پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


دیدار شمس و مولانا


دیدار شمس و مولانا
روز شنبه بیست و ششم جمادی‌الاخر ۶۴۲ هجری ـ قمری روزی بود از روزهای دیگر خداوند. خورشید باز از مشرق طلوع کرده بود؛ شهر قونیه یک بار دیگر به پا خاسته بود و زندگی مانند رودخانه‌ای در بستر زمان جاری بود.
جلال‌الدین محمد، با عده‌ای از مریدان و همراهانش از مدرسه پنبه‌فروشان قونیه بازمی‌گشت. فقیه بلندآوازه و مشهوری بود از سرزمین بلخ که در هجرتی ناگزیر به همراه خانواده‌اش به قونیه مهاجرت کرده بود. از بیست و دو سالگی در کنار پدرش سلطان‌العلما موردتوجه قرار گرفته بود و پس از مرگ پدر در مدرسه بهاولد جانشین او شده و بر مسند وعظ و تدریس نشسته بود. در مجالس فقه و تفسیر او دانش‌جویان کنجکاو و طالب علم حاضر می‌شدند و قیل و قالشان فضا را می‌آکند.
در محافل وعظ او که با بیان گرم و دلنشین همراه با ذکر ابیات عارفانه و قصه‌های قرآنی بود، از هر گروه و طبقه‌ای گرد می‌آمدند. از عالمان و صوفیان گرفته تا تجار و پیشه‌وران و اخیان و فتیان۱ شهر و حتی افراد عامی و بی‌سواد، هر یک به نوعی مجذوب کلام مولانای خود بودند و به گونه‌ای ابراز علاقه و ارادت می‌کردند.
آن‌چنان که سلطان ولد نقل می‌کند در اندک مدتی بیش از ده هزار مرید در اطرافش گرد آمده بودند. برخی از این مریدان همواره در رکاب جلال‌الدین حاضر بودند و او را که برای وعظ و تدریس از مدرسه‌ای به مدرسه دیگر می‌رفت همراهی می‌کردند.
شهرت توام با محبوبیت، غروری ـ شاید ناخواسته ـ در نهاد مولانا نشانده بود که به تدریج تارهای نامرئی بر گرد وجود او می‌تنید و روحش را در حصار خود می‌گرفت و او را از دنیای مکاشفات درونی نوجوانی و ابتدای جوانیش دور می‌کرد.
آن روز هم مانند روزهای پیشین، جلال‌الدین محمد، از مدرسه به خانه بازمی‌گشت، پوشیده در جاه و مقام فقیهانه، و مریدان، مسحور از کلام او، در رکابش راه می‌پیمودند که ناگهان پیرمردی ناشناس راه را بر مولانا و همراهانش بست.
پیرمرد ناشناس درویشی بود پوشیده در نمدی سیاه رنگ، چهره‌ای سرخ‌گون داشت و چشمانی خون‌گرفته؛ در چشمان نافذ مولانا که به گفته‌ی افلاکی در «مناقب‌العارفین» کسی تاب نگریستن در آن‌ها را نداشت، خیره شد و پرسید: «صراف عالم معنی محمد(ص) برتر بود یا بایزید بسطامی؟»
مولانا از این قیاس ناپخته و سوال نابجا برآشفت و پاسخ داد: «محمد(ص) سر حلقه‌ی انبیاست. بایزید بسطامی را با او چه نسبت؟»
درویش دوباره پرسید: «پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحانی ما اعظم شانی؟»
سؤال دوباره درویش به یکباره آتشی در نیستان وجود مولانا برافروخت، و در یک آن او را متوجه حقیقتی کرد که طی سالها وعظ و تدریس در مدرسه از نظرش پنهان مانده بود. مولانا در کشف و شهودی آنی، نیمه سپری شده عمرش را از نظر گذراند و خلأها و کمبودها و نقاط تیره‌ای را دید که تا به حال ندیده بود.
درویش در انتظار پاسخ بود و جلال‌الدین در چشمان او لطیفه نهانی را می‌دید که در سالهای جست‌وجویش در کلاس‌های درس و وعظ و منبر به آن دست نیافته بود، و به رازی پی می‌برد که حکایت از آشنایی دیرین در سرزمینی از جنسی دیگر داشت. گویی این مرد، نیمه دیگر مولانا بود؛ آمده بود تا او را تکامل بخشد و آتشی در نهاد او برانگیخته بود تا مولانای واقعی چون ققنوسی از درون آن برآید:
صبحدمی هم چو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید
واسطه‌ها را برید، دید به خود خویش را
آن چه زبانی نگفت بی سر و گوشی شنید
جلال‌الدین کوشید پاسخی درخور موقعیت به درویش بدهد، به ویژه آن که در جمعی مطرح شده بود که در آن طالب عا لمان خامی بودند که توانایی تجزیه و تحلیل چنین مباحثی را نداشتند. اما نیک می‌دانست که این پاسخ، نه خاتمه کلام است، بلکه آغازی است بر اشنایی که نیمه دیگر زندگی مولانا را رنگی دیگرگونه زد.
درویش که شمس تبریزی نامیده می‌شد، از پدرش علی‌بن ملک داد تبریزی که قادر به درک درون آشفته او نبود، جدا شده بود. از شیخ و مرادش ابوبکر سله‌باف هم که راز درون این مرید پریشان خاطر و استثنایی را کشف نکرده بود، بریده بود. شهرها و سرزمین‌های زیادی را پشت‌سر گذاشته بود. در دمشق با شیخ‌محیی‌الدین عربی دیدار کرده اما اقوال او را نپسندیده بود.
خود در مقالاتش می گوید: «کسی می‌خواستم از جنس خود، که او را قبله سازم، و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم کنی از این سخن که می‌گویم که: از خود ملول شده بودم. اکنون چون قبله ساختم، آن چه من می‌گویم فهم کند، دریابد.۲»
یک بار در دمشق، در سال‌هایی که مولانا در آن جا تحصیل می‌کرد؛ او را از دور دیده بود و حال که در سفرهایش به قونیه رسیده بود، این چنین راه را بر مولانا بسته و با سؤالهایش باب آشنایی را با او باز کرده بود.
ادامه راه را مولانا همراه شمس تا حجره صلاح‌الدین زرکوب قونیه طی کرد و در همین خانه بود که مولانا و شمس در به روی اغیار فراز کردند و سه ماه در خلوت نشستند. گفتند و شنیدند و در سکوت به هم خیره شدند. شمس، مولانا را از دنیای قال به سرزمین حال کشاند. سرزمینی که در آن واژه‌ها نه از جنس هوا، بلکه از جنس نور بود و کلام از زبان‌ها جاری نمی‌شد، بلکه از نگاه‌ها می‌بارید و بر عمق جان مخاطب نفوذ می‌کرد. معرفتی که او در کام مولانا ریخت در هیچ کتاب و دفتری یافت نمی‌شد و در هیچ پیمانه‌ای نمی‌گنجید۳.
مولانا در وجود شمس، انسان کامل و ولی واصلی را می‌دید که رسالت یافته بود مولانا را از هر آن چه رنگ تعلق و خودی داشت برهاند. او را از عادات و رسوم جدا کند و غروری را که جاه و مقام و وابستگی به منبر و مدرسه به او بخشیده بود، درهم شکند.
شمس، خضر بود و مولانا موسی. شمس آمده بود تا مولانا را بیازماید و درجه خلوص و یقین او را محک زند. از این‌رو که گاه درخواست‌های غیرمعقول و خلاف عرف آن زمان چون طلب شاهد و باده از مولانا داشت۴، که در نهایت شگفتی، مولانا با تمام وجود فرمان می‌برد چنان چه شمس از این اندازه خلوص و فرمانبری مولانا حیرت کرده و فریاد برآورده بود که: «من غایت حلم مولانا را می‌آزمودم» که البته چنین آزمون‌هایی در ادبیات عرفانی ما بی‌سابقه نیست. چنان‌چه در داستان شیخ صنعان و دختر ترسا، شیخ صنعان در معرض آزمون‌هایی از این دست قرار گرفته است.
شمس، خضر بود و مولانا، موسی ای که بی‌تردید و بی‌هیچ سؤالی متابعت می‌کرد، تا شمس زنجیرهای نامرئی تعلقاتی را که مولانا، خود ناآگاهانه بر گرد روحش تنیده بود، پاره کند. تبتل و فنا را به او بیاموزاند و او را پله پله تا ملاقات خدا بالا برد۵.
فقیه بلند آوازه شهر، چون کودکی نوآموز در محضر شمس زانوی تلمذ زده بود. به قول سلطان ولد در مثنوی «ولدنامه»:
شیخ استاد گشت نوآموز
درس خواندی چو کودکان هر روز
منتهی بود، مبتدی شد باز
مقتدی بود مقتدی شد
گرچه در علم فقر کامل بود
علم نو بود کو به وی بنمود
رهبرش گشت شمس تبریزی
آن که بودش نهاد خون‌ریزی
در قمار عاشقانه‌ای که او به آن دست زد، هر چه جز عشق بود، چوب حراج زده شد۶. هرچه قید و بند و آداب و ترتیب و مصلحت جویی بود بر باد رفت.
جلال‌الدین محمد، سجاده‌نشین با وقار شهر۷، بی‌هراس از نگاه‌ها و قضاوت‌های مردم که گاه در زندگی، در کنار ملاحظه رضا و خواست خداوند قرار می گیرد و حتی گاه ـ بی‌آن که میل باطنی انسان باشد ـ به رضایت خداوند ترجیح داده می‌شود؛ به رقص و سماع پرداخت. شعر و غزل می‌سرود و در نغمه نی و رباب غرق می‌شد. در شور و هیجان روحی که در شادمانی شکستن خودی حاصل شده بود، عشق بود که از در و دیوار مولانا فرو می‌ریخت۸. عشقی که آن را در تمام کاینات جاری می‌دید. عشقی که جلوه‌ای از معشوق ازلی بود. و آن‌چه این جهان را برای مولانا پذیرفتنی و گاه درخور اعتنا می‌کرد، وجود همین انعکاس حق در آیینة موجودات بود.
آن‌گاه که از این دریچه به جهان می‌نگریست، غرق در شور و انبساط روحی می‌شد. برخی غزل‌هایی که در این حالت‌ها سروده شده؛ آن قدر سرشار از احساس و شور درونی است که گویی واژه‌ها نیز در آن‌ها به رقص و پای‌کوبی پرداخته‌اند.
پس از خلوت سه ماهه مولانا با شمس دیگر هیچ اثری از غرور فقیهانه در او دیده نمی‌شد:
ببر ای عشق چو موسی سر فرعون تکبر
هله فرعون به پیش آکه گرفتم در و بامت
به جز از عشق مجرد به هر آن نقش که رفتم
بنیرزید خوشی‌هاش به تلخی ندامت
دیگر از موضع تفاخر و برتری با هیچ انسانی ـ حتی فرو دست‌ترین آن‌ها ـ سخن نمی‌گفت. این مهربانی حتی نسبت به جانوران و حیوانات نیز در رفتارش مشهود بود.
از رفت و آمد با بزرگان و امیران شهر حذر می‌کرد و از هر آن چه رنگ تفاخر و خودپسندی داشت، گریزان بود. همه را دعوت به مهربانی و رعایت حقوق یک‌دیگر می‌کرد. با اهل خانه‌اش همواره مهربان و بر سر لطف بود. نامه‌ای که به عروسش ـ همسر سلطان‌ولد ـ نوشته است۹، سراسر شفقت و دل‌جویی از او و سفارش پسرش سلطان‌ولد به رعایت حق همسرش می‌باشد. مولانا تمام این‌ها را مدیون بیداری و تحول معنوی‌اش بعد از دیدار با شمس بود. اما شمس نیز از این آشنایی بی‌بهره نبود:
عاشقان گر آب جویند از جهان
آب هم جوید به عالم تشنگان
روح پریشان و آشفته شمس در هیچ سرزمینی و در حضور هیچ مراد و شیخی، چنین به آرامش نرسیده بود. لطیفه نهانی وجود شمس را تنها مولانا دریافته بود، و شمس از برکت وجود مولانا شمس شده بود.
شمس پرنده، در قونیه پای‌بند شده بود. حتی اشاره‌هایی تلویحی به تمایل او به ازدواج و تشکیل خانواده در سخنانش دیده می‌شود. مولانا نیز که به دنبال بهانه‌ای برای پای‌بند کردن او در قونیه بود؛ دختری از دست‌پروردگان خود به نام کیمیا خاتون را به عقد او درآورد. اما این وصلت زیاد طول نکشید و پس از چند ماه، با مرگ کیمیا خاتون و در تنهایی و خلسه‌ای که از اندوه مرگ او برای شمس پیش آمده بود، دریافت که تعلقاتی که همواره از آن‌ها گریزان بود، به تدریج به او روی کرده و بیم است نهانی او را در بند خود اسیر کند.
از سوی دیگر می دید مولانا به درجه‌ای رسیده است که دیگر نیازی به او ندارد. روح آزاده مولانا از تمام تعلقات رسته بود و پروانه وجود او، پیلة تنگ وابستگی‌ها را شکافته و در آسمان عشق به پرواز درآمده بود. مولانا انسان کامل و عارف واصلی شده بود که دیگر نیازی به همراهی خضر نداشت.
پس شمس تصمیم خود را گرفت. شبانه، بدون اطلاع مولانا، قونیه را ترک کرد. جست و جوها برای یافتن او به ثمر نرسید. گاه خبری از مشاهده او در تبریز یا دمشق می‌رسید؛ اما اصل و ریشه خبر درست نبود، و چنین بود که زندگی این درویش استثنایی همراه شد با نقل افسانه‌ها و گاه خبرهای جعلی و عجیب و غریب.
اما مولانا، این بار برخلاف غیبت پیشین شمس که در تنهایی و انزوای خود فرورفته بود؛ بیش از پیش به شعر و غزل، و رقص و سماع روی کرد. شاید این‌گونه می‌خواست یاد و خاطره شمس را همواره زنده نگه دارد.
پس از شمس، مولانا، جلوه‌هایی از وجود او را در صلاح‌الدین زرکوب قونوی دید. در وجود این پیرمرد عامی و روستایی که بی‌هیچ بهره‌ای از کتاب و درس و علم، به کشف و شهود عمیق درونی رسیده بود، و پس از مرگ صلاح‌الدین، این جلوه را در حسام‌الدین چلبی یافت، که تهذیب نفس و تقوای او زبانزد بود. گویی معشوق هر از چندگاه به نوعی برای مولانا جلوه می‌کرد:
آن سرخ قبایی که چومه پار برآمد
امسال در این خرقة زنگار برآمد
بعدها مولانا در آرامش و قراری که نتیجه جست‌وجوها و بی‌قراری‌های او بود۱۰ و به توصیه و همراهی حسام‌الدین، ‌سرودن مثنوی را آغاز کرد و دنیایی از درس‌ها و تجربه‌های عرفانی را در قالب این اثر شایسته و ماندگار برای آیندگان به یادگار گذاشت.
طاهره حریری ـ دبیر ادبیات فارسی
پی‌نوشتها:
۱ـ اخیان و فتیان: فتیان یا فتوت‌داران، گروه‌هایی از غازیان، لشکریان، عیاران و رنود شهر بودند، و دسته‌های مختلف آن‌ها نوعی نظام اخوت با رسوم و آدابی شبیه بدان چه در نزد صوفیه معمول بود، به وجود آورده بودند. کسانی که به این گروه‌ها منسوب بودند، یک دیگر را «اخی» می‌خواندند. (به نقل از کتاب پله پله تا ملاقات خدا. دکتر عبدالحسین زرکوب. ص ۲۰۱)
۲ـ خط سوم. دکتر ناصرالدین صاحب‌الزمانی. قسمت دوم. صص ۵۰ و ۵۱
۳ـ ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گم کرده‌ام
زان می‌ که در پیمانه‌ها اندر نگنجد خورده‌ام
(دیوان شمس تبریزی)
۴ـ خط سوم. دکتر ناصرالدین صاحب‌الزمانی. ص۲۲. به نقل از مناقب‌العارفین افلاکی.
۵ـ از مقامات تبتل تا فنا پله پله تا ملاقات خدا (دفتر سوم مثنوی معنوی. بیت ۴۲۳۵)
۶ ـ خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
(دیوان شمس تبریزی)
۷ـ سجاده‌نشین باوقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی
(دیوان شمس تبریزی)
۸ ـ باز فروریخت عشق از در و دیوار من
باز ببرید بند اشتر کین‌دار من
(دیوان شمس تبریزی)
۹ـ پله پله تا ملاقات خدا. دکتر عبدالحسین زرکوب. ص ۱۹۷. به نقل از مناقب‌العارفین افلاکی.
۱۰ـ جمله بی‌قراریت از طلب قرار توست
طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت
(دیوان شمس تبریزی)
منابع و مآخذ:
۱ـ زرین‌کوب. عبدالحسین. پله پله تا ملاقات خدا. چاپ بیست و ششم. تهران. علمی. ۱۳۸۴
۲ـ صاحب‌الزمانی. ناصرالدین. خط سوم. تهران. نشر مطبوعاتی عطایی. ۱۳۵۱
۳ـ فروزان‌فر. بدیع‌الزمان. زندگی‌نامه جلال‌الدین محمد بلخی.
۴ـ بلخی. مولانا جلال‌الدین محمد. دیوان کامل شمس تبریزی. تصحیح بدیع‌الزمان فروزان. نشر امیرکبیر.
۵ـ بلخی. مولانا جلال‌الدین محمد. مثنوی معنوی.
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید