جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


دیکنز و ایدئولوژی


دیکنز و ایدئولوژی
یکی از نقاط عطف زندگی چارلز دیکنز بی گمان جلسه مشهور داستان خوانی او در شهر نیویورک در سال ۱۸۶۷ است. روز هفتم دسامبر همان سال، دیکنز ۵۵ ساله بوستون را به مقصد نیویورک ترک کرد و چند روز بعد، دوشنبه صبح، جلسه داستان خوانی او برگزار شد. مردم از شب قبل جلو در تالار محل برگزاری سخنرانی صف بستند و خیلی ها شب قبل را پشت در خوابیدند. مردم تشک و پتو آورده بودند تا در سرمای پاییز بتوانند تا صبح دوام بیاورند، اما به قدری درگیری بر سر جا و نوبت شدید بود که هیچ کس فرصت نکرد زیر پتو بخزد. باجه فروش بلیت ساعت ۹ باز می شد و در آن ساعت مردمی که جلو باجه ایستاده بودند دو صف تشکیل داده بودند که در هر کدام نزدیک به هزار نفر ایستاده بود. کم کم جمعیت اضافه شد تا حدی که پنج هزار نفر برای ورود به محل برگزاری مراسم سر و دست می شکستند. کار به جایی رسید که حتی جایی در وسط صف را می شد به قیمت بیش از ۲۰ دلار فروخت. عواید حاصل از فروش بلیت در آن روز به حدود ۲۰ هزار دلار رسید، که به نرخ آن زمان عددی نجومی محسوب می شد. دیکنز در آن روز بخش هایی از «یادداشت های پیک ویک» و داستان بلند «سرود کریسمس» را خواند. گزارش مجله نیویورک تایمز از این واقعه مقدمه مناسبی است برای آغاز بحثی در باب رابطه دیکنز و ایدئولوژی.
گزارشگر تایمز به شدت از این سیل جمعیت تعجب می کند و معتقد است در تاریخ نیویورک چنین صفی مشاهده نشده است. طبق قول او انواع و اقسام افراد از مشاغل و رده های اجتماعی گوناگون، «وکلا، پزشکان، بانکداران، تجار، شاعران، هنرمندان، مدیران تئاتر و بازیگران مشهور»، در سالن به چشم می خوردند. پیش از شروع مراسم تقریباً تمام سالن در حال تعریف کردن نحوه خرید بلیت برای هم بودند و همه، از وکیل و وزیر گرفته تا کارگر، ماجراهای زیادی را پشت سر گذاشته بودند تا بتوانند جزء ۲۵۰۰ خوش شانسی باشند که به سالن راه یافته اند. کمی بعد چارلز دیکنز قدم به صحنه می گذارد. او لباس رسمی به تن دارد، با جلیقه یی بنفش و زنجیر ساعتش از دور می درخشد. پشت میز می ایستد و مخاطبانش را نگاه می کند. به شدت تشویقش می کنند. آرام و از خود مطمئن است و در طول دست زدن جمعیت واکنشی نشان نمی دهد. پس از آن سلامی می کند و شروع می کند به خواندن داستان «سرود کریسمس».
حین خواندن داستان، دیکنز کتاب را با دست چپ گرفته بود و دست راستش را در هوا تکان می داد. دیکنز به شدت هیجان زده می شد و طوری قصه را می خواند که گویی نخستین بار است آن را برای کسی تعریف می کند و خودش هم از پایان کار خبر ندارد. دیکنز به صحنه یی رسید که اسکروج، به عنوان قهرمان داستان، پا به میدان می گذارد و پس از آن ناگهان همه چیز تغییر کرد؛ صدایش، حرکاتش، حتی چهره اش عوض شد، چارلز دیکنز ناپدید شد و اسکروج جایش را گرفت. پس از آن برادرزاده اسکروج ظاهر و دیکنز بار دیگر سراپا دگرگون می شود. در لحظه ورود هر شخصیتی، داستان خوان نیز به همراه او تغییر حالت می داد و طوری وانمود می کرد انگار انسانی دیگر شده است. به قول گزارشگر نیویورک تایمز این تغییرات به قدری شدید بود که حتی مرد کوری می توانست آن را حس کند و شخصیت ها را از هم تمییز دهد. دیکنز برای یک شخصیت دهنش را کج می کرد، برای دیگری دستش را آویزان می کرد، برای سومی سر در گریبان فرو می برد و از همان جا حرف می زد. گزارشگر نیویورک تایمز می نویسد؛ «او درون هر یک از شخصیت ها شیرجه می زد و بیرون می آمد - ۲۳ شخصیت، که هر کدام صدایی خاص یافته بودند،»
و نتیجه گیری این گزارش آن چیزی است که به کار ما می آید؛ به قول این گزارشگر، توانایی اصلی دیکنز در «منتزع شدن» از خودش بود و به این ترتیب بود که می توانست شنوندگانش را در میان شخصیت های پرشمار داستانش غرق کند. جمله آخر این است؛ «چیزی نگذشت که در قصه غرق شدیم - یا در قصه گو غرق شده بودیم.»
این شیوه دیکنز در داستان خوانی، در واقع شکل شفاهی رویکردش به داستان نویسی نیز هست. دیکنز در مقام نویسنده مهارت عجیبی دارد در اینکه ناگهان از حساس ترین لحظات رمان خود را کنار بکشد و شخصیت های رمانش را به جان هم بیندازد. تقریباً تمام رمان های دیکنز پر از شخصیت اند و تقریباً تمام شخصیت های او به شدت حساس اند، هرچند حساسیت هایشان در جهات گوناگون باشد. دقیقاً همین حساسیت هاست که آنان را بدل به نمایندگان ایدئولوژی می کند. چسترتون درست می گفت که دیکنز نماینده عقل سلیم بود، به این معنا که هیچ گونه حساسیت خاصی نداشت و هیچ نوع میل عجیبی به کاری نامتعارف در وجودش نبود. دیکنز حساسیت های متعارف داشت، اما در تمام این جهات متعارف، حساسیتش شدید بود و همین است که می توان او را محل تلاقی ایدئولوژی های عصر خویش دانست. دیکنز این حساسیت های نامتعارف را، در قالب شخصیت هایی که هر کدام در جهتی تشدید یافته اند، در عرصه رمان به جان هم می اندازد و خودش را کنار می کشد. کاری که دیکنز در نوشتن رمان می کند، دقیقاً همان کاری است که در خواندن داستان انجام می دهد. به این ترتیب هر رمان دیکنز عرصه یی فراخ و حیرت انگیز برای مشاهده جدال ایدئولوژی هاست.
ادوارد سعید به درستی اشاره می کند که در فهرست هایی که نمایندگان «کنون» غربی از شاهکارهای سنت ادبی غرب تهیه می کنند، همیشه به نحو غریبی نام چند نفر، به خصوص دیکنز، از قلم می افتد. دلیل این حذف عامدانه از نظر او دقیقاً همین است که کنونیست ها، که اغلب نواومانیست های عصر ما هستند، بیش از هر چیز به فرمالیسم ادبی گرایش دارند و شیفته آثاری اند که فارغ از تاریخ و سیاست، بستری برای نقدهای فرمالیستی و ستایش های صرفاً ادبی نیز فراهم کنند. به عبارت دیگر کنونیست ها به آن دسته از آثاری علاقه مندند که ارزش ادبی در آنها اصل اول است. متونی همچون نوشته های دانته، شکسپیر، میلتون و آثار دیکنز مسلماً از این دسته نیست. سعید معتقد است به محض گشودن هر کتابی از دیکنز چاره یی ندارید جز درگیر شدن با تاریخ و ایدئولوژی. دیکنز علاقه چندانی به غنای ادبی و قدرت نمایی های لفاظانه نداشت و همین است که همواره از فهرست های کنون غرب جا می ماند. در عوض، او رمان هایی استثنایی خلق کرده که آوردگاه ایدئولوژی های گوناگون اند و تنش های هولناکی که در صفحات شان موج می زند، هنوز هر خواننده یی را میخکوب می کند.
«داستان دو شهر» یکی از مهم ترین دستاوردهای دیکنز در این راه است. «داستان دو شهر» فضایی است به شدت غریب و متکثر؛ فضایی که از تبعات طبیعی هر انقلابی است، به خصوص انقلاب کبیر فرانسه که موضوع کتاب اوست. دیکنز حتی به خلق شخصیت هایی با حساسیت شدید قناعت نکرده است، بلکه برای نخستین بار در این کتاب، که از آثار آخر عمرش است، یک رمان را در دو شهر روایت می کند. لندن شهری بود که دیکنز را می شد نمادش دانست؛ شهری بود که نویسنده بزرگ تمام عمر به آن عشق ورزید و هر بار از آن دور شد، حاضر بود دست به هر کاری بزند تا سریع تر به خانه برگردد و پاریس شهری بود که دیکنز هرگز نشناخت؛ شهری که مثل دیگر شهرهای اروپا به آن سفر کرد ولی کاری بیش از لمس سطح آن از دستش برنیامد. دیکنز هیچ وقت پاریس را که محل وقوع بخش اعظم «داستان دو شهر» است به خوبی نشناخت و به طریق اولی نمی توانست انقلاب کبیر فرانسه را، که پدیده یی کاملاً «فرانسوی» بود، درک کند. با این حال در اواخر عمر به نوشتن رمانی با موضوع انقلاب اقدام کرد که در شهر پاریس می گذشت. منبع دیکنز برای اطلاعاتش درباره پاریس زمان انقلاب و ماجراهای انقلاب نوشته های تامس کارلایل نویسنده و روشنفکر مشهور هم عصر خودش بود و به این ترتیب تصویری که دیکنز از انقلاب به دست می دهد به واسطه متنی است که به هیچ وجه بی طرفی و روایت وقایع بدون جانبداری در آن رعایت نشده است؛ متنی که برای بسیاری بهانه حمله به کارلایل بود و بسیاری او را به خاطر تصویر نادرستی که از انقلاب فرانسه به جماعت انگلیسی زبان ارائه کرد، به باد انتقاد گرفتند. با این حال دیکنز همین متن را بنیان کار خود قرار داد و براساس مجموعه یی از تصاویر نه چندان قابل اتکا، رمانی خلق کرد که بی تردید از جمله بهترین تولیدات ادبی در باب انقلاب فرانسه است.
اما چگونه است که کسی بی شناخت کافی از فرانسه و بی اطلاعات قابل اتکا از انقلاب فرانسه رمانی می نویسد که روایتی بسیار محکم از انقلاب به دست می دهد؟ مساله این است که دیکنز نه به دنبال بازنمایی و ساختن واقعیت و ارائه گزارش، بلکه به دنبال حساسیت و به تبع آن، به دنبال جدال ایدئولوژی ها بود. نوشته های کارلایل مسلماً سرنخ های ایدئولوژیک اصلی را در اختیار دیکنز گذاشته بود و همین برای نابغه یی که بارها توان خود را در ساختن فضای متشنج در قالب رمان ثابت کرده، کافی است تا روایت خود را آغاز کند. در قالب همین رمان، دیکنز استادانه نشان می دهد که چرا رمان، به رغم فاصله عمدی اش با واقعیت تاریخی، بهترین راوی تاریخ هر عصر است. با نگاهی هگلی می توان گفت رمان نزدیک ترین شکل متن به روح تاریخ هر قوم و هر دوران است و آثار دیکنز نمونه یی عالی برای اثبات این مدعا به دست می دهند.
در آغاز «داستان دو شهر»، دیکنز استعاره یی تکان دهنده خلق می کند که نمایانگر جوهر کار اوست. در صحنه آشنایی ما با میخانه آقا و خانم دفارژ، که در باقی رمان در حکم کانونی برای انقلاب است و دیکنز با تمرکز بر این نقطه از شهر پاریس روایتش را از انقلاب پیش می برد، بشکه شرابی جلو در میخانه از گاری می افتد و می شکند. مردان و زنان پاریسی از هر سو به شراب جاری در پیاده رو هجوم می آورند، دست ها را کاسه می کنند و شراب آمیخته با گل و لای را سر می کشند، دستمال هایشان را با شراب خیس می کنند و در دهان کودکان و زنان شان می چلانند، با قاشق و کاسه به جان درز سنگ ها و چاله های خیابان می افتند و شراب گل آلود را بیرون می کشند. در این میان مرد مضحکی که شب کلاهی به سر دارد، انگشتش را در شراب فرو می کند و بر دیوار پیاده رو می نویسد؛ خون.
دیکنز چندان در باب این استعاره شرح نمی دهد، اما مشخص است که روایت او در این رمان استوار است بر سیر تدریجی تبدیل شراب به خون؛ استحاله یی که با هر معیار علمی و تاریخی ناممکن است و با این حال به نوعی جوهر انقلاب فرانسه است و نشان دادنش شاید صرفاً از ادبیات برمی آید.
امیر احمدی آریان
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید