جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


این معضل بازیگری!


این معضل بازیگری!
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود ...
... و بازیگری چون به مثابه به آب و آتش زدن است پس می‌تواند مصداق مصرع فوق هم قرار گیرد، چرا که جز وحشت و سرگشتگی۱، چیزی برای شخص بازیگر به ارمغان نمی‌آورد! حال شاید بپرسید مگر نگارنده‌ی این سطور بازیگر است؟
● گام نخست؛ فیلمنامه
شیرازه‌ی شخصیتی هر انسانی، خواه ایده‌آلیست باشد خواه یک لاستیک انعطاف‌پذیر، اندر رکاب هر جریانی، در نهایت با طیف‌های گوناگون، در برابر کش و قوس زندگی مجبور است به انجام بازیگری، اما این بازیگری سطوح مختلفی دارد؛ شامل بازی پدر برای فرزندش می‌شود - مخصوصاً مادران را در این بازی شرکت نداده‌ام! - برای خوراندن دارو یا اگر خاطرتان باشد شامل حال دندانپزشکانی می‌شد که مدتی در تاریخچه‌ی کاری خود، با تردستان و شعبده‌بازان همکار بودند و با لطایف‌الحیلی، خُرد و کلان را بی‌دندان می‌کردند. به هر تقدیر این بازیگری، در طیف‌های مختلفی در انسان‌ها بروز می‌کند و هیچ ربطی به حرفه‌ی افراد ندارد؛ چه‌بسا بازیگرتر از «اکبر عبدیِ» خودمان که در همین سن و سال، باز هم می‌تواند مدرسه‌اش دیر شود و حتی می‌تواند زن‌پوش شود - که بنا بر مصاحبه‌یی که با او داشتم، گفته است دو بار بر صحنه‌ی تئاتر، در کانادا و ایران و یک بار هم در سینما در کسوت زن رفته است! - و حتی جلوی دوربین‌های نخستین جشنواره‌ی طنز، با ارایه‌ی خود و در سبک رئال، کمک مالی خوبی از آقای قالیباف، شهردار تهران، برای مسکن هنرمندان بگیرد.
«به‌راستی صلت کدام بازی هستی ای صنم»؟!
در نهایت، این جمله را به اتمام می‌رسانم که، چه‌بسا یک رمال دوره‌گرد بازیگرتر از این هنرمند مذکور باشد، که البته شایان توجه است اکثر کسبه‌ی بازار، علم روانشناسی و بازیگری را، عامدانه یا ناخودآگاه، در قاموس رفتاری خود لحاظ کرده‌اند.
از این دست صحبت‌ها اگر بگذریم، عشق همیشه در ثبات وجودی است و این معشوق است در سیلان و دگرگونی چهره. همین‌جاست که عشق را به غلط، برخی از دوستان، به مجازی و حقیقی تقسیم می‌کنند.
«آه، آن روزهای رنگین
آه، آن روزهای کوتاه
آه، آن روزهای رنگین
آه، آن فاصله‌های کوتاه
آن روزها آدم‌بزرگ‌ها و زاغ‌های فراق
این‌سان فراوان نبودند
وقتی که بچه بودم
مردم نبودند
آن روزها وقتی که بچه بودم
غم بود اما کم بود ...»۲
واقعاً عشق به صیقل روح از طریق استحاله در مشاغل، حالات، افراد و حتی جمادات، تلاش یک بازیگر مؤلف است، اما این عشق اگر معشوق مادی، پول یا دلار را پیش رو داشته باشد، فقط بازی است؛ یک بازی برد / باخت که سهم باخت در سوی فرد بازیگر است و البته او بازی را باخته است.
بازیگر شاید به دنبال زلال کودکی۳ است؛ به آب و آتش می‌زند، در جلد کس و ناکسی می‌رود تا مگر زلال خویش را حفظ کند. «جان تراولتا» اگر «نیکلاس کیج» باشد یا برعکس، آن موقع است که خود سیال در این بین جست‌وجو می‌شود؛ بیچاره تماشاگر «تغییر چهره» (کاپولا) که نمی‌داند خود را در مقام هم‌ذات‌پنداری می‌نگرد یا دو نقش مثبت و منفی سیال بین این دو را!؟
اما این فیلمنامه‌ی شخصیت بازیگر را چه کسی می‌نویسد؟ تقدیر و جبر زمانه یا این همه نقش همه‌ نتیجه‌ی تلاش و کوشش فرد بازیگر است؟ اصلاً خمیرمایه‌ی شخص بازیگر مهم است؟ این که شعر حافظ بخواند یا بهتر بگوییم بداند یا آن بازیگر چشم‌آبی۴ آن سوی آب‌ها اگر شکسپیر بداند و بفهمد یا حتی برعکس، منظور جابه‌جایی رنگ‌چشم‌ها هم است، یعنی چشم‌آبی ایرانی شکسپیرخوان و چشم‌سیاه هالیوودی حافظ‌خوان، اصولاً رابطه‌ی ادب و سینما در پی‌ریزی شخصیت یک بازیگر چه‌قدر مهم است؟ اگر می‌گویید مهم است، مطمئن هستم که دو بازیگر نوجوان فیلم تحسین‌شده‌ی «نیاز» هیچ شناختی دستِ کم‌ عمیق،‌ نه از شکسپیر و نه از حافظ و بنا بر اصالت قومی دو بازیگر نه رابطه‌ی مؤثری با شعر شهریار و نه با شعر محمد بهمنی داشته‌اند، پس چگونه است که بازیگری که هیچ عمقی در اقیانوس یک‌وجبی شخصیت او پیدا نمی‌کنی، چنان بازی می‌کند که گویا واقعیت محض بوده و موفق است و حتی خرس نقره‌یی۵ هم می‌گیرد!؟ آیا گیج‌کننده نیست؟ اصلاً موفقیت یک بازیگر در چیست؟ تحسین مردم؟ و این مردم از چه طیفی باید باشند؟ موفقیت و تعامل بازیگر با مردم را چه کسی شناسایی و رصد می‌کند؟ عمو اسکار؟ یا خرس نقره‌یی و خروس طلایی یا ...؟
به هر حال هر چه که هست بازی تکرارنشدنی «امیر کاستاریکا» در «بیوه‌ی سنت پیر»،‌ اگر اصلیت و قومیت و کارگردان بودنش را ندانیم و لحاظ نکنیم، قابل ملاحظه به نظر نمی‌رسد. جالب این‌جاست که او هم ادعایی به بازیگری در این نقش نداشته است. این دیگر آخر ماجراست! او درباره‌ی نقش‌آفرینی‌اش در این فیلم معتقد است: «اصولاً در برابر خیل بینندگان پشت‌صحنه، بازی طبیعی معنا ندارد و من در این فیلم، بیش‌تر خودم بودم تا کس دیگری».
اما غایت بازیگری چیست؟ عین واقعیت شدن؟ یعنی بازیگر چنان بازی کند که همانند شخصیت «مهران رجبی» در «روزگار قریب» نتوانیم بین واقعیت و بازی مرزی قایل شویم؛ آیا در قضاوت خود به بیراهه نرفته‌ایم؟ پس تکلیف «رضا ناجی» چه می‌شود که به صورتی تمام‌عیار خود را در برابر دوربین «مجید مجیدی» عرضه می‌کند و این کارگردان تا جایی پیش می‌رود که در محفلی سینمایی در یکی از دانشگاه‌های تهران اذعان می‌کند که به این دلیل رضا ناجی را در مزرعه‌ی پرورش شترمرغ قرار داده که قیافه‌ی او همانند شترمرغ است!؟ ۶ خب، پس تکلیف این رئالیست‌ ما و درجه‌بندی آن چه می‌شود؟ تا چه حد می‌توان واقعی بود؟ نیمی از این متن پیش روی شما صرف پرسش‌ها شد، اما نباید این سرگشتگی بازیگران به تماشاگرانی متعهد نظیر نگارنده منتقل شود؟ خب این مورد را هم می‌گذاریم به حساب یکی از شاخص‌های بازیگران هنرمند و موفق که در تعاملی بهینه با مخاطبان باشعور خود رسیده‌اند! اصولاً اگر بازیگر مؤثر سینما باید همچون آینه‌ی زلال و صیقلی اجتماع باشد، پس رئالیسم را در همان مستندهای کوتاه و بلند منظور کنیم بهتر نیست؟ اما با این کار دچار غفلت بزرگی می‌شویم. نقش‌های فانتزی و تخیلی بازیگران حرفه‌یی مابه‌ازای واقعی ندارند. آیا آن‌ها را به هیچ باید انگاشت؟ مرحوم «هیث لجر»۷ در نقش «ژوکرِ» شوالیه‌ی تاریکی، آیا با این مقیاس در تاریکی قرار نمی‌گیرد؟ با این دید، پشت سر این شخصیت، از نظر توالی تاریخی همه‌ی شخصیت‌های ریز و درشت فیلم‌های تخیلی، ترسناک و علمی - تخیلی، رنگ ارزشی می‌بازند.
ولی در این میان، بازآفرینی‌ها تکلیفشان چه می‌شود؟ نقش‌آفرینی زوجی که «بانی و کلاید»۸ را بازآفرینی کردند یا نقش‌آفرینی «آنتونی کویین»‌ به نقش «حمزه» عموی پیامبر (ص) با چه مقیاسی ارزیابی می‌شود؟ به‌طور حتم تندیس عمو اسکار نمی‌تواند مسیر موفقیت را نشان بدهد. اسکار که جای خود دارد، سیمرغ گرانقدر جشنواره‌ی فجر در بخش معناگرا (!) هم نمی‌تواند نگاه تماشاگران را به بازی زیرپوستی یک بازیگر معطوف کند. مگر نه این است که «بیژن امکانیان» که با فیلم‌های «آواز تهران» و «گل‌های داوودی» بازار آبغوره‌گیری به راه انداخته بود، سرانجام با ترفند سیمرغ افتخاری،‌ مرغ سعادت بر دوشش نشست؟ نه، منِ نگارنده که اعتقادی به اسکار و خرس و پلنگ و البته زرشک و تمشک طلایی ندارم، چون همین «سیلوستر استالونه»‌ی گردن‌کلفت، به راحتی، سکانس‌های خاطره‌انگیزی را در ذهن ما متجلی کرده است. چه کسی منکر زیبایی مونولوگ طویل او در سکانس پایانی «اولین خون» است؟ جالب این‌جاست که این مونولوگ‌ها و البته دیالوگ‌های مونولوگ‌نما (!) مجال خوبی است برای عرض اندام بازیگران؛ برای مثال «داوودنژاد» در قسمتی از «سرنخ» چه جالب توی آینه به خود نهیب می‌زند و مرحوم «شکیبایی» چه خاطره‌انگیز و لذیذ در آینه به خود می‌توپد که: «چیه؟ مرتیکه‌ی گُه». در همین مسیر مونولوگ تا نزدیکی‌های ساختار دیالوگ و هنوز نرسیده به سرمنزل گفتمان، می‌رسیم به خطابه و کوچک و بزرگ اذعان دارند که خطابه‌ی «مارلون براندو»‌ در نقش «مارک آنتونی» در فیلم «ژولیوس سزار» آن‌چنان شیرین و تحسین‌برانگیز است که به انسان‌های عصر جدید می‌قبولاند که نظر افلاطون مبتنی بر منزلت خطابه به عنوان یکی از هنرهای هفت‌گانه، اظهر من الشمس است.
این مونولوگ‌ها، گویا مجال خوبی است برای بازیگران دیروز و امروز و احتمالاً فردا؛ از این باب می‌گویم احتمالاً فردا، زیرا که درست است رسیدن فردا محتوم است اما بازیگران همراه از راه فردا به آینده وصل نمی‌شوند و کارنامه‌ی آن‌ها ابتر فرض می‌شود. به هر حال بگذریم که این‌جا نه مجال شیفتگی است، همان‌طور که گفته شد مونولوگ‌ها فرصت خوبی است تا بازیگر سنگ‌های خودش را با خودش وا بکند. «پدر، این کثافت، مادرمو کشت»۹ ؛ از این کوچک‌ترین مونولوگ تأثیرگذار با چشمان به خود نشسته‌ی‌«آمیتا باچان»‌ بگیرید تا مونولوگ زنده‌یاد «هادی اسلامی» که همچون سرب در ذهنمان سنگینی می‌کند که تو گویی همچون مانیفست انسانی سمفونی ۹ بتهوون، مانیفست سینمای ما شده است: «یهودی باش آدم باش، مسلمون باش آدم باش، مسیحی باش آدم باش»۱۰ و امان از حرف و حدیث قیصر!
اما بگذارید روراست باشیم؛ علاقه‌یی که بازیگران اقصی نقاط عالم به ایفای نقش دیوانگان، معتادان، معلولان ذهنی و البته دایم‌الخمرها دارند، به مصلحان و پاک‌اندیشان و ... ندارند. این امر به نظر من به دلیل این نیست که خدای ناکرده بازیگران، تشنه‌ی نیمه‌ی خالی لیوان بشریت هستند، خیر، هرگز چنین نیست، بلکه اتفاقاً بازیگران نه این که همگی (!) سلیم‌النفس و زلال هستند، در نقش‌های نامتعارف تا سر حد جنون پیش می‌روند. با این حال همه‌ی این نقش‌آفرینی‌ها، حتی اگر ایفای نقش «مرد فیل‌نما»۱۱ هم باشد، یک مسئله‌ی واحدی را بازگو می‌کنند؛ دعوت تماشاگر به ایفای نقش انسان‌مدارانه، پس از ترک سالن سینما، که البته امروزه باید گفت پس از درآوردن سی‌دی قاچاق از دستگاه! اما این بازی‌ها و بازیگران و بازیگرنماها، تا به کی به پایان راه می‌رسند؟ شاید «داستین هافمن» در «توتسی»۱۲ به گونه‌یی به آن جواب داده باشد، ولی رساتر از حرف‌های او در سکانس پایانی، رفتار من و شماست که وقتی می‌خواهیم شر مهمانی ناخواسته که دم در خانه ایستاده است را از سر باز کنیم، به جای این که بگوییم «خب فعلاً خداحافظ»، خیلی راحت و با حس عرض می‌کنیم: «خب بفرمایید تو، دم در که بده!» و البته مهمان که با این ادبیات آشناست، مطلب را می‌فهمد.
به هر حال تنها بازیگران نیستند که در حال نقش‌آفرینی هستند، خیلی از مردم در سطوح مختلف اجتماعی برای یک لقمه نان - چه از نوع حلال و چه از نوع حرامش - بازی می‌کنند، ولی مطمئن هستم که بازیگران از قلیل مردمان نیک روزگار هستند که خود بازی‌های زیادی را از روزگار شاهد بوده‌اند.
ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز ...
● پس از تحریر:
- دوست داشتم هم‌چنان که مرسوم است آماری بلندبالا در فهرستی عریض و طویل از سکانس‌هایی که بازیگران در آن‌ها خاطره‌انگیز شده‌اند را ارایه بدهم، اما بگذارید چون همه چیز را همگان دانند هر یک با سهم خاطرات خود به دنیای بازیگری بنگریم
هومن ظریف
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید