پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

علی‌ کوچولو بهارو دوست نداره


علی‌ کوچولو بهارو دوست نداره
آخرهای سال است. زمستان آخرین نفس‌های خود را می‌زند، مثل بیمار محتضری که دم دمای مرگش فرا رسیده و با مرگ این بیمار پیر، کودکی نوپای بهار، یک بار دیگر از میان کالبد پیر و نحیف زمستان می‌روید و بیدار می‌شود...
علی کوچولو بهار رو خیلی دوست داره، چون در بهار لباس نو می‌پوشه، بعد از یک سال ماهی‌پلو می‌خوره، عیدی می‌گیره و خلاصه کلی بهش خوش می‌گذره. آره، علی کوچولو بهار رو خیلی دوست داره.
قصه درامِ تکراری ما توی همین شهر تهران یا یکی از شهرستان‌ها یا روستاهای کشورمون و حتی شاید توی محله یا کوچه خود ما داره برای بار هزارم به وقوع می‌پیونده. چه فرقی می‌کنه کجای ایران باشه. هرجا باشد، قهرمانش یکی از بچه‌های این آب و خاکه. شاید هم قهرمان آخرین نسخه این داستان تکراری، توی کوچه خود ما باشه.
● پرده اول
توی یکی از کوچه‌های شهرما، دم دمای غروب چندتا نوجوان پر از شور و انرژی و کنجکاو و یک خورده سِرتِق، دور هم جمع شدند و یواشکی دارند کاری می‌کنند! آخه اونها هم بهار رو خیلی دوست دارند.محمد علی: «بابا دمت گرم، عجب صدایی داد! انگار نه انگار که ترقه است، مثل بمب بود.»علی مراد: «حال کردی؟ من که بهت گفته بودم نارنجکاش حرف نداره، تازه کجاشو دیدی. این بزرگ‌تره که چهارهزارتومانی است، وقتی بترکه، همه اهل محل میان لب پنجره و تا هفتاد کوچه اونورتر تمام دزدگیرِ ماشینا شروع به وق و ووق می‌کنن؛ اون وقت ببین چه حالی بکنیم؟!»
و کودک سوم که کمی ‌بچه‌تره و همه علی کوچولو صداش می‌کنن، با تعجب داره بقیه رو نگاه می‌کنه و سعی می‌کنه مثل دوربین فیلم‌برداری تمامی‌ این لحظات رو ضبط بکنه تا وقتی بزرگ‌تر شد خودش جای قهرمان اول این لحظات پرهیجان رو بگیره.مادر محمدعلی: «ذلیل مرده! مگه بهت نگفتم نری نارنجک بخری وای به حالت، دعا کن آقات نیاد، و گرنه پوستت رو قلفتی می‌کنه.»
یک پیرمرد که از صدای انفجار، مثل قهرمان پرش ارتفاع پریده بود هوا و ظاهرا رکورد پرش جوانی‌اش روهم شکسته بود، با صدای لرزان گفت: «شما نمی‌تونید مثل آدم یک بته آتیش بزنید و از روش بپرید؟! حتما باید در و دیوار رو بلرزونید بابا جان؟! کِی ما قدیما این قرتی‌بازی‌ها رو از خودمون درمی‌آوردیم؟ یه بته بود و یک آتش کوچک و زردی ما، که مال آتش بود و سرخی آتش، که مال ما بود...»
اما بچه‌ها گوششون بدهکار نبود، چون بته‌ای نیست که بخوان آتش بزنن، زردی‌شونو به آتش بدن و سرخی رو ازآتش بگیرن. حالا دیگه دور، دورِ ترقه و نارنجک و کاراهای پرهیجان‌تره، حالا همه عشق چهار شنبه‌سوری شده ترکوندن ترقه جلوی پای پیرمردا و پیرزنا و خصوصا دخترا! چراکه راه بهتری جلوی پای جوونا گذاشته نشده و راه‌های منطقی‌تر، همگی بن‌بست شدن!
علی کوچولو با التماس به برادرش علی‌مراد می‌گه: «ترا خدا یکی هم بده من بزنم.» ولی علی‌مراد جواب می‌ده: «تو برای این کار خیلی بچه‌ای!»
التماس علی کوچولو مؤثر واقع نمی‌شه. آخرسر تصمیم می‌گیره خودش وارد معرکه بشه و حالا که با گفتمان نشد، با عملیات ضربتی اقدام کنه.
یواشکی سه تا از ترقه‌هاروکه هرکدوم قدِ یک توپ تنیسه برمی‌داره و شروع به دویدن می‌کنه. علی‌مراد هم به دنبالش: «واسا، مگه نگیرمت...» و ناگهان با سه تا ترقه‌ای که محکم توی دستای کوچکشِ گرفته، زمین می‌خوره و صدای مهیب انفجار بلند می‌شه...
● پرده دوم
اورژانس بیمارستان سوانح و سوختگی؛ بوی دود و زغال و گوشتِ کباب شده تمام بیمارستان رو گرفته. آدم اگه ندونه، خیال می‌کنه رفته توی چلوکبابی که البته کباباش کمی ‌سوخته! ولی واقعیت اینه که اینجا تنها مرکز سوانح و سوختگی پایتخته! و روز «چهارشنبه‌سوری».
اورژانس خیلی شلوغه! کلی علی کوچولو توی اورژانس هستند که منتظرند پزشک یا پرستاری به دادشون برسه. علی کوچولوی قصه ما رو هم آوردن به همین بیمارستان.
دکتر معاینه‌اش می‌کنه. با ناراحتی رو به مادر علی کوچولو می‌کنه و می‌گه: «به علت شدت جراحات ناشی از انفجار ترقه، باید دست راستش از مچ آمپوته بشه!»، اما علی کوچولو نمی‌فهمه آمپوته یعنی چی. فقط با نگرانی به مادرش می‌گه: «مامان، آمپوته که درد نداره؟»
گوله‌‌گوله اشک از چشم‌های مادر سرازیر می‌شه و با غم بزرگی که توی صداشه، می‌گه: «نه مادر جون، درد نداره!»
بعد از ظهر روز ۳۰ اسفند و زمان سال تحویل، مکان همان بیمارستان سوانح و سوختگی، تمام خانواده کنار علی کوچولو هستند، فقط جای دست کوچک او خالیه...
● پرده سوم
گوینده تلویزیون سال جدید و این عید سعید باستانی رو تبریک می‌گه، ولی علی کوچولو اصلا نمی‌دونه عید باستانی چیه، فرهنگ چیه، ضد فرهنگ کدومه، آداب و رسوم چیه، چهارشنبه‌سوری کدومه و اصلا نمی‌دونه راه کجاست و چاه کجاست! آخه یکی پیدا نشده درست و حسابی به این علی کوچولوهای کشور ما بگه چه چیزی درسته و چه چیزی غلطه. مدرسه یک چیز می‌گه، توی خونه یک حرف دیگه می‌زنن، تلویزیون یک چیز می‌گه و ماهواره یک چیز دیگه. خوب علی کوچولو حق داره نفهمه که راه درست کدومه.
... و جایی که عقل از کار بیفته، فقط پیروی از غریزه باقی می‌مونه که اون‌ هم دنبال شور و هیجان و تفریحه!
آره، علی کوچولو دیگه بهار رو دوست نداره، چون فکر می‌کنه این بهارِ که دست کوچکشو ازش گرفته، ولی نمی‌دونه که مقصر، ما آدم بزرگا هستیم که هیچ چیز رو سر جای خودش نمی‌گذاریم و سعی داریم دنیای بچه‌ها و جوونارو اون طوری که خودمون می‌خواهیم، تغییر بدیم. سعی داریم چیزهایی رو از بچه‌هامون بگیریم و به جاش چیزی بهشون ندیم.
یادم اومد که یکی از بزرگای فامیل می‌گفت بچه رو که می‌خوان از شیر بگیرن، یک پسونک دهنش می‌ذارن.
خوب حالا آتش زدن بته‌رو اگر گرفتیم، باید یک چیز معقول جاش قرار بدیم وگر نه آتش زدن بته تبدیل می‌شه به ترقه و بمب و نارنجک و چیزای دیگه... و نتیجه اون هم می‌شه ناقص شدن علی کوچولوها، یعنی فرزندان این آب و خاک، یعنی فرزندان ایران... بیایید کاری کنیم که با رفتار عاقلانه ما و برنامه‌ریزی‌های دلسوزانه مسوولان، فرزندانمان همیشه بهار رو دوست داشته باشند.
دکتر کامران آقاخانی
متخصص پزشکی قانونی، دانشیار دانشگاه علوم پزشکی ایران
منبع : هفته نامه سپید


همچنین مشاهده کنید