ممکن است به گروههای مختلف با اهداف مواجهه جویانه تعلق داشته باشند. بیشتر بحثهای او بر روی سازمانهای کارگری، انجمنهای تجاری و گروههای کشاورزی متمرکز است. از اینرو، وقتی ترومن دیدگاه گروه را به صحنه ملی توسعه داد، مجبور شد تا به طیفها و صنفهایی تکیه کند که بیشتر به مارکسیسم نزدیکترند تابه روانشناسی اجتماعی.
تئوری پلورالیست تاکید زیادی بر روی ماهیت حکومت به تنهایی یا مردان، و بویژه زنانی که آن را کنترل می کنند، ندارد. این تئوری تاکید می کند که حکومت، یک گروه معرف و متمایز شده است که وظایف دولت را برای سایر جامعه انجام می دهد.
از اینرو، حکومت نسبتا آزادی کمی برای عمل دارد. حکومت اغلب در موضع و جایگاه واکنش به ابتکار عمل و فشار سایر گروههای قرار دارد. ترومن فصلی تحت عنوان «آزمون سخت هیئت مدیره» دارد و بر نقش رییس جمهور برای تطبیق منافع مختلف در یک کشور تاکید می کند. قدرت قانونی رییس جمهور محدود است و او نمی تواند موثر باشد مگر آنکه او حمایت روسای کنگره و وزارتخانه ها را داشته باشد. او در این وفاداری با ایجاد گروه ذینفع و پذیرش این رهبران پیروز خواهد شد. ترومن حوادث متعددی را برای نشان دادن محدودیتهای کنترل رییس جمهور بر روی آژانسها و وزارتخانه ها جدا از کنترل رسمی آن، بیان کرده است. در مثالهای ذکر شده منبع اصلی ایجاد محدودیت برای رییس جمهور، کنگره ذکر شده است که این آژانسها را هم از طریق بودجه خاص و هم ازطریق مقام و پرستیژ کنترل می کند. البته، کنگره تحت گروههای ذی نفوذ عمل می کند. نظریه پردازان پلورالیست به طور مستقیم استدلال نخبه گرایان در این خصوص که یک گروه کوچک از مردم در مرکز، که هر روزه روندهای حکومت کردن در جامعه را اعمال می کند، رد نمی کنند.
برخی پلورالیستها ترجیح می دهند تا از کاربرد اصطلاح نخبه خودداری نمایند و ترجیح می دهند تا از اصطلاح «اقلیت فعال»( به قول ترومن) یا «آدم سیاست باز» ( به قول دال) استفاده نمایند. اما آنها اهمیت گروههای رهبری بویژه در میان گروههای فشار را درک کرده اند.
آرنولد رز، موانع پیشرو پلورالیسم در جامعه شناسی و ضرورت استفاده از اصطلاحی مانند «نخبه» و «رهبران» را تشخیص داد و اذعان کرده است که یک هسته فعال کوچک در هر گروهی وجود دارد. با این وجود، پلورالیستها تقسیم میان «نخبه» و «توده» را نپذیرفته اند. به جای آن، آنها استدلال کرده اند که یک درجه بندی از اعضای بسیار فعال تا اعضای غیر فعال در هر گروهی وجود دارند و مجدداً آنها بر محدودیتهای موجود در آزادی عمل نخبه تاکید می ورزند. رهبران گروه ذینفع باید انتخاب کنندگان خود را در این خصوص راضی کنند که آنها یک شغل عقلانی را انجام می دهند و باید خود را با محدودیتهای شغلی خود مطابقت دهند. آنها ممکن است به تبلیغات داخلی به منظور نفوذ بر اعضا متوسل شوند اما تاثیرات آن محدود است مگر آنکه به وعده خود وفا کنند. اگر اعضا به دلیل برخی تغییرات در سیاست دولت یا به علت تغییر در شرایط اجتماع خشمگین شوند آنها ممکن است رهبرانشان را مجبور سازند تا به اقدام نظامی مبادرت ورزند.
«رز» ادعا کرد که قدرت نمی تواند به آسانی از یک بخش جامعه به بخش دیگر منتقل شود. قدرت سیاسی از قدرت اقتصادی جدا است. قدرتی که بر روی سیستم مدرسه اعمال می شود همان قدرتی نیست که در سیاست خارجی اعمال می گردد. در مقابل این نظریه، تحلیل های طبقاتی و نخبه گرا، بر حد و اندازه ای که همین افراد قدرت را در همه بخشهای جامعه اعمال می کنند تاکید دارند. مثل این که همان افراد در مقام هیئت مدیره شرکت، هیئت امنای دانشگاهها و شورای کلیدی که به رییس جمهور در امور خارجی مشاوره می دهد. اندازه ای که قدرت در افراد قدرتمند یکنواخت و همسان می شود یک پرسش کلیدی از سوی نمایندگان مدلهای تئوریکی رقیب است. با این وجود، فقدان معیارهای مقایسه ای، فضای غیر واقعی را برای مباحثات بیشتر می دهد. از آنجا که در هر سیستم سیاسی تا حدی پلورالیسم و تا حدی تمرکز قدرت وجود دارد لذا جامعه می تواند پلورالیسم نسبی یا نخبه گرایی نسبی را فقط در برابر برخی استانداردها مورد قضاوت قرار دهد. اگر تنها استاندارد موجود ایده یک جامعه کاملا برابر باشد در آن صورت هر سیستمی با تمرکز قدرت ظاهر خواهد شد.
پلورالیسم در میان سه مدل عمده دیگر جامعه شناسی سیاسی بسیار جامع است. در واقع، تقریبا هر گروه بندی اجتماعی می تواند شامل مدل پلورالیسم باشد. اما یک مدل تنها زمانی سودمند است که حوزه مطالعاتی را محدود سازد و روشن سازد که کدام عوامل برای یک تحلیل ضروری می باشند. تئوری پلورالیسم با کشاندن توجه به سطوح ثانوی رهبری و اینکه چگونه تنوع و اختلافات موجود در این سطوح منعکس کننده تفاوتهای گسترده اجتماعی است، مکمل تئوری نخبگان است. با این وجود، وقتی که پلورالیستها از سطوح تئوریکی گسترده به امور جزئی و روشن پایین می آیند اغلب موارد آنها به دامن طبقات اجتماعی به عنوان منبع کلیدی پلورالیسم در اجتماع سقوط می کنند.
هر جامعه ای می تواند به صورت پلورالیسم ظاهر شود به شرط آن که فراتر از اشاره به تعدد گروههایی که بدون هیچ تلاشی برای طبقه بندی آنها موجود هستند یا برآورد درجه نسبی قدرت آنان، حرکت کنند. شمول مدل پلورالیست قویاً سودمندی آن را برای انجام چنین کاری محدود می سازد. سوال کلیدی این نیست که یک جامعه ای نخبه گرا یا پلورالیست است بلکه این است که چه تفاوتهای اجتماعی مهم وجود دارد و چگونه آنها با این آزمون قدرت ارتباط دارند؟
● نتایج
سه مدل تئوریکی که در این نوشتار مورد بحث قرار گرفت به نحو معقولی متقاعد کننده هستند. مدافعان آگاه و دانشمندی برای هر یک از این تئوریها بوده و هستند. هر یک از آنها ضعفهایی دارند که آنها را مستعد انتقادات جدی می سازند. اما معمولا راهی برای پاسخ به این انتقادات از طریق تعدیل و اصلاح این مدل بدون رها کردن مفروضات اصلی وجود دارد. در دهه ۱۹۶۰ شرایط سیاسی، به دلیل مداخله آمریکا در ویتنام و شورش سیاهان، تغییر کرد. هنگامی که این موضوع برای اکثر مردم روشن شد که قدرت در گروههای نخبه متمرکز شده که در برابر فشار گروهها که به دنبال تغییرات اجتماعی بودند پاسخگو نیستند، تفوق پلورالیسم مورد حملات شدید قرار گرفت. دانشمندان اجتماعی جوان که طی دوران اوج جنبشهای جوانان در دهه ۱۹۶۰در دانشگاهها بودند، پلورالیسم را به عنوان یک توجیه برای وضع موجود یافتند و به جستجوی توضیحات و تفسیرهای دیگری برای بیماری این سیستم پرداختند.
امروز، تفوق پلورالیسم شکسته شده است. این استدلال که ترومن و سایر پلورالیستها مطرح کردند که نخبگان تاثیر اندکی در تصمیم سازی سیاسی داشتند در دوره جنگ ویتنام باقی نماند. طی دهه ۱۹۵۰ مطالعه نخبگان در آمریکا تقریبا مضر تلقی گردید هر چند که مطالعه نخبگان در کشورهای جهان سوم یا کشورهای سوسیالیست کاملا مناسبت بود. در اواخر دهه ۱۹۶۰ حتی پلورالیستها در خصوص«پلورالیسم نخبگان» صحبت می کردند و پذیرفتند که برخی گروهها از مشارکت موثر در تصمیم سازی محروم هستند. در حالیکه پلورالیسم جایگاه برتر خود را از دست داد هیچ مدل تئوریکی دیگری درجه مشابهی از پذیرش را دریافت نکرد.
مارکسیسم از تجدید حیات خود در دهه ۱۹۷۰ بهره قابل ملاحظه ای نبرد اما آن نیز کفایت خود را برای برخورد با درگیریهای سیاسی اواخر دهه ۱۹۶۰ و اوایل دهه ۱۹۷۰ ثابت نکرد. تئوری اقتصادی مارکس عمدتا بر نزاع میان کارگران و مالکان استوار بود و تئوری وی در خصوص تطور سیستم سرمایه داری در طولانی مدت بر قطب بندی درگیری طبقاتی به دو گروه تاکید داشت. بسیاری از مسائل سیاسی مانند شورش سیاهان، جنبش جوانان، بحران زیست محیطی و جنبش زنان بوسیله آنهایی که از مدل مارکسیستی بیش از مدل پلورالیستی استفاده کردند پیش بینی نشده بود. تغییرات طولانی مدت در سیستم طبقاتی به طور کلی تغییرات اقتصادی را منعکس می کرد اما در سطح دقیق تر و زمان مشخص تر ضروری است که جنبه های بیشتری از نابرابری اجتماعی را که نمی توان به سرعت به منشا اقتصادی آنان تنزل داد، در نظر گرفت.
مطالعه نخبگان به طور کلی به عنوان یک بخش اساسی از جامعه شناسی سیاسی پذیرفته شد و تمرکز عمده بر روی پرسشهای عملی مانند ماهیت، رفتار و ترکیب نخبگان بوده است. تحلیل طبقاتی به طور کلی پذیرفته شده است؛ هرچند که اختلافات متعددی درباره منشا و ضرورت نابرابری طبقاتی باقی مانده است. پلورالیسم ادعای خود برای آن که بتواند جامعه معاصر آمریکا را به تصویر بکشد از دست داد (و هرگز نمی تواند ادعا کند که توضیح دهنده اکثر جوامع دیگر است). اما کارهای عملی زیادی که بوسیله پلورالیستها صورت گرفت به نحو رو به افزایشی از سوی افرادی که دریافته اند درک سیستم های بزرگتر تفاوت دارد، مورد استقبال واقع شد.
ارزشهای اساسی اخلاقی و فلسفی که منشا بسیاری از تفاوتها است هنوز حل نشده است. مفروض سوسیالیست این است که ماهیت بشر می تواند بهبود یابد اما نمی تواند با اعتقاد محافظه کارانه که به طور ذاتی تعیین شده سازگار و مطابق شود. لیبرال معتقد است که نهادهای سیاسی باید خود را به میانجی مناقشات میان گروههای ذینفع موجود محدود سازند و نمی توانند با تمایلات تندروانه جهت استفاده از قدرت سیاسی برای بازتوزیع ثروث و سازماندهی اساسی جامعه منطبق سازند. اما در عادی ترین سطح تحقیق اجتماعی این سه منظر و دیدگاه می توانند به نحو موثری با هم ترکیب گردند.
نویسنده: تد - گوارتزل
مترجم: کیانوش - کیاکجوری
منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از http://crab.rutgers.edu
صفحه اینترنتی مرتبط: http://crab.rutgers.edu/~goertzel/polsoctheories.htm
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید