جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


ولع برای زندگی کردن


ولع برای زندگی کردن
ونسان وانگوگ، نقاش هلندی(۱۸۵۳-۱۸۹۰) از ۲۷ سالگی تا پایان عمر، به مدت ده سال نقاشی کرد. از اوایل کار، نقاشیهایش ترجمانی از سادگی و انسانیت پایمال شدگان بود. در تابلوهایش از رنگ‌های تیره استفاده می کرد. پس از آنکه به پاریس رفت و با نقاشان امپرسیونیستی چون کامیل پیسارو و پل گوگن آشنا شد. پس از آن از رنگ‌های روشن در تابلوهایش استفاده کرد؛ به شهر آرل رفت. ونسان چنان اسیر سودا و وسوسه افسون کننده خویش بود که چون مجنونی زیر آفتاب آتشین و شعله ور آرل، تمام طول روز را نقاشی می کرد. بادهای شمال با همراهی نور کورکننده خورشید با وحشیگری بدوی و حیرت آوری، آرل را شلاق می زد ولی وانگوگ در چنین جهنمی، تابلوهایش را یکی پس از دیگری به پایان می رساند: تابلوهای گلهای آفتابگردان، خانه زرد، کافه شب و بذرافشان، یادگاری از همین دوره است. ونسان با کسی سخن نمی گفت، قوت لایموتی می خورد و صبح زود قبل از طلوع آفتاب، بدون کلاه، با سه پایه اش از شهر خارج می شد و پس از غروب آفتاب به «خانه زرد» باز می گشت. آفتاب بر سرش می تافت و او، بی اراده با جنونی برق آسا رنگ‌ها را بر روی بوم جاری می ساخت و تابلوها را یکی پس از دیگری به پایان می رساند.
روزی جنون به همراه ضعف شدید جسمانی به سراغش آمد و او را از پای درآورد. پس از چندی او را برای درمان به دارالمجانین شهر «سن رمی» که دیری کهن بود، فرستادند. در آنجا در آسایشگاه بیماران درجه سه که هیچ کس جز خودشان به آنها کمک نمی کرد، بستری شد. دیوانه خانه وحشتناکی بود. بارها از خود می پرسید: «مرا در چه باغ وحشی زندانی کرده اند؟» بطالت زندگی نتوانسته بود بر او غلبه کند. هنوز می توانست نقاشی کند، طبیعت اطراف را درهم کوبد و روی بوم آورد: نقاشیهایی نشاط آور و سرزنده. ونسان با اطلاع بر حقیقت درد مجانین، بیم مبهمی را که از دیوانه بودن خویش داشت از خود دور کرد. اندک اندک به این نتیجه رسید که دیوانگی نیز بیماری ای چون سایر بیماری‌هاست و دیوانگان نیز انسانهایی هستند که حق نفس کشیدن و زندگی کردن دارند.
روزی از پنجره اتاقش، لکه بزرگی از ابر سفید و خاکستری رنگ را که در لاجورد آسمان شناور بود، کشید. شادمان می اندیشید که از آن پس دیگر دارالمجانین قادر به کشتن او نخواهد بود. با کسب اجازه از دکتر دارالمجانین به بیرون از دیر رفت تا نقاشی کند. حالش روز بروز رو به بهبودی می رفت. تئو برایش پول فرستاد تا برای گرفتن تابلوهایش به آرل برود. آن شب به دیر بازنگشت. روز بعد در راه آرل او را یافتند که بر زمین افتاده و سرش در گودالی بود. بوی انهدام انسانی را در محیط خفه کننده دارالمجانین استشمام
می‌کرد. نومیدی وحشت آوری بر او چیره شده بود. تابلوهای گردش در غروب آفتاب، درختان تبریزی، باغ بیماران روانی در سن رمی و راهرو پناهگاه بیماران روانی، را در همین دوره کشید.
روانپزشک نقاشی با نام دکتر گاشه، در شهر «اوور» در نزدیکی پاریس، تصمیم گرفته بود ونسان را درمان کند. ونسان نزد او رفت. عمری را در تنگ دستی و بدبختی گذراند ولی هنر و انسانیتش را به هیچ چیز نفروخت. با مختصر ماهیانه ای که یگانه برادر مهربانش تئو، می‌فرستاد زندگی را به سختی می گذراند. هم اکنون همسر تئو پسری آورده بود که مریض شده و شرکت تابلو فروشی، برادرش را تهدید به اخراج کرده بود. ونسان می دانست که پس از چند حمله شدید صرعی، دیوانه خواهد شد و هیچکس از او نگهداری نخواهد کرد؛ او حتی قادر نبود از خود نگهداری کند و خرج زندگی خود را درآورد. در تمام این ده سالی که نقاشی کرده بود تئو به او پول داده و هم اکنون، تئو هم داشت از کار اخراج می شد. در تمام این ده سال حتی نتواسته بود یک تابلو بفروشد و از همه بدتر دیگر آن شور سابق را برای نقاشی کردن نداشت، حتی متنفر از نقاشیهای خود بود. تابلوهای جاودانش ده سال از عمر با ارزش و غیرقابل بازگشتش را گرفته و به او هیچ چیز نداده بود: این یک شکست بی شرمانه است. هجوم وحشت آور این افکار، حال ونسان را روز بروز بدتر کرد. عاقبت برای آخرین بار سه پایه خود را برداشت و از «اوور» خارج شد. بر گندمزار زردی در کنار قبرستان نشست. نزدیک ظهر هنگامی که آفتاب جاودان بر سرش می تافت، ناگهان دسته ای از کلاغان در آسمان پدیدار شدند.
ونسان دست بکار شد. برایش نشان دادن اندوه زندگی و تنهائی در این تابلو، مشکل نبود. انسان پریشانی شده بود که سعی می کرد با وسواس خود بجنگد تا در اوج دردمندی از هم نپاشد. قلم‌مو تقریباً از دستش می افتاد ولی تابلو را به پایان رساند و گوشه تابلو نوشت: «پرواز کلاغان بر فراز کشتزار.» روز بعد به خارج از شهر رفت، در راهی مخالف راه دیروز و بدون سه پایه؛ جنون وحشیانه ای به سراغش آمده بود و او را در نابسامانی رقّت انگیزی می گدازاند. دهقانی او را دید که بر شاخه درختی نشسته است و می گوید: «غیرممکن است، غیرممکن.» اینبار دیگر آخر کارش بود. تصمیم گرفته بود با همه چیز وداع کند. هفت تیری را روی قلب خود گرفت و شلیک کرد. ساعاتی بعد دنیا به روی ونسان که چون یک مشت آرزوی دست نیافتنی می مانست، بسته شد و هیچ چیز در جهان، رنجهای ابدی و جانکاه زندگی او را توجیه نکرد. زندگی انسانی که چنان با فقر و بد اقبالی درهم آمیخته بود که خون با شمشیری زهرآگین در نبردی سهمگین می آمیزد.
شهرام امیرپور سرچشمه
منبع : روزنامه سیاست روز


همچنین مشاهده کنید