جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


خانواده نفرین شده کندی


خانواده نفرین شده کندی
● نگاه مترجم:
مارک‌ دوگن سال ۱۹۵۷ در سنگال زاده شده ولی در فرانسه زندگی می‌کند. کودکی‌اش را با پدربزرگش در قصر «چهره‌های شکسته» گذرانده است. تاریخچه زندگی چهره‌های شکسته، یعنی کسانی که جنگ همه جای بدن‌شان را سالم گذاشت جز چهره‌شان، الهام‌بخش اولین رمانش به نام اتاق افسران شد که در سال ۱۹۹۸ منتشر شد و ۱۸ جایزه ادبی را به خود اختصاص داد. داستانی کوتاه اما واقعی و چنان دردناک از واقعیتی دردناک‌تر و در عین حال پنهانی از فاجعه‌های جنگ که انسان را تکان می‌دهد. داستان انسان‌هایی که زنده‌اند ولی جرات نمی‌کنند میان سایر انسان‌ها ظاهر شوند و مانند آن‌ها زندگی‌ای طبیعی و عادی داشته باشند، چون اگرچه ظاهرشان و اندام‌شان مانند بقیه آدم‌هاست ولی چهره‌شان هیولاوار است. کتاب دومش همسر انگلیسی در سال ۲۰۰۰ منتشر شد و پس از آن خوشبخت همچون خدا در فرانسه در سال ۲۰۰۲ که جایزه «سرزمین فرانسه» را به خود اختصاص داد و بالاخره آخرین کتابش نفرین ادگار در سال ۲۰۰۵ منتشر شد که من اسمش را گذاشته‌ام: خانواده نفرین شده کندی، چون آنچه در این کتاب اهمیت بیشتری دارد، هر چند موضوع دوم است، داستان زندگی کندی‌هاست از پدر و مادر تا بچه‌ها و سرنوشت‌شومی که در انتظارشان است. البته موضوع اصلی تاریخچه زندگی ادگار هوور است که ۴۸ سال با قدرت تمام در راس سازمانی حکومت کرد که نقش پلیس فدرال و سازمان جاسوسی و ضدجاسوسی آمریکا را یک جا به عهده داشت. موضوعی که نه تنها در آمریکا بلکه در هیچ کشور دیگری سابقه نداشته است، مردی که در همه این سال‌ها قدرت اول را در اختیار داشت، اگرچه به ظاهر رئیس جمهور و فرد اول مملکت به شمار می‌آمد، ولی کسی که در روی کار آوردن، کنار گذاشتن حتی قتل رئیس‌جمهورهای بزرگ‌ترین قدرت جهانی حرف اول را می‌زده به حق فرد اول کشور آمریکا هم بوده است. هوور شیطان مجسم بود، مظهر حیله و نیرنگ و خیانت، هم شریک دزد بود و هم رفیق قافله، هم با مافیا و جنایتکاران حرفه‌ای و روسای باندهای جنایت‌های سازماندهی شده همدست بود و هم با سران کشور طی پرآشوب‌ترین دوران تاریخ نه تنها آمریکا بلکه جهان. از بحران مالی وحشتناک آمریکا در سال ۱۹۲۹ گرفته تا جنگ جهانی دوم، بحران موشکی کوبا، قتل جان و رابرت کندی، سرنگونی نیکسون و بسیاری حوادث دیگری که در آن‌ها نقشی مستقیم یا غیرمستقیم داشت. مارک دوگن با بررسی‌های بسیار در پرونده‌ها و مدارک تاریخی منتشر شده، توانسته نمای دقیقی از این چهره پلید شیطانی و زندگی کثیف و نکبت‌بار او و همدستش کلاید تولسن ارائه دهد و در عین حال تصویر گویایی از حادثه‌های تاریخی و ماجراهای زیر پرده‌ای که منجر به این حادثه‌ها شد. راز قتل دو برادر کندی، مریلین مونرو، اسوالد و بسیاری کسان دیگری را که در این ماجرا دست داشتند و یکی پس از دیگری از میان برداشته شدند، فاش کرده است. اسراری که مقام‌های آمریکا هرگز حاضر نشدند به طور رسمی برملا کنند تا این سلسله قتل‌ها پس از بیش از ۴۰ سال همچنان در پرده اسرار بماند. ولی مارک دوگن می‌کوشد کمی این پرده را کنار بزند و آنچه را به زبان آورده نشده در قالب داستانی به ظاهر خیالی ولی کاملاً واقعی بیان کند. جان کندی پس از ماجرای خلیج خوک‌ها ناگهان خود را بسیار تنها و منزوی احساس کرد و دریافت که با توجه به در راس قدرت قرار گرفتن هیچ‌کس نمی‌تواند کمکش کند. اگرچه مسوولیت به عهده او نبود ولی به خاطر اینکه اقدام ناخوشایندی را صحه گذاشته بود که خودش ابداع‌کننده آن نبود از خشم به خودش می‌پیچید. بیشتر از آن نسبت به کسانی در خشم بود که وضعیت متزلزل و عدم آمادگی برای انجام این عملیات را از او پنهان کرده بودند. می‌دانست که شکست در این عملیات تا چه اندازه چهره او را در نظر شوروی‌ها خدشه‌دار خواهد کرد و در عین حال آن‌ها را هشیارتر می‌کند و باعث خواهد شد به حمایت فعالانه‌شان از کوبا بیفزایند. همچنین می‌دانست که رفتار متزلزل و نامصممانه‌اش چه کینه بزرگی در دل کسانی به وجود خواهد آورد که بیهوده خودشان را فدا کرده بودند. پیش خودش مجسم می‌کرد از نظر کسانی که از دور یا نزدیک در این عملیات نافرجام دست داشته‌اند، آدمی ضعیف، بی‌اراده و نپخته جلوه خواهد کرد. این نومیدی، آزردگی خاطر و گونه‌ای خود بزرگ‌بینی‌ که پس از آن به او دست داد، وادارش کرد به خانواده‌اش روی آورد. تنها کسی که می‌توانست حمایتی بی‌قید و شرط از او بکند، نیرویش را بی‌هیچ چشمداشتی در اختیار او بگذارد و فرد وفادار و مطلعی برایش باشد، باب بود، ابزاردستش، کسی که طی مبارزه‌های انتخاباتی کمبودهای روحی او را پر کرده بود. این آدم پرخشم و خروش و این پیشاهنگ عبوس، این ویژگی بزرگ را داشت که برادرش بود و کورکورانه وفادار به او. در عین حال با شور و حرارت خیال‌پردازانه‌اش، واقع‌گرایی خشک برادر بزرگ‌ترش را تخفیف می‌داد. تنها جاه‌طلبی‌های سیاسی باب، آنهایی بود که در سایه جان شکوفا می‌شد.
به این ترتیب بود که وزیر دادگستری‌مان چند هفته‌ای پس از ماجرای «خلیج خوک‌ها» در ردیف نخست‌وزیری پنهانی درآمد. ما خیلی زود متوجه حیله‌های جنگی و این‌طرف و آن‌طرف رفتن‌های پنهانی‌اش شدیم که هیچ ارتباطی با وظایف شغلی‌اش نداشت. پس از اینکه مدتی به‌طور جدی درباره‌اش تحقیق کردیم، من و ادگار به این نتیجه رسیدیم که او برخلاف سایر مردهای خانواده زن‌باره نیست. برعکس کاتولیک متعصبی بود که به ازدیاد نسل تا حد ۱۱ بچه اهمیت می‌داد. با این همه یک استثنا در همه این قاعده‌ها وجود داشت. بعدها آن را در وجود مریلین مونرو کشف کردیم. گمان نمی‌کنم به خاطر زن دیگری حاضر می‌شد مرتکب گناه شود. این زناکاری نشان‌دهنده گرایش پایان‌ناپذیر لذت‌های جسمانی در مردهای خانواده کندی بود که علاوه بر پیوند برادری از طریق این ویژگی هم آنها را به یکدیگر متصل می‌کرد.
آن‌چه شبکه‌های خبرسانی ما آشکار کردند به‌نحو دیگری باعث نگرانی‌مان شد. رابرت با روزنامه‌نگاری روسی به نام بولشاکف در ارتباط بود که این شغل پوششی بود برای فعالیت‌هایش. البته هرگز فکر نکردیم که برادر رئیس‌جمهور جاسوس دو‌جانبه‌ای باشد در خدمت شوروی‌ها. این فکر خیلی خیالبافانه بود. تحقیق‌های مستقیم‌مان چیزی بر دانسته‌هایمان نیفزود. فقط خیلی بعد بود که دلیل این ارتباط بر ما آشکار شد. توضیحش مبهوت‌کننده است. برادران کندی که کینه عمیقی از دستگاه سیاسی کشور در دل داشتند، آن هم به خاطر دورانی که پدرشان سفیرکبیر بود و از سوی دولتمردان و هموطنانش طرد شده بود، تصمیم گرفته بودند سیاست خارجی کشور را خودشان به تنهایی اداره کنند، آن هم با جداسازی خودسرانه وزارت خارجه از دولت. چنین توهینی در تاریخ کشور سابقه نداشت. کندی به این ترتیب تحقیر عمیقش را نسبت به مقام‌های بالای دولتی نشان می‌داد، پست‌هایی که همه می‌دانیم ریشه‌های یک حکومت هستند. بولشاکف کانال مستقیمی بود میان کندی‌ها و خروشچف. به نظر من این رفتار مزورانه خیلی ساده حاکی از این بود که شوروی‌ها دو برادر را که در عین حال جز واژه «شهامت» چیزی بر لب نداشتند وحشت‌زده کرده بودند. این کانال رسمی به رئیس‌جمهور اجازه می‌داد موضع‌گیری‌های ظاهرا انعطاف‌ناپذیر را نرم کند. پیامی که جاسوس روسی قرار بود به کرملین مخابره کند، این بود: «من آن اندازه هم که نشان می‌دهم بدجنس نیستم.» چنین رفتاری از سوی کندی اگر آشکار می‌شد، می‌توانست باعث خلع شدنش از ریاست‌جمهوری شود ولی راز خوب نگهداری شد. کندی دومین شکستش را در کنفرانس سران در وین متحمل شد که طی آن رئیس کوتاه‌قد و خون‌آشام بلوک کمونیست، مستقیما رئیس‌جمهور را تهدید کرد اگر مانع کشیدن دیوار برلین شود، جنگ اتمی به راه خواهد انداخت. ساختن دیوار میان بخش‌های شرقی و غربی برلین در برابر گریز مغزها و سران دولت آلمان شرقی به غرب، ضرورتی پرهیزناپذیر به‌شمار می‌رفت. احتمالا درهمین موقع بود که خط تلفن مستقیم میان دو رئیس کشور برقرار شد. کندی به ظاهر نشان می‌داد آدمی پابرجا و و بااقتدار است، وقتی یقین کرد ممکن است رئیس دولت شوروی جنگ اتمی به راه بیندازد به او فهماند که با کشیدن دیوار برلین مخالفت نخواهد کرد چون در هر حال این کار به نظر او گونه‌ای مشروعیت اساسی دربرداشت. جداسازی آشکار دو بلوک شرق و غرب در نهایت چیزی جز شکل بخشیدن به یک واقعیت نبود. ولی از آن وخیم‌تر این واقعیت بود که کندی هر روز بیشتر در چهره‌ای که از خودش به روس‌ها ارائه داده بود، فرو می‌رفت: چهره مردی انعطاف‌پذیر تا سرحد بدنامی. بعدها باخبر شدم که خروشچف از دست این مردی که چراغ سبز برای عملیاتی پنهانی و رسوا کننده علیه کوبا داده و بعد برای جبران اشتباهش جرات نکرده همه ارتشش را برای پایان دادن به غائله به آنجا بفرستند، کلی تفریح کرده بود. کندی در برابر او تصویر مجسم آدمی بود با ضعف نفسی علاج‌ناپذیر.
پس از دومین شکست جبران‌ناپذیر، دو برادر تصمیم گرفتند مساله‌کوبا را برای همیشه حل کنند و کاسترو را وادارند بهای تحقیرشدنشان را گزاف بپردازد. طبعا از عملیات جدیدی که «انبه» نام‌گذاری شد هیچ خبری درز نکرد. این دومین و آخرین تلاش خانوده کندی برای تسخیر این جزیره مسخره کاملا محرمانه ماند. ولی کندی نیاز داشت مصمم بودنش را به رخ همه بکشد بنابراین در شرایطی که هنوز می‌شد بدون زیان و خسارت از دام کشنده ویتنام پا بیرون کشید، تصمیم گرفت نیروهای جدیدی به آنجا بفرستد. باب از سوی برادرش مامور شد سرپرستی این عملیات محرمانه جدید را که طبعا از سوی سیا طرح‌ریزی شده بود به‌عهده بگیرد، البته باز هم به وسیله تبعیدی‌ها و مخالفان کوبایی که در محوطه دانشگاه میامی آموزش می‌دیدند. باز هم اف‌بی‌آی در این قضیه کنار گذاشته شد، موضعی که من و ادگار را متقاعد کرد باید از همه تصمیم‌هایی که گرفته می‌شود باخبر باشیم. بازی‌ای کودکانه. توطئه متزلزل‌تر و پر سرو صداتر از آن بود که اثری از خود باقی نگذارد، استخدام بعضی بازیگران آن در مرز مسوولیت‌های ما صورت می‌گرفت. خبرهایی که به ما می‌رسید نمایانگر باب ستمگر و سخت‌گیری بود که اصرار داشت قانون خودش را به شکلی انعطاف‌ناپذیرتر از قانون جنگجویان کهنه‌کار به آنها تحمیل کند. عملیات به‌صورت تصفیه‌حسابی خصوصی میان دو برادر و کاسترو درآمد در ضمن به نظر می‌رسید در این ماجرا اصول اخلاقی باید به کلی کنار گذاشته شود. به ۶۰۰ افسر ماموریت داده شد سه‌هزار داوطلب کوبایی را که از خزانه دولت حقوق می‌گرفتند، آموزش دهند. نیازی نبود آدم یک کارشناس باشد تا پی‌ببرد عملیات «انبه» از بیخ و بن خطاست. طرح نظامی تصویب شده برای عملیات از این قرار بود که افراد در گروه‌های کوچک در جزیره نفوذ کنند و با اعلام خبر مرگ کاسترو، مردم را به شورش و قیام وادارند. واقعا باورکردنی نیست که برادران کندی وماموران سیا تا چه اندازه ساده‌لوح بودند که گمان می‌کردند پس از مرگ رهبری که در اوج محبوبیت بود، خود به خود قیامی عمومی به نفع حمله‌کنندگان صورت خواهد گرفت. این چیزی است که من اسمش را می‌گذارم «عقده رهایی‌بخش». کندی‌ها برای فرماندهی این گروه ژنرالی از نیروی هوایی به نام لنسدیل را انتخاب کرده بودند که در فیلیپین و ویتنام انجام وظیفه کرده بود. این‌طور شایع بود که گراهام‌گرین شخصیت رمان آمریکایی آرام‌اش را از او گرته‌برداری کرده است. ویلیام هاروی مامور هدایت اجرای عملیات بود. او در عین حال رابط جانی روسلی و دوستان مافیایی‌اش هم بود. تعجب کردم چگونه کسانی که در اقدام اول با شکست روبه‌رو شده بودند برای بار دوم برای همان عملیات انتخاب شده‌اند. یقین دارم روسلی موافقتی شفاهی به آنها داده بود با این فکر که برای کمک کردن به کسی که همه وقتش را صرف آزار و تعقیب افراد مافیا می‌کرد هیچ اقدامی نکند. روسلی دیگر نسبت به این خانواده‌ای که به قولش وفادار نمی‌ماند هیچ اعتمادی نداشت.
در آن دور از بازی، کار ما بسیار حساس بود. ادگار مطلقا می‌خواست دلایل و مدارکی جمع‌آوری کند که ثابت می‌کرد سیا و دو برادر کندی با مرگ کاسترو موافقت کرده‌اند. این کار اقدام احتیاط‌آمیزی بود علیه این دو دشمن قسم خورده‌اش. ادگار برای اولین‌بار در عمرش مافیا را زیر فشار قرار داد نه اینکه رفتارش صد درصد تغییر کرده باشد. مبارزه با مافیا باز هم هدف اصلی‌اش نبود ولی نمی‌توانست اجازه دهد یکی از بازیگران اصلی این نمایش در راس قرار بگیرد. اول از همه باید خودمان را در نظر منتقدهای باب که ما را به بی‌تحرکی متهم می‌کردند، فعال نشان می‌دادیم بی‌آن‌که ضرورتاً موثر واقع شویم. ادگار دستور داده بود رئیس کل یعنی جیانکانا را که رونوشتی از آل کاپون بود زیرنظر بگیرند و این موضوع را با کنترل‌های روزانه به ویژه در فرودگاه‌ها به خود او می‌فهماند. با تعقیب کردن جیانکانا اطلاعات گسترده‌ای درباره کندی‌ها و سیا به دست‌مان می‌رسید. جیانکانا هم می‌دانست که ما نمی‌توانیم ساکت بمانیم و کاری نکنیم. همزمان می‌دانست که به ستوه آوردن او از سوی ما فقط ظاهری است چون هرگز مدارک ملموسی که بتواند او را به دادگاه بکشاند، جمع‌آوری نمی‌کردیم. در مورد باند قاچاق موادمخدر و اداره‌کنندگان مالیات‌ها هم که به او فشار می‌آوردند به همین روش عمل می‌کردیم: سیستم شنودی که در شیکاگو کار گذاشته بودیم گویای نبوغ خارق‌العاده ادگار بود و از نظر فنی به ما اجازه می‌داد به همه چیز پی ببریم و از نظر حقوقی هیچ ارزشی نداشت چون به طریق قانونی انجام نگرفته بود. جیانکانا هم از سوی خودش به نحوی بازی می‌کرد که فقط ما می‌توانستیم به مفهوم آن پی ببریم. او به طور حتم دلایل محکمه‌پسندی در دست نداشت که ثابت کند در انتخابات به جان کمک کرده است. انتشار چنین ماجرایی می‌توانست همان اندازه برای او زیان‌آور باشد که برای رئیس‌جمهور. ولی در مورد همکاری‌اش با سیا وسیله اعمال فشاری در دست داشت که از رابطه‌اش با دو برادر خیلی فراتر می‌رفت. نه جیانکانا و نه روسلی به هیچ‌وجه قصد نداشتند کسی باشند که رهبر کوبا را خواهد کشت. اگر ماجرا فاش می‌شد عواقب آن خطرناک‌تر از آن بود که آن دو حاضر باشند چنین هدیه‌ای به کندی‌ها بدهند. جیانکانا می‌خواست فقط کسی باشد که از او تقاضا شده است کاسترو را به قتل برساند. من یقین دارم که او گفت و شنودهایش را با ماموران سیا به نحوی ضبط می‌کرد. همچنین یقین دارم می‌دانست به صحبت‌های او هم از سوی سرویس‌های ما گوش داده می‌شود. به همین دلیل هم بود که کم‌وبیش به عمد در گفته‌هایش اشاره‌هایی به روابطش با سیا و به مسائلی می‌کرد که مربوط به کارهایش می‌شد. با این فکر که باب کندی اگر هم به این نوارهای ضبط شده دسترسی می‌یافت، نمی‌توانست بدون فاش کردن حقایق مربوط به عملیات «خلیج خوک‌ها» و نیز عملیات «انبه» آن‌ها را برای عموم آشکار کند. اگر هم به فکر کسی می‌رسید که با این نوارهای بریده بریده در برابر قاضی حاضر شود، به عنوان مدارکی تقلبی - حتی اگر باب می‌توانست به آن‌ها حالت قانونی ببخشد - قدرتشان را از دست می‌دادند. به نظر من باب حاضر نبود فشارش را از روی جیانکانا و روسلی بردارد تا آن‌ها را وادار کند کارشان را در کوبا انجام دهند. ادگار هم به نوبه خود رفتاری در پیش گرفته بود که با وخامت تهدیدهایی که موقعیت ما را به خطر می‌انداخت، مطابقت داشت و حق تقدم را به دفاع از قدرت‌مان در مورد مبارزه با کمونیسم می‌داد. آن دوران دشوارترین و در عین حال هیجان‌آورترین لحظه‌های زندگی کاری‌مان بود. هرگز منافعی تا آن حد متضاد و مخالفت‌آمیز به این شکل با هم رو در رو نشده بودند. در آن زمان من فقط یک چیز را می‌دانستم و آن این بود که همگی درون حبابی از چرک و تعفن زندگی می‌کردیم که قرار بود به زودی بترکد ولی ادگار یک بار دیگر صحیح و سالم از آن بیرون بیاید.
گفت و شنودی ضبط شده میان جیانکانا و فرد نامعلومی که از بیرون و از اتاقکی تلفنی در لس آنجلس حرف می‌زد تا اندازه‌ای اوضاع و احوال را در آن پاییز سال ۱۹۶۱ روشن می‌کند.
این فرانک سیناترای بی‌همه چیز از آن دروغگوهای روزگار است. به من باورانده که با دو برادر دوست صمیمی است و می‌تواند آن یکی برادر بدعنق را به راه راست هدایت کند. چه دروغ بی‌شرمانه‌ای.
- به گمانم با باب حرف زده ولی او حاضر نیست حرف کسی را گوش کند.
- ولی آیا این بی‌همه‌چیز هیچ می‌داند که ما چه کارهایی داریم برای برادرش می‌کنیم، هیچ می‌داند؟
- به گمانم می‌داند ولی طوری وانمود می‌کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. ظاهراً گفته است: «در یک ارثیه هم بدهی وجود دارد و هم دارایی، هیچ دوست ندارم درباره بدهی‌ها چیزی بشنوم.»
- می‌دانی، این مردک یک سگ است. سگی هار و پاچه‌گیر. دیوانه است، نمی‌دانم در زندگی دنبال چه چیزی می‌گردد ولی دارد دردسرهای بزرگی برای خودش درست می‌کند. فکر می‌کند چه کسی است؟ شهسوار سفیدپوش، باکره مقدس؟ من که باورم نمی‌شود. من تنها کسی نیستم که او را نفرین می‌کنم. به هیچ وجه از پس دشمن‌هایی که دارد برای خودش می‌تراشد، بر نخواهد آمد. نه سنش قد می‌دهد و نه قواره‌اش. این برادر بی‌همه‌چیز بهتر بود به جای اینکه وزارت دادگستری را به او بدهد، یک قطار برقی به دستش می‌داد تا با آن سرش گرم شود. توی سیا آدم‌هایی هستند که زیاد فرقی با ما ندارند. دالس، رئیسش زیر پایش خالی شده است. با این همه، هر دو همدیگر را دوست دارند. بیسل کوسه‌خور هم که اداره عملیات ویژه به عهده‌اش است، وضعش دست کمی از او ندارد.
- چه کسی را می‌خواهند جایش بگذارند؟ باز هم یک بچه ایرلندی کاتولیک بی‌همه چیز.
- مک کین می‌شود رئیس سیا. او کاری به کار ما نمی‌تواند داشته باشد. هلمز را هم به جای بیسل می‌گذارند. شنیده‌ام هلمز گفته است: «تا وقتی این سگ‌هار باب کندی را سوار شانه‌هامان نکرده بودند، نمی‌دانستیم معنی فشار چیست.» می‌گوید این باب به کلی دیوانه شده است. چنان به کاسترو بند کرده که برادر بزرگ‌تر را توی ظرفی پرنجاست چپانده است. من با هاروی در ارتباطم. حالا دیگر دوست جان جانی شده‌ایم. هر بار که به میامی می‌روم ناهار را با هم می‌خوریم. او پاهایم را می‌لیسد. آن‌ها خوب می‌دانند که بدون ما، دست‌شان به ریشو (کاسترو) نخواهد رسید و بدون سر به نیست کردن ریشو عملیات نظامی مسخره‌شان هرگز موفق نخواهد شد.
- تو حالا می‌خواهی چه بکنی؟
- منتظر می‌مانم، رفیق.
- و برادر بزرگه، او چی می‌گوید؟
- نمی‌دانم. من خبرها را از دخترک می‌گیرم.
- کدام دخترک؟
- همان که با هر دو عشق بازی می‌کند، جودیت کامپل‌ اف‌بی‌آی از او چشم برنمی‌دارد. هوور پیر حتماً از خودش می‌پرسد میان من و کندی و این دخترک چه قضیه‌ای در کار است.
- خب بعد؟
- به نظرم که کندی برادر کوچک‌ترش را خیلی بد کنترل می‌کند. به من می‌گوید همه این شایعه‌هایی که درباره ما سر زبان‌هاست به جایی نمی‌رسد ولی دیگر دارد شورش را در می‌آورد. وقت زیادی برای جبران اشتباه‌هایش ندارد مگر این که برای انتخابات ۱۹۶۴ حسابی باز نکند. نمی‌دانم این دو تا احمق چه فکری توی سرشان دارند. پدرش آدم کله‌پوکی است ولی اگر جای آن‌ها بود می‌فهمید چه خطر بزرگی تهدیدشان می‌کند. می‌دانی گاهی وقت‌ها خیلی دلم می‌خواهد از کار این کندی سر در بیاورم. او آدمی است که چندین بار از ما خواسته کمکش کنیم در عین حال از آن زن‌باره‌های بزرگ تاریخ بشریت است که حتی زحمت پنهان کردن کثافت‌کاری‌هایش را هم به خودش نمی‌دهد، آن وقت به برادرش اجازه می‌دهد از ما تفتیش بکند. چه خبرش است به سرش زده؟ به تو گفته باشم، این آدم‌ها عقل توی کله‌شان نیست. وقتی دو تا از این توله‌های کله‌پوک توی سگ‌دانی‌ات داری باید کله‌شان را زیر آب فرو کنی نه این که در راس قدرت ایالات متحده قرارشان بدهی. می‌خواهم چیزی را به تو بگویم رفیق. وارد کار سیاست شدن یعنی از در مسالمت در آمدن با آن‌هایی که دنیا را اداره می‌کنند، آن‌هایی که تصمیم گیرنده‌اند و آن‌هایی که پول دارند. اگر بخواهی آن‌ها را نادیده بگیری راه دیگری برایت نمی‌ماند جز این که با افکاری متعالی به توده مردم رو بیاوری. ولی پس از اینکه با درس‌های اخلاقی مزخرفت خواب‌شان کردی باید خودت آدمی به دور از هر عیب و ایرادی باشی، می‌فهمی؟ این کاسترو و ریشو شکم‌گنده را ببین، یک کیسه زباله است ولی کیسه زباله‌اش منطقی، منسجم، می‌فهمی چی می‌گویم؟ این گاوچران‌ها چی فکر می‌کنند؟ یعنی وقتی ترتیب رئیس‌شان را بدهند، کوبایی‌ها از آمریکایی‌ها همچون رهایی بخش‌ها با آغوش باز استقبال می‌کنند؟ سال‌ها سبیل باتیستا را چرب کردیم که کمک‌مان کند کوبایی‌ها را بچاپیم و حالا انتظار داریم به خاطر ما قیام کنند. احمق‌ها، آن‌ها انتظار دارند پس از کاسترو همه کسانی را هم که جانشینش خواهند شد، بکشیم. توی چه خواب و خیال‌هایی هستند.
این مطلب بخشی از کتابی است به همین نام که به‌زودی توسط نشر چشمه منتشر می‌شود.
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید