شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

مارکس و هگل


مارکس و هگل
طبق افسانه یی که به طور خستگی ناپذیر منتقدان مارکس بر سر زبان ها انداختند، مارکس فرد خودپسند درمان ناپذیری بود که کارگرهای سوسیالیست را تحقیر می کرد و آنها را ابلهان و کودکانی می دانست که حرف های بزرگ تر از دهانشان می زنند. برای مثال روبرت پاین زندگینامه نویس به «نفرت مارکس از بشر و به ویژه آن قسمتی که کارگر می نامید» اشاره می کند. حتی مارکس شناس فرهیخته یی چون پروفسور شلومو آوینری می نویسد؛ «نظر بدبینانه مارکس درباره توانایی طبقه کارگر برای شناخت اهداف خود و تحقق بخشیدن به آنها بدون کمک روشنفکرانه بیرونی اغلب به خوبی عیان است.»۱ فی المثل این اظهار وی است که انقلاب ها هرگز با توده ها، آغاز نمی شوند بلکه از گروه های نخبه سرچشمه می گیرند.
آیا می توان نتیجه گرفت که اگر روشنفکر نابغه یی از طبقه بورژوا که هرگز کار یدی نکرده بود برای بسیجیدن کارگران جهان و مهم تر از آن برای تفسیر جهت دار و غایتمندانه تاریخ سیاسی و اقتصادی جهان به سمت و سوی پیروزی نهایی کارگران و انقلاب کمونیستی آن همه نستوه، خستگی ناپذیر و مقاوم تلاش نمی کرد، باز هم جهان می توانست شاهد پیروزی انقلاب های سوسیالیستی، تحقق و گسترش آنها و نهایتاً ایام جنگ سرد باشد؟ آیا بلوک شرق ثمره همان درخت خشکیده بر فراز کوهی بود که راهب پیری از پی عزمی جزم سه سال تمام هر روز سطلی آب به پای آن ریخته بود با این ایمان که در آخرین روز از سومین سال، درخت، ناگهان شکوفه باران خواهد شد؟
گزیده گفتارهای روبرت پاین و شلومو آوینری تنها از یک ویژگی خاص و فردی در روح مارکس حکایت نمی کنند، بلکه ما را به این تصویر ناگزیر سوق می دهند که «بدون کمک روشنفکرانه بیرونی» یا شاید بتوان گفت بدون همت شخصیت های نیرومند و ثابت قدم سیر ضروری تاریخ به پیش نخواهد رفت.
این اظهارات در کجا ثبت و عیان است؟ در کارهای مارکس و در واقع در پانوشت های آوینری چیزی نمی یابیم.
شما می توانید پیامبری را تصور کنید که از امت خود بیزار است و در عین حال به امر الهی خود را فدای امت می کند. شما می توانید انسانی را تصور کنید که به امر خدا و صرفاً از سر ادای تکلیف آن که را بیش از همه دوست می دارد، نابود کند اما ابطال این ادعا که کسی تنها به فرمان خود، دل خود یا خرد خود، ایوب وار در حمایت از کسانی که از آنها بیزار است، خود و خانواده اش را در بوته جانفرساترین مصائب بگذارد، نیازی به شاهد و مدرک ندارد. ذکر شواهد برای رفع این اتهام در متن کتابی که هر ورق آن از پیگیری سازش ناپذیر و کوهوار مردی در راه مبارزه با مظالم سرمایه داری و احقاق حقوق زحمتکشان ستمدیده حکایتی دارد، مانند ریختن چند قطره اشک در دریاست. در عین حال همین کوشندگی توانفرسا در انبوه مشقات مردافکن ما را به صرافت آن می اندازد که سنگ بنای انقلاب های کمونیستی بیش از مارکسیسم شخص مارکس بود و هنگامی که مارکس پیش بینی می کند «انقلابی بزرگ و نه چندان دور» در روسیه رخ خواهد داد که اصلاحات از بالا آغاز و به سقوط تزاریسم ختم خواهد شد این ظن به یقین نزدیک تر می شود. آخر مگر نه اینکه مطابق تئوری انقلابی نخستین شعله حریق بزرگی که قرار بود نظام سرمایه سالاری را فرو ریزد، باید در یکی از کشورهای پیشرفته صنعتی اروپا درمی گرفت؟
ادعای مارکس و به طریق اولی هگل ادعایی خدایی و فراتر از برد ذهن و حد عمر یک فرد بود. آیا یک تن انسان سپنجی می تواند بر عرشی آن سو یا مافوق تمامی تاریخ تکیه زند؟
هم هگل و هم مارکس که شوریده وار زندگی خود را بیش از هر چیز وقف مطالعه تاریخ و پدیدارهای فکری و اجتماعی انسان های اعصار و قرون کردند، سرانجام مدعی شدند که نبض، قلق و قانون اساسی ازلی و ابدی تاریخ را کشف کرده اند، اما مگر یک واحد می تواند دو قانون که در حد ضدین با هم تفاوت دارند، داشته باشد؟ مگر تاریخ می تواند همزمان هم سرخ و هم سیاه باشد؟ می گویند مارکس ایده آلیسم دیالکتیکی هگل را به صورت ماتریالیسم دیالکتیک وارونه کرد، اما این نظریه بیش از آنکه به مارکس تعلق داشته باشد، ساخته مفسرانی چون موریس کنفورت است. مراجعه به آثار اصلی هگل و مارکس حاکی از چیز دیگری است. هگل قانون حرکت تاریخ را قانون روح می دانست و مارکس که مقارن با مرگ هگل ۱۳ ساله بود و از آغاز هگل را از هگلیان چپ یا دست کم دمساز با آنها آموخته بود، قانون تاریخ را قانون شیوه و ابزار تولید می دانست. تفاوت این و آن همچون تفاوت زمین و آسمان، ماده و روح و آتش و آب است. اینک که این هر دو امتحان خود را پس داده اند زمان آن فرا رسیده که از خود بپرسیم چرا درختی واحد باید دو میوه متضاد بار آورد؟ آیا این درخت به راستی تجسم تاریخ است یا محمل انگیزه ها و غایات پیش بنیادی که دو شخصیت - دو شخصیت منفرد، سپنجی و متفاوت- کودهایی متفاوت به پای آن ریخته اند؟ اجازه دهید یک لحظه از فراز آسمان که هم هگل و هم مارکس بالسویه بر آن تکیه داده بودند، به زمین فرود آییم و به جای تاریخ اندیشی کل نگر واقعه یی نزدیک و جزیی را مثال بزنیم. در جاده یی بین شهری تصادفی رخ می دهد که همه سرنشینان را به کشتن می دهد و به بیانی دیگر آنها را به تاریخ گذشته ساقط می کند. دست بر قضا دو تن شاهد ماجرا بوده اند که به زودی مورخ ماجرا و سپس مفسر آن خواهند شد. اینک اگر گزارش این دو و تفسیر آنها متناقض یا حتی گزارش آنها یکسان اما تفاسیر آنها متناقض باشد، آیا ما حق نداریم به تاریخ و فلسفه تاریخ این دو شاهد با بدگمانی و بی اعتمادی بنگریم؟ اشکال کار دقیقاً در کجاست؟ هر چه جست وجو می کنیم سرنخی پیدا نمی کنیم مگر انگیزه ها و غایات پیشینی شاهدان.
اگر این درست باشد پس این تاریخ نیست که قلق حرکت خود را آشکار کرده است، بلکه این شاهدانند که این قلق را جعل کرده اند، از آنجا برخلاف میل و آرزویمان سوگوارانه به دام این وسوسه می غلتیم که فلسفه تاریخ را انسان ها ساخته اند. حتی اگر تاریخ را انسان ها شناخته باشند، بی درنگ باید افزود که مقصود آن نیست که تاریخ فلسفه، قانونمندی، مکانیسم، متابولیسم و خلاصه قلق خاص ندارد. نمی توان به یقین گفت که ضرورت تاریخ را می سازد یا شخصیت. نمی توان گفت انسان ها تاریخ را می سازند یا تاریخ انسان ها را. نمی توان گفت روند تاریخی به سوی خیر و کمال و عدل است یا به سوی شر و تزلزل و بیداد. تنها می توانیم بگوییم ما بندیان ذهنیت خویش در پنجمین سال قرن ۲۱ هنوز از قانون گردش خون تاریخ هیچ نمی دانیم.
راسل در «تاریخ فلسفه غرب» مدعی است که هگل آنچه را در سنین جوانی از طریق نوعی شهود و اشراق دریافته بود، بعدها به جامه عقلانیت درآورد. در آن ایام که هگل، هولدرلین و شلینگ با هم پیمان دوستی بسته بودند، مسیحیت و فرهنگ یونان باستان دو مایه اصلی دلمشغولی هگل بودند در همین ایام هگل «زندگی مسیح»، «خصوصیت مثبت دین مسیح» و «روح مسیحیت و سونوشت آن» را می نویسد. در همین ایام است که مسیحیت به عنوان دین رسمی در فرانسه لغو و «مذهب عقل» جای آن را می گیرد. اگر برای ساعتی هم که شده عظمت و هاله نافذی که نام هگل را در خود پیچیده رها کنیم و به توصیه خود او روح فردی را در آینه روح قومی و روح زمانه بنگریم، ناچاریم یک دم او را از عرش فوق القمرش فرود آوریم و با این فرض که نامش هگل نیست او را چون فرزندی از فرزندان زمانه اش بنگریم. هگل در دورانی می زیست که عقل و تعقل به عنوان متقن ترین و معتبرترین مرجع برای کشف حقایق میخ خود را کوبیده بود. در این زمان کسانی چون هولباخ و هلوسیوس به نام عقل از بیخ و بن با دین به طور کلی و مسیحیت به طور خاص که بنیاد اساسی آن وحی، نبوت و ایمان فردی است، به مخالفت برخاستند، اما کانت، فیخته و هگل در عین قبول عقل و آزادی خود را یکسره از مسیحیت خلاص نکردند. غایت آنها آشتی دادن عقل و دین بود، که به نحوی دیگر مشغله ابن رشدیان لاتینی در قرون وسطی بود. این غایت جز با زدودن ایمان جزمی، معجزه و وحی و هر آنچه پذیرای توجیه عقلانی نبود، محقق نمی شود. اینان به جای آنکه یکسره دست رد به سینه الهیات بزنند، الهیات جدیدی که از عناصر غیرعقلانی پالوده شده بود، تاسیس کردند. برای هگل تثلیث پدر، پسر و روح القدس به عالی ترین نحوی سیر جدالی روح را نشان می داد. او بعدها در «فلسفه تاریخ» خود نوشت که «ایمان همان شناخت است». او نوشت که پدر روح بالقوه است که در پسر یا شخص مسیح فعلیت می یابد و آن دوگانگی و به واسطگی را که لازمه خودآگاهی است، متحقق می کند. این خودآگاهی و خودنگری است که در«روح القدس» متجلی می شود. آزادی برای هگل همان خودآگاهی بود و به این معنا نهایت آزادی نخستین بار از طریق مسیحیت نصیب قوم ژرمن می شود و بدینان عیسای ناصری در نقش خیالی که هگل از او می زند، چشم آبی ترین و موطلایی ترین پیامبر روزگاران می شود.
وقتی کانت، دکارت و اسپینوزا را می خوانیم در هر جمله یی می توانیم مرجعیت بی چون و چرای خود را شاهد باشیم، اما چون به هگل می رسیم رشته استدلال عقلی را هم گسیخته و پاره پاره می یابیم. تقریباً تمامی فلسفه تاریخ هگل مشتمل بر گزارش های شگفت انگیزی است که تعطیل و استدلال پشتوانه آنها نیست. هگلیان بر این باورند که آثار هگل به استدلالی از گونه استدلال دکارت و کانت نیاز ندارد، چرا که هگل بیش از استدلال، استخراج می کند. هگل اصلاً فرصت استدلال ندارد، زیرا مطالعه فراگیر آثار هنری، دینی، حقوقی و فلسفی بشر و تاریخ بشری مجالی باقی نمی گذارد. هگل به جای آنکه وقتش را صرف استدلال ناب کند، می کوشد بر تمامی دانش و تاریخ بشری محیط شود. او دیوانه وار به سوی یک هدف بزرگ و خداگونه می تازد؛ احاطه بر تراوش های ذهن آدمی در تمام زمان ها، بحرالعلوم شدن، رسم دایره یی که همه علوم را در بر گیرد و تدوین آرشیو فراگیر؛ آنگاه ما باید چون شاگردان مومن او به دانش او اعتماد کنیم و پای صحبت این بحرالعلومی که به جای ما همه چیز را خوانده بنشینیم و ببینیم که او چه قانون و قانونمندی هایی در سیر تحول این همه معارف و حوادث استخراج می کند. باید یا پیشاپیش به چلیپایی که او بر دوش می کشد، اعتماد کنیم یا خود از نو این چلیپا را بر دوش کشیم. به عنوان مثال اگر دانش ناقص و جزءنگر ما آن همه برج های سر و تپه های چشم و جویبارهای خون بی گناهان را که در تاریخ می بیند نشانه شر و بیداد بداند، هگل از مقام خدایی خود به ما می آموزد که به گذارها، تحولات و کل بنگریم.
در آن صورت، تاریخ جهانی، بازنمای فراگرد مطلق و خدایی روح در والاترین صورت های آن و نیز پیشرفتی خواهد بود که روح با آن ذات راستینش را باز می نماید و از خود آگاه می شود.۲ در آن صورت نگاه ما از اسارت در وقایع جزیی و مقطعی متوجه غایات خواهد شد. در آن صورت تاریخ چیزی جز طرح مشیت الهی نیست و بالاخره فلسفه تاریخ سرا پا تئودیسه یا توجیه عدل الهی و به بیان دیگر توجیه شر در جهان است. هیچ تفکر و نحله فلسفی، هیچ واقعه و ماجرای تاریخی نابجا، تصادفی و زاده بوالهوسی نیست. هر چیز به جای خویش نیکوست. فلاسفه یی که هر یک ادعای اسلاف خود را نقض کرده اند، جمیعاً مامورند و معذور، جنگ ۷۲ ملت در باطن صلح نامه یی مشاع و شرکتی سهامی است در سیر استکمالی روح از وجود مطلق در چین باستان تا خودآگاهی تمام در مسیحیت پروسی.
فلسفه کانت دست کم در نقد اول (نقد عقل نظری) به خلاصه ترین صورت انتقاد از تمام فلاسفه پیشین از آن حیث بود که محیط و محاط را با هم خلط کرده اند. ایده آلیسم هگل بالعکس بر این خلط صحه می گذارد. فلسفه هگل توجیه امکان بازنمود نامحدود در محدود و محیط در محاط است. اجازه دهید با مثالی مطلب را شفاف تر کنیم. شما می خواهید دهکده یی را بشناسید. دو راه دارید؛ راه اول دیدن کل دهکده از بالا مثلاً از روی یک بالن است. راه دوم آنکه از پایین و روی زمین حرکت کنید، به دهکده وارد شوید و بر اولین خانه دق الباب کنید. در طریق نخست شما از طرح کلی دهکده همچون یک عکس هوایی آگاه می شوید، اما جزئیات و امور خاص را نمی بینید. در طریق دوم شما از یک جزء خاص مثلاً معماری یک خانه و نوع اشیا و خصوصیات ساکنان آن آگاه می شوید، اما از طرح کلی دهکده غافلید. کانت به ما می گوید عقل نظری تنها می تواند جزئیات محدود را ببیند، قابلیت و برد و سعه عقل تنها طریق دوم است و در طریق نخست تنها می توانیم به اوهام بی اعتبار متوسل شویم، اما هگل که قصد ختم غائله دارد، کلید باب فلسفه اش را بر این نظریه بنا می کند که عامیت و کلیت اساساً امری ذهنی، اعتباری و ماهوی نیست، بلکه وجود دارد و انضمامی است.
«روح ذاتی حاصل انتزاع نیست یا مفهومی انتزاعی نیست که ذهن انسان آن را ساخته باشد، بلکه بر عکس، ذاتی است کاملاً متعین، کوشنده و زنده. روح آگاهی است و در عین حال موضوع خویش نیز هست زیرا مقتضای طبیعت روح همین است که موضوع خود باشد پس روح اندیشنده است و اندیشه اش اندیشه ماهیتی است که وجود دارد و در این باره که وجود دارد و چگونه وجود دارد می اندیشد...»۳ در واقع امور جزیی نحوه از قوه به فعل در آمدن کلی است. طرح کلی دهکده همچون روحی است بی واسطه که هنوز شناختی از خود ندارد. هر یک از خانه ها همان طرح است که با واسطه متجسد شده و فراروی آگاهی واقع شده است. هر امر واقع یی معقول است و هر امر معقول، قابل وقوع و این هر دو هستند و وجود دارند. از همین جا برای فهم هگل کلید دیگری نصیب ما می شود؛ به واسطگی شرط آگاهی و خودآگاهی است و خودآگاهی همان آزادی است. همه وقایع تاریخی، همه پدیدارهای هنری و نحله های فلسفی، همه خانه های دهکده ما، نه چون افراد یک کلی ذهنی و نه چون اجزای یک کل، بلکه همان کلی یا روح است که همچون تصویر خودش در آینه افتاده تا او با فاصله آن را نظاره کند. همه تاریخ عبارت از آن است که خدا به خود می نگرد. اگر درست دریافته باشیم عیسای ناصری همان خداست در آینه یی فراروی خود خدا و روح القدس همین نگرش و خودنمای و خودنگری با واسطه است.
آیا عقلانی بودن این نظر صرفاً از آن روست که وحی، نبوت و اعجاز را از مسیحیت حذف می کند و «کلیسای ناپیدا، ملکوت خدا»۴ را از بند شریعت و مرجعیت کلیسای رسمی رها ساخته است؟ اما اینکه مسیح تجسد خدا در آینه یی رو به رو و برابر ایستای خود خداست، حتی اگر خود، اعجاز به شمار نیاید، دست کم کمتر از اعجاز و وحی نامعقول نیست.
بر این اساس هگل آن گونه تاریخی را که از نگاه متعارف معتبرترین و اصیل ترین تاریخ تلقی می شود، نامعتبرترین می داند؛ تاریخ آغازین، تاریخی که مورخ یا راوی آن خود شاهد و هم عصر با رخدادهاست؛ تاریخ شهادت و گواهی. همان که ما می گوییم چون مورخ خود در زمان وقایع می زیسته، پس تاریخ اش اصیل تر و قابل اعتمادتر است. هگل با پیشدستی هوشمندانه یی پیشاپیش ما را خلع سلاح می کند تا مبادا رخداد های عینی را ملاک تاریخ بگریم، تا مبادا تاریخ را مجموعه یی از شرارت های جباران، بیدادگران و توانگران بر ناتوانان ببینیم. تاریخ نه عین رخدادها بلکه تجلی آگاهی روح در نحوه آگاهی مورخ است و مورخ تاریخ آغازین، خود، اسیر روح زمان است. او نمی تواند وقایع را همچون تصاویری به دست گیرد و با فاصله به آنها بنگرد. او خود بازیگر صحنه است. تاریخ او تاریخ بی واسطه و شهودی یعنی همان نسبتی است که هگل آن را عین بربریت و بندگی می داند. اما تاریخ بازتابیده. آیا تاریخ مورخی که با زمان وقایع فاصله دارد، نیز حقیقت تاریخ را به تمامی باز نمی گوید.
مورخ اسیر روح زمان خویش است و وقایع را از فیلتر آن می بیند و آنچه مهم است جنبش مورخ است نه اسناد و مدارک. انسان نمی تواند از پشت چشم سگ به جهان بنگرد. تصادفاً تولستوی که وانمود می کند جهان را از منظر اسبی (خولسترومو) می بیند، در جنگ و صلح معروفش یک فصل در میان فلسفه تاریخی را شرح می دهد که بی شباهت به فلسفه هگل نیست. تقدیر و روحی پنهان دلیل راه و فرمانده اصلی جنگ هاست، نه زکام ناپلئون و نه ریگی در مجرای بول کرامول. در اینجا انصافاً نمی توانیم بینش هگل را تحسین نکنیم. وی می گوید مورخ تاریخ بازتابیده به لطایف الحیل می کوشد وقایع را چنان زنده وصف کند که گویی خود همچون مورخ تاریخ آغازین شاهد وقایع بوده و تولستوی در جنگ و صلح بوی دود و باروت نبود را به خانه ما می آورد. سرانجام باید پرسید پس کدام تاریخی به کمال است؟
پاسخ؛ تاریخ فلسفی.
تاریخ فلسفی فلسفه تاریخ است. تاریخ بازنمود روح در افراد، اقوام و جهان و جهانیان است. مورخ اگر همچون آن زنجیری یگانه در مفاره افلاطون زنجیره بگسلد و رویاش را از وقایع به سوی روح و مثال مطلق برگرداند و باز با فاصله وقایع را بنگرد، هر واقعه یی را با مرتبه یی از بازنمود روح در مسیر کمال آن خواهد دید. ترفند هگل سرانجام کارگر می افتد. «خدا فرمانروای جهان است. تاریخ جهانی، همان محتوای فرمان او و اجرای طرح اوست. وظیفه فلسفه دریافت این طرح است و فرض آن بر این است آنچه کمال مطلوب است، انجام یافتنی است و تنها آن چیز واقعی است که با مثال (یا کمال عقل) مطابق باشد. در برابر فروغ ناب این مثال خدایی که فقط کمال مطلوبی ساده و محض نیست، این توهم که گویا کار جهان همه ناهنجاری و بی خردی است، از میان برمی خیزد. فلسفه بر سر آن است که محتوا و واقعیت اندیشه خدایی را بشناسد و از واقعیت در برابر منکراتش دفاع کند زیرا تعقل، دریافت (معنای) کار خداست.»۵ به قول کی یرکگور «اگر اینها پیش فرض نباشد، پس پیش فرض چیست؟»۶
بدین سان هگل روند مدرنیته را به فراگیرترین مرزهایی می رساند که همه چیز را در برابر و هیچ چیز بیرون آن نیست. اگر دکارت به عنوان پدر مدرنیته به الهی دانان سوربن نوشت مقصد وی از شک روشمند و کلاً «تاملات» مبارزه با ملحدان است، آخرین فرزند مدرنیته نیز همان برگردان را تکرار می کند و مارکس دقیقاً بر آن است که این برگردان را از ترانه مدرنیته حذف کند.
من در جایی از آثار مارکس نخوانده ام که به صراحت حاکی از آن باشد که وی محتوای هگلیسم را حذف و روش آن را اخذ و سپس آن را ماتریالیسم دیالکتیک نامیده باشد.
سام محمودی سرابی
پی نوشت ها
۱- عقل در تاریخ
۲- همان، ص ۸۳
۳- همان، ص ۶۳
۴- شعار ما عقل و آزادی است و پیوندگان ما کلیسای ناپیدا
(نامه هگل به شلینگ، اواخر ژانویه ۱۷۹۵، مکاتبات، ج ۱، ص ۲۳
۵- عقل در تاریخ ص ۸۶
۶- مفهوم اضطراب
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید