جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


جَنـگ اعصاب


جَنـگ اعصاب
نرگس خانم سلام. نمی‌دانم این نامه را چگونه باید آغاز کنم. زمانی شما زن داداش من بودید و حالا به خاطر اتفاق‌هایی که افتاده دیگر هیچ نسبتی با من ندارید. البته نمی‌دانم آیا رکسانا دختر شما که زمانی من عموی او بودم هنوز می‌تواند حلقه اتصالی میان خانواده ما و شما باشد یا نه؟ آیا من می‌توانم هنوز خودم را عموی دختر شما بدانم؟ آیا نسبت‌های خونی می‌تواند تا سال‌های سال میان آدم‌ها وجود داشته باشد یا اینکه با از میان رفتن نسبت‌های قانونی که فقط و فقط به سندهایی مانند عقدنامه و شناسنامه مربوط است این نسبت‌ها نیز از میان می‌رود؟! به هر حال از شما اجازه می‌خواهم تا در این نامه فقط شما را با همان نام «نرگس خانم» و بدون اشاره به نام خانوادگی صدا کنم. من هنوز هم این اسم را دوست دارم و با شنیدن این اسم در هرکجا که باشم به یاد خانم مهربانی می‌افتم که همیشه با مهربانی، روزهای تولد و عیدهای نوروز مرا با هدیه‌های جالب غافلگیر می‌کرد و خوشحالی بی‌‌حد و اندازه‌ای را به من هدیه می‌کرد. هنوز هم کوله‌پشتی سورمه‌ای رنگی که زمان فارغ‌التحصیلی از دانشگاه برایم خریدید را دارم و همیشه هر بار با دوستانم به پیک نیک می‌روم آن را با خودم می‌برم.
نرگس خانم! از میان سه فرزند پسر خانواده «محمودوند» من به عنوان پسر آخر و «جابر» به عنوان اولین فرزند خانواده کمترین شباهت به هم را داشتیم. به هر اندازه که من برای خانواده آدم کم دردسری بودم، جابر دردسرهای عجیب و غریبی برای خانواده داشت. نمی‌دانم کودکی و نوجوانی او چطور گذشت، اما از زمانی که من یادم می‌آید، همه چیز او در خانه ما تبدیل به دردسر و مشکل بزرگی می‌شد و یک «جَنگ اعصاب» درست و حسابی به راه می‌انداخت. اول از همه ماجرای سربازی او بود که برای اولین بار به دردسر بزرگی در خانواده ما تبدیل شد و پدرم مجبور شد با قرض کردن پول، سربازی او را بخرد. بعد از سربازی قرار شد سر کار برود. چند ماه در مغازه فروش لوازم پزشکی دایی‌مان کار کرد و نتیجه این فعالیت چند ماهه! فروش جنس‌های پاکستانی و هندی به جای جنس‌های آلمانی بود. جابر بیست ساله بود که تصمیم گرفت به دانشگاه برود و درس بخواند! البته عذرخواهی مرا بپذیرید که پشت سر مردی که به هر حال زمانی همسر شما بوده اینطوری حرف می‌زنم. حس می‌کنم با همه بدی‌هایی که او در حق شما کرد، هنوز هم به عنوان مردی که چند سال همسر شما بوده و به قول خودتان چند ماهی با او ایام خوشی داشته‌اید؛ برای این لحظات خوب و خوش هنوز هم علاقه اندکی به او دارید اما به هرحال واقعیت‌هایی هست که نمی‌شود آنها را نادیده گرفت. جابر از همان کودکی آدم تنبل و بی‌‌خاصیتی بود. البته من این مسئله را از ابتدا نمی‌دانستم اما بعدها که بزرگ تر شدم متوجه شدم اسم کارهایی که او در آن زمان انجام می‌داد همین « تنبلی» و « بی‌‌خاصیتی» است والا دلیلی نداشت جوانی مانند او تا سال‌های سال لباس‌هایش را هم مادرش بشوید و رختخواب او تا ظهر در خانه پهن باشد.
ببخشید که کمی پر چانگی کردم، هدف من از نوشتن این نامه برای شما بیان این حرف‌ها و نقل چیزهایی از گذشته که دیگر شنیدن آن برای شما فایده‌ای ندارد، نبود بلکه هدفم این بود که موضوع جالبی را برای شما تعریف کنم. نشانی اینترنتی شما را هم به سختی پیدا کردم. هیچ کدام از همکلاسی‌های سابق شما خبری از شما نداشتند و نسرین که صمیمی ترین دوست شما در دانشگاه بود هم حاضر نمی‌شد به فردی که زمانی برادر شوهر شما بوده نشانی دقیقی از شما بدهد، اما من هزار و یک دلیل آوردم و قسم خوردم تا حاضر شد ایمیل شما را به من بدهد. الان هم از به دست آوردن نشانی شما آنقدر خوشحال و ذوق‌زده شده‌ام که نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و دوست دارم همه حرف‌هایم را در همین نامه بزنم.
راستش را بخواهید من هیچ وقت از علت واقعی اختلاف شما و جابر با خبر نشدم. روزی که او با شما آشنا شد را به خوبی به یاد دارم. جابر هیجان زده وارد خانه شد و گفت: قاپ شاگرد اول دانشگاه را دزدیده و قرار است او ـ یعنی شما ـ با خانواده‌اش صحبت کند و رضایت آنها را برای خواستگاری جلب کند. البته همانطور که می‌دانید با وجود هزینه‌های فراوانی که پدرم برای کلاس‌های کنکور جابر کرد، او در نهایت نتوانست رشته پزشکی قبول شود، اما با همان مدرک کاردانی رشته علوم آزمایشگاهی هم که قرار بود، بعد از سه سال درس خواندن بگیرد، همیشه خودش را «آقای دکتر» خطاب می‌کرد! نمی‌دانم بین شما و جابر چه اتفاقی افتاد که شما حاضر به ازدواج با او شدید... البته او ظاهر گول زننده‌ای داشت، خوش تیپ و خوش سر و زبان بود و می‌توانست قورباغه را جای طاووس بفروشد! این همان استعدادی بود که بعد از اینکه با شما ازدواج کرد، و تحصیلاتش را نیمه کاره رها کرد خیلی به کارش آمد و در نهایت او را به موقعیت مالی خوبی رساند. موقعیتی که با رسیدن به آن دیگر شما و رکسانا در آن جایی نداشتید. زیبایی شما دلش را زده بود و دنبال تنوع می‌گشت. سفرهای خارجی هم بهانه‌ای برای خوشگذارنی‌هایش بود و البته به این مسئله که شما از این مسائل خبر ندارید، خیلی افتخار می‌کرد و به حساب زرنگی خودش می‌گذاشت! حالا که سن و سالی از من گذشته و کمی بزرگ شده‌ام، خیلی افسوس روزهایی را می‌خورم که شما مجبور به تحمل این همه تحقیر و توهین شدید. کاش در آن روزها عقل و درایت این روزها را داشتم و می‌توانستم کمک بیشتری بکنم. در آن زمان فقط همین قدر عقلم می‌رسید که روزی شماره تلفن‌های مشکوکی که در موبایلش بود را در کاغذی بنویسم و با یک نامه تایپ شده بی‌نام و نشان برای شما ارسال کنم و به شما بگویم کمی بیشتر مواظب زندگی خودتان باشید. تصورم این بود که وجود رکسانا باعث می‌شود تا شما راه حلی برای زندگی مشترک‌تان پیدا کنید و جابر هم دست از کارهای خلافش بردارد و سرش را گرم زندگی اش کند. البته این چیزی بود که در آن روزها در یکی از برنامه‌های تلویزیونی که درباره خانواده بود شنیده بودم و تصور می‌کردم آن طور که کارشناس برنامه می‌گوید؛ وجود بچه می‌تواند بسیاری از مشکلات شما را حل کند. تا آنجا که یادم می‌آید دقیقا یک ماه بعد از ارسال این نامه بود که روزی جابر به خانه ما آمد و گفت برای مدتی مهمان ما خواهد بود.
نمی‌دانم در این یک سال چه کردید و آن نامه چقدر به درد شما خورد. آمدن دوباره جابر به خانه ما بی‌مشکل و مسئله نبود و دوباره همان «جَنگ اعصاب»‌های زمان مجردی اش پیش آمد. البته مسعود برادر وسطی‌مان در سن و سالی بود که جابر نمی‌توانست با او زیاد درگیر شود اما با بهانه و بی‌بهانه به من گیر می‌داد و آزار می‌رساند. گاهی فکر می‌کردم شاید از ماجرای نامه‌ای که به شما نوشتم با خبر شده اما هیچ کس خبری از این موضوع نداشت و حتی یک بار هم که صدایم را عوض کردم و به خانه شما تلفن کردم و پرسیدم: «نامه به دست شما رسید»؟ شما گفتید: «بله... اما شما کی هستید؟» و این نشان می‌داد شما مرا نشناخته‌ اید.
به هر حال روزی که نامه‌ای از دادگاه خانواده به خانه ما رسید همه چیز حل شد و فهمیدیم کار شما و جابر به جاهای باریک کشیده شده است. بر خلاف مادر و پدرم که از اتفاق پیش آمده به شدت مضطرب بودند، جابر اصلا نگران نبود. در هیچ کدام از جلسات دادگاه شرکت نکرد و در نهایت وقتی وکیل شما و مامور کلانتری با حکم جلب به خانه ما آمدند، او خودش را تسلیم کرد و در دادگاه و در اجرای احکام با امضاء کردن چکی به مبلغ بیست سکه که پیش قسط مهریه شما بود، آزاد شد. وقتی هم به خانه برگشت گفت: مهریه‌ای که به اندازه پول خرُد ته جیبش بود را داده و حالا نوبت اوست که شما را آزار دهد!
می‌‌دانم که گفتن این حرف‌ها، حالا دیگر درست نیست، اما عصر همان روز به سراغ وکیلی رفت تا راه‌های آزار و اذیت شما را بررسی کند! من این مسئله را از حرف‌هایش که به بابا و مامان می‌زد فهمیدم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که دادگاه مهریه ۲۰۰ سکه‌ای شما را به یک پیش قسط ۲۰ سکه‌ای و ماهی یک سکه تبدیل کرد؟ آیا این تشخیص قاضی بود یا رضایت خود شما؟ آیا قاضی باور کرده بود که او شاگرد مغازه فروش تجهیزات و لوازم پزشکی است؟ آیا در این مورد تحقیق نکرده بود که شما راست می‌گویید یا دروغ؟ مگر می‌شود جابر صاحب مغازه‌ای باشد و بعد آن را به دیگری واگذار کند و بعد بگوید در این مغازه شاگرد هستم؟ شما تصور می‌کردید با پرداخت مهریه، شوکی به او وارد می‌شود و او دست از کارهای خلافش بر می‌دارد و سر زندگی بر می‌گردد، اما این مسئله تاثیر بدی به جا گذاشت و او تصمیم گرفت تا کار شما را تلافی کند. می‌گفت: رفتن به دادگاه غرور او را جریحه‌دار کرده است و حالا باید شما را به سزای عمل‌تان برساند. آن روزها خیلی تلاش کردم تا این مسائل را یک جوری به گوش شما برسانم، اما شما به خانه پدرتان رفته بودید و امکان بیان این حرف‌ها نبود. شما تلفن همراه نداشتید و خانه پدرتان هم که چند بار زنگ زدم خودتان گوشی را بر نداشتید. به هر حال جابر توانست با کمک وکیلی که داشت حکم الزام به تمکین شما را بگیرد و بعد هم به قول خودش رکسانا را از چنگ شما در بیاورد تا بعد بتواند با تحت فشار قرار دادن شما، کاری کند که به قول خودش به «شکر خوردن» بیفتید و پای او را ماچ کنید.
شنیدن این حرف از زبان جابر مرا آتش زد. با خودم گفتم باید کاری انجام بدهم. من آن سال دانشگاه بیرجند قبول شده بودم اما برای اینکه از ماجراهایی که در خانه اتفاق می‌افتد با خبر شوم، مرخصی گرفته بودم و دانشگاه نمی‌رفتم. آن روزها خیلی فکر کردم اما چیزی به ذهنم نرسید. جابر همه رد پاهای خلافکاری‌هایش را پاک کرده بود. آن روزها در یک روزنامه مطالبی درباره طلاق خوانده بودم و می‌دانستم که اگر زنی بتواند ثابت کند که زندگی با همسرش برای او سخت و مشکل است، می‌تواند از شوهرش طلاق بگیرد. من باید چنین چیزی برای شما پیدا می‌کردم و البته هیچ چیز بهتر از «مریم» زن صیغه‌ای جابر نبود. جابر بعد از آمدن به خانه ما با این زن ازدواج موقت کرده بود و البته در کمال نامردی شش ماه بعد هم حاضر نشده بود تا مهریه اندک او را بپردازد. مریم را زمانی شناختم که آمده بود دم خانه ما و داد و بیداد کرده بود و مادرم النگوهایش را به او داده بود تا بیش از این، در محل آبروریزی به راه نیندازد. این ماجرا آن روز تمام شد و بعد هم مادر تمام وسایل جابر را توی حیاط گذاشت و گفت دیگر حق ندارد پا در آن خانه بگذارد. از آن دعوا و مرافعه فقط توانستم نشانی محل کار مریم را بفهمم که گفت در یک مهد کودک در خیابان... کار می‌کند. همین نشانی کافی بود تا او را پیدا کنم و بعد این مسئله را از طریق یکی از همکلاسی‌های دانشگاهی‌ام به گوش پدر شما برسانم. از این مرحله به بعد شما توانستید با بردن مریم به دادگاه و اثبات ازدواج او با جابر که بدون اجازه شما صورت گرفته بود، به راحتی طلاق بگیرید و مهریه ۲۰۰ سکه‌ای خودتان را هم به اقساط دریافت کنید. البته بعدها که شنیدم توانستید حضانت رکسانا را هم بگیرید خیلی خوشحال شدم اما همیشه برای من یک سوال مطرح بود که چرا مهریه شما فقط ۲۰۰ سکه بود؟ زمانی که شما با جابر ازدواج کردید قیمت هر سکه ۶۰ هزار تومان بود و این رقم واقعا برای دختری با شان و جایگاه شما خیلی کم بود؟! بعد از طلاق، جابر مهمانی مفصلی برگزار کرد. از آن روز این تصور در ذهن من بود که آیا با فروختن ماهی یک سکه چیزی دستگیر شما می‌شود؟ آیا اگر شما پزشک نبودید و امکان کار کردن نداشتید این رقم می‌توانست خرج زندگی شما را تامین کند؟ در کنار همه این مسائل خوشحال بودم که شما هنوز دست از سر جابر برنداشته‌اید و با مراجعه گاه و بیگاه به ثبت، پیگیر این مسئله هستید که آیا او معامله‌ای داشته یا نه؟ آیا او چیزی به نامش هست یا نه؟ البته جابر هم هیچ وقت کاری نمی‌کرد که شما بتوانید مال یا اموالی از او را توقیف کنید و همه چیزهایی که داشت، از خانه و مغازه گرفته تا ماشین را به نام دیگران می‌کرد.
نرگس خانم! من همیشه احساس می‌کردم بخش زیادی از حق شما در این زندگی پایمال شده است. حق شما این نبود که بعد از هفت سال زندگی مشترک با مهریه‌ای ماهانه یک سکه از خانه جابر بروید و بعد هم او برود با دختری که ده سال از خودش جوان‌تر بود، ازدواج کند و ماه عسل بروند یونان و قبرس و ترکیه... همیشه دنبال موقعیتی بودم تا ناجوانمردی برادرم را جبران کنم. چند بار به ذهنم رسید تا پول‌هایش را از گاو صندوق مغازه‌اش بردارم و آن را برای شما بفرستم اما می‌دانستم این کار دزدی است و باعث مجازات من خواهد شد. سال گذشته با دختری از همکلاسی‌هایم ازدواج کردم و تصمیم گرفتیم بعد از پایان تحصیل به مشهد برویم و با هم زندگی کنیم. این آشنایی نگاه همه خانواده را به من عوض کرد. باور می‌کنید که جابر برای این ازدواج و هنگام عقد یک پراید به همسر من هدیه داد؟ البته ما این هدیه را قبول نکردیم و جابر که فکر می‌کرد بابت کم بودن آن ناراحت هستیم، آن را تبدیل به یک اتومبیل ۲۰۶ کرد! در نهایت هم با اکراه مجبور شدیم با این اتومبیل از تهران تا مشهد بیاییم و بعد آن را داخل پارکینگ بگذاریم که البته هنوز هم نمی‌دانیم با آن باید چکار کنیم؟ احساس می‌کردم این اتومبیل سهم شما و رکسانا است اما نمی‌شد چنین کاری کرد چون جابر هر ماه به خاطر یک سری کارهای تجاری‌اش به مشهد می‌آمد، سراغ این اتومبیل را می‌گرفت و می‌پرسید آیا از آن راضی هستیم؟ خوب کار می‌کند؟ مشکلی ندارد؟
امیدوارم با شنیدن این حرف‌ها ناراحت نشوید و غصه نخورید اما ماه قبل جابر توانست مغازه کنار مغازه قبلی‌اش را هم بخرد. همه چیز خوب پیش رفت. زمان معامله که رسید، خواست تا مغازه را به نام زنش بخرد اما او بعد از ازدواج با شما به همه زن‌ها مشکوک شده به همین خاطر نمی‌خواست این کار را بکند. چند بار به او گفتم مهریه شما را بپردازد و خیال خودش را بابت توقیف نشدن مغازه راحت کند اما حاضر نشد چنین کاری بکند و گفت وقتی می‌تواند ماهی یک سکه بپردازد چرا باید سکه‌های باقیمانده را که حالا قیمتش هم بیشتر شده بود را یک‌جا بپردازد؟! راستش را بخواهید من هم دیگر تحمل «جَنگ اعصاب» دوباره با جابر را نداشتم. او به من گفت که می‌خواهد مغازه را به اسم من بخرد. من قبول نکردم و حتی پیشنهاد دادم به اسم مسعود بخرد اما گفت چون مسعود آدم تن پروری است، به او اطمینان ندارد و می‌ترسد روزی مغازه را بفروشد. جابر حتی می‌ترسید مغازه را به اسم پدرم یا مادرم بخرد که نکند ناگهان یکی از آنها فوت کند و بعد بابت سهم الارثی که به او می‌ رسد شما اموال او را توقیف کنید. باور کنید جابر خیلی اصرار کرد و من به هیچ طریقی زیر بار این مسئله نرفتم، اما در نهایت با اصرارهای مادرم که حالا رابطه اش با جابر خوب شده بود، مجبور شدم در محضر صاحب مغازه‌ای چهارصد میلیونی شوم که هیچ تعلقی به من نداشت! این مسئله برایم عذاب‌آور بود و تحمل آن برایم سخت و طاقت فرسا. خیلی با همسرم مشورت کردم و فکری که در سر داشتم را با او مرور کردم. در نهایت تصمیم گرفتم مغازه را به جابر پس بدهم اما حاضر نشد از من قبول کند.
نرگس خانم! این نامه را در حالی برای شما می‌نویسم که برای گذراندن یک ماموریت چهار ساله به همراه همسرم به تاجیکستان آمده‌ام. از خانواده‌ام هزاران کیلومتر دورم و خوشحالم که دیگر کنار آنها نیستم تا بابت این کارها عذاب بکشم. خوشحالم که تا چهار سال دیگر هم به ایران برنمی گردم. شرایط شغلی من به صورتی است که آنها نمی‌توانند در این کشور برای من و همسرم مزاحمتی ایجاد کنند. یک روز پیش از آمدن به تاجیکستان، مغازه را به یک مشتری خوب فروختم. در این چند ماه هم قیمت مغازه رشد کرده و به چهارصد و بیست میلیون تومان رسیده بود. به نظرم این مبلغ می‌تواند سهم منصفانه دختری از زندگی با مردی باشد که آینده او را تباه کرد و شانس زندگی بهتر را از او گرفت تا فقط و فقط به دیگران بگوید که با شاگرد اول رشته پزشکی دانشگاه ازدواج کرد. البته می‌دانم که در حال حاضر از شغل درآمدتان راضی و خوشحال هستید، اما فکر می‌کنم، این پول ناقابل بتواند به تحقیقات شما کمک کند تا در آینده پیشرفت تازه‌ای در علم پزشکی اتفاق بیفتد.
نمی دانم این نامه را کجا می‌خوانید و در چه شرایطی هستید فقط از شما تقاضا می‌کنم شماره حسابی را مرحمت کنید تا این مبلغ هرچه زودتر به حساب شما ریخته شود. امیدوارم این هدیه را از من بپذیرید. هدیه‌ای که یقین می‌دانم برای شما و برادرزاده‌ام رکسانا از شیر مادر حلال‌تر است.
توکل بر خدا ـ یحیی
۳۰/فروردین/۱۳۸۸ ـ تاجیکستان ـ شهر دوشنبه
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید