جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


ظهر آن روز


ظهر آن روز
«می خواهم تنها بدوم.» نیچه
۱) این سایه آدمی است که همه جا به دنبال اوست، هیچ چیز مگر سایه اش اما همین سایه گاه ناپدید می شود و آدمی را تنها می گذارد. آدمی در آن هنگام تنها می شود یعنی بدون سایه، بدون سایه یی که به دنبالش روانه باشد. آن هنگام یا در واقع آن دو هنگام سرنوشت، نیمه شب و نیمه روز است. ولی هنگام نیمروز خورشید درست بر فراز سر آدمی می ایستد و بی هیچ محدودیتی می تابد. در این هنگام آفتاب باعث آن می شود که نقطه نهایی سرشت آدمی ظهور کند یا به عبارت دیگر خود را لخت نشان دهد. این لختی ها همان لختی فیزیولوژیک است که آدمی را بدون سایه و درست در نیمروز و آن هم در متن هستی پدیدار می کند.
این تن عریان اما به دور از هر گونه محدودیتی است. در محدودیت است که آدمی خودش نمی شود و نقش بازی می کند. تن عریان اما، آن هم در آفتاب نیمروز دیگر هیچ یک از محدودیت های جامعه بورژوازی را با خود به همراه نمی آورد. در صورتی که بورژوازی سراپا محدودیت و پوسیدگی است. پوشاندن البسه و فرم های متنوع به تن لخت سرشت بورژوازی است زیرا تن لخت و چهره آفتاب زده برای بورژوازی مایه هراس است. لختی یا همان فقر آن قسمت از هستی را کشف و نمایان می کند که در ثروت به صورت پنهان و پوشیده بر جای مانده و باید که پنهان بماند. علاوه بر آن لختی شجاعت می آورد. در واقع آن حالت بدویت است که شجاعت به بار می آورد. این مساله برای بورژوازی خوف انگیز است.
آفتاب، تن لخت و فقر دستمایه های اندیشه کامو است اما این هر سه به خصوص در جنوب بیشتر به چشم می آید، به این دلیل است که جهان کامو، جهان جنوبی ها است. اصلاً از نگاه غربی یا همان شمال، کامو جنوبی است، علاوه بر آن آفتاب زده و لخت است.
اما برای کامو آفتاب اهمیت محوری دارد. اصلاً جهان از طریق آفتاب است که آشکار و سپس کشف می شود. بنابراین او آفتاب را بر هر چیز دیگری ترجیح می دهد «مثل سلسیوفوس در اسطوره سلسیوفوس که «آب و آفتاب، سنگ های گرم و دریا» را به «پاداش های طاعت الاهی» ترجیح می داد»۱ آفتاب که با همان حرارت و گرما برانگیزاننده قهرمان های رمان هایش می شود و آنها را به هذیان یا حتی کشتن دیگران ترغیب می کند درست همان طوری که مورسو شخصیت اصلی رمان بیگانه وارد دعوایی شد که اصلاً به او ارتباطی نداشت. او در ساحل و بی هیچ انگیزه قبلی مرد عرب را در «آفتابی بدون سایه» کشت.
اگرچه مورسو بی احساس و بی عاطفه نبود اما به نظر می آید که آفتاب و لختی کار خود را کرده است. این را کامو سال ها بعد از انتشار کتاب بیگانه و در پیشگفتاری که بر ترجمه انگلیسی رمان بیگانه می نویسد، این گونه توضیح می دهد «مورسو در نظر من دربه در و آواره نیست - انسانی است بینوا و عریان و عاشق آفتابی که از آن سایه به جا نمی ماند. او فاقد عواطف و احساسات نیست - نیروی محرکش شوری ژرف و سخت پاست»۲
سپس حتی کامو قهرمان داستانش را جویای نوعی حقیقت (منتها از نوع منفی) معرفی می کند که بدون آن نوع از حقیقت پیروزی آدمی (البته که اگر از نظر کامو پیروزی وجود داشته باشد) از دایره وقوع و امکان به دور است. «نیروی محرک او (مورسو) و هدفش حقیقت است. این حقیقت، حقیقتی منفی است - حقیقت هستی و احساس - ولی بدون آن پیروزی آدمی بر خودش و بر جهان از دایره امکان به دور خواهد ماند.»۳
۲) اما آفتاب معجزه دیگری نیز دارد و آن هذیان است.
آفتاب نیمروز یعنی آفتابی که مستقیم و عمود می تابد، همچنین باعث سرگیجه می شود. سرگیجگی نوعی جهان خیالی است که آدمی می تواند در آن توقف حاصل کند، اما توقفش در این جهان خیالی کوتاه است و آدمی دوباره به طبیعت بازمی گردد. طبیعتی که از نظر کامو بامعنا است. در سرگیجگی اما آدمی هذیان می گوید، هذیان هایی که تن لخت می سراید. در هنگام هذیان گویی توقفی حاصل می آید. در این لحظه است که آدمی از زمان و مکان رهایی می یابد. این لحظه همان تلقی هنر از نظر شوپنهاور است یعنی لحظه یی فاقد خواست که برای شوپنهاور در بهترین حالت آن موسیقی به مثابه بالاترین هنر تبلور آن لحظه بود. (کامو نیز تحت تاثیر این مساله بود که آن را به خصوص در «اسطوره سلسیوفوس» شرح می دهد.) در اینجا میان موسیقی و آفتاب مشابهاتی به وجود می آید به عبارت دیگر موسیقی و آفتاب در این باره یعنی در تولید سرگیجگی هر دو دارای تاثرات و تاثیرات مشابهی هستند.
یعنی در هر دو نوعی نوید رستگاری وجود دارد که این نوید در لحظه است و علاوه بر آن فقط نوید است و همچنین در هر دو نیز شور و جذبه ایجاد می شود.
کامو این موضوع را در «اسطوره سلسیوفوس» بهتر شرح می دهد زیرا در آنجا نیز جهان همچون طبیعت در تلاش بی پایان و بی وقفه قرار دارد. کامو پادشاه مکار اسطوره های یونانی - سلسیوفوس - را بدل به قهرمان پوچ می کند. سلسیوفوس پس از مرگش از پلوتون به التماس می خواهد به او اجازه دهد روی زمین بازگردد تا زنش را ادب کند. پلوتون موافقت می کند، اما سلسیوفوس وقتی روی زمین بازمی گردد و لذت آب، آفتاب، سنگ های گرم و دریا را دوباره کشف می کند از بازگشت به سرزمین مردگان سر باز می زند. سرانجام مرکوریوس را می فرستند تا او را برگرداند، تا این بار برای ابد مجازات شود. مجازات سلسیوفوس این است که باید الی الابد سنگی عظیم را به بالای قله برساند و چون سنگ به بالای قله رسید دوباره می غلتد و پایین می افتد.۴
از این کار خدایان به دنبال هدفی بودند زیرا «خدایان فکر می کردند و نه بی دلیل، که مجازاتی وحشتناک تر از این کار بیهوده و بی امید نیست»۵ اما با این همه باز هم ممکن است که حتی در این کار بی معنی و بیهوده نیز بشود که روزنه یی یافت و لحظاتی هم که شده از این مجازات وحشتناک خلاصی پیدا کرد. آن روزنه همان لحظه توقف است.
منظور البته آن است که اگر نجاتی حاصل آید، آن نجات در لحظه توقف به دست می آید. این توقف مشابه همان نشئگی ناشی از سرگیجه رفتن بر اثر تابش آفتاب نیمروز است. این توقف همچنین فارغ از خواست بودن و موسیقی است که در اینجا با آفتاب و تاثیر آفتاب نیمروز (ساعت ۱۲ ظهر) یکی می شود. خود کامو این موضوع را بهترین شکل خودش و در سطور پایانی همان کتاب این گونه بیان می کند «به بالا بردن سنگ خود ادامه دهید. مبارزه بهتر از تسلیم شدن است. شاید در بالا رفتن یا در راه پایین آمدن، زیبایی گذرایی هم دیده شود».
۳) اکنون به مورسوی «بیگانه» بازگردیم. مورسویی که زندگی عادی روزمره یی داشت یعنی می خورد، کار می کرد، سیگار می کشید و می خوابید، روزهای تعطیل به ساحل می رفت و گاه نیز بر بالکن خانه اش به تماشای آدم ها می نشست و هر گاه که می خواست حرف بزند (این کار به ندرت اتفاق می افتد چون به طور کلی آدم کم حرفی بود. با صراحت و صریح صحبت می کرد، یعنی آنچه را که فکر می کرد بیان می کرد. از این رو دروغ نمی گفت.
دروغگو کسی است که بیش از آن چیزی را که احساس می کند بیان می کند چه مطابق احساساتی خوشایند خودش باشد و چه احساسات ناخوشایند خودش، اما با این همه آدم ها به طور کلی دروغ می گویند (مطابق این تعریفی که از دروغگو شد) زیرا به این کار نیاز دارند زیرا برایشان آرامش خاطر به ارمغان می آورد، اما اگر در میان عموم دروغگویان فردی نیز پیدا شود که از دروغ گفتن امتناع کند این کار غیرعادی و آن فرد عجیب به نظر می آید ولی «مورسو از دروغ گفتن امتناع دارد... این کاری است که همه ما هر روز برای ساده کردن زندگی انجام می دهیم. مورسو به رغم ظواهر، نمی خواهد زندگی را ساده کند.
او تنها به چیزی لب می گشاید که راست باشد. از اینکه احساساتش را به جامه مبدل بیاراید خودداری می کند.»۶ اینچنین است که مورسو تک می افتد و منزوی می شود زیرا حاضر نمی شود مطابق هنجار و قاعده عمومی بازی کند. بنابراین او با اجتماعی که در آن به سر می برد بیگانه می شود. او در دادگاه نیز صراحت دارد یعنی وقتی رئیس دادگاه از مورسو می پرسد چرا عرب را کشته است مورسو آنچه را که فکر می کرده است، بیان می کند. او در جواب رئیس دادگاه می گوید نمی دانم، تقصیر آفتاب بود. در اینجا وقتی که مورسو می گوید تقصیر آفتاب بود یعنی به راستی که تقصیر آفتاب بود، آن هم آفتاب نیمروز و بی سایه.
نادر شهریوری (صدقی)
پی نوشت ها؛
۱- فلسفه کامو، ریچارد کمبر، ترجمه خشایار دیهیمی، ص ۳۰
۲- آلبر کامو، نوشته کانر کروز اوبراین، ترجمه عزت الله فولادوند، ص ۳۲
۳- آلبر کامو، نوشته کانر کروز اوبراین، ترجمه عزت الله فولادوند، ص ۳۲
۴- فلسفه کامو، ریچارد کمبر، ترجمه خشایار دیهیمی، ص ۱۳۹
۵- فلسفه کامو، ریچارد کمبر، ترجمه خشایار دیهیمی، ص ۱۳۹
۶- آلبر کامو، نوشته کانر کروز اوبراین، ترجمه عزت الله فولادوند، ص ۳۲
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید