پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


اندر نبود خط فاصله


اندر نبود خط فاصله
به نظر می آید برای نوشتن یک متن ادبی نویسنده هر چه از حسیات و عواطف خود فاصله بگیرد و در عین حال به ساختار کار خویش توجه نشان دهد، مخاطب را بیشتر همراه خود می کند. متن هم به این ترتیب از طراوت روایت بهره می برد. این به معنای پشت کردن به جهان بینی اش نیست، بلکه اتفاقاً نویسنده ضمن توجه به تفکرات خود به شخصیت های داستانی اجازه می دهد آزادانه در بستر روایی حرکت کنند، با یکدیگر وارد دیالوگ شوند و در همین راستا فضای داستان را بر سازند. یعنی هر چقدر هنگام نوشتن، نویسنده بتواند بر احساسات خود مسلط باشد، حاصل کار موفقیت آمیزتر است. هر چند نوشته یی بدون حس و عاطفه از مخاطب فاصله می گیرد ولی درگیری های ذهنی و دخیل کردن احساسات می تواند از متن ادبیت اش را گرفته و بر شعاری شدن آن بیفزاید. گرایش های ضدامریکایی به طور معمول در کارهای نویسندگان امریکای لاتین به عنوان یک شاخصه محتوایی همواره دیده شده است. نویسنده یی مانند بارگاس یوسا به شکل جدی در این مسیر حرکت کرده است و مارکز نیز همیشه حکومت های توتالیتر را مورد نقد قرار داده است.
اما به طور معمول متن های آنها به بیانیه حزبی یا شعار نزدیک نشده اند. اما در مجموعه داستان «میگل آنخل آستوریاس» به نام «تعطیلات پایان هفته در گواتمالا» نویسنده به شکل آزاردهنده یی به طرح دیدگاه ها و جهان ذهنی اش پرداخته است. به این معنا که نویسنده چنان تفکرات ضداستعماری در ذهنش برجسته شده است که نتوانسته است به روایت بی طرفانه دست پیدا کند. (از منظری دیگر بیایید این نوع سمت گیری را مقایسه کنید با خنثی بودن متن های وطنی که گویی کاملاً از ذهن نویسنده های ایرانی حذف شده اند. یعنی اگر آستوریاس از یک سوی بام در این کار افتاد، ما از سمت دیگرش سقوط کرده ایم. بدون شک نویسنده های ادبیات داستانی ما واجد یک نگرش مشخص و جهان بینی تعریف شده اند ولی هنگام نوشتن چنان از این بخش ناخودآگاه یا آگاهانه فاصله می گیرند که شما از خود می پرسید چرا این متن ها چنین خنثی هستند؟) آستوریاس در این کار گویی به خود گفته است لااقل این حق برای من محفوظ است که از ادبیات و متن داستانی در جهت افشاگری جنایات امریکا در کشورهای دیگر که از او کوچک تر و ضعیف ترند، استفاده کنم. در این مسیر هم به خوبی حرکت کرده است. این اثر بیش از هر چیزی شما را با چهره واقعی امریکا آشنا می کند؛ چهره یی که در ظاهر بشردوستانه است اما پس آن همیشه رویه جنایتکارانه یی وجود دارد. شبیه دوگونه متضاد برخاسته از دل یک جریان. این مجموعه داستان در سال هایی دور به چاپ رسیده اما با ترجمه آن در زمان حاضر شاید بیشتر به کارایی این گونه ارائه بتوانید فکر کنید. سوال اصلی اینجاست؛ تکرار یک مساله به صورت مشخص با نشانه های تکرارشونده چه اندازه به همراهی مخاطب می انجامد؟
با مراجعه به متن که مشتمل بر هفت داستان کوتاه است، به ساختارهای چندان متنوعی برخورد نمی کنید به جز داستان اول این مجموعه که در آن با تغییر راوی، قصه از منظر دیگری نیز برساخته می شود. در باقی داستان ها معمولاً ساختار داستان به گونه یی است که شما هر لحظه آماده حاضر شدن جهان بینی نویسنده در متن هستید. داستان ها تقریباً تمام شان از منظر راوی دانای کل یا محدود به ذهن شخصیت ها روایت می شوند. اما نگاه حاکم بر کلیت کار همان راوی دانای کل را برای ارائه می طلبد. این راوی به همه جا سرک می کشد تا اطلاعات گوناگون از تمام زمینه ها جمع آوری کرده و در اختیار روایت قرار دهد تا سرانجام شما با آنچه لازم است، آشنا شوید. این آشنایی در داستان اول شکل سرزنده تری دارد. اما هرچه در کتاب جلوتر می رویم از شخصیت ها یا آدم های داستانی به فراخور حس نفرت آستوریاس از امریکا دورتر می شویم.
آماده ایم تا به یک دیالوگ ضدامریکایی یا حضور هواپیماهای امریکایی برخورد کنیم. حال آنکه اگر نویسنده مانند همان داستان اول به ساختار اثر می اندیشید و می توانست جهان بینی خود را در پس سطرها پنهان کند با حس تکرار شونده پیش بینی حتمی خط روایت ما را مواجه نمی کرد. در داستان اول، روایت یک بار از منظر راوی نیمه هوشیاری روایت می شود که شما می توانید به قطعیت آنچه بر سر سلاح های یک کامیون آمده است، شک کنید. و بعد بار دیگر از منظر زنی که ناگاه خود را معرفی می کند با حس تکان دهنده و هولناکی مواجه می شوید. نحوه ارائه اطلاعات در این دو بخش کاملاً با یکدیگر فرق دارد. زن از جزیی ترین اتفاقاتی که شب حادثه روی داده به مخاطب تصویرهای گوناگون می دهد. اما مرد پراکنده می گوید و هرچه را هم می گوید خود بعداً نقض می کند. احتمالات و گزینه ها در بخش اول فراوان ترند. فضاسازی این داستان به شدت به یک جغرافیای ملتهب اشاره دارد. از نوع جاده یی که این کامیون در آن حرکت می کند تا مقاماتی که بعداً باید او در قبال شان پاسخگو باشد، تا روابط دیگری که راوی با آدم ها برقرار می کند همگی به رازآلود شدن فضای کار کمک می کنند. اما ویژگی مهم تر توجه آستوریاس به راوی اول شخص است. این راوی به صمیمیت ما با متن منجر می شود. البته که خود این راوی صراحت و وضوح دارد. عقاید و آرمان های خویش را جسورانه اعلام می کند. اما نه به شکل شعاری و آزاردهنده بلکه به گونه یی که یک همدلی ایجاد می کند.
دو نیروی انسانی که هر یک به شکل و شیوه خاص خودشان قربانی جریان های سیاسی می شوند، در این داستان به خوبی از کار درآمده اند.
هیچ بحث آزاردهنده و اضافی میان شخصیت ها درنمی گیرد.و تا حدی این نوع حرکت روایی یا این گونه ارائه در داستان آخر هم دیده می شود. داستان آخر این مجموعه بیشتر شبیه یک خلاصه رمان است. شخصیت ها متنوع اند و آستوریاس با حوصله هرچه تمام تک تک شان را وارد متن می کند. او با حوصله ۷۰صفحه داستان کوتاه خود را به نام «طرفداران قانون اصلاحات ارضی» شرح و بسط می دهد. تفاوت نگاه سه برادر در ارتباط با قانون اصلاحات ارضی آرام آرام ساخته می شود. نه لزوماً همیشه در قالب دیالوگ های سودمند بلکه به شکل ضمنی در طول روایت به این تفاوت پی می برید. تفاوت شخصیت برادرها هم در نوع خود به خوبی ساخته شده است. از شعارهای مستقیم در جهت اهداف ضداستعماری هم خبری نیست. اما در داستان های مابین قصه اول و آخر این نوع نگاه دیده می شود. سلطه محتوا بر فرم کاملاً مشهود است. نویسنده تلاشی انجام نداده است تا میان این دو مقوله آشتی برقرار سازد. شاید هم این نوع توازن دیگر مدنظر نویسنده نباشد اما این به معنای حضور تمام و کمال آرا، آرمان ها، ایده و تفکر نویسنده در میانه خط روایت نیست یعنی آستوریاس مرزی میان خود و متن رسم نکرده است. او خود را با متن ، با تمام افکار و احساسات خویش قرین می سازد و این تقارن ها به نفع متن نیست.
سایه یک صدا بر سر تمام صداها سنگینی می کند. آدم های داستانی هر چند از طبقات فرودست جامعه غالباً انتخاب شده اند اما از قبل نویسنده نشان «قربانی» را بر پیشانی شان کوفته است. آنها مظلومان همیشگی تاریخ اند؛ کسانی که امریکا با سیاست هایش آنها را در نظر نمی گیرد. این افراد همیشه هم مبارز نیستند، اما به مبارزه دعوت می شوند. گاهی به این دعوت ناچار پاسخ مثبت می دهند. گاه فقط همان نشان «قربانی» را با خود به یدک می کشند. این داستان ها آیا تاریخ مصرف دارند. به نظر می رسد با توجه به سیاست های کنونی امریکا بیش از هر زمانی این داستان ها کارکرد باید داشته باشند ولی اگر به شکل قانع کننده یی کارکرد خود را به منصه ظهور نمی رسانند دلیلش در نوع راوی و نوع نگاه نویسنده نهفته است؛ نگاهی که قاعدتاً پیش از هر چیزی باید انسانی باشد، مرزهای زمان و مکان را پس پشت بگذارد و به مسائل خود انسان توجه نشان دهد. به لایه های ذهنی شان نزدیک شود و ما را از درون با مساله یی یا معضلی به نام «امریکا» روبه رو کند نه اینکه از بیرون ایستاده بر سکویی فریاد بزند. فریاد او در این متن ها بارها شنیده می شود. شاید ذهن و روح نویسنده بیش از شخصیت های داستانی اش از حضور آزاردهنده امریکا در کشورهای امریکای لاتین آزرده است و این آزردگی چنان قدرتمند است که آسیب های شخصیت ها را پوشش داده است. از این منظر است که باید بگوییم نویسنده باید فاصله قانونی خود را با محتوا و درونمایه داستانی حفظ کند و از احساساتی شدن بپرهیزد. خون در رگ های او لازم نیست بجوشد بلکه جوشش و غلیانش باید در تن و جان آدم های روایت جاری شود. این همان فاصله یی است که جای خالی اش در مجموعه داستان «تعطیلات پایان هفته در گواتمالا» به شدت احساس می شود؛ فاصله یی که در سایه حضورش مخاطب به مراتب بهتر و بیشتر با داستان همراه می شود و همدل. در صورت وجود این فاصله است که فاصله متن و مخاطب برداشته می شود.
لادن نیکنام
نوشته؛ «میگل آنخل آستوریاس»
ترجمه؛ «دکتر زهرا ناتل خانلری (کیا)»
انتشارات توس
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید