جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


لحظه‌های پرتردید زندگی


لحظه‌های پرتردید زندگی
کارگردان: سام مندس
فیلمنامه: جاستین هایث، براساس داستانی از ریچارد ییتز
موسیقی: تامس نیوتن
مدیر فیلمبرداری: راجر دیکینز
تدوین: طارق انور
طراح صحنه: کریستی زئا
بازیگران: لئوناردو دی‌کاپریو (فرانک ویلر)، کیت وینسلت (اپریل ویلر)، کتی بیتس (هلن گیوینگز)، کاترین هان (میلی کمپبل)، دیوید هاربور (شپ کمپبل)، مایکل شانون (جان گیوینگز)، ریچارد ایستون (هاوارد گیوینگز)، زو کازان (مورین گروبه)، جی ا. سندرز (برت پالک)
۱۱۹ دقیقه، محصول ۲۰۰۸ آمریکا، انگلستان
نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد نقش مکمل/ مایکل شانون از مراسم انجمن منتقدان شیکاگو
نامزد جایزه بهترین کارگردانی، بهترین فیلم درام، بهترین بازیگر مرد، بهترین بازیگر زن از مراسم گولدن گلاب
نامزد جایزه ALFS بازیگر زن سال و بازیگر زن بریتانیایی سال از مراسم انجمن منتقدان لندن
نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد، بهترین بازیگر مرد نقش مکمل/ شانون، بهترین طراحی صحنه، بهترین فیلم و بهترین فیلمنامه اقتباسی از مراسم ساتلایت
● نامزد جایزه بهترین بازیگر زن مراسم اتحادیه بازیگران
دهه ۱۹۵۰ میلادی، اپریل و فرانک ویلر، زوجی جوان، زیبا و متکی به نفس با دو فرزندشان در حومه کانکتیکات زندگی می‌کنند. جایی که خود را با زندگی ساکن محله رولوشنری هیل و همسایگان‌شان در تضاد می‌بینند. اپریل به بازیگری علاقه دارد و برای رهایی از زندگی در حومه شهر، به فرانک پیشنهاد می‌کند تا به پاریس نقل مکان کنند. اپریل می‌تواند در آنجا بازی کند و فرانک به کارهای دلخواه خود مشغول باشد و از این طریق زندگی مشترکشان را که رو به سردی گذاشته، گرمای تازه‌ای ببخشند. فرانک می‌پذیرد، چون پاریس شهر رؤیاهای او نیز هست. اما او که شیفته شغل خویش است، وقتی پیشنهاد حقوقی بالا و موقعیت شغلی بهتر در شرکت ماشین‌های اداری ناکس دریافت می‌کند، نسبت به پیشنهاد اپریل بی‌علاقه می‌شود و مسیری کج را برمی‌گزیند. در حالی که همان روز اپریل در انتظار بازگشت او به خانه است تا روز تولد ۳۰ سالگی‌اش را جشن بگیرد.
رفتار فرانک باعث می‌شود تا اپریل نیز یکبار بیراهه را تجربه کند. و اینها سرآغاز رهایی دو نفر از ازدواج ساختگی‌شان است. آنها زندگی‌شان آرام آرام از هم گسیخته می‌شود و به چرخه پایان‌ناپذیر بگومگوها و حسادت‌ها می‌افتند. اما هر دو سعی دارند تا با تظاهر، زندگی‌شان را آرام و سعادتمند جلوه دهند. تنها پسر یکی از همسایگانشان به نام «جان گیوینگز» که به دلیل مشکلات روحی در آسایشگاه بستری بوده، به‌وجود آتش زیر خاکستر زندگی این دو نفر پی برده است. آتشی که زندگی اپریل را سوزانده و به خاکستر تبدیل خواهد کرد.
اگر بخواهیم نگاهی به سینمای مستقل آمریکا بیندازیم، «جاده انقلابی» یکی از آن فیلم‌هایی است که کمی قابل تأمل‌تر است و می‌توان آن را در ردیف فیلم‌های خاص قرار داد. در آمریکا تماشاگران، حدود ۹ماه سرگرم فیلم‌های پرزرق و برق هستند که قالب داستانی بیشتر آنها براساس ابرموجودات خارق‌العاده پرنده با قدرت‌های افسانه‌ای یا کمدی‌های نوجوان‌پسندانه آبکی است و سه ماهه آخر سال نیز متوجه فیلم‌هایی می‌شوند که در انتقال مفاهیم عالی به مردم تلاش می‌کنند. بیشتر آنها عمدتاً درباره جنایت‌های مخوف، انواع بیماری‌ها و روایتی درباره مرگ و زیستن است. اما جاده انقلابی (که آن را «جاده دگرگونی» نیز می‌توان ترجمه کرد) هم مثل تمام این طیف فیلم‌های به اصطلاح روشنفکری و خاص، بحران را در رابطه زناشوئی در یک مقطع خاص روایت و بررسی می‌کند. این فیلم براساس رمان یک نویسنده تراز اول آمریکایی «ریچارد ییتز» نوشته شده است. این نویسنده با این اثر، سبک رمان‌نویسی جدیدی را درباره حومه‌های شهری بنیان نهاد و پیروان زیادی پیدا کرد که به مشکلات طبقه متوسط در آمریکا در زندگی‌های پر از مسئولیت، اثاثیه، منزل، ماشین و خانه خالی از خوشبختی می‌پرداخت.
منتقدان ادبی، جایگاه ریچارد ییتز (۱۹۹۲-۱۹۲۶)، نویسنده آمریکایی و ترسیم‌کننده زندگی آمریکایی‌ها در نیمه قرن بیستم را جایی میان سالینجر و جان‌چیور ارزیابی می‌کنند. سرشناس‌ترین نویسنده پس از جنگ و دورانی که به «عصر اضطراب» مشهور است. اولین رمانش همین جاده انقلابی (جاده دگرگونی) است که در ۱۹۶۱ منتشر شد و اینک پس از ۴۷ سال شاهد برگردان سینمایی آن هستیم. داستان کتاب که در سال ۱۹۵۵ رخ می‌دهد، به گفته نویسنده‌اش ادعانامه‌ای علیه زندگی آمریکایی است. بسیاری از آمریکایی‌ها در این دوران برخلاف تمایل عمومی به سازگاری، احساس می‌کردند به روحیه انقلابی خود خیانت کرده‌اند. کسانی مانند اپریل و فرانک که نیازمند راه‌حل‌های انقلابی هم بودند و زندگی‌شان وارد بن‌بست شده بود.
دستاورد این نویسنده، رمانی تیره راجع به رابطه زوجی است که زندگی خود را با عشق شروع کردند و اکنون بعد از سالها آنچه را که می‌خواستند به‌دست نیاوردند. در حقیقت، فیلم هم به‌همان تیرگی است. البته تأثیر آن بر مخاطب به‌نسبت کتاب کمتر است و از آن دسته فیلم‌هایی است که هر کس از دید خود به آن نگاه می‌کند و عده‌ای آن را بسیار تلخ و ضعیف می‌دانند. درست پس از سکانس آشنایی «فرانک» و «آپریل»، بیننده به اواسط دهه پنجاه پای می‌گذارد. هفت سال از ازدواج آن دو می‌گذرد. زن و شوهری عاصی، خسته و پرخاش‌جو که به ملامت کردن یکدیگر مشغولند.
ما هرگز درنمی‌یابیم چگونه «فرانک» و «آپریل» که شروع رمانتیک و فوق‌العاده‌ای داشته‌اند کارشان به اینجا رسیده است. اساساً احتیاجی نیز به درک آن نداریم. همان‌گونه که برای درک زندگی‌های ازهم‌گسسته امروزی چندان به فکر فرو نمی‌رویم؛ اگرچه برخی اوقات متحیر می‌شویم. ما برای درک بی‌قراری «آپریل» هنگامی که «فرانک» می‌کوشد با گفتن «عزیزم، تو تنها کسی بودی که در نمایش دیده شدی»، آپریل را به خاطر بازی افتضاحش دلداری دهد، کار سختی پیش رو نداریم. فقط شگفت‌زده می‌شویم که چگونه زن با نعره‌هایش به مقابله به مثل با کسی برمی‌خیزد که سال‌ها قبل به آن مرد گفته است: «تو جالب‌ترین آدمی هستی که تا حالا ملاقات کرده‌ام».
«جاده انقلابی» اینچنین ناامید‌کننده پیش نمی‌رود. جای رؤیا در زندگی آنان باز می‌شود. درست در روز تولد «فرانک»، آنها با یکدیگر یک رؤیا می‌سازند؛ برای فرار از روزمرگی‌هایی که آنان را خسته کرده است. «فرانک» از کار و بروکراسی پوچی که اسیر آن است لذت نمی‌برد اما به آن عادت دارد. با این حال، رؤیایی که او با همسرش ساخته است انگار او را تهییج به‌دهن‌کجی به تمام ساختارهایی می‌کند که مدت‌ها مجبور به تحمل آنها بوده است. رؤیای عزیمت به اروپا و شروعی دوباره در پاریس آنقدر شعف‌انگیز است که زن و شوهر را دوباره عاشق هم می‌کند.
آنها زوجی هستند که همواره خود را پویا و آماده تغییر نشان داده‌اند و سعی کرده‌اند پرقدرت و متفاوت از عوام و اطرافیان به نظر برسند. زن و شوهر با افتخار، رؤیایشان را با دوستان و نزدیکان درمیان می‌گذارند. از محافظه‌کاری آنان ریسه می‌روند و بلاهتشان را به سخره می‌گیرند. «فرانک» بی‌تفاوت به مرد همسایه خاطرنشان می‌کند که در شروع زندگی جدیدشان در پاریس، «آپریل» خرج خانواده را خواهد داد. او می‌کوشد تا با خونسردی «آوانگارد» بودن خویش را چون پتکی بر ذهن ساختارگرای مرد همسایه بکوبد. اما «رؤیای آمریکایی» فرانک و «آپریل» (با بازی درخشان «کیت وینسلت») نه‌تنها رنگ واقعیت نمی‌گیرد بلکه خود به کابوسی تمام‌عیار بدل می‌شود. کابوسی که ارمغان رؤیاپردازی است. توفانی که پس از مرگ یکباره رؤیای این زوج، زندگی‌شان را درمی‌نوردد، چنان هولناک است که بیننده را به این فکر وامی‌دارد که کاش «فرانک» و همسرش به زندگی «پوچ» و «یأس‌آور» خویش ادامه می‌دادند و دل در گرو «تغییر» و «دگرگونی» نمی‌نهادند. «سام مندس» کارگردان فیلم در اثر قبلی خود «زیبای آمریکایی» که برندة اسکار شد، همین مفاهیم را پرورش داده بود که به شکل مدرن به حومه‌های جامعه شهری در زمان معاصر در آمریکا می‌پرداخت. حال او با ساختن فیلم از روی رمان کلیدی ریچارد ییتز، گویی که به اصل خویش و موضوع و دغدغه مورد علاقه‌اش به همین جوامع و شرح مشکلات جوامع صنعتی یا در حال توسعه می‌پردازد.
فیلم، داستان زوجی در دهه ۵۰ را بازگشایی می‌کند که آرزوهای بلندپروازانه بسیار بزرگی در سر دارند و نمی‌توانند خود را با زنندگی متوسط در حومه نیویورک در محله کانکتیکات وفق دهند و خودشان را با این نوع زندگی منطبق نمی‌بینند.
هرچند این رمان تصویری، یک دوره و یک جامعه خاص را نشان می‌دهد اما یک دیدگاه وسیع جهانی را در خود پنهان دارد. این رمان به نوعی آغازگر ترکیب داستانی درباره زندگی در حومه‌های شهری است، اما افقی که در پس فیلم نهفته است رابطه این زوج را از دیدگاه جهانی نظاره می‌کند.
جذابیت مرد جوان در ذهن زن آرزومند به صورت یک گذشته پرماجرا شکل می‌گیرد و او از این رابطه، تصاویر خیالی فراوان می‌سازد و نهایتاً در قالب آرزوی همراه شدن با او برای سفری به دوردست در جایی مثل پاریس جای می‌گیرد.
صرف‌نظر از رفتار گاه خشن آنها با یکدیگر، این داستان کیفیت همه داستان‌های رمانتیک اسطوره‌ای را در خود دارد و بیننده فیلم و یا خواننده کتاب در دل آرزو می‌کند که همه این اتفاقات به یک سرانجام نیکو ختم شود. هرچند پایان تراژیک فیلم، بازتاب اندیشه‌های جامعه اجتماعی آن دوران آمریکا را بهتر نشان می‌دهد که درنهایت بی‌پروایی اجتماعی دهه شصت را به نوعی توجیه کند و بحث‌های زن و شوهر و تضاد آرزوهایشان با واقعیت و نیز بلندپروازی و مسئولیت‌ناپذیری آنها، جامعه آمریکایی دهه پنجاه و شصت را مقایسه و نقد می‌کند.
در یک سکانس اساسی و مهم، مرد برای همسرش از احساس نخستین سفر خود به خارج از کشور در زمان جنگ می‌گوید که حقیقت زندگی را لمس کرده و زن در پاسخ این بیان احساسات شوهر سعی می‌کند تا با ساده‌اندیشی خود به این رؤیای زندگی در پاریس رنگ بدهد. غافل از آن‌که همین رؤیا پایه و اساس دور شدن آنها از یکدیگر را بنیان می‌نهد و منجر به عیان شدن نقاط ضعف رابطه آنها می‌شود.
قراردادهای اجتماعی دهه ۵۰ مرد را ملزم به کار در بیرون و زن را مجبور به ماندن در خانه و بچه‌داری می‌کرد. این وظایف اکنون برای همان حومه جامعه شهری آمریکا بیگانه شده است و از این نظر رمان ریچارد ییتز، انقلابی به‌شمار می‌رفت. برای این‌که او می‌دانست این برداشت از رابطه خانوادگی پایدار نخواهد ماند. «جاده انقلابی» ریچارد ییتز یکی از رمان‌های کلیدی ادبیات معاصر به‌شمار می‌رود. انتشار این کتاب در سال ۱۹۶۱ با آغاز روند نگرشی جدید به زندگی مردم بعد از جنگ جهانی دوم در آمریکا همراه شد و با شروع این نگرش جدید، پایه‌های آن بی‌پروایی اجتماعی که مردان را مقید به تشکیل خانواده نمی‌کرد آغاز شد و طلاق به عنوان تنها راه‌حل زندگی‌های به‌بن‌بست رسیده اجتماعی برشمرده شد و جامعه آمریکایی دقیقاً در آستانه تحولی بود که تردید در ارزش‌های قائل به آن دوره در محور قرار داشت؛ یعنی همان انقلاب فرهنگی در دهه ۶۰ آمریکا برداشتی از همین تردیدها بود.
اما فوکوس فمنیستی روایتی پراکنده به نظر می‌رسد و نگاه داستان به نقش زن در زندگی خانوادگی سعی می‌کند روایتی بی‌طرفانه به جایگاه زن در آن بافت اجتماعی داشته باشد و نقشی را که در آن به زن فقط به‌عنوان «اسباب مطبخ» نگاه می‌شود، بیشتر نمایان می‌کند. در نهایت فریاد دردمندانه او را که در کتاب بیشتر از فیلم منعکس شده است بازتاب می‌دهد بدون آن‌که بخواهد به جنبه‌های اجتماعی ـ فمنیستی این کاراکتر توجه کند.
اما مشکل تیپ ـ کاراکتر این زن یک مشکل اجتماعی نیست، بلکه کتاب و فیلم بر روی بحران درونی و روانی این زن تأکید بیشتری دارند و جالب است که دقیقاً دو سال بعد از انتشار این کتاب در سال ۶۳ یکی از پیشگامان تفکر فمنیست «بتی فریدن» کتاب مشهور خود «جاذبه زنانه» را منتشر کرد که در واقع همان پیام کتاب ریچارد ییتز را از یک منظر اجتماعی ـ زنانه بیشتر بازتاب می‌دهد. سعی تمام این مجموعه‌ها در نشان دادن نقش محدودکننده و خفقان‌آوری است که به زنها در جوامع صنعتی آن زمان محول شده بود و عموماً دیدگاهی یکطرفانه به جایگاه مردان دارد.
در این داستان، زن و شوهر مثل همه جوان‌ها در زمان آشنایی با آرزوهای آنچنانی شروع می‌کنند. زن سودای هنرپیشه شدن را در سر دارد و مرد می‌خواهد همه دنیا را سفر کند، اما بعد از پیوندشان در حفره روزمرگی گرفتار می‌شوند و درنهایت مرد به دروغی که زندگی‌اش را تشکیل داده دل می‌سپارد و به موقعیت دست‌چندم در محل کارش (شرکتی که اندکی شبیه IBM است) و خیانت‌های ریز و درشت جنسی و فروختن ارزشهای خود غرق می‌شود و ماحصل همه این بخشش‌های او چیزی جز گرداب تکرار و روزمرگی نیست و زن نمی‌خواهد تسلیم زندگی و گرداب تکرار شود و به مرگ دل می‌سپارد. پایانی برآمده از پوچگرایی که باید به خاطر آن نویسنده‌اش را کمی ملامت کرد. چرا که ذات هنر تزریق روحیه به اقشار متوسط است. همان کاری که سینما در هند انجام می‌دهد (نمونه‌اش نماد جمال مالک در اسلامداگ میلیونر است).
در آخر فیلم، دپرسیسم شما را احاطه می‌کند، اما اثر «مندس» پر از مهارت‌های سینمایی ـ تئاتری است که پاسخی سینمایی به زبان شفاف کتاب برشمرده می‌شود.
طرح داستان در دهه پنجاه در این فیلم یک جنبه نمادین دارد. زمان دهه پنجاه فیلم یک دهه اسطوره‌ای و افسانه‌ای است که نویسنده‌هایی مثل ییتز و جان چیور و دیگران آفریدند. ادبیاتی که در آنها خطر زندگی ساکت حومه‌ها، زوال روحی و شکست اجتماعی توصیف می‌شود. اما آنچه از زندگی مردم آمریکا در دهه پنجاه در این فیلم تصویر شده است با لحن سینمایی که مندس برای این تصویر برگزیده، به هرحال با واقعیت تطبیق نداشته و سلیقه کارگردان برشمرده می‌شود. این فیلم برداشت خوبی از کتاب محسوب می‌شود. وفاداری به کتاب و بازی بازیگرانش ازعوامل جذابتر شدن فیلم است.
وینسلت همگان را با برنده شدن جایزه «گلدن گلوب» برای این فیلم به ستایش خود دعوت می‌کند، اما نمایش درد و رنج یک زن توسط او را نباید هنرمندانه برشمرد و نباید با برداشتی که مندس از جامعه آمریکا به بینندگان نشان می‌دهد، موافق بود. این فیلم آرزوی آزادی زناشویی را که در دیالوگ‌ها بین زن و شوهر موج می‌زند، مات‌تر تصویر کرده است و آنچه ماهیت فیلم را به پیش می‌برد ساختار فیلم‌سازی مندس است که در «زیبای آمریکایی» بسیار مشهود بود.
او مثل تمام فیلم‌هایش احساس مصیبت قریب‌الوقوعی را در آن نهفته که بخشی از جاذبه‌های فیلم برشمرده می‌شود و درنتیجه این احساس به تماشاگر منتقل می‌شود که این زن و شوهر ابداً با هم راحت نیستند. وینسلت دیالوگ‌های خود را به طرز وسواس‌آمیز و جنون‌آمیزی با لهجه آمریکایی ادا می‌کند. گویی صداها را به صورت حلقه و دود از دهان خود خارج می‌سازد. او برداشت محدودی از این شخصیت داشته و در نشان دادن این کاراکتر گاه‌به‌گاه به افراط کشیده می‌شود. «وزن» بازیگری او با خطوط ترسیم‌شده داستانی همسو نمی‌شود و در چند دقیقه از کل فیلم، بیان خانم وینسلت اغراق‌آمیز جلوه می‌کند. در افراط بازی وینسلت می‌توان به صحنه‌ای اشاره کرد که به خاطر شوق‌زده بودن از وجود شوهرش که به او می‌گوید تو جذاب‌ترین مرد روی کره زمین هستی؛ مشمئزکننده و پایین‌تر از سطح بازی او در کل مجموعه به نظر می‌آید. اشتباه مندس در این است که در نشان دادن این بخش اجتماعی متوسط جامعه، گاه بر دیدگاه‌های تئاتری خودش پافشاری بیشتری می‌کند.
«جاده رولوشنری» که اولین همکاری زن و شوهر هنرمند ـ وینسلت و مندس ـ و دومین همکاری زوج تایتانیک (۱۹۹۷) پس از سال‌های طولانی است، یک درام قدرتمند و کم‌نظیر درباره زندگی‌های مشترک است. فیلمی درباره امیدها و آرزوهایی که به خاطر خودخواهی‌های یکی از طرفین بر باد می‌رود. به زبانی دیگر، این فیلم، تراژدی انسان‌های عصر ماست که به شکلی وحشتناک و گریزناپذیر در حال تنها شدن هستند. ویلرها هم با وجود در کنار هم بودن، تنها هستند.
از نظر همسایگان‌شان، آنها زوجی موفق و نمونه‌اند. در حالی که در درون متلاشی و از هم گسیخته‌اند. در این میان، یک مرد نیمه‌دیوانه چون قادر به همراهی با دیگران در این تظاهر عمومی نیست، به سادگی عمق خلاء عاطفی را در زندگی این دو نفر می‌بیند و همین قضیه، فرانک را به خشم می‌آورد. چون یک نفر جرأت به خرج داده و او را با واقعیت دردناک زندگی‌اش آشنا کرده است. کاری که ییتز (نویسنده) و مندس (کارگردان) نیز با ما و مخصوصاً آمریکایی‌ها انجام می‌دهند.
ییتز مانند «جان گیوینگز» (پسر نیمه‌دیوانه فیلم) فرزانه مجنونی است که دروغ‌هایی نهفته در بطن این زندگی‌های تراژیک را به ما می‌نمایاند. مندس نیز به تبع او ویلرها را با حقایق دردناک زندگی‌شان که در پشت ظاهر معمولی آن نهفته شده است، آشنا می‌کند و روند فروپاشی یک ازدواج را به نمایش می‌گذارد.
حسرت‌ها و ناکامی‌هایشان را برای رسیدن به چیزی که رؤیای آمریکایی نامیده می‌شود، تصویر می‌کند و همچون اولین فیلم سینمایی خود (زیبای آمریکایی) کابوسی را در برابر چشمان بازیگرانش (و ما) می‌گستراند که بیدار شدن از آن بسیار سخت کرد. او نیز اعتقاد دارد که این آدم‌ها نیازمند راهی انقلابی هستند تا از این وضعیت خلاصی یابند، اما زوج ویلرها موفق نمی‌شوند. اپریل، فدای خودخواهی و بلاهت فرانک می‌شود.
«جاده رولوشنری» یکی از دقیق‌ترین و پیچیده‌ترین درام‌های زن و شوهری است که هرگز کهنه نخواهد شد. پیام ییتز بعد از دهه‌ها هنوز تازه و مشکل هنوز به قوت خود باقی است. چرا که سرشت آدمی نیز تغییر چندانی نکرده است. بی‌اغراق می‌گویم که تنش‌ها و هیجان‌های این درام کوچک از هر تریلر حماسی برای آدم‌های روزگار ما چالش‌برانگیزتر است و نقطه قوت آن دو بازیگر که پس از سال‌ها در سن پختگی، بار دیگر مقابل هم قرار گرفته‌اند. دی‌کاپریو، چهره معروف تایتانیک، امروز بازیگری قوی و هوشمند است و کیت وینسلت نیز توانسته به اوج قله‌های بازیگری دست پیدا کند.
با این وجود، سهم اصلی موفقیت فیلم متعلق به سام مندس، کارگردان ۴۳ ساله انگلیسی است که توانسته است با اقتباسی درست به روح اثر ییتز نزدیک شده و زندانی را که طبقه متوسط آمریکایی خود را محکوم به زیستن در آن کرده، با دقت تصویر کند. سام مندز کارگردان خوبی است اما جزو بهترین‌ها نیست.
هنوز بسیاری از منتقدان آمریکایی معتقدند که وی نباید جایزه اسکار بهترین فیلم را برای زیبای آمریکایی دریافت می‌کرد. فیلم جدید وی بی‌شک حرفهایی برای گفتن دارد، اما مخاطب تا چه اندازه با آن ارتباط برقرار می‌کند؟ مخاطبی که زندگی زناشویی او دستخوش مرارتهای فراوانی شده است، می‌تواند درک کند چه اتفاق دهشتناکی در این فیلم می‌افتد. کارگردان و گروه همراهش کار خود را خوب انجام داده‌اند، اما متأسفانه به آن جوهر وجودی کتاب دست نیافته‌اند. آپریل و فرانک با عشق ازدواج کرده‌اند، اما شرایط آن‌طور که باید پیش نرفت. شاید در ظاهر و اوایل فیلم این موضوع چندان نمود نکند ولی رفته رفته بیشتر به تنهایی درون این دو و حتی بیشتر تمامی افراد جامعه و یا به طور کلی تمام انسانها پی می‌بریم. این دو به خانه رویایی‌شان نقل مکان می‌کنند.
خانه‌ای که خود رؤیایی دیگر را به‌وجود می‌آورد. فرار از آن و رفتن به‌پاریس و شروع زندگی تازه. این اتفاق برای تمامی ما افتاده است. چندین بار رؤیاهایتان باعث آرامش خاطر شما شده‌اند؟ آنها یا دست نیافتنی‌اند یا اگر باشند دیگر رؤیا نیستند. خانوادة جوان به واسطه حضور فرزندی که در راه است، از رفتن به پاریس منصرف می‌شوند و می‌مانند. فرزندی که شاید تازگی و طراوتی تازه با خود همراه بیاورد.
فیلم از این جهات فیلم خوبی است. این فیلم در مورد روابط انسان‌ها و تحمل مشکلات و عدم‌ارتباط آنها به واسطه فیلمسازی بزرگ بسیار خوب تصویر می‌شود و بهترین صحنه‌ها را خلق کرده است و از توانایی بازیگرانش به بهترین نحو بهره می‌برد. داستان فیلم در دهه ۶۰میلادی اتفاق می‌افتد و به نوعی تداعی دوران جدیدی از زندگی را می‌کند که رفته رفته به قرن ۲۱ و آزادی‌ها و زندگی‌های ازهم‌گسیخته پیش می‌رود.
این فیلم برای همه اقشار جامعه و افراد متأهل ساخته شده است که صرف‌نظر از خوبی یا بدی رابطه آنها، لحظه‌های پر تردیدی را که بیشتر همسران در زندگی خود از سر گذرانده‌اند، نشان می‌دهد.
در بیشتر این لحظات، این سؤال برای همسران به‌وجود می‌آید که از طرف مقابل می‌خواهند سؤال کنند که واقعاً تو کی هستی؟ و من این چند سال با چه کسی زندگی می‌کنم؟
در خبرها خواندم که قرار است مندس در سال آینده «میدل مارچ» را به فیلم برگرداند. بی‌صبرانه منتظر دیدن نتیجه کار او هستم و تا آن روز شاید یکی دو بار دیگر به تماشای جاده انقلابی بنشینم. کاری که در سال‌های اخیر کمتر در مورد فیلمی مرتکب شده‌ام!
علیرضا پورصباغ
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید