جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


گردنبند !


گردنبند !
ما ـ یعنی بعضی از ما ـ اگر در ضایع کردن فرصت‌های فراهم آمده متخصّص نباشیم، حتماً در خوب استفاده نکردن از آن "فوق تخصّص" داریم. یکی از فرصت‌های فراهم آمده‌یی که فراگیر هم هست، گردهمایی‌های سوگوارانه در مجالس ختم و ترحیم است. البته ممکن است کسانی بگویند ما خودمان ختم روزگاریم و نیازی به حضور در مجلس ختم نداریم، امّا حتی همین قبیل کسان نیز وقتی در مرگ دوست یا خویشاوند سوگوار می‌شوند بالاخره ناگزیر به سمت و سوی مسجد گام برمی‌دارند، ساعتی را به سکوت و سماع (استماع) می‌گذرانند، و به سخن سخنران خواه و ناخواه گوش می‌سپارند.
نشنیده‌اید حکایت تکراری آن مرد را که باز هم گفتنی است؟ پدر در پی فرزند می‌دوید تا او را تنبیه کند و او می‌گریخت. پس از چندی، پسر پای در مسجدی گذاشت که هیچ کس در آن نبود و در همانجا پنهان شد. مرد تازیانه به دست ایستاد و از پشت پنجره فریاد زد: سر پیری پای ما را به اینجور جاها باز نکن، بیا بیرون!
چنین واقعیتی وجود دارد. امّا واقعیّت مهمتر این است که وقتی همین کسان به هر حال ساعتی را در مسجدی و مجلسی به سوگ می‌نشینند، سخنرانان ما ـ یعنی برخی از آنان ـ درست همین فرصت فراهم آمده در حوزه فرهنگ عمومی را ضایع می‌کنند. روزی که دوست مصیبت دیده‌ای پدر را از دست داده بود، بسیاری از مسجد دیدگان و مسجدندیدگان در مجلس سوگواری و بزرگداشت گرد آمده بودند. سخنران نیز به اصطلاح مجلس می‌گفت و موعظه می‌کرد.
نخستین سخن وی این بود که: "مرگ ناگهان از راه می‌رسد. سالی، در سفر حج با جمعی همکاروان و هم ساختمان بودیم. یکی از دوستانی که هر روز با ما خوش می‌گفت و خوش می‌شنفت، بی‌هیچ مقدّمه‌ای بر زمین افتاد و دم فروبست. همه ما به دور او حلقه زدیم. همسایه ساده دل و بی‌غلّ و غشی که به لهجه اهل قزوین سخن می‌گفت از راه رسید و هراسان پرسید چه خبر است بَبَم؟ پاسخ دادیم که فلانی متأسفانه مرد. ایشان، بس که برایش این خبر غیرقابل قبول بود، با همان زبان شیرین و شریف خویش صادقانه و دستپاچه گفت: بکلّی مرد؟! تمام همسفران در همان حال که اشک می‌ریختند، خنده‌شان گرفت و گفتند: اخوی جان! مردن که کلّی و جزئی ندارد، بله بکلّی مردَه‌س!".
نکته شایسته تأمّل این است که خود خطیب بی‌آنکه مقتضای مجلس ختم را مراعات کند و احوال فرزند سوگوار متوفّا را در آستانه مجلس ملاحظه نماید، هربار همان کلمه‌ی "بکلّی" را به صورت مکرّر و به لهجه ویژه (یعنی "ب"ی مفتوح و "ک"ی مؤکَّد و مفخَّم) با تک‌خنده و ته‌خندة خاص، بر زبان می‌آورد. نقل این خاطره، مستمع ساده‌دل دیگری را در گوشه‌یی از مسجد بسیار خوش‌آمد. چنان‌که تقریباً صدای قهقهه‌اش برخاست و جمعی را نیز ناخواسته به خندیدن واداشت.
امّا این هنوز، آغاز بود. زیرا مستمعان که هنوز از آثار این جذب و دفع غیرمنتظره رهایی نیافته بودند، ناگهان خود را شنوندة حکایتی تأمل برانگیزتر یافتند. سخنران محترم که می‌دید کلامش گل انداخته و نبض مجلس و مجلسیان را قبض کرده است، شرح واقعه دیگری را شروع کرد.
ـ هیچ کس حتی به اعمال خیرخودش هم نباید غرّه شود. بلکه باید از رحمت خدا استمداد کند. فلان دانشمند جلیل‌القدر (با ذکر نام) که قرن‌ها قبل می‌زیست و در ری مدفون است، پس از عمری خوبی و خیر و خدمت، دارفانی را وداع گفت. یکی از آشنایان، ایشان را در خواب دید که پریشان است. پرسید: ‌ای بزرگوار، شما با آن همه علم و عدالت و عبادت، کی وارد بهشت شدید؟ فرمود: چه می‌گویی، حساب و کتاب که تمام شد یک حوریّه بهشتی نزد من آمد و با ملاحت تمام سخن گفتن آغاز کرد. چون همراه شدن با حوریّه را حقّ‌ِ حلال خویش می‌دانستم، به سویش حرکت کردم امّا مشارالیها ناگهان شروع کرد به دویدن و گریختن. گردنبندش را گرفتم. رشته مروارید پاره شد و دانه‌های گرانبها برخاک ریخت. چند ماه است که فوت کرده‌ام؟ شش ماه؟ خدا شاهد است تا الآن شش ماه است که این گردنبند را دانه دانه دارم جمع می‌کنم و هنوز از جستجو در خاک خلاص نشده‌ام. از حوری هم خبری نیست.
اهل مجلس سوگواری را دوباره خنده گرفت، و گرفتار کرد. چرا؟ چون با طرح پرسش درونیِ "این دیگر چه جور سخنرانی است و چه تناسبی با مجلس سوگواری دارد؟" بیش از پیش بر شگفتی‌شان افزوده می‌شد. شاید خطیب مکرّم می‌خواسته است پیشاپیش به توصیه طنزنویسانی عمل کند که سال‌ها بعد از او با حسن نیّت تمام و با انتشار اطلاعیه در مراسم تشییع و تدفین و ترحیم استاد منوچهر احترامی از حضّار خواهند خواست که در آنجا به جای اشک ریختن، لطیفه خنده‌دار بگویند. البته در آنجا به هر حال مناسبتی وجود خواهد داشت، زیرا آنکس که جان عاریت و امانت به حضرت دوست خواهد سپرد خودش استاد و معلّم طنز است و اطلاعیه‌نویسان از این حیث حق دارند. یعنی حق خواهند داشت. چون وصال محبوب واقعاً جای شادی دارد.
این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
امّا در اینجا یعنی در مجلس و مسجدی که متوفّا استادی دیگر و هنرمندی دیگر است و به عنوان طنز سرا و طنزپرداز شناخته نشده است، داستان گردنبند پاره کردن و شش ماه سر کار بودن چه جایگاهی دارد؟ سخنران، آن بزرگمرد شهرری را پیشتر با ذکر نام و کارنامه علمی و تقوائی‌اش به حضّار معرّفی کرده بود و حالا آنان در ذهن و در عالم خیال همچنان اجتناب‌ناپذیر به نقّاشی و تصویرپردازی و منظره‌سازی روی آورده بودند. مردی نه امام و نه امامزاده ولی محترم و مکرّم و دانشمند، امّا چنین عجول و بی‌صبر و دستپاچه و مقدمه نشناس؟ و بعد، داستان هول و هلیم؟ و آنگاه، فرار حورالعین؟ و سپس، پاره شدن گردنبند؟ و بالأخره، شش ماه آزگار خاک نشینی و خاک‌گردی و دانه‌چینی، آنهم با دست خالی و بدون فناوری؟ و آخر سرهم، سر کار بودن؟
اصلاً خندیدن به کنار. حتّی شادمانی کردن، واجب. طرح و شرح داستان خواب نماشدگان و قصّه غیرمنطقی آدمیانی که صد سئوال بی‌پاسخ را در ذهن مستمعان مجلس ترحیم برجای می‌گذارد، چگونه توجیه شدنی است؟ من امروز نگرانم که اگر نام ببرم، توهین پنداشته شود. ولی آن روز او ـ سخنران ـ بدون هیچ نگرانی از یک عالِم متّقی و عظیم‌القدر نام برد که به جمع‌آوری درازمدّتِ دانه‌های گردنبند گریز پایان گماشته شده است. اگر چنین نبود که برخی از مجالس را برخی از سخنرانان آگاه و برهان‌گرا و مخاطب‌شناس به زیبایی و زیبندگی مدیریت می‌کنند و البتّه حساب آنان جداست، شاید مجلس ترحیم برای همیشه به مجلس تحریم مبدّل می‌شد!
جلال رفیع
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید