پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


پشتیبان لحظه های تنهایی


پشتیبان لحظه های تنهایی
زندگی بی معناست تا وقتی که نتوانی آن را به امیدواری ها پیوند بزنی. زندگی سخت است ولی سخت تر از آن زمانی است که در برابرش تسلیم شوی. زندگی را می توان به هرگونه که بخواهی تفسیر کنی و پیامدهای بد آن را پیوند بزنی به تمام خوبی ها و در جوانه های آن رشد کنی تا رسیدن به آسمان.
● تولد
مرد از این که خدا به او دختری داده بود، خوشحال بود. خود را به بیمارستان رسانید و سبد گل را کنار تخت همسرش گذاشت و دخترک را در آغوش گرفت. چقدر به این دختر احساس محبت می کرد، حس پدر بودن را دخترک به او بخشیده بود.
زرین تاج هر سال که بزرگتر می شد، پدر علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می کرد. هر روز وقتی از محل کار به خانه برمی گشت، او را با خود به پارک و گردش می برد.
زرین تاج در سایه توجه و محبت پدر زندگی را بهتر از پیش می شناخت همین شناخت و توجه بود که باعث می شد او بهتر از همسن و سالانش فکر کند و بتواند از آنان پیشی بگیرد.
وقتی زرین تاج به سن نوجوانی رسید علاوه بر توجه به درس و مدرسه به مادرش نیز کمک قابل توجهی می کرد و بخش بزرگی از مسئولیت ها را به دوش می کشید. او حتی در مدرسه نیز به گونه ای متفاوت رفتار می کرد. نقشی که او در حل کردن مشکلات بچه ها در مدرسه ایفا می کرد به مرور آنقدر پررنگ شده بود که همکلاسی ها او را به عنوان پشتیبان برای خود می شناختند .این محبوبیت باعث شده بود که او دوستان زیادی پیدا کند و همین آشنایی ها بود که به او قدرتی می داد تا دیدگاهش را نسبت به آدم ها، توانایی ها و سختی های زندگی وسعت ببخشد.
● مرحله دوم
زرین تاج پس از پایان دیپلم بود که تصمیم گرفت کاری برای خودش دست و پا کند او به هیچ عنوان علاقه نداشت که پدرش تمام هزینه های زندگی و آسایش و رفاه او را بر دوش بکشد. با این که پدر با کار کردن دخترانش مخالف بود ولی وقتی دخترش به او گفت: شاید زندگی من در آینده به گونه ای رقم بخورد که نتوانم از پشتیبانی کسی و حمایت شما بهره مند شوم، پس چه بهتر است که در آن زمان در شرایطی زندگی کنم که خودم بتوانم در سایه اتکا به خودم و توانایی هایم زندگی خوبی داشته باشم و در آن زمان شما نیز نگران من نباشید.
پدر از این که می دید دخترش با دیدی باز و توجه به زندگی و پیشامدهای احتمالی در آینده می خواهد، بنایی را در زندگی اش بسازد، به او بیشتر امیدوار شد، پس از چند هفته بالاخره او توانست برای خودش کاری دست و پا کند و در یک سازمان دولتی استخدام شود.
● ازدواج
زرین تاج پس از چند سال احساس کرد نیرویی خاص او را در زندگی به جلو می راند، عشق در وجود او ریشه دوانیده بود. زرین تاج پس از دو سال از جوانه زدن عشق در وجود خودش و فرهاد پای سفره عقد نشست.
او می دانست که عشق نیرویی به انسان می دهد که در دشواری ها او را یاری خواهد کرد. فرهاد جوان سر به راه، نجیب و با استعدادی بود. زرین تاج از این که مردی مثل او پشتیبان لحظه های تنهایی او می شد، از خدا سپاسگزار بود. مدتی پس از این که فرزندشان به دنیا آمد زندگی شان رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. هیچ کس نمی توانست این همه خوشبختی و شادمانی را داشته باشد و از زندگی احساس رضایت نکند. زرین تاج هر روز خدا را به پاس داشتن همسر و فرزندی خوب شکر می کرد و از خدا می خواست که در این لحظات یاور او باشد و به او قدرتی ببخشد که بتواند در سایه آن تلاش بیشتری برای زندگی اش بکند.
● ۲۳ سال بعد
زندگی با تمام فراز و نشیب هایش در طول ۱۳ سال بر او گذشته بود. حالا او فرزندی۱۲ ساله داشت و احساس می کرد دوره مهمی از زندگی اش را سپری کرده و وارد دوره مهم دیگری از زندگی اش شده است.
ورود به دهه پنجم زندگی برای او رضایت خاطر به همراه داشت. وقتی خاطرات سال های گذشته اش را مرور می کرد، با خودش فکر می کرد که توانسته است در سایه لطف خدا خوب زندگی کند. دیگر از زندگی توقع آنچنانی نداشت، تنها خواسته اش در این زمان موفقیت تنها فرزندش و سلامتی خانواده اش بود.
● فصلی دیگر
چند روزی بود که زرین تاج احساس خوبی نداشت، احساس می کرد بیمار شده است، ولی نمی دانست چه اتفاقی برای او افتاده است. تا این که یک روز متوجه توده ای شد. برایش باور نکردنی بود. سعی کرد این مسئله را با فرهاد در میان بگذارد، ولی دوست نداشت شوهرش را نگران کند، به همین علت تصمیم گرفت بدون این که حرفی به کسی بزند، به بیمارستان برود.
پزشک با خوشرویی حرف هایش را شنید و از نگرانی هایش آگاه شد. آن وقت بود که زرین تاج با حرف های دکتر کمی احساس آرامش کرد.
وقتی با نتیجه آزمایشات جلوی دکتر نشست، از نگاه دکتر احساس کرد که هر لحظه در حال دور شدن از زندگی است.
وقتی به خانه رسید، خودش را روی مبل انداخت و با صدای بلند شروع به گریه کرد. احساس می کرد خیلی کارها هست که او برای انجام دادنشان نیاز به فرصت دارد. چقدر زود بود رفتن و ترک کردن آنهایی که دوستشان دارد. فرهاد در برابر بی تابی های او سعی می کرد، دلداری اش دهد، ولی زرین تاج فکر می کرد آنچه دیگران به او می گویند، تنها برای این است که به او امیدواری بدهند و هیچ یک از حرف های آنان درست نیست.
زرین تاج با خودش فکر می کرد دیگر راهی برای ادامه دادن زندگی نیست و فرصت ها برای او پایان یافته اند، با این که به اصرار فرهاد و خانواده اش درمان را آغاز کرده بود، ولی فکر می کرد هیچ کدام از این کارها مؤثر نیست و تنها برای این است که او را سرگرم کند و او را از این حالت ناامیدی و خستگی رها کند.
چند هفته ای می گذشت. زرین تاج در این مدت بیشتر به گذشته اش فکر می کرد، خاطرات سال های کودکی دائماً در نظرش مرور می شد و او را به سال هایی می برد که در برابر چشمان اشک آلود و حزن انگیز دوستانش قرار می داد سال هایی که او به آنها امید می داد و از آنان می خواست به جای اشک ریختن لبخند بزنند اما حالا خودش در آن شرایط قرار گرفته بود.
یک روز زرین تاج بی آن که به کسی حرفی بزند، از خانه خارج شد. احساس می کرد به تنهایی نیاز دارد. شاید در تنهایی می توانست خودش را پیدا کند. در گوشه امامزاده نشست و به فکر فرو رفت. وقتی دست هایش با ضریح گره خوردند اشک هایش دوباره جاری شدند، ولی زرین تاج احساس می کرد این اشک ها معانی و مفاهیم دیگری را به همراه دارند
عصر وقتی او از امامزاده بیرون آمد، عطر معنویت سراسر وجودش را پر کرده بود. یک سبد گل و یک جعبه شیرینی خرید و به خانه رفت. خانه اش را در این مدت رها کرده بود. هیچ چیز سر جای خودش نبود. در هم ریختگی و کثیفی خانه را که دید، دست به کار شد. از این که تا این حد از همه چیز غافل شده بود، تأسف خورد.
شب وقتی فرهاد و پسرش وارد خانه شدند، با تعجب به او نگاه کردند. بوی غذا در خانه پیچیده بود، زرین تاج پس از گذراندن روزهای سخت، به زندگی و همسر و پسرش لبخند زده بود. او تصمیم گرفته بود که با بیماری بجنگد و در سایه توکل به خدا به زندگی تا هر جا که امکان داشت ادامه دهد. او باور کرده بود که باید تا زمانی که زنده هستیم، خوب و مفید زندگی کنیم.
● ۱۵ سال بعد
زرین تاج پس از درمان و جراحی و سختی هایی که پشت سرگذاشت، دوباره به زندگی بازگشت. حالا ۱۵ سال از آن زمان می گذرد. او از این که توانسته است بر بیماری غلبه کند، چنان خوشحال است که از بیماری سرطان و آن دوره از زندگی به عنوان زیباترین دوره زندگی اش یاد می کند.
من فکر می کنم مهم نیست در چه شرایطی قرار می گیریم، مهم این است که در آن شرایط بتوانی زیباترین تصویرها را بیافرینی. حالا مطمئن هستم که می توان از دل پیشامدهای به ظاهر بد زندگی، پیشامدهای خوبی را به وجود آورد و من خوشحالم که در سایه توجه و لطف خداوند این قدرت را پیدا کردم.
مینوکیا
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید